سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

هفتاد سالگی - اسماعیل خویی

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل abuse@akhbar-rooz.com و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : لیثی حبیبی --- م. تلنگر

عنوان : من بیست گرفتم
دنیای کوچک من

من دنیای سبز کوچکی دارم
که برگ را ، که باغ را می ماند
من دنیای کوچکی دارم
که رویا را ، که آب را
که خواب را می ماند
من دنیای کوچکی دارم
که دریا را ، که اقیانوس را
به خود می خواند
۱٨۶۱ - تاریخ انتشار : ۲۵ تير ۱٣٨۷       

    از : لیثی حبیبی --- م. تلنگر

عنوان : آن سخن از شمیم آن گل بود --------- ناله ها و سوز ِ بلبل بود
عمو ضحاک خوب مهربانم
چرا برداشت بد کردی ندانم
کمی پیش آمده سوی تفاهم
من اینک وا کنم آن نقش موهوم
بزرگ و ارجمند ِ روزگاری
ندیدم من بر آن شانه ماری
بدیدم دشتی از گل های رنگین
مباش لطفاً ز ِ من دلگیر و غمگین
اگر دیدی مثال آورده ام من ،
ز ِ واژه چند نهال آورده ام من
نه از گردن کجی و ناسپاسیت
در اینجا نیز چون تو آس و پاسیست
همه را باخته ام تا دوست یابم
هر آنچه با دلم نیکوست یابم
سخن رویش به سوی عام باشد
فقط یک جمله با آن نام باشد:
"یکی نامه نوشتم من به جایت"
نمی دانم کجا باشد ، چرا؟ یت
اگر توضیح دادم داستان را
بر آن بودم که گویم هر نهان را
که تا بند ِ گره وا کرده باشم
که تا چندان همراه کرده باشم
نبوده در دلم جز مهربانی
دلم خواهد که تو این را بدانی
تو را ناخورده مست شوریده دیدم
تو را خون ِ جهان را دیده ، دیدم
ترا دیدم که فریاد بلندی
و ظلم ِ ظالمان را توپ بندی
ترا دیدم که لبخندت فسردست
غمت از بابت بس شوی مردست
ترا دیدم که زخم خاورانی
ترا دیدم شکوه باورانی
ترا دیدم که ابراهیم بردست
بدست چاقوی دوران سپردست
به تو دیدم پرنده در قفس بود
پرید و آمد و تازه نفس بود
دلم از چهچه اش شادان گردید
دهان نه ، جان پی آن نان گردید
مرا سیلانه برده تا دل دشت
دلم با یاد او آیینه می گشت
که من با مهربانی ها نوشتم
دل خود را به هر واژه سرشتم
در این خانه بجز پاکی نیاید
شراب من ز هر تاکی نیاید
دلم لبریز عشق و مهربانیست
درون سینه ام سبز جهانیست
شکوه آسمان در دیده دارم
درون سینه صد خندیده دارم
چگونه جان من را کال دیدی!؟
چه شد آهوی من را شال۱ دیدی!؟
.................................
توی شاعر در آن شعری پُر از گل
عجب دارم ندیدی سوز بلبل !!!!!!!!!!!!!!

با احترام و ادب فراوان

لیثی حبیبی - م. تلنگر


شال = شغال
۱٨۵۷ - تاریخ انتشار : ۲۴ تير ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : خر شیطان
مرا رنجانده ای از خود تلنگر
زدی با دیگران ای جان مرا بُر

جوابت را نخواهم داد دیگر
که هستم از کمالاتت مکدر

ولی شاید فراموشم شود این
که هستم از تو تا این پایه غمگین

نمی دانم چه خواهد گشت کارم
که فعلن بر خر شیطان سوارم

نمی دانستم از تو ناسپاسی
که قدر شعر و شاعر ناشناسی
۱٨۵۶ - تاریخ انتشار : ۲۴ تير ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : خر شیطان
مرا رنجانده ای از خود تلنگر
زدی با دیگران ای جان مرا بُر

جوابت را نخواهم داد دیگر
که هستم از کمالاتت مکدر

ولی شاید فراموشم شود این
که هستم از تو تا این پایه غمگین

نمی دانم چه خواهد گشت کارم
که فعلن بر خر شیطان سوارم

نمی دانستم از تو ناسپاسی
که
۱٨۵۵ - تاریخ انتشار : ۲۴ تير ۱٣٨۷       

    از : لیثی حبیبی --- م. تلنگر

عنوان : سلام ضحاک جانم چونی ای دوست ...
سلام

سلام ضحاک جانم چونی ۱ای دوست
که دعوا با بزرگان گاه نیکوست
ز ِ شور ِ جانشان آتش بخیزد
ز ِ تلخ ِ خامه شان دُشاب ریزد
شراب جامشان ۲ جمشید دارد
زلال ِ روشن ِ خورشید دارد
......................
دل ِ ما تنگ گشته از برایت
یکی نامه ۳ نوشتیم ما بجایت
در آن نامه ، سخن راز جهان بود
نگاهی ژرف در جانش نهان بود
شکوه ِ آفتابش خیره گر بود
دو صد فریاد در جان سحر بود
طلوع آشنایی بود با دوست
سبوی مهربانی بود که نیکوست
به وَشتَن ۴ شعله را آواز داده
به شور جمله ها بس راز داده
نوشته بودی آنجا : ای تلنگر
تو می دانی شکوه آب انگور ؟
تو می دانی که دریا موج دارد؟
تو می دانی که قله اوج دارد؟
تو می دانی که طوفان بی سبب نیست؟
وگر استاد غریدست عجب نیست؟
..........................
که من این خط نوشتم پای نامه ات
بُوَد نیکو هر آن ریزد ز خامه ات


با عرض معذرت از همه ی اساتید و بزرگانی که اینجا سر می زنند ، باید عرض کنم من با این تصور که ممکن است ، دانش آموزی نیز گذرش به این سامان بیفتد بعضی نکات را گاه توضیح می دهم ، تا گره ای به چشم نیاید.

۱- سلام ضحاک جانم ، چونی ای دوست

چونی(کردی) = حالت چطور است. در زبان فارسی امروز ِ ما ، "چون" به معنی چطور و چگونه نیز بکار می رود. اما متأسفانه چونی به معنی حالت چطور است ، دیگر منسوخ شده است . چرا متأسفانه؟
زیرا یکی از ویژگی های زبان های اصیل ایرانی افشردگی آن ها بوده است. همین منظور را تالش ها که از اقوام بسیار کهن ایرانی هستند و زبان زیبا و آهنگینشان تقریباً دست نخورده باقی مانده است "چن تَیرَ" یعنی چونی تو ، بکار می برند.

برای اینکه برای فارسی زبان امروز که تالشی یا سغدی نمی داند ، این نکته هرچه بیشتر روشن گردد و دامنه ی عظیم فاجعه را دریابد ، اجازه بدهید مثالی بزنم تا منظور قلمزن این سطور را هرچه بیشتر روشن سازد.

فعل امر مثلاً دیدن را در دو زبان ایرانی ، فارسی - فارسی امروز - و زبان کهن و شعر آلود ایرانی ، تالشی را در زیر صرف می کنم. لطفاً واژه های بکار برده شده در دو زبان را خود بشمارید.

زبان فارسی

دیدن
ببین
بالا را نگاه کن
پایین را نگاه گن
به نزدیک خود نگاه کن
به دور دست نگاه کن
چپ چپ نگاه کن

و اینک زبان تالشی

دیَشتِن

دیَس
پ ِ دیَس
وی دیَس
دَ دیَس
آ دیَس
جِی دیَس

آری باور کردنی نیست ، اما این تلخ حقیقت دارد.

امروزه ما بسیاری از مفاهیم را در زبان شیرین و زیبای فارسی متأسفانه دیگر صحبت نمی کنیم ، بلکه آن مفهوم را توضیح می دهیم. به همین خاطر من مخالف آن هایی هستم که می گویند زبان عربی به فارسی غناء بخشیده. زبان عربی زبانی است ریشه ای ، گسترده و پر ، اما متأسفانه به ما چندان کمکی نکرده بلکه ضررش از سودش خیلی زیاد تر بوده است ، یکی از ضربه های کاری اش را که در این باب به زبان ملی ما فارسی وارد آورده این است که آن را دگر نموده چنان که فارسی دگر شده ، دیگر نمی تواند در قواعد کهن خود بگنجد ، دگر شدنی که سم زبان فارسی گشته ، چنانکه امروز فارسی زبان دیگر نمی تواند به گستردگی گذشته ریشه ای سخن بگوید. به همین خاطر یا توضیح می دهد یا با بکار گیری افعال کمکی زبان را بی رمق و سست و طولانی می سازد و آهنگ زیبای آن را نیز می کُشد. بعد از این فاجعه ، ضربه جانکاه دیگری را نیز زبان پر بار فارسی خورد و آن محو شدن اول ساکن بود در بسیاری از کلمات. خوشبختانه این ویژگی در زبان ها ی دیگر ایرانی همچون کردی ، تالشی و ... و لهجه های ایرانی همچون سیستانی و ... همچنان برجای مانده است. ولی فارسی زیبای ما از آن محروم گشته ، به همین خاطر کلمات اول ساکن دیگر زبان ها را سیستانی ، کرد ، تالش و ... براحتی بیان می کند ، اما فارسی زبان چون از کودکی دیگر با این گوشه ی دلپذیر زبان آشنایی ندارد آن را سست و کشدار ، یعنی غلط تلفظ می کند.
به همین خاطر است که فارسی زبان وقتی می خواهد کلمه ی آلمانی مثلاً شتودگارد را تلفظ کند ، می گوید و حتی می نویسد: ا ِشتودگارد و یا کلمه اول ساکن روسی سلاویان را می گوید و می نویسد : ا ِسلاویان ، به همین خاطر گاه حتی پیش می آید که صاحبان این زبان ها منظور فارسی زبان را نمی توانند دریابند ، زیرا ظاهرآ تغییر کوچکی رخ داده ، اما عملاً آن واژه ناکار شده است.

۲- شراب ِ جامشان جمشید دارد
زلال ِ روشن ِ خورشید دارد

هنگام نوشیدن شراب ، عکس آن بزرگ انسان در جامش می افتد ، و من آن چهره ی افتاده در جام را جمشید دیده ام.

۳- یکی نامه نوشتیم ما بجایت

چرا بجایت؟

از دیر باز در ایران زمین و سر زمین هایی که با فرهنگ ایرانی می زیستند این رسم برقرار بود که بزرگ بر کوچک وقتی خشم می گرفت ، باز بزرگ بود که اجازه داشت پایان خشمش را اعلام کند. گاه پیش می آمد که بخاطر افزونی خشم بزرگ ، کوچک ناچار می شد برای مدتی حتی خانه ی پدری را ترک کند و به خانه فامیل نزدیک برود و منتظر بماند تا خبر مژده را برایش بیاورند که خشم فروکش کرده پس می تواند به خانه ی خود برگردد. در بهترین حالت ساعاتی یا چند روزی با او قهر است ، ناگهان صدایش می زند با مهربانی ، و کوچک که منتظر این لحظه بود و می داند که این صدای مهر است که به گوشش رسیده ، می رود و جلوی بزرگ با ادب می ایستد و او دستی بر سرش می کشد و گاه حتی سکه ای ، چیزی ، انعامی نیز به او می دهد و ناگهان اخم جای لبخند را می گیرد و او دست بزرگ را می بوسد. این رسم با این تشریفات دیگر در ایران به آن صورت وجود ندارد ، اما در بخش هایی از خراسان بزرگ و افغانستان هنوز تقریباً به قوت خود برقرار است. علاوه بر این در افغانستان وقتی دو فرد بزرگسال با هم نشسته اند برای اینکه یکی بگوید به دیگری که من کوچک توام دست او را می بوسد و عموماً دیگری رضایت نمی دهد و در چنین لحظه ای صحنه ای غریب رخ می دهد که دیدنی است. متأسفانه من افغانستان زیبا را ندیده ام ، اما دورا دور تحقیقاتی در باب این کشور کوهستان ها و ترانه ها دارم که کتابیست چاپ ناشده در دست.
آداب کهن ما تغییرات زیادی کرده و اغلبشان هم تغییر منفی کرده اند تا مثبت. اما در این مورد خاص تغییر مثبت است نه منفی. چرا مثبت است؟
زیرا در گذشته بعد از دلخوری فقط بزرگ بود که حق داشت حضور دوباره ی صلح را اعلام کند به کوچک . حالا اما ایگونه نیست . کوچک هم خود را داخل آدم به حساب می آورد و پیش دستی می کند برای آشتی و صلح ، چنانکه این کوچک کرد.

۴- و اما از هرچه که بگذریم وَشتَن خوشتر است.
وَشتَن = رقص


با ادب و احترام فراوان
لیثی حبیبی
۱٨۴۰ - تاریخ انتشار : ۲٣ تير ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : کمی آرام تر باش
تلنگر جان کمی آرام تر باش
به میدان سخن مرد هنر باش

دوباره همچو آخوندان بیلمز
ره کرب و بلا را کرده ای گز؟

دوباره ختم لاله ساز کردی؟
دوباره ناله را آغاز کردی؟

کمی آموز راه حق ز اروان
که آرام است و رام است و سخندان

از این صغری و کبرا چیدن ای جان
قیاس آید به پیش و باطل است آن

چو می خواهی بگویی از دنالی
ز دیگر نام ها جو بی خیالی

تو که صد نام را با هم می آری
غم شعر از دل و از بن نداری

غم تو نام شاعر باشد اینجا
غم تو شعر نی ای جان بابا
۱۷۹۹ - تاریخ انتشار : ۲۲ تير ۱٣٨۷       

    از : لیثی حبیبی --- م. تلنگر

عنوان : شما به آن نکته که پرداخته اید --------- کمی عجولانه به ما تاخته اید
شما به آن نکته که پرداخته اید
کمی عجولانه به ما تاخته اید
واکنم اینک دو سر رشته را
آب دهم خشکی این کشته را
...........................

شما مرا عصبانی ساخته اید ، عصبانی که میشم شعر من همینجوری کش میاد یه دفعه دیدی شد پنجاه بیت بعد باز مرا به پر گویی محکوم خواهید کرد. بگذارید به زبان ساده در چند سطر براتون توضیح بدم.
من شما را با دنالی مقایسه نکرده ام و خودتان دیدید که خطاب به اروان عزیز گفتم شما از چند تای اول ما هستید. در یک نقطه از گفتارم که در باب ذاتاً شاعر بودن سخن می گفتم از شعر او نمونه آوردم ، زیرا دیده بودم که او بسیار روان ، مسلط و طنز آلود سخن می گوید و فصل نوشتن حتی در یک مصرع من ندیدم که او زور زده باشد ، من از این زاویه بود که از استعداد غریب او سخن گفتم . و باز می گویم که او استعدادی مادر زاد و ویژه دارد . اگر به قول شما او شعر و استعدادخود را به سکس و چیز می کشاند من که مسئول اعمال او نیستم.
این بحث درست آن بحث عکس لاله ی ایرانی را می ماند. به من چه که کی عکس کی را دزدیده ، برن شکایت بکنند و عکس را از او پس بگیرند ، اما در باره ی ذاتاً شاعر بودن او من همچنان اعتقاد دارم که اگر لاله خود را به گوشه های پرت نکِشاند و نکُشاند از چند تای اول غزل ماست . در باب دنالی نیز همین سخن را می گویم اگر ایشان شعر خود را در مسیری درست بیندازد ، زبانی روان ، بی سکته و پر اوج دارد.
کلامش بسیارگاه در شور است ، مردگی را نمی شناسد. من با همین دید شما را شاعری بزرگ دیده ام . بیایید همه ی گوشه ها و کرانه ها را ببینیم ، قبل از اینکه جوش بیاوریم.

پس اگر شما به من که خون دل خورده ی ای راهم بگویید اندیشه ات نمناک است من چنین بر خوردی را با شما هرگز نمی کنم و همچنان شما را شاعری بزرگ می شناسم . چرا؟
برای اینکه من به شناخت خود اطمینان دارم.

گرچه شاعرم اما دمدمی مزاج نیستم.
۱۷۹۷ - تاریخ انتشار : ۲۲ تير ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : خواهم گشت واکسی!
قلم شد زین طریقت خاک بر سر
نوشتی مثنوی هفتاد دفتر

تو توماری عزیزم یا تلنگر
که روی واژه هایت می خوری سُر

قیاس ما گرفتی با «دُنالی»
عجب شعر آشنایی با کمالی!!!!

همان شاعر که شعرش بود سکسی؟
ببوسم شعر و خواهم گشت واکسی!

حدیث او همه در وصف چیز بود
گمانم می رسد شعرش مریض بود

بجز شوریدگی از من چه دیدی؟
که در بوقم دنالی را دمیدی؟

ستایش های خوبت دیگر از من
نیارزد با همه خوبی به ارزن

یقینم شد که با این فکر نمناک
نفهمی من کی ام ای جان ضحاک
۱۷۹۴ - تاریخ انتشار : ۲۲ تير ۱٣٨۷       

    از : لیثی حبیبی --- م. تلنگر

عنوان : اندیشمند
سلام به همه

حالا که خانه ی عمو خویی مهربان و مهمانواز جمع آمده ایم ، بگذار به شب نشینی خود ادامه دهیم که این روز ها با همه ی تلخی خود زیبا هم هستند وقتی که در حضور ژنرال های ادبیات و شعر ، ما سر باز صفر ها هم اجازه می یابیم که پوتین آنها را بپوشیم ...
چند وقت پیش اروان کیانی عزیز از ضحاک جان سئوال کرده بود که کجا می توانیم اشعارتان را بخوانیم؟
اروان عزیز ، من سوخته ی شعرم و به همین خاطر با جوهرش هم اندکی آشنا هستم. ضحاک جان که می بینی اینجا می نویسد ،این کار تفننی اوست ،به احتمال بسیار قوی شما روزانه اشعارش را اینجا و آنجا می خوانید ، اما این یکی کارش در گمنامی زیباست . او نمی تواند فقط همینجا بنویسد.حتماً با نام واقعی خود خانه ای دارد درون واژه ها.
شاید بپرسید : شما مگر او را می شناسید!؟

جواب من در برابر این سئوال نه است.
آنگاه شما شاید بپرسید که پس از کجا می دانید!؟
من در جواب شما خواهم گفت : من او را نمی شناسم ، اندکی اما شعر را می شناسم. او ذاتاً شاعر است ، و به فصل سرودن آشنای آتش است. وقتی که می خواهد بنویسد ، زور نمی زند ، واژه در خدمت زبان اوست ، به عبارتی دیگر او اسیر واژه نیست . او نمی تواند از مثلاً پنجاه تای اول ما باشد در خارج از کشور ، او از چند تای اول است. پس اروان عزیز تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

یکی از خصوصیات برجسته ی افرادی که ذاتاً شاعرند ، در جا سرایی است و این ویژگی در این دوست مشترک ندیده ی ما به وضوح دیده می شود. شوری از این دست از مردم ناخورده مست کم یافت می شود. به یاد دارم قبلاً از شخصی اگر اشتباه نکنم دنالی نام ساکن فکر کنم کانادا در همین اخبار روز دیده ام حالی از این دست را . متأسفانه از آن قلم قوی ، در جا سرا ، پر شور و طنز آلود مدتهاست چیزی نخوانده ام . این ها فداییان گمنام و بنام فرهنگ و ادبیات ایران زمین کهن ما هستند.

شعر ضحاک جان را که امروز خواندم حالی پیش آمد، آن حال که پدر بزرگ ما را قبل حضور درویش ۱ آمد. ناگهان دیدم که در باب بغداد بیت بیت از خمره ی جان بر می خیزد و کف کف در پیاله ی زبان می ریزد. شروع کردم به نوشتن ، و بلافاصله تجدید نظر کردم.

و گفتم به خود : جای آن دارد به جای گفتگوی دو نفره با ضحاک جان ، چیزی اینجا بگذارم که شامل همه ی بزرگان شعر و ادبیات و هنر ما گردد ، از جمله ضحاک جان و عمو خویی عزیز که مهمانش هستیم در سرای سخن.

شعری دارم که مدتها قبل سروده شده. این شعر تقدیم است به فرهنگ سازان و فرهیختگان جهان ، و هم تقدیم است به مجسمه سازان و کوزه گران.

و نامش مجسمه ، کوزه (آیینه) است
شاید بپرسید که چرا کوزه؟
زیرا کوزه گری اولاً در کشور ما قدمتی دیرینه دارد و از آن مهمتر پیوسته دیده ایم که وقتی پیر نشابور یار به خانه می کشد ، کوزه به شانه می کشد.

اندیشمند پر ترفند ترین ِ تاریخ است. زیرا وقتی همه در پی نان هستند ، او عموماً گرسنه است ، اما در پی نان جان است. کوته بینان اغلب به او می خندند ، غافل از اینکه او سر آمد رندان ترفند است. دیگران می زیند تا کمتر یا بیشتر از دو پنجاه
زندگی کنند.
اما اندیشمند به این عمر کم و کوتاه گردن نمی نهد. او خود را خرد و خمیر و گِل می کند تا بسازد برای دور ِ روزگار و بماند فردوسی وار در قرون و اعصار .

مردم چو آن شوریده را می بینند ، برایش این چنین می خوانند:

همه عاشق است و شیدا
نظری به هست دارد
دل خود ز دست داده
گِل خود به دست دارد

پس اول شرط بیدل شدن است ، اول شرط دل از دست دادن است

و آنگاه خود را گِل کردن و گِل خود را به دست گرفتن کار اندیشمند ِ عاشق است . او گِل وجود خمیر کرده مجسمه ی ماندگار و دیر زی خود را می سازد ، تا اگر روزگاری او نبود ، اثر عشق او مجنون وار سخن بگوید و گیاه جانش در بهاران ، در کنار جویباران پر شور بروید و با شیفته جانان ، جام جام سخن بگوید و مست کند عاشقان را.

عاشق کوزه ی ماندگاری خود را می سازد که در آن شراب عشق غلغل می کند ، و اگر کسی از راستان پاک از آن کوزه بنوشد

آتش به جان می شود ، و یکسردر آتش نهان می شود

و این است که حافظ شیراز ، بعد ِ قرن ها ، هنوز در شعر خود می خرامد به ناز.

آری خردمند عاشق و اندشمند خود را گِل کرده برای ماندگاری می سازد و می ماند.
و وقتی که می سازد اینگونه
می خواند:


ای در سکوت و پرسخن!

می سازمت دلدار من

تا که ز امید ِ زمان

تا که ز اندوه جهان

گویی سخن با عاشقان

با عاشقان، با مردمان

می سازمت از نای جان

تو از منی، تو چون منی

دور از سرایم کی شوی

در دست من چون نی شوی

چوپانم و هی هی شوی

تا گرگ پندار بشر

ناید به ره بار دگر

این گله را آسان برد

تا اوج بی سامان برد.


ای در سکوت و پر سخن!

می سازمت دلدار من

در چشم تو

بس نغمه های جان من

پنهان در او، پنهان من

ای خنده خندان من

ا ی گریه درمان من

ای در تو هست

فرمان من

فرمانده سامان من!

من در توام، تو در منی

آغشته ای با جان من


ای در سکوت و پر سخن!

می سازمت دلدار من.

چون بنگری در کار من

با تو جهان همکار من

بی تو ُبَود آزار من

ای رونق بازار من!

ای شعله آبادیم!

گویی سخن از شادیم

از نقشه آزادیم.

چون بلبلان در چمن

گویی سخن

از گل چمن، از یاسمن

از یار من

آن خفته در پندار من

از دلبر و دلدار من

از فکر و از کردار من

زندیشه بیدار من

آن آتشین گفتار من


ای در سکوت و پر سخن!

می سازمت دلدار من.

گاهی بسوی کوه روی

گاهی بسوی که شوی

این ره شوی آن ره شوی

تا که مرا همره شوی

وانگه که تو پیدا شوی

همچون دلم

شوریده و شیدا شوی

آئینه ِ رویا شوی

هرجا رود احساس من

هم بیدرنگ آنجا شوی

با خلق گویی بس سخن

از دید و هم افکار من.


اینک شکافم نار را:

اینک شکافم نار را

فردا وهم پیرار را

آ و ببین دیدار را!

با هم چو هستیم یار را

خُمخانه دلدار را

با هم بریم این بار را

دریا شویم بس سینه کش

مستش شویم دیوانه وش

آئیم پیشش کَش به کَش

صد موج بر بالا کنیم

سپیده خون پالا کنیم

سر را فدای دل کنیم

خود را برایش ِگل کنیم

شوری دگر برجان زنیم

حالی دگر در دل کنیم

چون یافتیم دلدار را.


چون یافتیم دلدار را

نیکی دهیم پندار را

اندیشه و گفتار را

شوریده گردیم یار را

دریا شویم کردار را:

بی روز و شب

پر تاب و تب

جان را چو کف

آریم به لب

مستی کنیم، دیوانگی

با خویشتن بیگانگی

آید روان و بگذرد

این روزگار آتشین.

وانگه زمان دیگریست

جان در جهان دیگریست

چون من نباشم در جهان

در آشکار و در نهان

گویی سخن از کار من

تنها بری این بار من

گویی سخن تو از ِگلم

از خرده های این دلم

آن کوزه را،

آن دسته را

چند عاشق دل خسته را

در گِل بهم پیوسته را.


ای در سکوت و پر سخن!

می سازمت دلدار من

تا در دلم

پیدا، تو ناپیدا کنی

آیینه را شیدا کنی

آن چهره شیدای تو

آیینه جان من است

گویای آسان من است

هم رنج و درمان من است

در چهره ات جان من است

صد راز پنهان من است.



ای در سکوت و پر سخن!

می سازمت دلدار من

تا ماندگار من شوی

هم یادگار من شوی

گویای کار من شوی

افسانه زار من شوی

پاییز من چون میرسد

فصل بهار من شوی

آیینه دار من شوی

آیینه دار من شوی.

دورن - مهر ماه ۱۳۸۳

با احترام و ادب فراوان

لیثی حبیبی - م. تلنگر
۱۷۹۰ - تاریخ انتشار : ۲۲ تير ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : تلنگر جان
تو الحق هفت خط روزگاری
که خط «جور» را شاهد می آری
بریزد ساقی ما کاش تا جور
که از جورش بگیرد کار ما دور
که از جورش دوباره مست گردم
سر زلف کجش در دست گیرم
به بانگ نوش نوشش دل سپارم
طنینی خوش نوا از دل برآرم
چو گردد جام خالی باغش آباد
بریزد یکسره تا «خط بغداد»
که بغدادم خراب اندر خراب است
تمام آرزوهایم بر آب است
دگر تا «خط بصره» پر کند جام
من و جام و همان یار گل اندام
چو از بصره به «خط شب »رسیدم
بجز تاریکی شب را ندیدم
سیاهی در سیاهی بود آنجا
سیه مستی شدم زنجیر بر پا
تلنگر جان چه گویم از سیاهی؟
از این امیدهای سست و واهی
بگویش تا بریزد تا «خط اشک »
که تا ما را نگیرد حمله ی رشک
چو من از رنج هستی اشک ریزم
تو هم در کفش ما پا کن عزیزم
۱۷٨۷ - تاریخ انتشار : ۲۱ تير ۱٣٨۷       

نظرات قدیمی تر

 
چاپ کن

نظرات (۱۷)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست