سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

شیشه پاک کن


جواد ولدان


• نامش مارکوس است، آلمانیست. سی و هفت هشت سال دارد. قدش از من بلندتر است، یک و نود تا نود و پنج. بِلوند است و موهایِ فرفری و اغلب آشفته ای دارد. عینکی است، عینکش شبیه عینکهای ته استکانی و گِرد خودمان. اگر نشناسیش، شاید فکر بکنی عقب ماندگی ذهنی دارد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ٨ شهريور ۱٣۹۲ -  ٣۰ اوت ۲۰۱٣


نامش مارکوس است، آلمانیست. سی و هفت هشت سال دارد. قدش از من بلندتر است، یک و نود تا نود و پنج. بِلوند است و موهایِ فرفری و اغلب آشفته ای دارد. عینکی است، عینکش شبیه عینکهای ته استکانی و گِرد خودمان. اگر نشناسیش، شاید فکر بکنی عقب ماندگی ذهنی دارد. لاغر است، خیلی لاغر، بقولِ ما شیرازی ها مثلِ «استخوانِ کونِ ماهی». کارمندِ فنّیِ مخابراتِ آلمان بوده. بعلّت بیماریش و یا صرفه جویی های شرکتِ مخابرات شغلش را از دست می دهد. هم اکنون سه چهار سالی است، که کارِ آزاد می کند. یک شرکت بپا کرده است. پنجره تمیز می کند. آشنایی من با او چنین است. یک روز که سرِ کار آمدم، یک کاغذ با قطعِ کوچک، یک آگهی را لایِ دربِ ورودیِ مدرسه یافتم. نوشته بود، پنجرهء شما خیلی کثیف است، نمی خواهید در و پنجرهء تمیز داشته باشید و بتوانید بیرون را خوب زیر نظر بگیرید. نام و آدرسِ ایمیل و تلفنِ خود را هم نوشته بود. حریص بودم که بالفور با این آدمِ «پر رو» آشنا شوم. سریع به او تلفن زدم و در اوّلین فرصت قرار گذاشتم.
ساعت قرار آمد، کاملاً وقت شناس آمد. با وسایل کارش آمد. با یک سطل، با دو شیشه پاک کن کوتاه و بلند و با چند تکّه پارچه و ابزارِ کارش. وسیلهء نقلیه اش یک دوچرخه، که اگر نگاهش کنی، فکر می کنی در آنی دیگر تنها با غضب نگاهت از هم خواهد پاشید. انسانی بسیار مودب، بسیار دوستانه. انسانی که تمام خواصّ و صفاتی را داراست، که تو را مُلزم به احترامش کُنَد، یک انسان شریف. برق نزاکت و در عین حال «پر رویی»، «تُخسی» و «فهم» از چشمانش می جهد. ده دقیقه ای نشستیم و سرِ صحبت را باز کردیم. از آب و هوا تا حال و احوال و کجا زندگی می کنی. در جوابِ سوالِ آخرم، محلّه ای را در هامبورگ نام برد که زیاد هم به محلِّ کارِ من نزدیک نبود. با این وسایل و ابزارِ کار و با این دوچرخهء فَکَسَّنی. لحظه به لحظه و با هر شناختِ بیشترم، احساسِ احترامِ من به این مردِ شریف، به این انسانِ محترم بیشتر و بیشتر می شد. در پایانِ ده دقیقه چنان حالی داشتم، که تنها یک قدم از آن دور بودم، تا برخیزم و دستانش را ببوسم. برخاستم، دستانش را گرفتم، فشردم، و در این لحظه احترام و احساسی را که به این «شرافتِ پوست و استخوان شده» در چشمانم تمرکز یافته بود به وی انتقال دادم. بعد از این دقایقِ کوتاهِ شناخت، با آغاز و در آغازِ کارش، زیرِ نَظَرَش گرفتم. آهسته کار می کرد، چنان کار می کرد، که گویی با تمامِ وجود، عاشقِ شیشه هاست، عاشقِ کارش است. تو گویی، به قول همسرم، با پنجره ها «لاس می زند». در پایانِ کارش که حدود چهار ساعت طول کشید، کاری که دیگران شاید در دو یا سه ساعت انجام می دهند، پنجره هایی را تحویلِ من داد که مرا شیفتهء تمام عیارش کرد. مارکوس یک آلمانیست، که در «خانهء» خود زندگی می کند، و برای منِ خارجی به چنین کاری دست می زند، و با تمامِ وجود، کاری درجه یک تحویل می دهد. زبانم بَند است، چه بگویم.
هموطنانِ پُر مُدّعا، «لاف زَن» و «خالی بندم» را که می بینم، و مارکوس را، این انسان شریف را که می نگرم، زبانم قاصر است که چه بگویم. یکی سَر به زیر است و کارش را می کند، سعی می کند با زبانِ کار، با زبانِ عَمَل، احترامِ تو را بیابد، دیگری لاف زَن است و می خواهد «با سه سوت» هر کاری را انجام دهد. «قُمری» را رَنگ می کنند و بجای «قَناری» به تو می فروشند، این هموطنانِ نابِ من. از قالی فروش هامبورگی گرفته تا بَقّال و نانوایی و سبزی فروش، از ماشین فروش و نسلِ به اصطلاح جوان و جدید و اینترنتی و «فیس بوک» بُرُو و «تویتر» زن تا ... . چه بگویم که نه من و نه این نوشته و نه این اوقاتِ کم توانِ بیانِ وقاهت و بیشرمی و لاف زنی و خالی بندیِ و پاچه پارگی برخی، که به گُمانم هم این جماعت دراقلیّت نباشند، نمی دهد. همه مُهندِسَند و دکتر. همه همه کاره اند. مقاله می نویسند و تز می دهند، ماشین تعمیر می کنند، داروی افسردگی تجویز می کنند. آنان که خود نقایص مغزی و شخصیتی و روحی دارند، به روانشناسی و طبابت و نسخه پیچی برای این و آن می پردازند. پُر گو و پُر مُدِعّا، کَپی دارند به اندازه دهانِ گُشادِ مُستَراح. دهان که باز می کنند، باید بینی ات را ببندی، باید گوشهایت را بگیری. دهان که باز می کنند برایت عذابی الیم است. دهان که می گشایند به جز بی عزّتی، بی حرمتی و نفرت بَرداشتی نمی کنند. از ایران که باز می گردند، آمار می آورند. نَود درصد فُلانَند، هشتاد درصد بیسار. در حالیکه تنها با عمو و خاله و مسافران تاکسی همزبان شده اند. این آمارها را از کجا می آورند، الّلهُ اَعلم. در هامبورگ بر سرِ هم می زنند و شب یاران درست می کنند، در حالیکه جز دشمنی و نفرت و بدگویی و غیبت و بیشرمی از آن سرچشمه ای میسّر نمی شود. در آتشِ حسادت می سوزند، و چون «او» به ایران رفته، چون «این» ماشین خریده و بخاطر اینکه «فلانی» خانه دارد، خود را به هر آب و آتشی می زنند. برخی از «بانوانِ آزادیخواهِ» مان هم که هم از «توبره» می خورند و هم از «آخور». هم برابری و آزادی آلمانی را می خواهند و هم مَهریهء ایران را. می گویند، خرج و سرپرستی والدینِ مُسنّ و بیمار با فرزندِ ذُکور است، امّا سهمِ ارثیهء برابر با پسران می خواهند. یک بام و دو هوا. چه خوشبختند من و امثالِ من که افتخارِ آشنایی با شرافتمندانی همانند مارکوس را دارند. به جز این، انسان از دستِ این دورویان و متظاهران، بخاطرِ بویِ گندِ این روباه مَنشان و زالو صفتان فرصتی برای خوشبینی و آرامش، فرصتی برای خنده رویی نمی یافت، دِقّ می کرد.
با یک میلیون «مارکوس» نمی خواهم انقلاب کنم. امّا قول می دهم اگر در ایران یک میلیون «مارکوس» داشته باشیم، وضعیتمان جور دیگری خواهد بود. با ده میلیون، با بیست میلیون مارکوس جامعه ای خواهیم داشت که نه زیر چکمه خم شود، نه زیر نعلین. من اگر خامنه ای و شاه و احمدی نژاد و سپاه خونخواران و قَدّاره بندان بر سرم است، باید از خود بپرسم، چه کرده ام که چنین می بینم. براستی اگر خواستار تغییری باشم، می بایست، که این تغییر از خود آغاز کنم. با حکومت عوض کردن، ایران درست نمی شود. با تغییرِ خود، با خوداندیشی، با خودآگاهی و معرفتِ فردی و جمعی، ایران تغییر می کند. با تعویضِ قابِ عکس ها ایران عوض نمی شود. ای شرممان باد که تصویر با تصویر عوض کنیم. چه راست، چه چپ. تا غور و تدبیر و برخوردِ با خود، تا اندیشه نباشد ایران همین است که هست، ویران. همین آش و همین کاسه، و دَرب بَر همین پاشنه خواهد چرخید. چه اصلاح طلب بیاید، چه سلطنت طلب، چه مجاهد باشد و یا چه چپ دو آتشه.
مارکوس را جاهای دیگری هم تجربه کردم. بعد از آن روزِ اوّل آشناییمان، بعد از آن کارِ درجه یِکَش، او را برای کار به محلِّ کارِ همسرم فرستادم. همسرم که او را، تا آنروز، تنها از گفته های من می شناخت از این انسان و از کارش مبهوت مانده بود. چندی بعد او را نیز برای پدر زنم فرستادم. به هر کجا که می رفت، بی تفاوت از اینکه یک کیلومتر فاصله باشد یا پانزده، بیست کیلومتر با همان دوچرخهء فَکَسَّنی اش، با همان تجهیزاتِ کارش می رفت. مدّتی بعد نیز شیشه و پنجره های خانه را به او سپردیم. فقط یکشنبه ها به خانه می آید. یکشنبه ها را که از تعطیلات و از مقدّسات آلمانی است، او به کار می گذراند و چطور. خودش می خواهد ساعت هفت بیاید، در حالیکه فاصلهء خانه اش تا خانهء ما در حدود چهارده کیلومتر است. ما ساعت هشت با او قرار می گذاریم. اگر ساعت نداشته باشی، مارکوس و آمدنش، زنگ زدنش را می توانی بعنوان ساعت استفاده کنی. سرِ ساعت هشت زنگ را می زند. برخی از یکشنبه ها پنج دقیقه به هشت می آید و یا یک ربع به هشت. امّا بخاطرِ ما پشتِ در می ماند، زنگ را سرِ ساعتِ هشت می زند. یکی از روزهایی که دوباره می بایست شیشه هایِ مدرسه را پاک کند، ساعت نُه با او قرار گذاشته بودم. دقایقی قبل از نُه سرِ کار حاضر شدم. دیدم که او کار را با پنجرهء بزرگ خیابانی شروع کرده است. تعجّب کرده ام که این آدم آب را از کجا آورده است. او نه کلیدی دارد و نه به همسایه ای از ما مراجعه کرده بود. معلوم شد که سه لیتر آب در سه بطری پلاستیکی با خود از خانه و با همان دوچرخه و تجهیزاتِ مشروحش به همراه آورده است. این آدم مرا همواره به تعجّب و اندیشه وا می دارد. مهرِ او، جذّابیّت انسانیش و منشِ او مرا همواره مجذوب و مبهوتش نگاه می دارد. مطمئنم که از او درسِ فراوان می توان گرفت. تصمیم دارم روزی با او مصاحبه ای بکنم. شاید بتوان بیشتر از این والا درس گرفت.
یک روز دیگر، یک یکشنبه که کارش در خانه پایان یافت، در حدود ساعت هفت بعد از ظهر بود. او از ساعتِ هشت صبح در خانه کار می کرد. در حال رفتنش به ما گفت که دوچرخه اش در راه آمدن از خانه اش او را معطّل گذاشته و جان به جان آفرین حواله کرده است. او نیز دوچرخه را در راه به یک درخت قفل کرده تا بعد لاشهء آنرا از آنجا دور سازد. از او پرسیدم چطور می خواهی به خانه بروی. گفت پیاده. خواستم با ماشین بِبَرَمَش، اِصرار به اِصرار که نَه. پیاده رَوی سالم تر است. آنروز را یازده ساعت کار کرده بود و اینک می خواست پیاده چهارده کیلومتر را بپیماید و هیچگونه توقعی از ما نداشت. با خوشرویی و صفا خداحافظی کرد و رفت.

جواد ولدان
Jwaladan@yahoo.de
سی ام اوت ۲۰۱۳


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست