سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

آشتی، هنر نو آغاز کردن


دکتر مسعود کریم نیا


• دانش های نوین با صراحت نشان می دهند که همه چیز را در زندگی انسان ها با سیاست و ایدئولوژی و فلسفه نمی توان پاسخ گفت بلکه توجه به فرهنگ رایج و به ویژه روانشناختی فردی و جمعی در این راه به ما جهت فهم دلایل اصلی پیدایش مشکلات در روابط و همچنین حل آنها کمک فراوانی می کند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ٣ مرداد ۱٣۹۲ -  ۲۵ ژوئيه ۲۰۱٣


هر کو نکاشت مهر و زخوبی گلی نچید    در رهگذار باد نگهبان لاله بود
اگر هواست که محبوب نگسلد پیمان       نگاه دار سر رشته تا نگهدارد      ( حافظ)
   
پیش گفتار
آن چه که در بخش بعد از نظر شما می گذرد، برگردان موضوع اصلی ماهنامه آلمانی ” روانشناختی امروز“ است تحت عنوان این نوشتار در شماره ماه اوت امسال به قلم آکسل ولف (Axel Wolf).(1)
هدف از ارائه این برگردان طرح مسئله ای است که هم در زمینه زندگی فردی و هم به ویژه در فرهنگ اجتماعی و سیاسی ما حائز اهمیت بسیار است. در فرهنگ سیاسی ما این موضوع رواج دارد که به هر مسئله و مشکل اجتماعی از دیدگاه فلسفی و یا سیاسی نگاه کرده و به این خاطر دلایل نفاق ها را هم صرفا سیاسی و یا حداکثر فلسفی می دانیم و زمانی هم که تصمیم جدی جهت وفاق حداقل در بین هم اندیشان می گیریم قادر به این کار نمی شویم. اما دانش های نوین با صراحت نشان می دهند که همه چیز را در زندگی انسان ها با سیاست و ایدئولوژی و فلسفه نمی توان پاسخ گفت بلکه توجه به فرهنگ رایج و به ویژه روانشناختی فردی و جمعی در این راه به ما جهت فهم دلایل اصلی پیدایش مشکلات در روابط و همچنین حل آنها کمک فراوانی می کند.
به عبارت دیگر کرارا با این موضوع روبرئیم که تنها با درک مکانیسم های کلان (ماکرومکانیسم ها) و کلی گوئئ مشکلی را نمی توانیم گره گشائی کنیم، مگر آن که زحمت شناخت مکانیزم های جزء (میکرومکانیسم ها) را هم بپذیریم. به عنوان نمونه عنوان کردن این که ایرانی‌ و یا آلمانی‌‌ها این گونه و یا آن گونه هستند میدانیم فاقد هرگونه ارزش است، مگر این که حد قل مشخص کنیم فرد یا یک جمع در کدام قشر اجتماعی قرار دارد و در کدام حوزهٔ فرهنگی‌ و تربیتی رشد یافته. و تا زمانی که حاضر به این کار نشویم امکان فهم و پیاده کردن فرهنگ مدنیت با پیچیدگی روزافزونش غیر ممکن می شود. تحول اساسی دانش و ایجاد رشته های گوناگون علمی هم در آغاز از اینجا شروع شد و اکنون پس از سه قرن به این موضوع رسیده است که ابتدا با شناخت های جزئی می بایست آنها را متعاقبا در بافت مکانیسم های کلان معنا کرد.
حقیقت امر آن است که در اصل، پیدایش دانش، حاصل اولوسیون فرهنگ و فلسفه و مکاتب و مذاهب است و همین ارتقاء فرهنگی انسان نیز موجب ایجاد جوامع صنعتی و مدرن و صد البته آنقدرپیچیده شد که با ابزار جامعه سنتی مشکلاتش قابل حل نبود و نیست. به عبارت دیگر ما نمی توانیم خواهان رفاه و محصولات مدرنیسم باشیم ولی از پذیرش دانش ها و ره آوردهای علوم در زمینه های دیگرسرپیجی کنیم. به عبارت دیگر مدرنیسم مجموعه‌ای است غیر قابل تجزیه و تفکیک. اگر در جوامع سنتی حل مسائل تنها از طریق فلسفه و مکتب و مذهب عملی بود، در جوامع مدرن اینکار غیر ممکن است چرا که اداره و ساماندهی هر وضعیتی نیازمند ابزاری است که خود موجب ایجاد آن شرایط گردیده. اما بازهم این بدان معنا نیست که فلسفه و مکتب و دین دیگر نقشی ایفاء نمی کنند بلکه این امور هم به عنوان بخشی از فرهنگ دارای پتانسیل تحول بوده و چنانچه در روند تاریخ تعمق کنیم روشن می شود که چنانچه این امور هم حاضر به تحول و ارتقاء مفاهیم و موضوعات خود بشوند، می توانند نقش مثبتی ایفاء کنند و کرده اند. اما بالعکس آن نیز متاسفانه صادق است، به این معنا که چنانچه این امور خود را در مقابل دانش قرار دهند، هم به اجتماع ستم می کنند و هم به خویشتن خویش. دوران قرون وسطا و تاریک شرق نیز نمونه های برجسته در این زمینه اند.
از جمله متخصصین روانشناختی پیرامون مسائلی چون صلح و یا نحوه رویکرد به خشونت انسان در ده های اخیر تحقیقات فراوان کرده و با کمک از آن ها می توان این راه صعب را ساده تر پیمود. ما زمانی که افراد را در یک پایگاه ایدئولوژیک و یا فلسفی خاص با هم مقایسه می کنیم تفاوت های زیادی در بین آنها مشاهده می کنیم. یک حامی آن مکتب ستم گر می شود و فرد دیگری صلح طلب. دلایل نگرش ها و عملکردهای مختلف از یک مکتب خاص را در کجا باید جستجو کرد؟ دلیل پیدایش این دو نوع منش متضاد و انواع دیگر چیست؟ چرا در مکاتب مترقی ای چون سوسیالیزم و فمینیسم و غیرو هم حامیان آن گاهی رفتار غیر انسانی می کنند؟ چرا با تقسیم بندی انسانها در مذاهب تحت عناوینی چون کافر و منافق و مرتد و غیرو امروز هیچ مسئله ای را نمی توان حل کرد؟ و چرا در بین مومنین این همه فاسد یافت می شوند؟
آیا بدفهمی و ضعف ایمان را می توان تنها معیار اصولی دانست و یا عوامل تربیتی و تجربی دوران کودکی و اجتماعی شدن فرد و همچنین شرایط معیشتی در آن نقش به سزائی داشته و تنها با پذیرش اصول و شعارهای کلی به هیچ وجه نمی توان مطمئن شد که آیا اساسا فرهنگ افراد اجازه تغییرات ارزشی سریع را به او می دهند؟
   به این ترتیب به این موضوع رهنمون می شویم که لازمه ” شدن“ و تحول ضروری در دو امر نهفته است: ابتدا تغییر ارزش های اخلاقی و فرهنگی متناسب با شرایط جدید و دیگری که از اولی مهم تر است ایجاد آمادگی و تمرین درونی جهت پذیرش ارزش های نو و برطرف کردن موانع روانی و فرهنگی در خود.
    تا زمانی که دانشی بنام روانشناختی وجود نداشت و برای کسانی که هنوز هم از این دانش بی اطلاعند هردو کار می بایست از طریق تلاش ایدئولوژیک و سیاسی و فلسفی و همان تقسیم بندی ها که برشمردیم به انجام رسند، امری که در همه انقلابات ایدئولوژیکی انجام گرفت، لیکن تجربیات فراوان بیانگر عدم موفقیت این روش ها در بسیاری از زمینه های زندگی است. به احتمالی دلیل اینکه گفته می شود دوران این نوع انقلابات به سر رسیده در این نکته نهفته است. اینکه دانش روانشناختی تنها به معالجه ناراحتی های روانی اختصاص دارد، امروزه تصور باطلی بیش نیست.
   به هر حال دانش روانشناختی تلاش اش متمرکزدر کار دوم است. به این ترتیب این علم در کشماکش های ایدئولوژیک و سیاسی و فلسفی و فردی و خانوادگی با توجه به مکانیزم های روانی انسانها و شناخت عملکرد مغز در واکنش ها، نسیمی تازه وارد می کند. این دانش با جواب های علمی به سئوال های بالا تلاش می کند آن دایره های بسته نزاع ها را بازگشائی کرده و ما را متوجه می کند به چه چیزهای اساسی دیگری هم در کنار اصول کلی و عام که غالبا در قالب هر فرهنگی تعریف خاصی پیدا می کند، می بایست اهمیت دهیم.
از جمله این که چگونه می توانیم در ماوراء اعتقادات دینی و ایدئولوژیک از مدار های بسته درگیری ها بیرون آئیم و به طور مشخص چگونه در جوامع امروزی که مملو از این اعتقادات هستند در عین حال می توان در اداره امور دنیوی به نظرات مشترک رسید. با این توضیحات روانشناختی ضمنا به ما کمک می کند که حداقل تا برقراری نظام اجتماعی مورد علاقه چگونه می توان از یک زندگی فردی متعادل و همراه آرامش درونی بیشتر برخوردار شد. بدون تردید جوامع مدرن بدون این دانش نمی توانستند به نزاع هائی که ما اینک درگیر آنها هستیم پاسخ گفته و موجب ارتقاء فرهنگ و علم و دو صد البته دین شوند.
واقعیت تلخی که همه با آن آشنائیم اینکه در جامعه ما مدار بسته خشونت و انتقام جوئی در سراسر تاریخ ما بر ذهنیت و رفتار فرد فرد ما حاکم بوده و دلیل عدم توانائی ما را در زمینه بوجود آوردن وفاق ها بدون تردید باید در این مسائل جستجو کرد. شکستن این مدارهای بسته و بوجود آوردن پیش فرض های لازم جهت وفاق های اصولی و برخورداری از یک زندگی کمتر متشنج نیازمند تلاش های آگاهانه فردی و اجتماعی زیادی است. نوشتار زیر به عنوان نمونه قطعا به ما در راه حل این مسائل می تواند کمک کرده و افق های جدیدی در گفتمان ها باز کند.
در متن زیر مشاهده می کنیم که روانشناختی سر صحبت با هیچ مکتب خاصی جز انسان تر شدن انسان ندارد، چرا که خصلت های ویژه انسان ها بستگی چندانی به اعتقادات او نداشته و در نهایت امر شرایط تربیتی و اجتماعی و معیشتی نیز موجب گرایش انسان به این یا آن مکتب می شود. اینها همه از جمله ره آوردهای نوین علم بوده و به این خاطر انسان به این نتیجه می رسد که چرا در جهان امروز نشان دادن بهشت برین در صورت حاکمیت این و یا آن مکتب جز سرابی بیش نمی تواند باشد. و در آخر قبول ارزش های حقوق بشر و پرهیز از خشونت و درونی کردن فردی و جمعی آنها رابطه سخت تنگاتنگی با موضوع برخورداری از توان عفو کردن دارند.

متن برگردان شده

   در روابط ما با افراد دیگر همواره بی عدالتی و جراحت وجود دارد. گاه ما قربانی هستیم و گاه مقصر- ما دیگران را ناراحت کرده و آنها هم موجب ناراحتی ما می شوند، سرخورده می شویم و سرخورده می کنیم، خیانت می کنیم و به ما خیانت می شود. ما زندگی همدیگر را با خشم و حسادت و فردپرستی تلخ می کنیم. ما مأیوس می شویم چون دیگری را ایده آلیزه کرده و یا امیدی واهی به او بسته ایم. اما از آنجا که همه این امور غیرقابل پرهیز هستند ما نیازمند میزان حداقلی از بردباری متقابل هستیم. بدون برخورداری از این توان که دیگری را ببخشیم، در کوتاه و یا درازمدت عاشقانه ترین رابطه همسری و محکم ترین دوستی و تنگ ترین پیوند خانوادگی نیز از هم گسیخته می شود.
طبیعی است که درجات جراحت و سرخوردگی بسیارند، و به همین ترتیب برای ما سهل و یا دشوار است که ببخشیم: فراموش کردن تاریخ تولدی یا یک بیان احمقانه را شاید بتوانیم ساده تر ببخشیم تا عدم کمک رسانی به هنگام ضرورت و یا یک دسیسه کینه توزانه را. و برخی چیزها هم برای ما غیر قابل پوزش به نظر می رسند - از جمله رفتار شنیع، خیانت و یا بی وفائی.
این سئوال همواره ما را عذاب می دهد: چگونه دیگری می تواند این کار را با من انجام دهد؟ حتی هنگامی که ما ارزیابی خود را ملایم هم کنیم - به این صورت که مثلا آنرا حاصل بی فکری یا عصبانیت قلمداد کنیم - چنان عمیقا جریحه دار شده ایم که یا ما خود را کنار می کشیم و یا در صدد حمله عصبی متقابل بر می آئیم. در شرایط رعایت حال طرف مقابل، او را مورد بی محبتی یا سرزنش دائمی قرار داده و در شرایط حاد رابطه خود را با او کاملا قطع می کنیم.
   عجیب آنکه قطع رابطه هم غالبا کمکی به تخفیف ناراحتی ای که دیگری در انسان ایجاد کرده، نمی کند. یک ناراحتی عمیق به عنوان موضوعی ” خاتمه نیافته“ در مغز انسان ذخیره شده و همواره حضور خود را در روان ما اعلام می کند. و هنگامی که ما یک رابطه، یک زناشوئی، یک دوستی را با وجود شکستن عهد یا ناراحتی سرپا نگاه می داریم، اما نمی توانیم عفو کنیم و به این صورت این کینه ما را اسیر خود می سازد.
چرا ما اینقدر لجوجانه بر این احساس که دیگری به ما ستم کرده، پافشاری می کنیم؟ چرا ما به این صورت از وجدان ناراحت و احساس گناه ” مقصر“ لذت می بریم؟ چه ارضائی در این تلخ کامی و ناراحتی طرف مقابل نهفته است؟ چرا ما نمی توانیم خط پایانی بر موضوع کشیده و یک داستان ناخوش آیند را فراموش کنیم؟ چرا ما اینقدر زشت می توانیم ببخشیم؟
هیچ موضوعی به اندازه دینامیک روانشناختی عفو، پیچیده وحائز اهمیت نیست. در این موارد همواره عمیق ترین احساسات ما که عبارتند از عشق و نفرت، درگیرهستند. فقدان و یا کمبود توان عفو کردن در انسان نشانگر کیفیت زندگی اجتماعی ما بوده و تعیین کننده میزان آرامش روانی ما است. در جریان عفو کردن وابستگی های ما و تصویر از خویش، عشق به خود و میزان دیوانگی ما (Paranoia) در محک آزمایش قرار می گیرند.
   بسیار تعجب آور است که این توان اصولی بشری که توسط پژوهشگران آمریکائی ” عفو“ نام گرفته به تازگی به عنوان موضوعی درخور پژوهش شناخته شده. روانشناسان با این مفهوم رنگارنگ مشکل داشته ومدت مدیدی آنرا به مذهبیون و فلاسفه سپرده بودند. اما جریان سکولاریزه و روانشانسانه شدن عفو با سرعت زیادی پیش می رود. تعریف کتابی ای که پژوهشگران این موضوع ماک کولو، پارگامنت و تورسن (McCollough, Pargament, Thoresen) ارائه می کنند به این صورت است: ” عفو کردن عبارت از تحولی درونی است و موید اجتماعی بودن در مواضع انسانی که در یک قالب اجتماعی ویژه قرار دارد در قبال یک مقصر شناخته شده است .“ به عبارت دیگر: ما باید جهت عفو کردن کسی که برای ما موجب ناراحتی و خسارت شده در درون خود تحرکی پدید آوریم.
در مسیحیت و مذاهب دیگر به اصلی به این صورت برخورد می کنیم: ” همانگونه که ما مقصرین خود را عفو می کنیم . . .“ پرهیز از انتقام که مسیح مبلغ آن بود یک اقدام تعیین کننده اما به ندرت تحقق یافته ای در زمینه انسان بودن است. داستایوفسکی در ادبیات الگوی کسی را که همواره می بخشد و رعایت دیگران را می کند نشان می دهد: عالی جناب شاهزاده میشکین ( در اثرش تحت عنوان ” آدم احمق“) کسی است که این خصلت نیک اش برای انسان های معمولی شناخته شده نیست. و در سیاست نلسون ماندلا نشان داد که یک عفو بزرگوارانه حتی در زمینه بدترین اعمال چه دینامیک مثبتی می تواند داشته باشد.
   آیا توان عفو کردن یک پرنسیپ اخلاقی دیکته شده در رفتار بوده و مخصوص افراد مقدس و نیک سرشتان است؟
   برای غالب افراد عفو کردن کار دشواری است و اغلب بهانه ها و عبوسی و جراحت خود را پیش می کشند.
   خشم و کینه، احساس های اعلام خطر مهمی در انسان هستند. نفرتی را که در ما ایجاد می شود نباید نادیده بیانگاریم. سرکوب کردن فوری احساسات منفی و یا نفی وجودی آن، عمل مخاطره آمیزی است. ما از این که کسی مزاحم و مانع پیشرفت برنامه های ما شده و به علایق ما بی توجهی کرده و خسارتی به ما وارد کند عصبانی شده و زندگی متمدنانه مانع از آن می شود که ما فورا ضربه متقابل بزنیم. اما ما در فانتزی او را می دریم واز طرق کم و بیش ظریفانه سعی می کنیم علاقه انتقام جوئی را با عدالت رنگ کرده و آنرا تجربه کنیم: دوستانی که ما را سرخورده کرده اند، همکاران بد و همسایه پر رو را. همسر قبلی را در جنگ انتقام جویانه در گیر می کنیم. برای برخی انتقام جوئی حتی محور زندگی آنان می شود.
گاه کسانی را که به آنها عشق می ورزیم می خواهیم بکشیم: والدین می خواهند فرزند بد اخلاق خود را که اعصاب باقی نگذارده و پر روئی می کند، به دیوار بکوبند. و فرزندان می خواهند والدین لجوج و فاقد تفاهم و محدود کننده خود را به کره ماه تبعید کرده و در فانتزی می خواهند سر به تن آنها نباشد.
احساسات تنفر آمیز و بسیاری از ”جنایت های کوچک“ امور غیر عادی ای نیستند. مهم این است که بشناسیم: ” شاید من هم قادر به این کار باشم! – اما من این کار را نمی کنم. من این فانتزی های خود را می بخشم و از آنها می آموزم.“ ما چنانچه نافی احساسات منفی شویم در این صورت نمی توانیم آنها را شناسائی و تصفیه کرده و شاید می بایست روزی آنها را در زندگی عینی تجربه کنیم. و ما همچنین قادر نیستیم که این احساسات انتقام جویانه را در دیگری شناخته و خطرشان را کاهش دهیم . . .
هنگامی که فردی به ما بی عدالتی کرده و یا ما را جریحه دار می کند در درون ما برنامه روانی ای جریان پیدا می کند که به میزان زیادی بستگی به تجربیات حاصل از پیوند های سابق ما دارد. هر نوع جراحت و یا بی عدالتی، هر بی عهدی یا بی تفاوتی که ما در بزرگسالی تجربه می کنیم همانند کبریتی است که خفت ها، خسارت ها و یا حقارت های پیشین ما را شعله ور می سازند. هیچ کس از این تجربه ها رها نیست. ما از دوران کودکی داستانی را با خود حمل می کنیم که در آن به اندازه کافی قربانی و نادیده انگاشته و مورد خیانت واقع شده ایم. این داستان هنگام رویکرد با جراحت های جدید معیار شناخت ما قرار می گیرند.
   بیش از هرچیز خسارت ها و جراحت های هضم نشده دوران کودکی اینکا ر را برای ما دشوار می کنند که در قبال حملات نو به نحوی مناسب و بزرگسالانه عکس العمل نشان دهیم. ما اغلب به این مکانیسم رفتار بچه گانه، که تنها آن را آموخته ایم رجعت می کنیم. اما این ها در کودکی هم به ما کمک چندانی نکرده و در عین حال به نحو متضاد و دو گانه ای موثر بوده اند: آن ها به عنوان مثال ما را در جایگاه بسیار شیرین قربانی بودن قرار داده و مرگ خویش را در فانتزی مهیا کرده تا بدین وسیله والدین را تنبیه کنیم ( و باوجود التماس مکرر ما آنها را نمی بخشیدیم). ما عبوس می شدیم یا لجاجت کرده و یا عصبانی می شدیم و یا در افکار انتقام جویانه غرق می شدیم.
این مکانیسم ها یک وجه مشترک دارند: افکار و احساسات همواره و همیشه حول محور ” مقصر“ دور زده و قادر نیستیم خود را از قید آن رها کنیم. این کار انرژی روانی زیادی را به خود اختصاص داده و مانع رشد و ادامه حیات ما می شود.
پژوهش ها پیرامون توان عفو کردن نشان داده اند که: احساس حقارت و عطش انتقام جوئی احساس های یدکی هستند- به کمک این یدک ها ما قادر نمی شویم پیرامون یک خسارت، یک جدائی و یا یک جراحت به ”غم خواری“ بپردازیم. ما از کناراحساس درد غمخواری دور می زنیم و به عوض آن به مرثیه خوانی دل خویش در نقش قربانی پرداخته و به خشونت و خشم می گرائیم. بیش از هر چیز به دنبال مقصر گشتن و مقصر دانستن این و آن، احساسات منفی ما را منحرف می کنند. گاهی این امر فاز غیر قابل اجتنابی در جریان غم خواری است: بازماندگان دانش آموزانی که چند سال قبل در لیتلتون Littleton)) آمریکا به قتل رسیده بودند، والدین دانش آموزان قاتل را به عنوان مقصر متهم کردند.
   همچنین در موارد بسیار بی اهمیت تری می توان نحوه تأثیر این موضوع را مشاهده کرد: فرض کنید درقسمت نامه های شرکت شما سند مهمی گم شده و شما نمی دانید که عامل آن بی توجهی بوده و یا سوء نظر. عکس العمل شما چگونه است؟ آیا تمام مدت به دنبال مقصر می روید؟ شما دچار یأس شده و به کس دیگری اعتماد نمی کنید؟ یا اینکه تلاش می کنید که سند را هرچه زودتر جایگزین کنید؟
یا این مورد: شما با کسی آشنا شده و عاشق او شده اید، اما پس از چند ماه او به شما می گوید فرد دیگری وارد زندگی او شده و در نظر دارد که با او زندگی کند. شما در این حال چه رفتار تیپیک در پیش می گیرید؟ آیا به سرزنش او پرداخته و رنج وجدان برایش بوجود می آورید؟ تلاش خود را جهت بازگرداندن او دوبرابر می کنید؟ آیا به دامان الکل پناه برده و یا در یأس عمیق فرو می روید و یا این که این تصمیم را با همه دردناکی تأیید می کنید؟
روانکاو روبرت کارن (Robert Karen) می نویسد، وظیفه روان درمانی این است که گرفتگی و افسردگی هائی را که در نتیجه سرکوب و فرار از غم و عدم تجربه و هضم آن و یا دیگر احساسات ناشی از خسارات بوجود آمده، معالجه کند. به عوض آنکه رنج جدائی را نادیده گذارده و یا با الکل و دارو بر آن سرپوش گذاریم، این جریان را انسان باید لمس کرده و تجربه و هضم کند. ابتدا پس از غم خواری کافی می توانیم آن انرژی بیمار کننده را رها کرده و خسارت را پشت سر گذارده و به آغاز جدیدی برسیم.
پیش فرض قدرت عفو کردن آن است که عشق به خویش را در درون خود تکامل بخشیده و از خودپرستی سالمی برخوردار باشیم: تنها زمانی که خود را با همه ضعف ها و اشتباهات مورد تأیید قرار دهیم، در درون خود تفاهم عمیقی هم برای دیگران پیدا کرده و در قبال خطای دیگران به عزت نفس بیشتری می رسیم. در این حال ما در شرایطی قرار می گیریم که دیگران را آنگونه که هستند بپذیریم. ما نسبت به تناسبی بودن احساسات و میزان خوبی وبدی درکی پیدا می کنیم. در این صورت یک دست رد خوردن را فورا به معنای نفی مطلق خویش تلقی نمی کنیم. انتقاد به کار ما و وضعیت ظاهری ما باعث رنجش مرگ آور ما نمی شود. ما حتی می توانیم بی عدالتی، خشم و انتقاد ناعادلانه دیگری را راحت تر تحمل کنیم.
در مقابل، فردی که مبتلا به خودپرستی بیمارگونه است دنیا را بر مبنای نیازهای ناپخته خویش تراش می دهد: خودپرستی بیمار گونه مالکیت طلب است و خیلی زود رنجش پیدا کرده و نیاز ممتد به توجه دیگران دارد. برای برآوردن این مقصود او به دستکاری (manipulate) و کنترل دیگران می پردازد. از آنجا که این چنین افراد به سادگی اعتماد به نفس خویش را از دست می دهند غالبا جویای قدرت هستند. این قدرت خود هدف نبوده بلکه جهت دفع مخاطرات اعتماد به نفس متزلزل بکار می رود. فردی که همه چیز را تحت کنترل قرار می دهد می تواند از بروز احساس بی ارزشی یا منزوی شدن خویش پیش گیری کند. چنانچه قدرت خودپرستی بیمار گونه مورد سئوال قرار گیرد این ساختمان مقوائی فرو می ریزد. هر فردی که با خشم و رویکرد نامتناسب نسبت به هر نوع ”خیانتی“، انتقادی و رنجشی واکنش نشان می دهد، می بایست از خود سئوال کند ارزش شخصی او تا چه میزان شکننده است.
این که چگونه ما با رنجش ها و جراحت ها کنار می آئیم، در کودکی شکل می گیرد. هر طفلی مهم ترین شخصیت مورد اتکاء خود را که مادر است در آغاز به صورت دو فرد کاملا متمایز تجربه می کند: این طفل یک مادر خوب، تغذیه کننده و مراقب با محبت می شناسد و یک مادر بدی که او را نادیده می انگارد. دنیای طفل شیرخوار به دو حوزه جدا از هم و خوب و بد و زشت و زیبا تقسیم شده. این بینش دوگانه نسبت به دنیا هرگز کاملا محو نمی شود. ما در بزرگسالی هم در خطر ابتلاء به این بیماری قرار داریم. حتی برای تکامل یافته ترین و خردمند ترین انسان این بینش سیاه و سفید کردن گاهی میدان جولان مطمئنی در این جهان شلوغ و با پیچیدگی های مخاطره آمیز است. برای برخی این بینش دوگانه الگوی زیربنائی ادراکات اجتماعی آنها است – آنها یک عمر در جستجوی مقصر بوده و از ”باور اصیل“ دفاع می کنند. شووینیسم و بیماری بدبینی نسبت به هرچیز (Xenophobie) ریشه در این الگوی آغاز کودکی سیاه و سفید کردن دارد.
حدود پایان اولین سال عمر، کودک یاد می گیرد که هردو مادر یک نفر بیش نیست. خشم نسبت به ”مادر بد“ که همه آرزوها را برآورده نمی کند حال متوجه مادر خوب هم می شود. در این حال طفل برای اول بار با ” احساسات مخلوط “ آشنا می شود. او در یک زمان هم احساس تقصیر کرده و هم پشیمانی، و اول بار عفو کردن و نزدیکی مجدد را تجربه کرده و دنیا برایش پیچیده می شود.
طفل خردسال یاد می گیرد که از این نگرش دوگانه گذرکرده و دو وجه مادر را در هم می آمیزد. این که می توان همزمان به یک نفر هم عشق و هم نفرت داشت، شناخت جدیدی را در او موجب شده و بزودی شامل پدر و افراد دیگر هم می شود. روبرت کارن (Robert Karen) این روند در هم آمیختن را ” وحدانیت احساسی“ نام گذاری می کند: جمع احساسات کاملا متضاد در یک فرد.
این بینش جدید در کودک باعث می شود که اعتراضات خویش را متناسب شکل دهد: او می تواند در عین اعتراض نسبت به بی توجهی و رنجش والدین، نگران سلب محبت آنها نباشد. در این فاز از زندگی، والدین می بایست به کودک نشان دهند که آنها برای تمام طیف های احساسی او تفاهم دارند، به عنوان مثال به این صورت که عصبانیت و خشم آنها را فورا سرکوب نکرده یا مورد تنبیه قرار ندهیم. در یک فضای احساسی تأیید آمیز و انعطاف پذیر، کودک درک می کند که جهان احساسی خود را موجه قلمداد کرده و تفاوت مهم مابین افکار منفی، فانتزی و آرزوها و انجام این عقاید را یاد می گیرد. و در نهایت او به یادگیری دینامیک رنجش و آشتی می پردازد: والدین نشان می دهند انسان هائی که نسبت به هم محبت دارند می توانند باعث رنجش خاطر یکدیگر نیز بشوند، آنها با رفتار خود نشان می دهند که صلح و آشتی مجدد امکانپذیر بوده و در همه درگیری ها بزرگترین اصل این است: رابطه همواره باید برقرار بماند. هر اتفاقی هم که بیافتد ما یکدیگر را مورد عفو قرار داده و در کنار هم می مانیم.
رابطه والدین و فرزند در فازهای بحرانی آغاز کودکی بسیار تعیین کننده است: چگونه آنها کودک را جذب خود می کنند؟ آنها چه میزانی امنیت و مصونیت و آغوش گرم به کودک ارزانی می دارند؟ در چه فضای احساسی جریان گسستن از والدین و کسب استقلال صورت می پذیرد؟ و این که کودک تا چه حد از فضای باز جهت انکشاف جهان خارج از خانواده برخوردار است؟ "تئوری پیوند" ((Bindungstheorie مبنا را بر این می گذارد که فرد در قالب این سئوالات ویژگی شخصیتی ای که با آن روابط اجتماعی خود را شکل می دهد، به منصه ظهور می رساند.
پارادایم (مبانی) تئوری پیوند بر اساس آزمایشاتی چنین استوار است: کودکان یک ساله را با مادرشان در یک اطاق بازی می برند. پس از زمانی مادران اطاق را مدت 15 دقیقه ترک می کنند. تقریبا همه کودکان در قبال این عمل احساس نا آرامی نشان داده، گریه می کنند و یا داد می زنند. اما هنگامی که مادران مراجعت می کنند، پژوهش گران طرق رفتاری بسیار گوناگونی مشاهده می کنند:
- برخی از کودکان فورا خود را در دامان مادر انداخته و دلجوئی آنها را تأیید کرده و زود آرام می گیرند. تئوری پیوند نام این گروه را ” مجذوب مطمئن“ می گذارد: آنها خود را محبوب و در آغوش گرم احساس کرده و می توانند احساس متروک ماندن را فراموش کنند.
- برخی دیگر دچار رنجش طولانی می شوند: آنها در بغل مادر بی تابی کرده، فریاد زده و قابل دلجوئی نیستند. به نظر می رسد که عصبانیت حاصل از متروک ماندن در آنها ادامه پیدا می کند. این ها را کودکان ” مجذوب نامطمئن“ می گویند.
- گروه سوم پس از بازگشت مادر رفتار عجیبی دارند. هرچند که در فقدان مادر آنها گریه می کنند، اما پس از بازگشت خونسرد به نظر رسیده و به طرف او نمی روند. اما این بی اعتنائی ظاهری است. گوئی این اطفال آموخته اند که نشان دادن نیاز احساسی نسبت به مادر و یا اعتراض کردن و فاصله گرفتن بی فایده است. آنها جهت کاهش درد جدائی، مادر را کم اهمیت جلوه می دهند. در زندگی بعدی، این افراد در زمینه کسب عشق و دلجوئی و ارائه آنها به دیگری دچار اشکال می شوند.
   این طرق رفتار و تجربیات هستند که احساسات درونی ما را سامان می دهند. ما این الگوهای رفتار کودکی را در روابط با دیگران به طرق مختلفی تکرار می کنیم: من ” مجروح شده “ در شرایط گوناگونی خود را نشان می دهد:
- زمانی که انسان را از جمعی کنار گذارده اند، احساس نفی و بی تفاوتی از جانب والدین در خاطر انسان زنده می شود.
- زمانی که مقام انسان کاهش پیدا کرده و مورد بی مهری قرار می گیرد، تجربیات پیوندهای نامطمئن و مبتلا به افسردگی، در” درام درونی“ این احساس را به خاطر انسان می آورد که چگونه والدین به فرزند دیگر ارجحیت داده اند.
- هنگامی که فرد مورد بی احترامی قرار گرفته و ناعادلانه مورد انتقاد قرار می گیرد، صدای سرزنش والدین به گوش او رسیده و منتظر دلجوئی شده و یا با گوشه گیری واکنش نشان می دهد.
ما در قبال مورد بی احترامی قرار گرفتن، نادیده انگاشته شدن و رنجیده خاطر شدن، دارای مصونیت نیستیم. اما درام درونی وضعیت را بدتر می کند. ما در دام الگوهای کودکانه در می غلطیم. تجربیات در زمینه پیوندهای ما همچنین مانع می شوند که به طور مناسبی به اعتراض بپردازیم. از آنجا که محبت والدین در درون ما به اندازه کافی درونی نشده، از همه مصائب ناشی از رنجش، عصبانیت و ترس از جدائی در عذابیم. روانکاو اسکاتلندی رونالد فایوبایرن (Ronald Faiobairn) معتقد است که ما با وجود رنجی که می بریم معذالک نسبت به این درام احساسی اسفناک رغبت نشان می دهیم: زیرا که در واقع این تنها نوع غم خواری است که می شناسیم. این بازی به ظاهرغیرقابل تغییربین عشق و نفرت، هیجانی برای ما ایجاد می کند که باعث نوعی لذت عجیب در ما می شود. ما در زمینه رشد روانی دچار رکود هستیم، چرا که قادر به عفو نیستیم - و ترجیح می دهیم در رنج ” قربانی بودن“ درجا بزنیم.
ما در این مقام متوقف شده رشد، نیاز شدیدی نسبت به حواله کردن تقصیر داریم: دنیا دوباره دوگانه می شود، بالاخره فردی باید مقصر و بد سرشت بوده باشد. به عنوان مثال ما درگیر بازی بی انتهای چه کسی ـ به چه کسی - ظلم کرده در بین خواهران و برادران و همسران هستیم. برای کسانی که در خارج این بازی هستند این مسابقه نه تنها بچه گانه بلکه احمقانه به نظر می رسد.
لجبازی در حق به جانب بودن و نیاز به حواله کردن تقصیر، ما را از این که موضوعات را از نزدیک دیده و به تحلیل آنها بپردازیم ممانعت می کنند، زیرا در این صورت شاید که سهم خود را در درگیری بازشناخته و می بایست مقداری تقصیر را هم متوجه خود بدانیم.
این الگو در روابط اجتماعی کلان نیز موثر است:
ما به معنای واقعی، یک فرهنگ جستجوی مقصر و حقوقی کردن آن در زندگی اجتماعی به وجود آورده ایم. جستجوی بیمارگونه پارانویائی (paranoide) تصاویر از دشمن در بین سیاستمداران راست گرا، و تنگ نظری سیاسیون چپ در زمینه اصول گرائی سیاسی (political correctness) دو روی یک سکه اند. لجبازی ایدئولوژیک و بنیادگرائی و ” برگزاری دادگاه فوری “ علائم دیگر این نوع منش است.
حواله کردن تقصیرها و متهم کردن ها می توانند مبدل به یک الگوی واکنشی دائمی رفتاری در انسان شوند. جستجوی سریع و هیجانی مقصر در مورد دانش آموزی که چندی پیش در دبیرستان واقع در شهر ارفورت آلمان به کشتار معلم ها پرداخت نمونه بسیار بارزی است: بالاخره کسی باید مقصر باشد!
حواله کردن تقصیرها این وظیفه را از دوش اتهام زننده بر می دارد که برای مسائل پیچیده می بایست به دنبال راه حل های پیچیده رفت. شما هدفی را برای خشم خویش نشان می دهید و در همان حال، بیشتر ناراحتی و شرمندگی را مجذوب می کنید. آن دانش آموز دبیرستان شهر ارفورت هم برای خود روشی جهت حواله تقصیر پیدا کرد: نگاه کنید که چه برسر من آورده اید! و من به خاطر شما ها به این کار دست زده - و به خاطر بی تفاوتی شما دست به خود کشی می زنم!
قربانی بودن و به هر قیمتی قربانی ماندن یک سرچشمه قدرت است، حتی زمانی که این موقعیت در نهایت به نابودی فرد تمام شود. در نقش اثبات بی گناهی افراد انرژی های خطرناکی را بسیج می کنند. بهتر است به جای سندان بودن چکش شویم! ضربه وارد آوریم! و در این حال دلایل این کار ها در رده دوم اهمیت قرار می گیرند.
جرج سانتایانا (Georg Santayana) یک فرد متعصب را اینگونه تعریف می کند: ” او کسی است که زمانی که هدف خویش را فراموش می کند، تلاش خویش را دوبرابر می کند.“ خوشبختانه غالبا این درام های درونی در فانتزی انجام می گیرند. فیلم های اکسیونیستی به نحو ایده آلی الگوی انتقام بدون احساس از” قربانی” را ارائه می دهند: همانگونه که رامبو می تواند انتقام بی احترامی ها را بگیرد، این فانتزی تنها مورد علاقه جوانان نبوده بلکه بزرگترها هم از آن لذت می برند. عشق و نفرت در بیماری کاملا محسوس پارانویا به صورت اصیل خود تجربه شده و راه حل های پیچیده ضرور نمی شوند.
کنار گذاردن این الگوی واکنشی بچه گانه، پذیرش آشتی یا رها کردن خود از قید افکار انتقام جویانه کار ساده ای نیست، اما تلاش در اینکار ارزش دارد. چنانچه ما به دلایل اخلاقی و مذهبی نتوانیم عفو کنیم، اما با فهم آن و به خاطر خویشتن علاقمند به این کار می شویم. زیرا زمانی که ما عفو می کنیم بارهای سنگین و زائدی را از دوش خود زمین می گذاریم: ما خواست برقراری مجدد و کامل حقانیت را و این باور نحیف به یک جهان عادلانه و ایده آل را که در آن انسان ها همانند رفتار مادران و دوستان خوب عمل می کنند، کنار می گذاریم.
چنانچه ما جای هزینه روانی رنجش و ناراحتی را با این تلاش ناچیز در زمینه آشتی و عفو کردن، عوض کنیم، در این حال تکامل می یابیم. قدم ها به سوی آشتی به این معنا هستند:
-   ما برای خود آرامش روانی ایجاد می کنیم.
-   ما روابطی را که قابل نجات دادن هستند، نجات داده و یا روابط غیر قابل نجات را به نحوی پایان می دهیم که بیش از آن ما را عذاب ندهند.
-   ما نقش قربانی بودن را کنار گذارده، فعال شده و مجددا قادر می شویم به وظایف دیگر زندگی بپردازیم.
- برخورداری از توان عفو کردن و فراموش کردن نیازمند زمان است، اما تقریبا همیشه خشم و سرزنش و آرزوی انتقام و بازگرداندن حق بر روند عفو کردن تقدم دارند: عفو کردن هرگز به معنای کنار گذاردن موضع انتقادی در قبال وارد کننده خسارت نیست - اما این کار منتهی به نفرت و روند بخشش ناپذیری هم نمی شود.
- انسان می تواند نسبت به یک متجاوز تنفر داشته باشد اما این نباید به یک بیماری منجر شود. هر فردی که می تواند عفو کند نباید هویت خود را بر مبنای جراحت هائی که بر او وارد می شوند بنا کند. برای این کار انسان به عوض برخورداری از یک نقش کودکانه صرفا دو گانه نگر و قربانی بودن غیر قابل علاج، نیازمند کسب یک زمینه احساسی درونی متنوع است. این احساسات پیچیده تر را خوشبختانه فردی هم که در کودکی نقش ” مجذوب نامطمئن“ ایفاء کرده می تواند در خود رشد دهد. زیرا عفو کردن تنها موضوعی احساسی نیست. آمادگی جهت عفو زمانی ایجاد می شود که ما بتوانیم یک درگیری را روشنفکرانه مورد ارزیابی قرار داده و به تحلیل ریشه الگوهای واکنشی خود بپردازیم. عفو زمانی امکان پذیر می شود که خود را از تله های ایده آلیزه کردن و غیرقابل عبور دانستن رها کرده و بتوانیم بگوئیم: ” این فردی که من به او عشق می ورزم می تواند مانند اره اعصاب را هم پاره کند. اما در عین حال به او عشق می ورزم“. یا اینکه : ” این دوست، همسایه یا همکار رفتار مذمومی داشته، اما من ابعاد خوب او را هم تأیید کرده و می خواهم رابطه را حفظ کنم.“ یا: ” من نمی دانم در قبال رفتاری که او با من داشته آیا زمانی می توانم عفو کنم. اما بیش از این نمی خواهم خود را با او مشغول کنم - من تلاش می کنم موضوع را خاتمه یافته تلقی کرده و از سر راه او کنار روم.“
-   طبیعی است زمانی که متجاوز صادقانه اظهار پشیمانی کرده و نشان دهد که در صدد جبران است، عفو کردن بسیار سهل تر است. اما معذرت خواهی فورمالیته و همراه سرکشی مانند پوزش طلبی هلموت کوهل صدراعظم پیشین آلمان ( ” من که معذرت خواهی کردم! اما حالا باید به سرزنش ها خاتمه داد“) عفو را دشوار می کند. اما درعین حال در قبال این متجاوزین هم باید روزی انتظار عذرخواهی و اظهار پشیمانی را کنار گذارد. عفو در این حال بیشتر شکل بی تفاوتی به خود گرفته و ما خود را با انسان ها و چیزهای دیگر مشغول می کنیم!
- برخورداری از توان عفو به معنای نادیده انگاشتن خویش نیست - دقیقا بالعکس: این یک هنر است که انسان بتواند خویشتن را مطرح کرده، اعتراض محق خودرا اعلام و احساسات منفی ای چون خشم و عصبانیت را به صورتی معقول ابراز کند. عفو کردن همچنین نباید پیامی اخلاقی و مذهبی در بر داشته باشد. این کار بیانگر پختگی روانی و حاصل این حکمت است که: هیچ یک از ما کامل نیست، انسان ها جایزالخطا بوده و چنانچه ما با این وجود بخواهیم با آنها زندگی کنیم می بایست به خود اجازه آغازی نو را بدهیم، به این صورت که ما عفو کنیم. البته نه فورا و نه هرانسان و نه هر اشتباهی را. اما این آمادگی اصولی، زندگی را برای ما قابل تحمل تر و صلح آمیز تر می کند. و تنها در شرایط یک عفو کننده می توانیم این بیان هاناه آرندت (Hannah Arndt) را که ” تله غیرقابل اصلاح“ می نامد، تصور و درک کنیم: آنچه را که اتفاق افتاده نمی توان مرمت کرد و بدون عفو ما جاودانه اسیر عواقب این رفتارها می شویم.

دکتر مسعود کریم نیا
سخنرانی در هامبورگ

منبع
1 Psychologie heute“, August 2002, S. 20-27 -„ نشریه ماهانه آلمانی روانشناسی امروز


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست