سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

تعلیق معنا و مرگ سوژه
در مجموعه داستان"حالا که می دانم، نمی توانم" نوشته علی صدیقی


مهر انشان


• اگر حقیقت بیان نشدنی است و نویسنده نیز ادعایی بر آن ندارد، دلهره نوشتن در تعلیق معنا، اساس زیبایی شناسانه اثری است که علی صدیقی به ادبیات داستانی ایران تقدیم کرده است. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۵ آبان ۱٣٨۹ -  ۶ نوامبر ۲۰۱۰


 تعلیق معنا و مرگ سوژه

در مجموعه داستان" حالا که می دانم، نمی توانم"، نوشته علی صدیقی
انتشارات ارزان - سوئد
مجموع یازده داستان کوتاه
چاپ اول ۱۳۸۸ - ۱۰۴ صفحه


در مرگ مولف "حالا که می دانم نمی توانم"،- به قول میلان کوندرا در سبکی تحمل ناپذیر هستی -، پس می نویسم روایت مردن را در نوشتار نوشتن. " هنوز نمی دانستم که مرده ام" اپیلوگ اثر است؛ واپسین، همیشه همان اولین است. گزاره ای که هم چون سنگی در میانه آب پرتاب می شود تا در دایره های موازی از رسم، از مرسوم عبور کند. مرگی منتشر در لایه های متن، نوعی انحراف یا سرپیچی از دستور زبان. مردن در اول شخص مفرد صرف می شود تا مولف تنها صدایی پنهان شده در لایه های متن باشد. اگر حقیقت بیان نشدنی است و نویسنده نیز ادعایی بر آن ندارد، دلهره نوشتن در تعلیق معنا، اساس زیبایی شناسانه اثری است که علی صدیقی به ادبیات داستانی ایران تقدیم کرده است.



دانای کل در روایت ها به هیچ عنوان روشنایی تازه ای به لحاظ سمانتیک( معنایی) بر رویدادها نمی افکند، بلکه بر عکس تنها وضعیت تعلیق را بیشتر برجسته می کند. تقربیا در تمام روایت های "حالا که می دانم، نمی توانم" ما تنها با عواقب پس از واقعه روبرو هستیم، واقعه یا واقعه هایی که زمان و علت به وقوع پیوستن آنها بر ما معلوم نمی شود. در روایت ها ما در ساختار دانایی سوژه ها نسبت به خودشان و جهان پیرامون، به شک می افتیم. نشانه ها دیگر نه بر نشانه ی عینیت جهان، بل وضعیت شکننده ی آگاهی سوژه ها را نشان می دهند؛ دیالکتیک حضور غیاب را. " گل های خانم بهاری" و درخت نیاکان در کوچه نشانه ها، هیچ کدام واقعی نیستند: تنها تصویر ها مانده اند و صدایی که در شهر کلمات مرگ را بازگویی می کند.



موضوع " حالا که می دانم: نمی توانم"، خود نوشتن یعنی ادبیات است، در این نوشتن، معنا به طور دایم به تاخیر می افتد، سوژه در مرگ و تجربه ی خود دست به ویران سازی نمادها می زند، در معنا و قدرت تعمیم پذیری آن ها شک می کند تا در نوشتن از جهان مطلق حقیقت یکه و تک سویه عبور کند. سوژه در نوشتن و مردنُ در پوچی شفاف منفعل بودن، به آزادی نگرنده بودن و بیداری پس از کابوس می رسد. " جسمم مرگ را پذیرفته بود و ذهنم نیز داشت می پذیرفت که مرده ام. آری، مرده بودم اما فکرم کار می کرد" ( ص ۱۷)



ادبیات لابیرنت دال های بدون مدلول سوژه انسانی است. سفر اودیسه در نشانه هاست، وقتی در معنای لاکانی حتا دیگر سوژه ای وجود ندارد و تنها می توان ردپای آن را و آینه ی دیگر جستحو کرد. این آینه همانا متن و پروسه نوشتن است. در اولین روایت، مولف خبر مرگ خود را تیتر می کند: " هنوز نمی دانستم که مرده ام" و در اولین سطر روایت باز همین تیتر در وجهی انضمامی تعمیم داده می شود: " من هم، هنوز نمی دانستم که مرده ام".



مرگ در ضمایر زبان: من ، تو، ما و آن ها جاری می شود و پرسه می زند در " جاده خیال"، در " عصرهای گمشده" در " بوی درختان تازه بریده"، در " مرگ شاعر" در " صبح ها و گاهی عصرها"، در الهیات مرگ و با رسولان خدا در " هوا خوری درباغ". مولف از مرگ نمی نویسد، مرگ است که در او می نویسد و لایه های اثر را بیاد ماندنی و زیبا می کند. لایه های ذهن در پیکار با آلزایمر، غروب خویش را می نویسند. در طلوع آن سوی مرگ سوژه. وقتی خدا مرده است و از عهده هیچ کاری بر نمی آید و دانای کل به عنوان سایه ی او هیچ کنترلی بر روایت جهان ندارد، سوژه ها تنها سایه هایی هستند که مرگ را مانند یک اپیدمی بی پایان منتشر می کنند.



" باید حاهای دیگر هم بروم آقای نژند! این خبرها تمامی ندارد". اما کدام خبرها؟ " هیچ کس در کوچه نبود". در متن روایت، تعلیق و دلهره است در بیهودگی" بهار سترون" ی که به ناگزیر بر پاشنه می چرخد و ورق می خورد، در هم فرو رفتن لایه بر لایه ی آن چه در ذهن و بیرون آن می گذرد و برای رهایی از این جنون" نباید به فکر فرصت می دادم".



روایت با یک واگویه اروتیک آغاز می شود: " در آن نشه ی خواب وارگی و آفتاب و تماس بی آن که تکانی به خود بدهم، کتاب را آن طرف تر سراندم". اما دست نوازشگر قاصد مرگ می شود. مولف نمادها را می آفریند و ورارونه ی شان می سازد؛ انگار نشانه ها سویه ی وجشتناک دیگری نیز دارند که خواب انسان را بر می آشوبند تا روایت از طنز به فرا طنز و از حکایت به کنایه تبدیل شود: " با صدایی که زخمی بود، به آینه گفت: پس این همه سال تو مامور من بودی".



" جاده خیال" شاید به لحاظ تکنیک درخشان ترین روایت اثر باشد، نوشتن در مورد نوشتن داستان و چگونگی چیدمان و گزینش رخدادها. روایت از زبان نویسنده ای در آغاز راه شروع می شود با نویسنده ای دیگر، یا دیگر نویسنده امتداد می یابد. نویسنده ای که نمی تواند بنویسد، خدایی مرده است، متعالی نا قادر! او در اضطراب نوشتن و تردید انتخاب، نمی تواند بنویسد اما به طور دایم به نوشتن می اندیشد و از نویسنده جوان می خواهد تا روایت را به فرجام برساند؛ به نوشتارش در آورد.



روایت " حالا که می دانم، نمی توانم" مونولوگ کسی است که با خودش قرار ملاقات گذاشته است. یک روان پریش کامل که در تکه های شکسته و خون آلود آینه به پایان می رسد. در روایت های علی صدیقی شخصیت های داستان با سایه های خوشان و در زمان های تکه، تکه شده ی ذهن قرار ملاقات دارند." هنوز راز شدت بی قراری و اضطرابش در عصرها، نه برای او و نه برای دکترهایش ... معلوم نبود، ... بی علاقگی وشاید بی انگیزگی . نمی دانم بی قراری! این ها شاید چیزهایی است که دارد اتفاق می افتد". ص ۵۵



در " بوی درختان تازه بریده" علی صدیقی یکی از زیباترین پاساژهای سرایش مرگ را در ادبیات داستانی امروز ما می آفریند. مرگ از دو منظر روایت می شود: آن که قربانی سهل انگاری دوستش می شود و دوستی که خطای سهوش را ( پنهان مانده از چشم دیگران ) ، در خود مرور می کند: " می گویی یادت هست آن خوابم. آنقدر پله ها زیاد بودند و راه پله آنقدر طولانی و تاریک بود که انگار به دل زمین می رسید، غلت زنان از تمام پله ها پایین افتاده بودم". " تنها بویی دور اما آشنا حست را تحریک می کند... در هر سو درختان بومی به زمین افتاده اند... در چشم های تو دسته ای از پرندگان به شکل هفت بی پرواز مانده اند" ... ساختمان ها، دکل های برق، درختان بازمانده جنگل حاشیه شهر صنعتی اما به سرعت از وانت فاصله می گیرند، در دور دست تنها کوه های تالش که بالا تنه شان سفید پوش است، بی حرکت ایستاده اند". ص ۶۹



در " چرا ما نرویم" ما با یک کارناوال روبرو هستیم. مولف در فرا طنزی زیبا با خواننده به شوخی می پردازد. الگوی جنسیت را وارونه می سازد و پدری که قرار است نماد مردسالاری باشد به ناگهان با لباس زنانه ظاهر می شود. به قول ژولیا کریستوا در دنیای مدرن ما به طور توامان هم قربانی و هم گناهکاریم. مردگان و زندگان در ادبیات با یکدیگر به گفت و گو می آیند، آینده: خاموش و نگران در آینه ی آن می نگرد تا ادبیات زبان همه باشد، و زبان هیچ کس. ادبیات وارونه اصل است، جستاری در گذار رد پای گزاره هایی که به دلیل متفاوت بودن( در برابر آن چه اصل پنداشته شده است) سرکوب شده اند، تکمله ای بر آزادی در تاریخ خدایان نرینه است. ادبیات آشکار و پنهان است در بازی آینه هایش، نوشتن در خواب و بیداریست، فانوسی در باغ تاریک ذهن، "هواخوری" وحشتناک در باغ خدایان است. به عنوان تخیل تار و پودی چند لایه است در برابر وقاحت حقیقتی که خود را باخطی از خون در تاریخ آگاهی تثبیت نموده است. ادبیات یا همه چیز است یا هیچ چیز، آینه تهی انسان.



" بار دیگر سبک می شدم، همه چیز به شدت از ذهنم خارج می شد، سال ها بود به این موضوع فکر می کردم که چگونه ممکن است زنده و بیدار بود اما فکر نکرد. دیگر به هیچ چیز فکر نمی کردم." ص ۱۰۴ - (هوا خوری در باغ)



نوشتن اضطراب آور است، از آن رو که ذهنیت در برابر عینیت جهان قد بر می افرازد و می خواهد به آن سوی کرانه های خویش راهی بیابد: فرم نه چیزی منتاژ شده در اثر، بل تپش های اضطزاب در نوشتن است. ادبیات چگونگی نویسش است وقتی ذهن با دلهره ی واژه ها در میلیارد ها سال نوری تنها می ماند.



به لحاظ ایجاز، متناسب بودن لحن و پرسوناژ، چند لایه بودن و زیبایی شناسی تعلیق، " حالا که می دانم، نمی توانم" اثری زیبا و بیاد ماندنی در ادبیات داستانی ایران است. کشف جمال شناسیک آن تنها با اندیشیدن در شالوده ی نوشته شدن آن میسر است. کنجکاو آثار بعدی علی صدیقی می مانم و به طبع با توقعی که بر انگیخته شده است.



----------------------------------



مهر انشان



فوریه ۲۰۱۰ - وهین



 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۴)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست