سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

رویای دلپذیر نوروز - جهانگیر صداقت فر

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل abuse@akhbar-rooz.com و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : احمد غزّالی

عنوان : سوانح العشاق
هدهدِ قافِ مقامات ِ طیور
احمد غزّالی آن اقلیمِ نور
گفت قیسِ عامری یک شب به خواب
حضرتِ یعقوب دیدی دل کباب
رنگِ رخساره به سانِ شنبلید
هر دو چشمان چون یدِ موسی سپید
زان ریاضت ها و زاری کردَنَش
گشته بودی همچو دوکی گردنش
می نبودش یکدم آرام و قرار
روز و شب در گریه بودی زار و زار
می براندی هر دم اندر دیده آب
همچو بیژن در چَهِ افراسیاب
میغِ چشمان آن دو طاسِ آبگون
چون شَفَق همواره آلودی به خون
دیده پر خون سینه مالامالِ درد
میزدی هر دم ز هجران آهِ سرد
بانگ کردی مر ورا گو هان وهان
بهرِ یوسف این چه باشد در جهان
صد جهان در نار و نور افکنده ای
همچو دریایی به شور افکنده ای
خونِ دل در چشمِ مرغان کرده ای
عالمی را بیت الاحزان کرده ای
چونکه رَب دادت محبّت بر کمال
در پَسِ یوسف چه میجویی جمال
آن سپیدی در دو چشمِ بختِ تو
کاش بودی بر گلیمِ تختِ تو
رو حدیثِ رویِ یوسف دِه به باد
هان میاور نزدِ رَب از بنده یاد

تا گذشت القصّه روزی بی خبر
قیس شد در کویِ لیلی در گذر
همچو مَه کز نورِ رویِ پادشاه
پرتو افشاند به یوسف قعرِ چاه
برقی از رخسارِ یوسف بَرهَنِه
زد به خرمن گاهِ لیلی یَک تَنِه
بوالعجب رخساره ای رشکِ قمر
قیس دیدی ناگهش اندر گذر
صفّ مژگانش به چشمان چون زره
جعدش همچون دمبِ کژدم پُر گره
مر دهانش گاهِ خنده پُر گُهر
زلفکان افکنده چون زنجیرِ زَر
آیتِ رخسارِ آن حوری سرشت
نوبهاری بود در اردیبهشت
دفترِ گُل صورتِ چون لعلِ او
بر دو چشمِ جان هماره نعلِ او
بافه بافه بافه ی زلفین به فن
نافه نافه کرده چون نافِ ختن
با رخِ همچون مَه و زلفِ زرین
گفتی اش خورشید بودی بر زمین
آن بُتِ یاقوتِ رُمّانی عذار
بودی اندر خنده همچون کفته نار
گر بدیدی یک دم آن گُلقندِ لب
چشمه ی حیوان بکردی زو طَلَب
هرچه کوثر وعده کردندی نهان
او بدان لب عرضه میکردی عیان
چشمِ مستش آیتِ راووق بود
همچو طاها بر دلِ فاروق بود
صفّ مژگانش به طاقِ آن کمان
بُد ز انبوهی چو مویِ دیلمان
از شرابِ مستِ چشمِ نیمه مست
محتسب در توبه گشتی مِی به دست
خار خارِ عشق او در دل فتاد
پایِ قیس از اشک اندر گِل فتاد
شد نهنگِ عشق اندر جانِ او
گشت غالب شور بر ایمانِ او
زان نهنگش قیس مجنون اوفتاد
در میانِ قلزمِ خون اوفتاد
می بِرِخت از شوقِ او مجنون به درد
بارغوانِ روی هر دم آبِ زرد
بر کفِ دریای عشقش چون حباب
زاشکِ چشمان نقش میبستی بر آب
قلبش اندر سینه زان زلفِ پریش
همچو دلق صوفیان شد ریش ریش
آهش همچون ناوکِ آتشفشان
اشکش همچون اخگری بس خونفشان
هر دو چشمان کو به جان وابسته داشت
در خمِ ابرویِ او پیوسته داشت
در گداز و هجر رویِ آن قمر
پر فغانش همچو نی بستی کمر
روز و شب اندر قفای او به رشک
می براندی بر رُخ اش شنگرفِ اشک
در میانِ موجِ خون و استغاث
بانگ میزد یا الهی الغیاث
آتشی زد زعشقِ لیلی بر جهان
مر ورا یعقوب گفتی هان و هان
بر زدی نیشت دلِ پُر ریش را
همچو کلبی ژنده ی درویش را
بانگ کردی مر مرا چون بومَهَن
یوسفی ندریده آلودی دَهَن
این جزایِ آن که بر درگاه او
می نداند سرّ مردِ راهِ او
هدهدا از قاف گر خواهی گذار
مر زبانِ فعل باید وقتِ کار
خون فشانش گفت مجنون کز فراق
گشته تکلیفِ دلم مالایُطاق
مر دلم از عشقِ لیلی خون گشت
همچو ذوالنون در دهانِ نون گشت
عاقلانه اندران سودایِ خام
همچو مرغِ زیرک افتادم به دام
مر دلم از خَمّ زلفِ جانِ جان
همچو گویی شد اسیر صولجان
جانم همچون شمع بر طشتِ فراق
سر ببازد خون چکان در اشتیاق
بر سرِ این درد با جان چون کنم
زیبد او را روز و شب مجنون کنم
خاص گر گویم حجابش بردَرَند
عامه خود راهی بدآنجا کی برند
چون برانم شرحِ آن را بر زبان
می بِنتوانم که عُجب آرد بدان
می نشاید سرّ یوسف با کسی
دردِ مجنون را نیارد هر خسی
آگه آن شد کو بخورد از کام و گر
تیرِ ناکامیش مابینِ جگر
همچو تقبیل است آب از آن ثمر
هر چه زو گیری بگردی تشنه تر
شاخ شاخِ اشک بین بر رویِ ما
کاینچنین است آب اندر جویِ ما
در میانِ عشقِ لیلی نک ز سوز
رَبّ و رُبّی می ندانم چون عجوز
در رَهِ حق هر چه بُد گَردِ فضول
رُفتمی با دستِ توفیقِ اصول
ایهاالمجنون درین مینا نگر
دیده ی یعقوبِ نابینا نگر
خوش به کویِ جان بیا جانان ببین
جان میانِ آن لب و دندان ببین
شرحِ حالِ عشق را باید اَلَم
می نگنجد در بیان و در قَلَم
کامِ عاشق جمله در ناکامی است
غیر ازین در راهِ عشقش خامی است
مغزِ جانِ عاشقان آهی بُوَد
غیر از آنش هر چه بُد باهی بُوَد
چون ز عقلِ عشق عقلت مست شد
هر چه جز عشق آمد آنجا پست شد
بین عقلِ عشق و باقیّ عقول
فرق ها باشد عظیم ای بوالفضول
عقلِ عشق آن آیتِ دیوانگیست
فلسفی را زان نَسَب بیگانگیست
فلسفی آن درد بر جانِ تو نیست
در حجابی آن به دندانِ تونیست
اندران رَه بی وجود و بی عَدَم
کس نیارد غیرِ مردانش قَدَم
عمرت همچون خضر ماند باقیا
هین صلا ده الصبوح ای ساقیا
کان شَهِ خاور چو طاووسی زرین
چترِ روز افکند بر فرقِ زمین
برکشید از آن یدِ بیضا به تب
شانه ی خورشید اندر زلفِ شب
شرحِ یم پایان ندارد ای حباب
ختم کن والله اعلم باالصّواب...
۷٨۶٨۱ - تاریخ انتشار : ۵ فروردين ۱٣۹۶       

  

 
چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست