سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

از بحران پول ملی
می توان برای استقرار حاکمیت ملی استفاده کرد!
- محمدعلی اصفهانی

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل [email protected] و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : و نکته ای در باب پیل و فیل و ...
بسیاری فکر می کنند که فیل معرب شده ی پیل است؛ که نیست. در زبان های کهن ایرانی گاه یک واژه به دو شکل و حتی سه شکل و بیشتر تلفظ می شود. مثل هور و خور، مثل هونی و خونی و کانی = چشمه، آبگاه. که «گاو خونی» و هم خونی که در رگ های ما در جریان است، نیز در این واژه بُن دارد.
و گاهی هم اصل واژه ایرانی است، اما ایرانیان فکر می کنند که از عربی گرفته شده. مثل قیصر، که معرب شده ی واژه ی پهلوی کی سر، است. این واژه در آلمانی بخاطر تبدیل حرف اس به ز، کی زر، تلفظ می شود.
شاد و پاینده باشید
۴٨۷٣۷ - تاریخ انتشار : ۱٨ مهر ۱٣۹۱       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : بخش دوم - چرا فرهنگستان واژه ی غلط و نامناسب می سازد؟ و ...
باری، گاهی واژه هایی درست می کنند که بی بُن و جا نیفتادنی به نظر میاید؛ و یا در شکل و تلفظ دلنشین نیستند۱. و گه چنان است که مردم از پذیرفتن آن عملاً سر باز می زنند.
علت اش هم این است که این شکل واژه ها، با واژه های زیبا و کهن ایرانی خیلی همخوان نیست. من در آوردی به نظر می آید.
دوستان فرهنگستانی قبل از اینکه واژه بسازند، باید با فرهنگ کهن ایرانی هرچه بیشتر آشنا شوند، تا کارشان دلنشین تر گردد. و نباید یادشان برود که باید واژه های ایرانی بسازند، نه نیمه ایرانی. وگرنه چه احتیاجی به تغییر است!؟ آیا می خواهیم جای واژه ی اروپایی، عربی بگذاریم!؟ مثل فوق لسانس، که شده کار شناسی ارشد. یعنی دو واژه شده سه واژه!

باید اول در زبان های ایرانی واژه ی مورد نظر را جستجو کرد. اگر در زبان های ایرانی واژه ی مناسب یافت نشد، در آن صورت باید واژه ساخته شود. و باید حتماً، سد در سد، به دلنوازی و هم شکل واژه توجه ویژه داشت. در غیر اینصورت جا نمی افتد، و اگر به شکل رسمی حتی جا افتاد، بر دل ها نمی نشیند.
واژه سازی نوعی کشف است. یعنی بخشی از هنر واژه سازی، مانند واژه شکافی مثل سرودن شعر، مثل داشتن هنر طنز است. شعر را همه می خوانند و ازش لذت می برند. ولی سرودن شعر کار همه کس نیست.

گاهی فرهنگستان واژه می سازد ولی مثل این است که نساخته.
یعنی چه؟
یعنی اینکه پول و وقت و انرژی می رود، اما حاصل کار هیچ است.

مثال: بجای واژه ی فوق لسانس، که دو واژه است. می آیند و می نویسند: کار شناسی ارشد.
اولاً دو واژه را به سه واژه بدل کردن عیب است. عیبی جدی و بزرگ است. ما در هنگام واژه سازی اگر نمی توانیم کوتاه تر بسازیم، بلند ترش نمی باید ساخت.

دوم اشکال این است که ما واژه ی فوق عربی را برداشته ایم و جایش ارشد عربی را گذاشته ایم. پس تغییر را نیز ناجور و ناقص صورت داده ایم.
در ضمن نتیجه ی کار تمام ایرانی نیست.
چه ضرورتی دارد ساختن چنین واژه هایی؟

راستی چرا چنین است؟

برای اینکه واژه سازان عزیز فرهنگستان ما گرچه زحمت فراوان می کشند، و این جای ارج نهادن دارد؛ ولی این افراد با بُن سخن کهن و شعر آگین ایرانی آنطور که باید آشنا نیستند. یعنی به صرف افعال به شیوه ی کهن خیلی آشنایی ندارند، چون در زندگی روز مره با آن ها در گیر نیستند. وگرنه از حالتی استوار، خوش موسیقی و تمام ایرانی سود می جستند.

و چون واژه سازان در فرهنگستان به اَشکال کوتاه و موزون ایرانی کهن نیک و ژرف آشنا نیستند، به شیوه های توضیحی که در فارسی دری جا افتاده پناه می برند که کشدار، نثری و اغلب عرب نشانند. با این شیوه، ابتکار زدن نیز دشوار است.
چرا؟
برای اینکه وسیله ی کار خَلَف نیست. کمی ایرانی، کمی عربی است. و این دو در هنگام صرف کردن، عموماً در یک خانه نگنجد. و به همین خاطر است که ما سد ها بُندار عربی را بیجا بکار می بریم. یعنی با ابتکار خود واژه ی غیر را یه جورایی تو جمله جا می کنیم سر شکسته و ناقص.
اگر واژه شکاف ما آشنای بُن سخن فارسی کهن و کلاً ایرانی بود، هرگز واژه ی کشدار نثری کار شناسی ارشد(یک سوم عربی) را جای زیبا واژه ی پیل کار شناس یا پیل اوستات نمی گذاشت.
پیل یا فیل یعنی بزرگ. و این نام را بر فیل نهاده اند بخاطر بزرگی آن جانور. پیل = بزرگ، لقب رستم پهلوان افسانه ای نیز بوده است. پیلتن، یعنی کسی که تن بزرگ دارد. پیل یا فیل هنوز در تالشی، تاتی استان اردبیل و آلمانی به معنی بزرگ بکار می رود. پیله ربار(تالشی) = رود بزرگ، پیلَه رود(روستایی در استان اردبیل)، فیلن دَنک(آلمانی) = تشکر بزرگ.
ارشد معانی مختلفی دارد که یکی از آنها بزرگتر است.۲ و واژه ساز به همین معنی نظر داشته. پس کارشناس و کارشناس ارشد(پیل کارشناس یا پیل اوستات - پهلوی) همان معنی را می رساند، با این تفاوت که کوتاه تر و تمام ایرانی و درست تر و خوش آهنگ است.
اگر واژه سازان مرکز نشین می آمدند در ماسال و یا استان اردبیل از مردم می برسیدند: چرا به رود بزرگتر می گویید پیلَه ربار و یا پیلَه رود؟ و یا شاهنامه ی جاودان را اگر دقیق می خواندند، و واژه ی پیلتن را می شکافتند؛ آنوفت این نوع مشکلات برایشان پیش نمی آمد.

این مورد را به عنوان نمونه آوردم. من نمی گویم دقیق همین ابتکار مرا باید جای گزین کرد. نه، بلکه می گویم: اگر نشد، فعلاً نساز. بگذار برای زمانی که توان آن را در خود ببینی سرشار.

و دو زیر نویس:

۱ - راستی چرا چنین مشکلاتی پیش می آید؛ یعنی واژه ساز، واژه ی نامناسب می سازد؟
برای اینکه واژه ساز نشسته در فرهنگستان کارمند است. حقوق بگیر است. و وقتی از او می خواهند واژه ای بسازد، او خود را موظف به تولید می داند. زیرا حقوق می گیرد و باید کار ارائه دهد. در نتیجه کارش گاهی من در آوردی و زور زدن را شبیه است. در حالی که واژه سازی مثل سرودن شعر است. یعنی گذشته از داشتن علم و آگاهی باید در حال و هوایی باشی که آفرینش را دامن می زند.

پس چه باید کرد که این بیداد در حق زبان شیرین فارسی دری رخ ندهد؟

باید او به کار های دیگر خود در فرهنگستان بپردازد تا حقوق بگیری او از ملت موجه باشد؛ اما ساختن واژه را باید بگذارد برای لحظات خاص آفریدنی. اگر قرار باشد او بنشیند و گرو گر واژه بسازد، چون حقوق می گیرد؛ نتیجه ی کارش بوته ی کدوی یک فصله است، نه گردکان درخت.

اشکال دیگر واژه سازان این است که آنها را چون دانشمند هستند استخدام کرده اند. و این نادرست است. می تواند بین هزاران دانشمند شریف و با سواد و دلسوز فقط یک نفر و یا چند نفر واژه بسازد و یا بشکافد. واژه ساز باید امتحان کار خود را داده باشد. یعنی باید اثری داشته باشد که گویای حضور آن استعداد ذاتی غریب است در نهان او.
یا اینکه باید در همان چند ماه اول - مثلاً سه ماه - از خود ابتکارات ویژه نشان دهد تا بتواند در بخش واژه شکافی فرهنگستان بنشیند. وگرنه او حتی اگر بزرگترین پروفسور زبان شناسی هم باشد، می تواند توان ساختن واژه را نداشتنه باشد.

راستی چرا چنین است؟

برای اینکه علم آموختنی است. و انسانی که استعداد دارد می تواند علم را بیاموزد. اما ابتکار و آفرینش، کار هر کسی نیست. مادر هستی این قدرت را به همگان نداده است.

کشف، بخش اصلی هنر از جمله هنر سرودن شعر غریب و تر، و واژه شکافی، و واژه سازی و هنر طنز است.
اگر این هنر ذاتی و عجیب در وجود کسی نباشد، کارش در شعر و واژه شکافی و واژه سازی و طنز نتیجه ی خیلی خوبی نخواهد داشت. او در واقع آنجا دارد تمرین می کند.
تمرین کردن نیک و زیباست. ورزیده می کند آدمی را. «کار نیکو کردن از پر کردن است.» ولی سر نوشت فرهنگ کشوری ر ا نباید به تمرین گر سپرد.
متأسفانه در جهان دو قرن ما، خیلی جا ها را کسانی پر می کنند که جای واقعی شان نیست.

به عنوان نمونه کسی که ورزش زیبا و انسان پرور و خوش نام را بشناسد؛ آن را عروس و گل نشان، و یا چو شیری کهکشان، دلنشین و ظریف و زیبا می بیند. و چنین کسی امکان ندارد که خشونت را به آن نازنین نسبت دهد. در حالی که واژه ساز وظیفه مند و حقوق بگیر ما این کار را کرده. شهر آوَرد، برای ورزش دلپذیر خیلی خشن و نا مربوط است. شهر آوَرد یعنی جنگ شهر، یعنی نبرد شهر ها.
مباد هرگز چنان!
در زبان های کهن ایرانی معادل مسابقه عربی، واژه ی وَرزنش، که آن نیز چون ورزش در ورزیدن بُن دارد، را هنوز بکار می رود.
ورزش پیامدار صلح و دوستی جهانیان است. ورزش چون ادبیات، نان جسم و جان است. ورزش پرورنده زیبا نهان است. ورزش دلیر پرور و فرهیخته ساز است. ورزش شادی آفرین و سلامتی بخش است. آن بیداد را نباید در حق اش روا می داشتند.
ارائه ی این نوع کار سه دلیل اصلی دارد.
۱ - وظیفه ی کارمندی و حقوق بگیری داشتن. ۲ - به اعماق فرهنگ ایرانی و شکل کار ایرانی آشنایی ژرف نداشتن. ۳ - و از همه مهمتر اینکاره نبودن است. چنانکه پیش از این نیز نوشتم، واژه شکاف و واژه ساز جدا از داشتن علم و آگاهی باید ویژگی خاص خود را نیز داشته باشد. که مربوط می گردد به ذات آدمی، کار بلند مدت او، و هم عشق او به این کار.

باری، از این دست در جای خود ننشسته، در جهان ما بسیار است، که نتیجه ی کارشان چندان به دل نمی نشیند.

۲ - ارشد، ص.ت.(عربی)، رشید تر، راه راست پاینده تر، برتر، بزرگتر، برومندتر، کسی که در میان همگنان خود دارای درجه و مقام بالاتر باشد.
فرهنگ عمید ص. ۱۰۳

حال ممکن است کسی بگوید: آقای حبیبی زندگی عرصه عمل است. در عمل باید دید آنچه شما می نویسید شدنی هست یا نه.
ما اگر علم کافی، ابتکار و عشق به کار داشته باشیم، در کهن فرهنگ ایرانی همه چیز فراهم است. فقط باید مبتکر بود، کشف کرد و بر صفحه نشاند ماندگار.
بگذارید مثالی بزنم: کار شناسی و کار شناسی ارشد، نام واژه نیست به سبک ایرانی. اساس کار ما فقط فارسی دِگر شده نیست. بلکه مادر فارسی یعنی زبان های پر و سرشار و کهن پهلوی است. اگر ما تسلط کافی به فرهنگ و زبان داشته باشیم، مشکلی نخواهیم داشت. برای کار شناس و کاردان و کار آزموده و ... در زبان های پهلوی، نام واژه ی ویژه وجود دارد.
به چنین شخصی در پهلوی می گویند اُوستات = استاد فارسی دری. ما خیلی راحت می توانیم به کار شناس بگوییم اوستات. بکار بردن شکل پهلوی آن باعث می شود که با استاد، استادی که در دانشگاه درس می دهد به اشتباه گرفته نشود. تا هر یک جای خود داشته باشد. البته معنی هر دو یکی است.
کارشناسی خواندن یعنی چه؟
یعنی اینکه دانشجو می خواهد در رشته ی خود متخصص و استاد گردد.
داننده ی هر کاری استاد آن کار است. اوستا اکبر ماسالی استاد نواختن ساز تالشی است. اوستا صبور کلوری استاد رویگری است. اوستا شارخ ماسالی استاد طنز و دایره زنگی است و ... پس می بینید که بی دقتی واژه سازان ما باعث شده بجای یک واژه و دو واژه؛ دو واژه و سه واژه بکار ببرند، که یک واژه از آن یعنی ارشد هم ایرانی نیست.

به این گفتگوی فرضی دقت کنید و ببینید چقدر واژه ها زیبا و شعر آگین هستند وقتی به قاعده ی اصیل ایرانی بکار می روند.

- آقا درجه تحصیلی شما چیست؟
- من اوستات ام.

خانم، آقا درجه ی تحصیلی شما چیست؟
من پیل اوستات ام.

حالا لطفاَ دقیق شوید به فراز شعر آگین پیل اُوستات و نثر کِشدار کارشناسی ارشد دو سوم ایرانی، تا ژرفای سخن آنطور که باید دریافت گردد. بخصوص این دقت برای فارسی زبانان اهمیت ویژه دارد. زیرا تالش در شبانه روز پیوسته با این افشره ها سر و کار دارد. یعنی با آنها زندگی می کند.

این ها که من در جا می نویسم، مثال است. می توان با تکیه بر گنجینه ی ایرانی، زیباترین ها را آفرید.

حال برای درک عمیق فرق این دو نامگذاری، لطفاً یکی دو بار آن گفتگوی کوتاه را تکرار کنید. خواهید دید که فرق اساسی دارند. به عبارتی دیگر: در فرهنگ کهن ایرانی، سخن، همه شعر است و شراره، یعنی آنجا به دل واژه بهاره.


و از این دست در فرهنگ کهن ایرانی بیشمار دیده می شود. تمامی واژه های ساخته شده ی نیمه عربی، وقت و انرژی و ثروت بر باد دادن است، و ره به روی شرح و تفسیر به جای واژه سازی گشادن. و این زیبا و بجا نیست.

راستی چرا شرح و تفسیر؟

همانطور که پیشتر نوشتم، برای اینکه وقتی واژه ی عربی با واژه ایرانی در هم می آمیزد به آسانی در یک کاسه ی سخن نمی ریزد. زیرا هر یک کاراکتر خود دارد. پس ما ایرانیان واژه های عربی را دست و بال شکسته در کاسه ی خود جا می کنیم. و مال خود را نیز چون از اصل دور گشته، دراز و کشدار بیان می کنیم. یعنی بجای صرف - چیزی که در زبان های ریشه ای، دقیق و کوتاه صورت می گیرد - توضیح می دهیم.

مثال: ابتکار به خرج دادن. تسلط داشتن. تبحر داشتن، و صد ها مصدر - بُندار - دیگر عربی را غلط صرف می کنیم. یعنی مصدر عربی را نه بجای مصدر بکار می بریم، تا بتوانیم سر شکسته بکارش گیریم. وقتی تسلط، خود مصدر است به معنی چیره شدن، چیره شدن داشتن، دیگر چه صیغه ای است!؟ وقتی مصدر عربی ابتکار یعنی اول چیزی را دریافتن است؛ اول چیزی را دریافتن داشتن، دیگر چه صیغه ای است!؟ وقتی مصدر عربی تبحر به معنی بسیار دانا شدن است. بسیار دانا شدن داشتن، دیگر چه صیغه ای است!۱ این است که ما ناچاریم با عربی فارسی کِشدار سخن بگوییم. زیرا این دو در صرف، با هم همخوانی ندارند. یعنی ما آنها را ناقص کرده به هم می چسبانیم.
خیلی از دانشمندان و اندیشمندان فارسی زبان فکر می کنند که اگر ما به جای لغات عربی، فارسی بکار ببریم کار تمام است؛ که نیست.
چرا؟
برای اینکه ما باید به نوع صرف کردن خود نیز بر گردیم. پیل اوستات(پهلوی)، یک بیان ناب و شعر آگین و خوش موسیقی ایرانی است. در حالی که کار شناسی ارشد، یک توضیح نثری دراز است از واژگان ایرانی و عربی.

تا کسی به اعماق سخن پی نبرد، نمی تواند آنطور که باید، ژرفای منظور مرا دریابد. درست مثل این است که به یک فارسی زبان بگویی فلان واژه ی اول ساکن پهلوی، آلمانی، سلاویان، کردی، تاتی، سمنانی و یا سیستانی و ... که هرگز تلفظ نکرده، را تلفظ کند. طبیعی است که چون فارسی زبان تصوری از اول ساکن خوش موسیقی و دلنشین ایرانی کهن ندارد؛ فوراً بر مبنای عادت، یک کسره به حرف اول واژه می افزاید؛ که بارگاه موسیقی کلام را بکلی دِگر می سازد۱.

همانطور که بار ها نوشتم باز تکرار می کنم که: من ضد عربی نیستم که هیچ، بلکه یکی از دوستداران زبان ریشه ای و قدرتمند عربی هستم. کمتر زبانی در جهان این همه سرشار است.
حرف من همان سخن دانای بزرگ توس است. یعنی آقا آش درست نکن!

ز ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بُوَد
سخن ها به کردار بازی بُوَد

یعنی همین که حالا گرفتار اش هستیم.

و با تکیه بر این اصل است که که در «جنبش پاکیزه خوی تالش» پیوسته خطاب به مسئولین فرهنگی منطقه، می گویم: خیره سرانه، کهن زبان تالشی، خواهر پهلوی را مکشید، بلکه تا می توانید از آن پشتیبانی کنید و خردمندانه به خانه ی ضربه خورده ی فارسی اش بکشانید تا عرصه ی جهانی دیگر در خطه ی خوش واژه و زبان بر ایرانیان گشوده گردد. تا فارسی آن شود که باید؛، یعنی به خود بر گشته، به تمامی دلنشین و ستوده گردد.

با چه زبانی دیگر باید فریاد کنیم که این دریا وَش، این آبی بلند بی مانند را دریابید. در منطقه دارند تالشی را خیره سرانه می کشند!
در حالی که اگر به این زبان کهن توجه شود، می تواند تحولی عظیم در فارسی دری ایجاد نماید. یعنی شرح و توضیح از آن بگیرد، و افشره ی زلال خود را که یادگار ایران کهن است به آن ببخشد، تا زبان ملی ما نیک تر بدرخشد. یعنی از شُلی و شرح و توضیح و عربی زدگی رها گردد.

ای مردم بالا نشین در فرهنگ سرای جهان، این زبان کهن و بی مانند را دریابید! فردا - دو ده سال دیگر - دیر است، بشتابید!
۴٨۷۱٨ - تاریخ انتشار : ۱۷ مهر ۱٣۹۱       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : مطلب وقتی دوباره خواندم و دیدم وقتی از کاظم و روح انگیز و اشرف نام برده ام، حلقه ی گسسته را مانَد. یاد بهروز جاودان باد!
یک سال تحصیلی را در تبریز گذرانده ام و از آن شهر قهرمان خیز با مردمانی روشن و اهل کتاب خاطره ها دارم. و برای قهرمانانش شعر دارم، برای ارک اش شعر دارم. شعری دارم به نام «تبریز تب آور» که برای دختران زیبا و تاتلی قز تبریز نوشته ام.
به قول آن شاعر گرامی: « چه زود دیر می شود!»
۴٨۷۰۲ - تاریخ انتشار : ۱۷ مهر ۱٣۹۱       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : در ضمن در این مدت کامنت نویسی، یکی از بچه ها که نغز و مسلط می نوشت، پیروز است. پیروز باشی عزیز!
بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
عیسی دمی خدا بفرستاد و بر گرفت

هر حوروش که بر مه و خور حسن می فروخت
چون تو در آمدی پی کاری دگر گرفت
(خواجه شیراز)
۴٨۶۹۹ - تاریخ انتشار : ۱۶ مهر ۱٣۹۱       

    از : peerooz

عنوان : دم غنیمت است
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد ؟

امید که محاق جناب م. تلنگر به خسوف طولانی تبدیل نشود.

ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
۴٨۶۹۵ - تاریخ انتشار : ۱۶ مهر ۱٣۹۱       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : و یک توضیح ضروری
در کامنت قبلی آنجا که در باره ی سلاح بر زمین گذاشتن بخش بزرگی از چریک های فدایی، می نویسم: «من نیز همین عقیده را دارم.» منظور این نیست که دایی فرخ نگهدار آمد و گفت: خواهر زاده ی عزیز سلاح را بر زمین بگذار و او نیز گفت: به چشم. بلکه منظور این است که او می توانسته تأثیر گذار باشد. وگرنه بخشی از بچه هایی که بعداً در مرکزیت سازمان «اکثریت» قرار گرفتند، در زندان، یعنی قبل از پیروزی انقلاب به این نتیجه رسیده بودند.
۴٨۶۹٣ - تاریخ انتشار : ۱۶ مهر ۱٣۹۱       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : و این هم آن کامنتی را بدهکار بودم. این کامنت دو بخش دارد. یک بخش مقدمه است و پراکنده و درد دل. و بخش دوم در باب واژه سازی فرهنگستان است.
پیش از پرداختن به اصل مطلب باید بگویم که هر دو فرهنگستان خدمات بزرگی نموده اند و اندک اشکالات کارشان نمی تواند آن همه کار و زحمت را به سایه ببرد.
حتی در لغت نامه ی دهخدای بزرگ هم گاهی اشتباهاتی دیده می شود. این ها طبیعی است. کسی که کار می کند، اشتباه هم خواهد کرد. دهخدا با افراد بسیار محدودی کاری را انجام داد که در واقع کار یک آکادمی علوم است. پس آن چند اشتباه هیچ هم نیست. خودش در مورد عشق به کار خود، و پر کاری اینگونه می نویسد؛ نقل به مضمون است: نوروز، روز مرگ مادر و یکی دو روز دیگر را به ناچار در فلان سال تعطیل کردم. باقی روز ها همه کار بود و کار.

کوتاه سخن: نیک و بد را باید همیشه با هم دید. در غیر این صورت ما خود، خود را گم می کنیم. این توضیح را بدان خاطر دادم که ما ایرانیان بدی بزرگی داریم که در نزدیکی به کسی و یا دوری جستن از کسی، یا رومی رومیم و یا زنگی زنگ. عموما حد وسط را نمی شناسیم؛ که در زبان های سلاویان شرق به آن زیبا می گویند - زلَتَیا سرِدینَه - یعنی میانه ی طلایی. یعنی بهترین.
ما ایرانیان کافی است با یکی به هر دلیلی قطع رابطه کنیم. خدا به دادش برسد! زیرا بعد از آن چنان جانوری از او می سازیم که بیا و ببین! از آنجایی که این یک بیماری اجتماعی - روانی، است و می توان با بکار گیری فراست لازم از شر آن رها شد، این توضیح را لازم دانستم. و در این خصوص کمی مفصل خواهم نوشت از تجربیات خود در پای همین سایت بسیار خوب هم خواهم گفت.

این وراجی نیست، از دل بر آمده سخنی است که به خواند اش می ارزد. اگر برای بعضی ها سودی ندارد، بیشک برای بسیاری خواند اش بد نیست. یعنی شاید مفید گردد در این زمانه ی پر از تفرقه و «اختلاف بیداز و حکومت کن»
بیایید همین امروز به این بیندیشیم که دیگران هم می توانند حق داشته باشند.

اجازه بدهید برای اینکه انشا ننوشته باشم به فاکت های زنده رجوع کنم. شخصی در بین ما خارج نشینان هست به نام فرخ نگهدار، بگذار به دلایلی منطقی و مربوط به موضوع سخن من، از او آغاز کنم.
قبل از هر چیز بگذار این را نیز بگویم که من از طرفداران فرخ نگهدار نیستم. و بر عکس از ایشان و بعضی دیگر انتقادات جدی دارم. همانطور که به مخالفان او نیز انتقاد دارم. من به این - همه ی جوانب را دیدن - با خون دل رسیده ام. اگر کسی با من حتی دشمنی خونی داشته باشد، و یک مشت به من زده باشد، هرگز نخواهم گفت، دو مشت زده؛ تا بیشتر مورد مجازات و تنفر قرار گیرد. زیرا دادگاهی در این سال های رنج و بیداد در جان خود پرورده ام که میلیارد ها دلار را بجایش نمی نشانم. زندگی امروز من شاهد من است.
باری، آن دادگاه عدالت و انصاف و وجدان، هستی من است. تمام سرمایه ی من است.

بار ها دیدم که عزیزانی آمدند و در پای مقاله های مرد که با نام واقعی خود می نوشت، چنان جوی ایجاد کردند که اگر کسی او را نمی شناخت فکر می کرد که او یک جنایتکار حرفه ای است. بخصوص زمانی که نظر گاه خوب و زیبای «اخبار روز» آزاد بود، این بی رحمی گاه به اوج ترسناکی می رسید هر لحظه. و این در حالی است که منتقدین او نیز در کار های دیروز خود همان اشتباهات او را از آنسو کردند و گاه بیشتر از او کردند. ایجاد هیاهو و حرف زدن آسان است. من خودم کسی را می شناسم که فرخ نگهدار را خائن می دانست، ولی وقتی پای دفاع از حق پیش آمد و دید که کار او نیست، پا پس کشید. و این در حالی است که دو سال پیش که پای تلفن با هم حرف می زدیم؛ چون شیری به میدان سخن می دوید دلیر. ولی وقتی دید که از لیثی حبیبی حق طلب دفاع کردن دشوار است، فوراً پا پس کشید. و رفت و در خانه ی سکوت نشست در لندن. او و هیچ کسی به پدر من بدهکار نیست. اتفاقاً من به چند عزیز بدهکارم که به دلیل زندگی از هم پاشیده شده ی، نتوانستم بپردازم. منظورم بدهکاری مادی است. و آن بزرگواران پر از شرم و زیبایی نیز ظاهراً فراموش کرده اند که من بدهکارشان هستم. اما من وقتی خود را شاعری شورشی و مردمی می دانم، یعنی بدهکار همه رنجدیدگان جهانم. و هرگز با همه ی بدی هایی که دارم، مفهوم آن بیت افراشته ی رشتی را فراموش نکرده ام؛ و نخواهم کرد. حتی سر همین موضوع تا جایی پیش رفتم که کودکم را از دست دادم. کودکی که زمانی با مادر خود - همسر سابق من - در بیلاروس می زیست و نام دلبر حبیبی در مدارس آن کشور افتخار ایران و ایرانیان بود. باری، آن عزیزی که هنوز پیش من احترام دارد وقتی دفاع از حق پیش آمد، نه فقط از لیثی حبیبی بلکه از کودک نابغه ی او نیز دفاع نکرد. باز تکرار می کنم: او و هیچ کسی به پدر من بدهکار نیست. ولی من به همه ی رنجدیدگان جهان بدهکارم چون نام خود را حق طلب و شورشی نهاده ام. و در عمل نیز پایش ایستاده ام . تا آخر می ایستم. و اعتقاد دارم که در نهایت حق پیروز است.
پس این اشارات فقط و فقط برای نمونه آوردن است. نه برای کسی را سر زنش کردن. این نمونه ها را می آورم تا بگویم حرف زدن اگر در بی عملی باشد آسان است. و حتی عمیقاً مضر است. زیرا می تواند دیگران را به دهان شیر بفرستد. و بعد خود پی کار و کاسبی خود گیرد.

باری، بار ها دیدم که با اسامی مستعار سر فرخ نگهدار می ریختند و از او یک خائن می ساختند. در حالی که از آن سو نیز اشتباهات کلانی صورت گرفته که در هیاهو و گرد و خاک تلاش می شود، گم گردد. گرچه حقیقت در نهایت پیروز است. ولی به قول دوستی که در نامه ای برایم نوشته بود: تهمت زغال را می ماند، اگر نسوزاند، بیشک سیاه می کند۱.
من خود شاهد بودم وقتی که چریک های فدایی خلق ایران اسلحه بر زمین نهادند، موجی از شور و شادی در بین خانواده های بچه ها - یعنی همان خلق - ایجاد شده بود. زیرا آن ها می دانستند که اگر ادامه یابد بچه هایشان می توانند سر نوشت بچه های بسیار شریف و نازنین و جان بر کف مجاهدین خلق و یا دیگران را بیابند. بیشک این کار تاریخی فداییان اکثریت از ماندگاران تاریخ ایران خواهد بود.

درد این بود. وحشت در این بود که مبادا یک قتل عام عمومی در بزرگترین سازمان چپ ایران صورت پذیرد. وگرنه مگر می توان قلم پر از حماسه و شور و انساندوستی دادیزاده ی معلم را دوست نداشت. آن روز که مقاله ی حماسی اش را خواندم، گریستم، و لحظه لحظه را با آن حماسه سرا زیستم. ولی وقتی آمدم چیزی برایش بنویسم؛ دلم نیامد. زیرا به خود گفتم تو که نمی توانی فقط در باب زیبای درون اش بنویسی. پس در باب اشکالات نگاه او نیز باید قلم بزنی. و دلم نیامد که آن دریای حماسه و شور و شعر و مستی و وَشتَن را خراشی دهم. پس نشانی ایمیل اش را برداشتم تا دیر تر، سر فرصت برایش نامه ی خصوصی بنویسم و بگویم دست مریزاد بخاطر آن همه حماسه که در جانت هنوز حضور دارد؛ گرچه اشتباه نیز بسیار در همان راستا صورت گرفت. و متأسفانه عده ای در باب اش گروه گرایانه و متعصبانه، هنوز سکوت می کنند.
بیایید همه ی جوانب را ببینیم تا وجدان بشری در ما رشدی دلپذیر یابد. فامیلی بزرگ من از رژیم سابق هم رنج و بلا زیاد دیده. و در زمان دو رژیم، دو مفقود الاثر نیز دارد. ولی من برای دلیری و پاکی رحیمی ایراندوست شعر دارم. زیرا وقتی که ثابتی های دروغپرداز حرفه ای و ناجور با مردم ایران، شش ماه و بعضی ها یکی دو سال پیش از سقوط رژیم پهلوی در رفته بودند، رحیمی روز سقوط هم رفت سر کار. روز ۲۱ بهمن رژیم سقوط کرده بود، ولی هنوز توی رادیو و تلویزیون رسماً اعلام نشده بود. رحیمی روز ۲۲ بهمن هم رفت سر کار.
.................................
رحیمی آن سپه سالار شیدا
نماید روی خود را چون هویدا
همو که راستی را پاس دارد
در اینجا احترام خاص دارد
...........................

آن دفعه عزیزی در جواب من نوشت: که او فرماندار نظامی بود و ... من با دانستن آن همه برایش شعر نوشتم. خود نیز از رنجدیدگان آن رژیم بوده ام. در نوزده سالگی سلول انفرادی اش را در ساواک آستارا دیده ام پر از رنج و بیداد و بیرحمی. از روی بی غمی نیست، این نوع قلم زدن، از داشتن رنج بیکران است. از درک همگان است. پس حتی دشمنان زیبای خود را نیز دوست می دارم.

در باب شادی کردن خانواده ها بعد از بر زمین نهادن سلاح بگذارید یک مثال زنده برایتان بیاورم. مردی کارگر و زحمتکش بود و پسری داشت که طرفدار اشرف دهقانی بود. من کاظم را، روح انگیز را و اشرف را و حماسه اش را دوست دارم. ولی این دوست داشتن نباید بتواند مانع گردد تا من حقایق را بگویم.
آن پدر رنجدیده بار ها به من رحوع کرد که پسرم را به سوی خودتان بکشان تا خود را به کشتن ندهد. به عشق قسم دلم نیامد که آن همه عشق را خراب کنم. فقط تلاش کردم که او را به آرامش بکشانم. اینها داستان سرایی نیست، داستان های زندگی ماست. ما باید این ها بدانیم و تا ژرفای جان درک کنیم. آن بار که پای مقاله ی اشرف نازنین نوشتم، عزیزی آمد و نوشت این چپی ها هم مثل ملا ها سخن را کش می دهند. گاه چاره ی دیگری نیست. باید گسترده بیان شود تا همه دریابند. تو شاید نکته ای برایت کافی باشد، ولی بخش بزرگی از جامعه ی مسخ شده ی ما نه فقط یکبار، بلکه ده ها بار به این "روضه خوانی ها" احتیاج دارد. بخش بزرگی از مردم ما در تیرگی نزدیک به مطلق زندگی می کنند. من بار ها و بار ها در پای وبلاگ های «جنبش پاکیزه خوی تالش» در شمال ایران، یک موضوع ابتدایی را شرح داده ام و باز دیده ام خیلی ها توان گرفتن ندارند. پس عزیزان من، همه را با خود مقایسه نکنید. نوشته ی من اگر برای شما خسته کننده است، اگر بی فایده است، لطفاً نخوانید. ولی بدانید که برای همگان بی فایده نیست. این را من به تجربه می گویم، نه از روی خود خواهی. بیزارم از این دومی.
باری، می آمدند، نه مانند مرزبان عزیز و دیگران با نام خود، دلیر و منصف بر علیه فرخ نگهدار بنویسند. با اسم مستعار مرد را سنگسار می کردند. و تو حتی نمی دانستی اینها کی هستند و با چه هدفی می نویسند. اسم مستعار هایی که گاه هر لحظه عوض می شد تا نوشته قبلی خود را تأیید کند. به شعور مردم دو قرن ما، بخصوص قرن اخیر توهین کردن آسان نیست.
باری، چنان سنگسار می کردند که آدم نا آشنا می توانست فکر کند که با یک جنایتکار طرف است. در حالی که او نیز چون دیگر یاران خود تا دیروز فدایی و سیانور زیر زبان در خیابان های ایران می گشت. سنگسار می کردند؛ در حالی که دیگر گروه ها نیز تاجی بر سر مردم رنجدیده و غارت شده ی ایران نگذاشته اند. پرونده ی هر کدامشان را به انصاف اگر بگشایی نا مطلوب تا دلت بخواهد آنجا می یابی. بیایید آنچه برای خود نمی خواهیم برای دیگران نیز نخواهیم. به این رسیدن دشوار است۲. بی اندازه دشوار است. اما شدنی است. بیایید خود را جای دیگران بگذاریم و ببینیم که اگر ما در جای آنها بودیم، چه حالی برایمان می گذشت. به راستی که در این سخن یک جهان حکمت است: آنچه برای خود نمی خواهید، برای دیگران آرزو مکنید! و ای جوانان نازنین! با حرف خالی به دهان شیر نروید، چنانکه بر شمردم به عنوان مثال، دیدم که با اولین امتحان، عزیزی که احترامی خاص نزد داشت - هنوز هم دوست اش می دارم - پا پس کشید. نه فقط به لیثی حبیبی حتی به کودک نابغه اش که در حال نابودی بود نیندیشید! پس حرف زنان را به پهنه ی عمل بکشانید تا اصل وجودشان آشکار گردد.
یکی از خوبی های سایت زیبای اخبار روز همین است که همگان می توانند اینجا بنویسند. و این یعنی جامعه گرایی، نه گروه گرایی. ای کاش فرخ نگهدار عزیز و دیگرانی که رفتند پی کار خود باز اینجا می نوشتند، تا به گوناگونی سخن و اندیشه دامن زده باشند. بسیاری از بچه های مرکزیت اکثریت، گرچه با بر زمین گذاشتن سلاح سیاست دیگری را در پیش گرفتند، ولی هرگز به اندیشه ی پیشین خود پشت نکردند. من برای این سخن دلایل خود را دارم که در این اندک نگنجد.
عده ای می گویند: دایی فرخ تأثیر گذار بود که او سلاح را بر زمین بگذارد. من خود نیز این عقیده را دارم. اگر آن دایی واقعاً تأثیر گذار بوده که از یک قتل عام عمومی جلوگیری شود، ای کاش آن دنیایی باشد و آن بزرگ مرد آنجا پیوسته با حوریان و پری رویان هم آغوش شود.
من اصول خود را دارم. و از آن عقب نمی نشینم. اما پراگماتیست بودن در بحث را راهگشا و بسیار آموزنده می دانم. زیرا همه چیز را همگان دانند. پس بیایید با تصمیم از قبل به میدان بحث ندویم.
من نمی خواستم این کامنت این همه به درازا کشیده شود. و وقت عزیز مردم گرفته شود. ولی از سوی دیگر مایلم عزیزانی چون علی اصلی، بدانند که این رفتن من از بی غمی نیست. از اندوه عظیم است. فعلاً بیش از این نمی توانم.

زیر نویس ۱ - سال هاست که - از آن روزی که آلمانی ها مرا دعوت کردند و آمدم تا به امروز - جریانی ضد انسانی بر علیه من تبلیغات راه می اندازد. و به هر کسی هم بر مبنای روحیه ی او چیزی می گوید! از کمونیست خطرناک تا تروریست، لیبرال، سلطنت طلب، تا دیوانه و ... چندی پیش کسی با اسم مستعار در پای وبلاگم نوشته بود: ما چیز هایی بر علیه ات پخش کرده ایم که تو اگر تمام عمر هم تلاش کنی نمی توانی پاکشان کنی. نقل به مضمون است. چیزی در همین مایه ها بود. و یکی از این بیچارگان به دام افتاده زنگ زده بود که شنیدم بیمار شده ای، برایت آرزوی سلامتی دارم!
من از آن جریان ناراحت نیستم. او دارد وظیفه ی مزد بگیری خود را انجام می دهد. زیرا او مفهوم حضور لیثی حبیبی را می شناسد.
ولی از کسانی ناراحتم که نه فقط به آن دروغ های گاه شاخدار و عجیب، نه! نمی گویند و باورش می کنند، بلکه حتی به دیگران نیز "صادقانه" منتقل می سازند! حتی گاه به دوستان خود در کشور های دیگر خبر می رسانند؛ بی آنکه بیندیشند. این مدعییان رهبری مردم، بی آنکه بدانند دارند خود زنی می کنند و در یک جنایت تاریخی بر علیه ی بشریت ناخواسته شریک می شوند، به همین آسانی در دام چاله ی نهاده در پیش روی خود می افتند! آری، باور کردنی نیست، ولی این تلخ، این بی شرمی بزرگ قرن حقیقت دارد. و بعضی از مثلاً "مدافعان حقوق بشر" نیز از آن آگاهند. که نان سکوت را می خورند آلوده۳.
چرا خود زنی؟
زیرا این به دام افتادگی از جمله بیداد بر علیه خود نیز می باشد. اگر این جمله ی آخر را وا کنم خود دفتری گردد پر از بوی گندیدگی.
پس، شرم دارم بیش از این گفتن.

۲ - مدتها بود که می دانستم عزیزی حساس بخاطر بحث با من در پای نظرگاه اخبار روز، از آن عزیزان دلخور شده است. یعنی سو تفاهم برایش پیش آمده. همیشه وقتی یادم می آمد رنج می بردم و خود را بدهکار اخبار روز می دانستم. تا اینکه در پای مطلب محمد علی عزیز فرصتی پیدا شد و آن سنگ را از شانه برداشتم. و آن روز یکی از زیباترین روز های من بود.
من همه چیز را از دست داده ام و به این زیبا رسیده ام.
به قول صائیب جان تبریزی عزیز:

موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام

از مسئولین زحمتکش اخبار روز و همه عذر می خواهم، زیرا این حرف ها گفتن ندارد. گفتن اش زشت است. بسیار بسیار زشت است. اما برای تجربه و تأثیر گذاری و رفع سو تفاهم با همه زشتی خود، گاه باید گفته شود. چاره ی دیگری نیست.
چرا باید گفته شود؟
برای اینکه بخش بزرگی از انسان های رنجدیده، اما شریف، با سو تفاهمی که دیگران برایشان ایجاد می کنند، یعنی بازیچه می شوند؛ و یا خود، با خیالات، خود را مسموم می سازند؛ عمری را زهر در جان می زیند آزرده!
پس این دسته از آدمیان به کمک ما احتیاج دارند. چنانکه ما نیز در شرایط مشابه به کمک آنها احتیاج داریم. کار زیبا گفتن ندارد. وگرنه به قول خسروی مهربان، وقتی کار زیبایی کردی و گفتی، یعنی رویش خط کشیده ای.

۳ - این شعر سال ها پیش نوشته شده و تقدیم است به دکتر جمشید موذن زاده کلوری

توطئه ی سکوت

تا سبوی کوچک پاکی بشکند
با دستان انجماد
"مردان" خطه ی "خوشبختی"
از دکان های خموشی
ضمانت آینده را می خرند!

و در یورش باد، ایستاده مردی
که صدایش را
پای دیوار می برند
با سکوت!

پایان بخش اول. در ادامه، اصل کامنت در باب واژه سازی در فرهنگستان را خواهم نوشت.

* نکته: شاید برای بعضی ها این سئوال پیش آید که چرا از این همه آدم، فرخ نگهدار عزیز را مثال زدم؟
برای اینکه همانطور که در متن توضیح دادم، فرخ در زندگی دیروز خود فدایی مردم بوده سیانور زیر زبان. حد اقل در دیروز خود امتحان پس داده نیک. ولی کسی که طرف گفتگوی من بود، از او چنان سخن می گفت که گویی از مجرمی و خائنی بزرگ حرف در میان است. در حالی که در اولین امتحان وقتی دید باید هزینه داد، رفت و در خانه ی سکوت آرام نشست تا به زندگی شخصی شکوفا شده اش ضربه ای وارد نیاید. جوانان انقلابی و شریف میهن! بعد از این همه را امتحان کنید و بعد بپذیرید. یعنی حق طلبی احتیاج به امتحان دادن دارد، حرفی نمی شود.

بخش دوم کامنت را به زودی می نویسم.
شاد باشید
۴٨۶۹۲ - تاریخ انتشار : ۱۶ مهر ۱٣۹۱       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : و یک توضیح لازم
عزیزان خواننده لفطاً دقت کنند که مصدر - بُندار - وَشتِن = پریدن کوتاه، جهیدن۱، با وَشتَن که به معنی رقص است، اشتباه گرفته نشود. این واژه گویا فرصت وارد شدن به زبان فارسی دری را نداشته؛ و یا اینکه دیرتر منسوخ شده. وگرنه امکان ندارد که در زبانی واژه ی معادل رقص وجود نداشته باشد. زیرا رقص از دیرباز بخشی جدایی ناپذیر و شادی بخش از زندگی آدمیان بودن است. رقص = وَشتَن، گذشته از رسم و ادب، یک درمان است که از سوی بشر کنجکاو کشف شده.

البته خود واژه ی رقص در عربی مصدر است، که ما ایرانیان به جایش بُندار جعلی رقصیدن(عربی - فارسی) را ساخته ایم!

زیر نویس ۱ - اگر بخواهیم وَشتِن = جهیدن، را به فارسی دری برگردانیم، می شود واز کردن. یعنی پَرش کردن. چنانکه در زبان گیلکی به همین شکل وجود دارد. یعنی با فقل کمکی کردن بکار می رود. در گیلکی، بُندار آن، واز کُودَن = واز کردن، است.
۴٨۶۷۰ - تاریخ انتشار : ۱۵ مهر ۱٣۹۱       

    از : زاینده رود

عنوان : همچنان چون گذشته پر توان بنویس،
با ذهنیت شما در روزهایی که اشغالگران نژاد پرست اسراییلی به غزه ،مادر نحیف همه وجدان های پاک جهان تجاوز کردند آشنا شدم و به آن علاقه مند. این مدتها پیش از برپایی تظاهرات بزرگ در کلان شهر تهران و پاره ای از بزرگ شهرهای ایران بود. از آن روز به بعد بر حال شما افسوس خوردم . چرا ؟ البته من به حال خودم و همه ی احوال جهان افسوس می خورم. آقای عزیزم، روح حاکم بر جهان آشوب های این روز ها بیگانه با روح شماست. شما بیهوده در تلاشید که از کسانی که در بستر کشتار های پاکترین نسل فرزندان ایران پولدار شدند ، مرفه شدند فرزندان خود را به مدارس خوب فرستادند و در رفاه حاصل از فساد به همراه آنها فرهیخته، مدرن و اصلاح طلب شدند آدمهای انقلابی بسازید. مجاهدین انقلاب اسلامی را از روزی که سعادتی را گرفتند تا پایان دهه ی سیاه شصت به یاد بیاوریم، و چهره اشان را با امروزشان مقایسه کنیم. کابینه ی موسوی آراسته به مهندسین مجاهدین انقلاب اسلامی بود و گمنامانشان نیز سربازان جوانگیر امامشان. آقای عزیزم. به حکم عدالت ، "فلسطین" معیار بی وجدان و با وجدانی هر آنکس است که از سیاست به "صداقت" سخن می گوید. معیار من برای مقدار آگاهی و وجدان خودم ، وفاداری به این آشکارترین بی انصافی تاریخ، سرنوشت فلسطین ستم دیده ست. منظورم وفاداری به گروه های سیاسی فلسطین که همواره دگرگون می شوند نیست . منظورم دوستی با کشورهای حامی این گروها نیست. منظورم اعتراف به این ظلم بزرگ است و اظهار خشم نسبت به خالقان قدرمندش. نازنین دوست، من نظر خود را هرگز به واژه ای نیارستم که در شما توهم دوستی ایجاد کنم.من خواننده ی دیرین شما و مخلص راستین شما هستم و وهم پیروزی "مائی" که در میان مخاطبان دیجیتال تان شبحی بیش نیست غمگینم می کند. آرمان های ما ، فلسطین ما، بسمه الله جنی شده است که امروز در روح زمانه رسوخ کرده است . دوست ندیده ، همچنان چون گذشته پر توان بنویس، سربلندانه بنویس هرچند که تنهاترین سربلند زمانه باشی .
با احترام
۴٨۶۴٨ - تاریخ انتشار : ۱۴ مهر ۱٣۹۱       

    از : علی اصلی

عنوان : بمان مهربان...!
لیثی حبیبی گرامی - به جد امیدوارم که از غیبت در اینجا صرفنظر کنید و یا لااقل آنرا بسیار کوتاه کنید... خصوصا در این شرایط - خواهشا ! کی شود که گوهرهای میهنم در آزادی نور خود را در دامنش بر همه خاک و مردمانش اهدا کنند! سبز و پاینده باشید مهربان...

----

آقای اصفهانی گرامی - فکر می کنم "هیات موتلفه صهیونیستی" وصف بسیار دقیقتری از این باند استعماری باشد! استعماریان شاخ و دم ندارند که! غیر از آنست که درخت را باید از میوه اش شناخت؟! متاسفانه بسیاری از نخبگان ما هنوز هم یا از دیدن ماهیت فراتر این رژیم عاجزند یا با خود و دیگران بر سر گفتن چنین واقعیاتی گویا تعارف دارند - البته بعضی هم به سادگی باید گفت که "می ترسند"!
۴٨۶۴۶ - تاریخ انتشار : ۱۴ مهر ۱٣۹۱       

نظرات قدیمی تر

 
چاپ کن

نظرات (۱۴)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست