سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

خشک آخورِ تاریخ - جهانگیر صداقت فر

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل abuse@akhbar-rooz.com و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : علیرضا قلاتی

عنوان : این گفتِ حکیمِ بلخ باشد/حق جوی اگر چه تلخ باشد...
حاتمِ حکمت به گیتی میرِ حِی
نورِ حق بوبکرِ رازی فخرِ رِی
گفت روزی کرد مجنون قصدِ یار
بر طوافِ رویِ لیلی در دیار
اشتری جمّازه بودش زیرِ ران
دیده از دیدارِ لیلی خونفشان
تا بر آن اشتر به هوشِ خویش بود
راهِ کوهِ لیلی اَش در پیش بود
لیک چون مدهوشِ لیلی میشدی
در مجانین خانه شبلی میشدی
اشتر از کج راه میرفتی چنان
کاندرونِ چشمه چنگاری چمان
چون به خود می آمد او چند روزه راه
گشته بودی دور زان رویِ چو ماه
تا که القصّه سه مَه مدهوش و مست
اندران راهش به بالا بود و پست
ناگهش آهی کشید آن مردِ حق
کِش به خون گشتی دو چشمش چون شفق
گفتش این اشتر حجابم شد چنان
کان شتر پنهان به رویِ نردبان
زو فرو جست و بشد حافی روان
می چه داند سرّ عشق اشتر چران
ای چراغی برده پیشِ آفتاب
در حجابی در حجابی در حجاب
همچو آن اَبکَم به لحن و حنجره
یا چو کوری سر برون از پنجره
یا سرِ انگشت،چون زنگی خضاب
یا چو مقری صوت بر بانگِ رباب
گر تو آیی به حجاب ای مردِ راه
کاتب الحضرت بگردی نزدِ شاه
این یکی از گنجِ حکمت شه نشین
آن یک از سودایِ مکنت ره نشین
این یکی در فلسفیدن رخ اژنگ
آن یکی در زاهدی کانا و دنگ
این یکی سرگین وشی بس مایه دار
آن یکی سرگین کشی بس خایه خوار
مردِ جنگی ناوکش مرما خورَد
مردِ بنگی ارده با خرما خورَد
جبری از سودایِ قدری بر نهیب
قدری از غوغایِ جبری در لهیب
رافضی بینی که جُنبد زین سراب
ناصبی را لب به شتمِ بوتراب
مومنان چون صوفیانِ طبل خوار
مر دهانشان باز همچون کفته نار
آنکه واعظ بینی اینجا پُر جَدَل
خوش کند عمّامه از نانی بَدَل
گاهِ خدعه بهرِ نانی آن لعین
همچو سگ دم میکشد او بر زمین
در خَزَد اندر لباسِ دیگری
گر نبیند گِردِ خویشش مشتری
هر یکی بقّال و قاضی و عسس
دست مالان گِردِ قندان چون مگس
ای پدر اطفالِ حقّند اولیا
سینه آتشدانِ ذاتِ کبریا
اندرون سینه شان تشدانِ دل
فارغ ست از کارِ آب و گاو و گل
گر بدرّانی تو نحلی فی المثل
کی بیابی اندرونِ او عسل
یا درختِ نخل اشکافی به توف
کی بچینی میوه ی خرما به جوف
یا دَرانی اشکمِ گاوی ز هم
کی تو بینی شیری آنجا بوالکرم
آتشِ عشق است اندر جانِ تو
بهرِ روپوشِ تن آن پنهانِ تو
تا نجنبد آتش عشق اندرون
می نیابی سرّ جان ای ذوفنون
دردِ زه باید به جانِ مریمی
تا که زاید عیسیِ بکر از دمی
درد بر جان آدمی را رهبر است
خاصه آن دردی که دردِ اکبر است
نیست عالم جز دلِ حق گیرِ تو
چند جنبانم بگو زنجیر تو
شعرِ عرفان جانِ صدق است ای پدر
پُر معانی در حدیثِ مختصر
هر که خواهد شمسِ عرفان را گزند
می نیارد دستش آن حرفِ بلند
بینم آن روزی که آیی خونفشان
بر غبارش بگذری دامن کشان

زین نَمَط گفتن مرا این بُد غَرَض
تا نجویی جوهر ای جان از عَرَض...
۷۶٣٨٨ - تاریخ انتشار : ۶ مهر ۱٣۹۵       

  

 
چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست