سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

یاد بعضی نفرات (به یاد محمود)


رضا فانی یزدی


• توی اتاق بالای دیوار عکس همه بچه ها در کنار هم ردیف شده بود. محمود پس از تحمل سالهای طولانی در زندان در تابستان ۶۷ اعدام شده بود. به همراه او علی، کوچک ترین برادرشان که درنوجوانی دستگیر شده بود، اعدام شده بود. محسن چند سال پیش از آنها اعدام شده بود. زهرا زیر شکنجه جان سپرده بود. محمد در درگیری های سال ۶۰ بدست نیروهای سپاه و دادستانی جان باخته بود. اسکندر (سیامک) همسر زهرا نیز در همان سال در درگیری دیگری جان باخته بود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۵ مرداد ۱٣٨۹ -  ۲۷ ژوئيه ۲۰۱۰



پاشو که گذاشت توی کلاس، معلوم بود که با همه معلم های دیگه فرق داره. جوون بود، با قدی متوسط، یک کت و شلوار قهوه ای نه نسبتا نو تنش بود. کفش هاش مثل بقیه معلم ها نبود که همیشه واکس زده و براق بودند، کهنه به نظر می رسیدند.

ریشش رو نزده بود.

خیلی از معلم های دیگه جوون تر بود. بیست و یکی دو سالی بیشتر نداشت. چهره اش با اینکه ظاهرا جدی و کمی هم عصبانی به نظر می رسید، ولی مهربون بود. چشم های نافذ و موثری داشت. یکی دوباری جلوی تخته سیاه از این ور به اون ور رفت و چیزی نگفت. کلاس هنوز همهمه روزهای اول سال رو داشت. شاید هم کسی او رو جدی نگرفت چرا که خیلی هم شبیه معلم های دیگه ما که معمولا شسته روفته بودند و کت و کراوات کرده و ریش چپ و راست تراشیده داشتند و با ابهت وارد کلاس می شدند، نبود.

مثل هیچ کدام از آنها تا که وارد شد، داد نزد "برجا". رسم اون زمانها این بود که معلم که وارد کلاس می شد، مبصر کلاس با صدای بلند فریاد می زد "برپا!" همه بچه ها بلند می شدند و بعد با گفتن "برجا" ما سرجایمان می نشستیم.

مبصر کلاس ما، کاظمیان، اصلا برای او برپا نداد. شاید اصلا فکر نکرد که او معلم جدید کلاس است. بیشتر به دانش آموزهای کلاس دوازدهمی که یکی دو سالی رفوزه شده بودند و کلاسشان هم ته راهروی طبقه دوم چند تا کلاس بعد از کلاس ما بود شبیه بود.

اولین سه شنبه سال تحصیلی بود. تابستان تموم شده بود و باز ما برگشته بودیم مدرسه. هنوز هوای مشهد نسبتا گرم بود. تابستانها مشهد عجیب گرم می شد. تقریبا هرروز داغ و آفتابی بود. درجه حرارت معمولا بین ٣۲ تا ٣٨ درجه بالا و پایین می رفت. بچه ها اکثرا تابستانها کار می کردند. یک عده توی مغازه های پدرشون، بعضی ها توی مغازه های محل مثل میوه فروشی، سلمانی یا بقالی محل کاری دست و پا می کردند و عده ای هم بساط شکلات فروشی و آدامس و قطاب خودشون رو سر محل راه می انداختند. با سرمایه دو سه تومانی کمی شکلات و آدامس و قطاب می خریدند و بساطی سر محل راه می انداختند و به بچه های دیگه می فروختند. توی قطاب ها بعضی وقتها یک ده شاهی جایزه در می آمد. معمولا یک جعبه میوه خالی رو چپه گذاشته و اجناسشون رو همانجا قطار می کردند. آخر شبی چند قرانی نصیبشون می شد. بعضی ها هم آلاسکا می فروختند. گاری های سفید کوچکی بود که از کارخانه آلاسکا فروشی می گرفتند که داخلش دو تا فلاکس کوچک بود که آلاسکاها را یخ زده نگه می داشت. خیلی خوش شانس که بودی هفته ای دو سه تومانی گیرت می آمد. البته با همه اینها بچه ها بساط فوتبال تابستانهاشون همیشه برپا بود. عصر که می شد توی هر کوچه و محله ای فوتبال برقرار بود. اون وقتها توپ های پلاستیکی را ٨ رالن می خریدیم. ما معمولا دو تا از اونها می خریدیم. یکیشو پاره می کردیم و اون رو می کردیم توی شکم توپ دیگه تا کمی سنگین تر بشه. وقتی شوت می زدی و یا دریپ می کردی، هم زود نمی ترکید و هم بهتر به پا می چسبید.

مهرماه که برمی گشتیم مدرسه، بچه ها اغلب سیاه و سوله شده بودند. معلم تازه وارد ماهم انگار که همه تابستان توی کوچه های خاکی پاپتی دنبال توپ دویده بود، سیه چرده بود.

بعد از اینکه یکی دوباری جلوی تخته قدم زد، گوشه سمت چپ کلاس ایستاد و گچ رو برداشت همان بالای تخته سیاه سمت چپ شروع کرد به نوشتن:

محمود بهکیش، دانشجوی فیزیک

بعد برگشت و رو به کلاس کرد و گفت:
اسم من محمود بهکیشه، دانشجوی فیزیک هستم. قراره معلم فیزیک امسال تون باشم.

روزهای سه شنبه و پنج شنبه از ساعت ٨ تا ۱۰ هر روز دو ساعت فیزیک داشتیم. اون وقت ها ما روزی ۶ ساعت می رفتیم مدرسه. هر روز هفته از شنبه صبح تا پنج شنبه بعد از ظهر، صبح ساعت ٨ تا ۱۲ و بعد از ظهرها ساعت ۲ تا ۴. از ساعت ۱۲ تا ۲ تعطیل بودیم که بریم خونه برای نهار. من معمولا می رفتم مغازه پدرم که چند دقیقه بیشتر با مدرسه فاصله نداشت. بابام ظهرها می رفت خونه نهارش رو می خورد، نمازش رو می خوند و گاهی هم چرت کوچکی می زد. ساعت یک ربع به دو برمی گشت که من برم مدرسه. من هم همانجا گاهی نیمرو درست می کردم و گاهی هم از همان ساندویچ فروشی بغل مغازه مون یک ساندویچ کالباس، کتلت یا سوسیس می گرفتم و منتظر می شدم تا بابام برگرده و برم مدرسه.

اون روز اولین سه شنبه، از اولین هفته ماه مهر بود که محمود وارد کلاس ما شد. تا خودش رو دانشجو معرفی کرد، با اون لباس و قیافه و سبیل، فهمیدم که چپی است و یک چیزیش میشه. هم شکل و شمایل برادر بزرگتر خودم بود. اون وقتها راحت می شد بچه های سیاسی دانشگاه ها رو از ریخت و قیافه و لباس پوشیدن هاشون شناخت.

من و مهدی هم کلاسی بودیم. مهدی که قدکوتاه تری داشت، روی نیمکت جلوی من پهلوی میبدی می نشست و من و "حب حاج حسین" پشت سر آنها می نشستیم. با مهدی هم محلی هم بودیم. خونه هامون روبروی همدیگه بود. هر دوی ما یک کمی توی همون دوران بچگی و نوجوانی تعلقات سیاسی داشتیم و از چپی ها هم خوشمون می آمد. چندتایی کتاب خونده بودیم. می دونستیم مثلا صمد بهرنگی کیه، یا جلال آل احمد و نیما و شاملو رو می شناختیم.

از سازمان چریک های فدایی خلق و مجاهدین چیزهایی شنیده بودیم. چندتایی هم از اعلامیه های اونها رو شاید دیده بودم. یک کمی شعر سیاسی از جنگ های آن زمان مثل باران، گاهنامه، این زمان آن زمان و چندتای دیگه گاه زیرلب برای بقیه رفقای هم سن و سال خودم زمزمه می کردم. گاهی شبها که بعد از بازی فوتبال روی پله های خونه ی آقای سجادی با بچه ها می نشستم با حرف های سیاسی و خواندن چند تا شعر به نظرم حرف های گنده تر از دهنم می زدم و بگی نگی بقیه با نگاههاشون کمی تحسینم می کردند و این برای من خیلی خرسندی درونی به همراه داشت. احساس رضایت خاطری که با هیچ چیز دیگه توی اون سن و سال عوضش نمی کردم.

همین هم باعث شده بود که دور و بر خیلی چیزهای دیگه رو که بچه های هم سن و سال ما دنبالش بودند، خط بکشیم. از بچگی ادای بزرگترها را در می آوردیم. بعضی وقتها یواش یواش به حساب خودمون حرف های سیاسی می زدیم و ظاهرا مواظب بودیم که کسی نفهمه. ولی اتفاقا دوست داشتیم بقیه بفهمند که ما چی میگیم. مخفی کاری برای ما فقط یک بازی جالب بچگانه بود که همه بچه ها هم هنر بازی کردنش رو نداشتن. اما کیف عجیبی داشت. بازی بچگانه اما در میدان آدم های بزرگتر از خودمون.

چند دقیقه هنوز از حضورش در کلاس نگذشته بود که من و مهدی مطمئن شدیم که سیاسی است.

فکر می کردم باید عصر که برمی گردم خونه از برادرم راجع به او بپرسم. مطمئنا برادرم محمود رو می شناخت. برادر بزرگم عباس همزمان دانشجوی دانشکده علوم مشهد بود. او هم سیاسی بود و سروگوشش می جنبید. هم او بود که اولین بار بعضی کتابها رو در دورانی که سربازی خدمت می کرد و من هنوز دبستانی بودم برام می خرید. از قصه های بهرنگ گرفته تا کتاب های شعر نیما، از تاریخ تحولات اجتماعی تا چگونه انسان غول شد.

حالا او جلوی تخته سیاه روبروی ردیف وسطی ها ایستاده بود.

محمود بهکیش شروع کرد به صحبت کردن. اینکه او فقط قرار نیست به ما فیزیک درس بده. گفت از ۲ ساعت در هر جلسه یک ساعت رو فیزیک کار می کنیم، ساعت بعد رو با هم کتاب می خونیم. اولین کتابی رو که شروع کرد به خوندن، ماهی سیاه کوچولو اثر صمد بهرنگی بود که با خودش همون روز اول آورده بود.

بعد که کتاب تموم شد، از بچه ها خواست که راجع بهش فکر کنند و هرکسی برای جلسه بعد برداشت خودش از کتاب رو توی یک صفحه بنویسه. من که قبلا کتاب رو چندین بار خونده بودم. با خوشحالی از اینکه راجع بهش بنویسم، استقبال کردم.

در تمام اون کتاب یک جمله اش که هنوز هم خوب به خاطرم مونده برام جالب تر از همه بود. "مرگ خیلی آسان می تواند به سراغ من بیاید، اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. اما اگر یک وقت با مرگ روبرو شدم که می شوم، مهم نیست. مهم اینست که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد."

در سن سیزده یا چهارده سالگی که اصلا از مرگ هیچ تصوری نداشتم، عجیب بود که این پاراگراف برایم جالب ترین بخش کتاب بود. شاید برای اینکه وقتی برادرم روز اول کتاب رو به من داد، همین جمله از کتاب رو با مکث عجیبی خوند. محمود هم به اینجا که رسید، مکث عجیبی کرد و دوبار شاید هم سه بار اون رو تکرار کرد و وقتی اون قسمت رو می خوند، نگاهش روی همه ما مکث کرده بود.

انگار بر خلاف صمد که می گفت نباید به پیشواز مرگ بروم، او تصمیم گرفته بود که به پیشواز مرگ برود. اما دغدغه خاطرش همون تاثیر زندگی یا مرگ او برزندگی دیگران بود.

وقتی محمود این پاراگراف رو می خوند، توی چشمهاش می دیدی که فقط به تاثیر زندگی و مرگش بر زندگی دیگران فکر می کرد.

جلسه بعد که محمود به کلاس آمد باز بعد از زنگ اول که فیزیک درس داد، برگشت به کتاب خوندن. اینبار قصه ی بیست و چهارساعت در بیداری رو خوندیم. داستان زندگی بچه هایی که از شهرستانها به تهران برای کار آمده بودند. لطیف که قصه گوی صمد بود بعد از اینکه شتر مورد علاقه اش رو پدری برای دخترش خرید و او با صورت به زمین کوبیده شد، نگاهش به مسلسل پشت ویترین مغازه اسباب بازی فروشی افتاد و داستان با آخرین آرزوی او تمام شد: "کاش آن مسلسل پشت شیشه مال من بود."

محمود با مکث چندبار آرزوی لطیف رو برای کلاس ما تکرار کرد، "کاش آن مسلسل پشت شیشه مال من بود."


محمود یک جوری این جمله را تکرار می کرد که می فهمیدی که حرف دل خودش رو می زد که کاش مسلسل پشت شیشه مال او بود. مسلمسل رو توی دستهاش می شد ببینی.

هفته بعد که آمد یک کیف پر از کتاب همراه خودش آورده بود. یکی از بچه ها، اعتماد، قرار شد کتابها رو بین بچه ها تقسیم کند و مسئول جمع آوری آنها باشد.

حلسه بعد کتاب استثنا و قاعده رو برای ما خوند، اثر برتولت برشت، نمایشنامه نویس سوسیالیست آلمانی. جلسه بعدش کتاب آنکه گفت آری و آنکه گفت نه! باز هم اثر برتولت برشت.

جلسه بعد در حالیکه کتاب کندوکاو در مسائل تربیتی اثر صمد رو در دست داشت و مشغول خواندن آن بود، مدیر مدرسه آقای قوامی در اتاق رو باز کرد و وارد کلاس شد.

قوامی آن وقتها به نظر همه ما آدم بسیار سخت گیر و بداخلاقی بود. خیلی هم بچه ها رو کتک می زد. براش هم فرقی نمی کرد که کلاس هفتم هستی یا دوازدهم، دیر که می اومدی مدرسه، همون دم در توی سالن همه رو ردیف می کرد و با چک و بیشتر وقتها "کف دستی" .... حالتو جا می آورد.

قوامی قبلا مدیر یکی از دبیرستانهای بقول آن زمان ما "پلنگ خونه" مشهد بود. دبیرستان حاج تقی آقا بزرگ. کسی که دبیرستان حاج تقی آقا بزرگ رو اداره کرده بود از پس بچه های محله طبرسی برآمده بود، دبیرستان جلیل نصیرزاده و بچه های چهارراه عشرت آباد و راه آهن و چهارراه زرینه براش بقول امریکایی ها "پیس آف کیک" بود.

حقیقتش مدیر خوبی بود. به مدرسه خیلی می رسید و مواظب سلامت بچه ها بود. آن وقتها مدرسه ما فقط تیم فوتبال و هندبال و بسکتبال و والیباش نبود که بهترین های مسابقات آموزشگاه ها می شدند. یک عالمه کشتی گیر و بوکسور و وزنه بردار خوب هم داشتیم. قبول دانشگاهی ما هم بد نبود.

جلیل نصیرزاده همیشه غیر از دانشگاه مشهد که بچه های خراسان در آن سهمیه بومی داشتند و آنجا قبولی می داد، توی دانشگاه های دیگه هم چندتایی قبولی داشت. پلی تکنیک، دانشگاه تهران، حتی دانشگاه آریامهر (صنعتی شریف کنونی) یا تبریز و اصفهان و جندی شاپور اهواز، خلاصه بچه های نصیرزاده همه جا بودند و قوامی موفق شده بود مدرسه خوبی را که قبل از او مدیریتش دست آقای پورصادق بود، اداره کنه.

قوامی از محمود خواست که برای صحبت با او کلاس رو ترک کنه وبا هم به دفتر مدرسه رفتند. هنوز نیم ساعتی به پایان دومین ساعت کلاس مانده بود که محمود به همراه قوامی از کلاس خارج شدند. کاظمیان که مبصر بود بقیه ساعت کلاس رو کنترل کرد. کتاب کندوکار نصفه نیمه باقی موند. محمود هم تا آخر زنگ دیگر برنگشت.

بچه ها همه مشغول حرف و صحبت شدند. بعضی ها می گفتند حتما ساواک آمده دنبالش. پوست فروشان از بچه های ته کلاس که بلندقدترین شاگرد کلاس هم بود و دست به چاقو و تیغ هم داشت، با چند تا فحش خواهر و مادر که نصیب قوامی کرد گفت "خدائیش آقای بهکیش خیلی مَرده!"

بوجاریا چاق ترین و هیکل مندترین بچه کلاس بود و ظاهرا چند سالی رفوزه شده بود. سن و سالش از همه ماها بیشتر بود. با اینکه تصدیق رانندگی نداشت اما گاهی کامیون باباش رو راه می برد. تابستانها هم به عنوان شاگر راننده با باباش کار می کرد. او هم چندتا فحش خواهر و مادر نثار کسی که محمود را لو داده بود کرد.

خلاصه هر کسی یک چیزی می گفت. غیر از سلیمانی که بغل عدالتیان می نشست و شاگرد اول کلاسمون بود. او از کتاب خوندن محمود اصلا دل خوشی نداشت. بچه خیلی خوبی بود و تر و تمیز و کوچک اندام ولی سرش فقط توی درس و مشق بود. او از همون بچه هایی بود که دوران دبیرستان درس خون درجه یک بودند و بعد که می رفتند دانشگاه آریامهر یا دانشکده فنی تهران یا پلی تکنیک، اون وقت سیاسی می شدند و درس و مشق رو ول می کردند. نمی دونم سرنوشت سلیمانی چی شد. ولی یادمه او ردیف جلو کلاس می نشست و اون روز اصلا نارحت نبود که محمود رو آقای قوامی از کلاس برد.

سه شنبه هفته بعد محمود پیداش نشد. چند دقیقه از زنگ گذشته بود که آقای اژدری که از دبیرهای باتجربه مدرسه ما بود و همه نوع کلاس از فیزیک و شیمی گرفته تا دینی و علم الاشیاء و طبیعی و عربی رو درس می داد، وارد کلاس شد.

آقای اژدری هر دو ساعت رو فیزیک درس داد.

جلسه بعد به جای اژدری یک دانشجوی جدید آمد سر کلاس. قد بلند بود. لهجه همدانی داشت، بچه همدان بود. اصلا هم اهل سیاست نبود. اولین حرفی هم که زد گفت من فقط آمدم به شما فیزیک درس بدم. کتاب و متاب هم نمی خونیم.

هیچ کس خبرنداشت سرنوشت محمود چی شد.

محمود هفته اول آذر بود که از کلاس ما رفت.

برادرم محمود رو نمی شناخت. کتاب های محمود روی دست اعتماد باد کرده بود و ما نمی دونستیم چکار کنیم. مهر انجمن کتاب دانشکده علوم روی کتابها بود و نشون میداد که محمود کتابها رو از اونجا برای ما آورده بود. من و مهدی کتابها رو از اعتماد گرفتیم. یکی دو هفته ای کتابها دست من موند. یک دبیر دیگه داشتیم که او هم دانشجو بود. معلم درس طبیعی بود. مثل محمود سیاسی نبود ولی با ما خیلی رفیق شده بود. یادمه سوال های امتحان ثلث اول و دوم و سوم رو به من واگذار کرد که تهیه کنم. من و یکی دو نفر دیگه از بچه ها هر سه ثلث بهترین نمره هارو توی درس طبیعی گرفتیم.

راجع به کتاب های محمود با او صحبت کردم. راجع به خود محمود هیچی نگفت اما برای کتابها گفت می تونیم ببریم انجمن کتاب اونها رو تحویل بدیم. انجمن کتاب دانشکده علوم یک اتاق نسبتا کوچکی بود که هر دو طرف آن دو قفسه پر از کتاب بود. بغل همون اتاق هم یک اتاق دیگه بود که به اتاق کوه معروف بود و یک عالمه وسیله کوه مثل کوله پشتی، کیسه خواب، طناب، کارابین آنجا داشتند. یادم نیست تنها بودم یا با مهدی کتابها رو بردم انجمن کتاب. سراغ محمود رو گرفتم. از یکی از بچه هایی که اون موقع توی انجمن کتاب بود آدرس خونه محمود رو گرفتم. هنوز خبر نداشتم به سر محمود چه آمده بود.

خونه آنها توی خیابان راهنمایی مشهد بود. ته یک میلان که به کال قره خان ختم می شد. یک روز عصر رفتم آنجا زنگ زدم. مرد قدکوتاهی که از صدفرسنگی داد می زد که پدر محمود بود با سبیلهای سفید زرد شده از دود سیگار در رو باز کرد.

از محمود پرسیدم.
گفت: چکارش داری؟
گفتم: معلم ما بوده. مدتی است دیگه نمی یاد مدرسه. کجاست؟
گفت: محمود خونه نیست!
یک جوری حرف زد که یعنی برو دنبال کارت بچه. در رو بست و رفت.

برگشتم که برم خونه، سرمو که بالا کردم دیدم محمود از دور داره میاد. ذوق کردم و دویم به طرفش. داد زدم آقای بهکیش!
با تعجب نگام کرد. گفت سلام.
دیدم محمود نیست ولی انگار کپی محمود بود. یک کمی جوون تر، شاید هم یک کمی کوچک اندام تر، یا به نظرم اینجوری آمد.

گفتم: ببخشید، آقای بهکیش کجاین؟
پرسید: منظورت کیه؟
گفتم: آقای محمود بهکیش، همون که دانشجوی فیزیکه! معلم ما بودن.
گفت: چکارش داری؟
گفتم: هیچی.
گفت: پس اینجا آمدی دنبالش برای چی؟
پرسیدم: قوامی لوش داده؟
گفت: قوامی کیه؟
گفتم: مدیر مدرسه ما.
پرسید: کدوم مدرسه میری؟
گفتم: جلیل نصیرزاده.
گفت: نه، قوامی لوش نداده.
پرسیدم: زندانه؟
گفت: آره، ولی قوامی لوش نداده.
حتی اسم منو نپرسید.
این تنها باری بودی که محمد رو دیدم. محمد برادر کوچک تر محمود بود.

این قضیه گذشت. بعدا شنیدم که محمود در جریان ۱۶ آذر همان سال دستگیر شده و به یک سال زندان محکوم شده بود.

اون سال تموم شد. معلم جدید فیزیک ما گرچه روزهای اول عوضی به نظر می رسید و اصلا جای محمود رو نمی تونست پر کنه ولی کم کمک با ما، یعنی با من و مهدی، رفیق شد. جوان خیلی نازنینی بود. اصلا سیاسی نبود ولی با اینکه ما همه اش از محمود و سیاست و و کتاب حرف می زدیم با ما خیلی دوستی می کرد.

خونه اش توی خیابان دروازه طلایی بود که اون وقتها تازه در حال ساختمان بود و هنوز گلی و خاکی بود. یک روز که من و مهدی و او با هم به طرف خونه شون می رفتیم، یادمه درست روبروی دادگستری دو تا دختر جوان که لباس نظامی سپاه بهداشت تنشون بود از پله های دادگستری می اومدند پایین. به ما که رسیدند، معلممون گفت: سلام سرکار.
دخترا به جای اینکه لبخندی بزنند یا جواب سلامش رو بدن، یکی شون گفت: خاک بر سرت.
معلم ما که احساس کرد کنف شده گفت: اگه بدونه که من دانشجو هستم، فدای من میشه!
هرسه تامون خندیدیم و رفتیم.

سال بعد من و مهدی هر دو تا دبیرستانمون رو عوض کردیم که خودش داستانی بود.

رفتم دبیرستان ابن یمین. ما هردو تا رشته ریاضی رو انتخاب کرده بودیم. حالا باز هر دو توی کلاس چهارم ریاضی ۱ باز با یک میزو نیمکت فاصله نزدیک هم می نشستیم. تقریبا تمام سه سال بعد رو هر روز با هم می رفتیم مدرسه و با هم برمی گشتیم.

توی دبیرستان ابن یمین و توی همون کلاس چند تا دوست مشترک پیدا کردیم که رفقای همیشه زندگی ما دو تا شدند. جعفر یکی از اونها بود. هنوز اسم فامیل جعفر رو نشنیده بودم که از قیافه اش که شبهات عجیبی به محمود داشت احساس کردم که ردپای محمود رو پیدا کردم.

جعفر برادر کوچک تر محمود بود و کوچک تر از محمد. دوستی با جعفر مثل این بود که محمود همیشه در کنار ما حضور داشت. حعفر از ما خیلی بیشتر سیاسی بود. با رفقای محمود و محمد و خواهرش زهرا که حسابی درگیر مسائل سیاسی بودند از نزدیک آشنا بود. جعفر در حقیقت پل ارتباطی ما با بچه های حلقه های نزدیک به سازمان چریک های فدایی بود. کتاب ها و جزوه های خوبی در اختیار داشت که هیچ کدام از ما به آنها دسترسی نداشتیم. نقشه توپوگرافی تمام منطقه خراسان رو داشت که از روی آنها کروکی کوههای اطراف رو می کشیدیم. کروکی کشیدن روجعفر به من یاد داد.

زیرزمین خونه شون برام اسرارآمیز بود. مطمئن بودم که خیلی کتابها و جزوه ها و اعلامیه های بدردبخوری اونجا پنهان شده. توی همون زیرزمین یک میز پینگ پنگ بود که گاه بازی می کردیم. منصوره خواهر جعفر قهرمان پینگ پنگ آموزشگاه های خراسان شده بود. مامان جعفر بسیار مهربون بود و برای ما مثل مادر. مرتب خونه همدیگه می رفتیم.

محمود این سالها زندان بود. از زندان که آزاد شد، مخفی شد. محمد هم مخفی شده بود. زهرا هم همین طور.

محمود گویا سر یک قرار پشت فروشگاه بزرگ ایران در تهران لو رفته بود و یا اتفاقی به تور تیم های گشتی ساواک خورده بود. با اینکه به نارنجک و کلت مسلح بود، از اسلحه استفاده نکرده بود و برای سومین بار دستگیر شد. این بار محمود از اعدام گریخت و با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شد.

با اوج گیری انقلاب در دی ماه سال ۵۷ محمود به همراه آخرین گروه های زندانیان سیاسی از زندان اوین آزاد شد.

از آنجا که محمود اهل کتاب و مطالعه و فکر بود، خیلی زود مبارزه مسلحانه رو رد کرده بود و پس از آزادی با گروه رزمندگان فعالیت می کرد. ازدواج کرد و بچه دار شد. بعدها که رزمندگان تقریبا منحل شد و بیشتر اعضا و هواداران آن به دیگر گروهها نزدیک شدند، محمود به اکثریت نزدیک شد.

بسیاری در آن سالهای آغازین انقلاب دستگیر شدند. عده ی زیادی در درگیریها کشته شدند. بسیاری سالهای طولانی در زندانهای سراسر کشور بسر بردند. جمعی از کشور متواری شده و کوله بار مهاجرت بر دوش گرفتند. بسیاری نیز پس از سالهای طولانی تحمل زندان و شکنجه در کشتار تابستان ۶۷ قتل عام شدند.

پس از ۶ سال از زندان آزاد شدم. بارها و بارها در آن سالهای لعنتی زندان با محمدرضا سعیدی دوست نازنین و هم کلاسی ام از جعفر و محمود و خانواده بهکیش حرف زدیم. من و محمدرضا و مهدی و جعفر هم کلاسی و یار دبیرستانی هم بودیم. یادش بخیر پدر محمدرضا به ما می گفت هم قطار.

چند هفته پس از آزادی به سراغ جعفر رفتم. خانواده بهکیش چندسالی بود که به کرج کوچ کرده بودند.

با حعفر به خانه آنها رفتم. مادر مهربان جعفر با همان چهره مهربان دوست داشتنی مادرانه خود در خانه را باز کرد. پدر جعفر خیلی شکسته تر و پیرتر شده بود.

توی اتاق بالای دیوار عکس همه بچه ها در کنار هم ردیف شده بود. محمود پس از تحمل سالهای طولانی در زندان در تابستان ۶۷ اعدام شده بود. به همراه او علی، کوچک ترین برادرشان که درنوجوانی دستگیر شده بود، اعدام شده بود. محسن چند سال پیش از آنها اعدام شده بود. زهرا زیر شکنجه جان سپرده بود. محمد در درگیری های سال ۶۰ بدست نیروهای سپاه و دادستانی جان باخته بود. اسکندر (سیامک) همسر زهرا نیز در همان سال در درگیری دیگری جان باخته بود.



خانواده بهکیش در کمتر از یک دهه پنج فرزند و داماد خود را از دست داده بودند. محمد رضا سعیدی دوست مشترک ما نیز در همان تابستان لعنتی ۶۷ اعدام شد.

چهره مهربان و غم زده مادر روی عکس های روی دیوار مکث کرده بود. آقای بهکیش پدر محمود به محمود نگاه می کرد و با تسبیح توی دستش ور می رفت. من و جعفر به هم نگاه کردیم. غم و اندوه همه وجودم رو گرفته بود و اشک همه صورتم را خیس کرده بود. محمود اما با همان نگاه موثرش که اولین بار در کلاس سوم دبیرستان نگاهم کرده بود، هنوز داشت نگاهم می کرد.

نمی دونم اینبار هم ماهی سیاه کوچولو بود یا محمود که می گفت " اگر یک وقت با مرگ روبرو شدم که می شوم، مهم نیست. مهم اینست که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد."

یاد محمود همیشه گرامی است.

سه شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۹

rezafani@yahoo.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۷)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست