سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

عکس یادگاری! - خسرو باقرپور

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل abuse@akhbar-rooz.com و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : یک آدم کوچک دوستدار شعر و طبیعت

عنوان : در جواب آقا یا خانم ناظر
من برای اینکه هر بار بیایم و نظری را اینجا بگذارم ننوشته ام؛ بلکه در بحث پروسه ای پیش آمد که باید کامل می شد. که با آخرین کامنت، یعنی بر رسی شعر شاعر به پایان رسید. این فقط یک نظر گذاری نبود، بلکه بحثی بود که در نیمه راه نمی شد رهایش کرد.
این که می گویم، خاص شعر و ادبیات نیست، در همه ی موارد زندگی آشفته و زشت بشر دو قرن ما صدق می کند: عموماً کسی کاری نمی کند، همه منتظرند که جامعه فرسوده گشته، در زشت چاله ی دوران بلولد و بمیرد. اما بلافاصله بعد از اینکه یکی شروع کرد؛ می ریزند سرش. هزار تا سئوال دارند با جا و بیجا، اما این افراد هرگز از خود نمی پرسند: راستی، چه بر من گذشت که این شدم!؟
۲۷۴۶۷ - تاریخ انتشار : ۲۲ خرداد ۱٣٨۹       

    از : یک آدم کوچک دوستدار شعر و طبیعت

عنوان : چه مردم بی انصافی در زمانه ی ما می زیند!
به نظر من کشف اگر همه ی شعر نباشد، گاه بخش عمده ای از آن است.
چندی پیش دیدم که دوستی در بی بی سی فارسی گزارشی از کشور غنا تهیه کرده و زیبا بر صفحه نشانده. جمله بندی او با واژه خندی اش، طوری در هم آمیخته بود که فوراً توجه مرا به خود جلب کرد. و این توجه به اوج رسید وقتی که دیدم نوشته: نقل به مضمون است - مرد سیاه پوست مهربان - تاکسی چی - با خوشحالی و امید از زندگی و آینده گفت و دیگر تا پایان راه حرفی نزد، ولی لبخند توی صورتش جا ماند.
که ناخود آگاه این بیت بر زبانم لغزید:

از غنای جان، کُند اندیشه دَرز
گر غنی سازد سخن، اندیشه وَرز

گذشته از لطافت طبیعی و سبک یک آرزو و درون گفتگو؛ گذشته از انتظار برای دیدار؛ گذشته از شور یک پندار؛ گذشته از باز سازی لحظات دیروز در فراغت امروز - توجه داشته باشید که فراغت هم به معنی آسودگی و هم بیتابی است - در این شعر خسرو چیز دیگری نیز نهفته است و آن کشف است.
چیزی که شاعر کشف اش می کند، همیشه حضور دارد، اما ناگهان شاعر و یا آن گزارش گر حساس بی بی سی فارسی آن را می بیند، و از آن به شوق می آید. و مهم تر از آن این است که بیننده اهل قلم و یا شاعر است و در نتیجه کشف خود را به ثبت می رساند.
باری، شاعر از کشف خود به شوق آمده، عاشقانه به آن می پردازد. و کشف نمی تواند بی شور و هیجان باشد، بخصوص که اینجا داستان عشق در میان است، که از هر زبانی که بشنوی به قول خو اجه ی شیراز، تازگی دارد و شیرین است.
این بود که با نظر رهگذر عزیز نتوانستم موافت کنم. اساس این شعر لطیف همان کشف است، باقی آن، شوق کودکانه شاعر است از آن کشف.
چه چیزی در این شعر، شاعر را به سوی کشف رهنمون کرده؟
جواب: لبخند یار.
لبخندی که بر صورت او در عکس جا مانده، در خانه شاعر، در تنهایی، ناگهان در یک نگاه و یا در خیره شده طولانی مدت کشف شده و شاعر را به باغ بادام برده که عنقریب شکوفه زار می شود، پر از بهار می شود... ذوق زدکی کودکانه شاعر، که از خلوص آدمی سر چشمه می گیرد، نیز به سبکی دلپذیر فضای شعر افزوده. باری، تا بوده، اینگونه بوده: هرچه صادق تر باشی، برداشت تو از باغ شادی جان افزونتر است، اوج این حماسه ی درون، پرواز و پرپر است.
کوتاه سخن: مثنوی مولوی را، فقط علم نیافریده، بلکه، هم چکیده، از دل آتش دیده.
این است که عاشقان با مدعی جدل نمی کنند، بلکه می گویند: چو ما شوی بدانی.

من اگر جای خسرو بودم، پیام ها را پاک نمی کردم، بلکه در جواب دوستان می نوشتم: مگر نمی بینید که به یاد اش کودکانه در درون می رقصم، من که سر از پا نمی شناسم هیچ، از من می خواهید که قناری را از بلبل تشخیص دهم!؟ چه مردم بی انصافی در زمانه ی ما می زیند!

همیشه شاد و شکفته باشید چو بهار
۲۷۴۶۵ - تاریخ انتشار : ۲۲ خرداد ۱٣٨۹       

    از : ناظر

عنوان : آدم کوچک
من که از دست این آدم کوچک کلافه شدم ، عزیز جان چند بار میایی و نظر می دهی؟بس کن تو را به اعتقاداتت حال داری ؟
۲۷۴۶۴ - تاریخ انتشار : ۲۲ خرداد ۱٣٨۹       

    از : یک آدم کوچک دوستدار شعر و طبیعت

عنوان : چشم تو رنگ دریا،منهم بسان ماهی، ماهی چگونه باید بی آب زنده ماند !!!
هر وقت خردنامه ی شاه قلم را می خوانم، به خود می گویم: نه، در آن سر زمین ستون خرد، فرهنگ و هنر و زیبایی هرگز فرو نخواهد ریخت. لطفاً دقت کنید که فرهنگ ایران را فقط فرهنگ فارسی نبینید. فرهنگ ما از خلیج فارس تا دریای خزر، از آفتاب خیز شرق تا کامیاران غرب گسترده است. از سرزمین حافظ تا خانه ی شهریار جاریست، و این همه در تهران بزرگ و بیدار به هم می پیوندند. فرهنگ ایران، فرهنگ همه ی گوشه ها راشامل می شود. از نیمه ی سرخس گرفته تا بندر ترکمن، تا تالش کهن ووووو راه دارد.
فرهنگ ایران در خرم آباد است.

آری، وقتی خردنامه ی شاه قلم را می خوانم امید وار می گردم، اما وقتی به زمانه ی خودمان سرک می کشم، گاه از رویش پر سرعت این همه انشا، خسته می شوم. اما خستگی من دیر نمی پاید وقتی می بینم در یک بیت ترفندی، رویایی گنجانده می شود از این دست:
چشم تو رنگ دریا،منهم بسان ماهی
ماهی چگونه باید بی آب زنده ماند !!!

قرار بود که یک کامنت کوتاه بگذارم و تمام که نشد!

باری، خانم پروین میر ویسی عزیز، که کمی عصبانی نوشته اید ... باید بگویم: آنچه در باب شعر و شاعر نوشتم، از سرمایه های من است. یعنی یک تئوری نیست، با جانم در هم آمیخته و دیگر جدایی پذیر نیست.
یعنی نه با شعر خسرو که انسانی عدالتخواه، شریف و شاعر است؛ هرگز بی مهری نمی کنم، بلکه حتی اگر دشمنم شعری بسراید، نیک و بدش را همانقدر می گویم که باید.
بانوی گرامی، من با خون دل به این ثروت - حقیقت جویی و راست گویی - رسیده ام هرگز از لذت اش خود را محروم نمی کنم. حتی اگر شده بر بسیاری از لذت ها بخاطر آن خط می کشم. کشیده ام. رنج باور نکردنی زندگی من شاهد من است. برای خود ناراحت نیستم، هستم اما، برای اینکه نتوانستم آنطور که باید در خدمت مردم قرار گیرم.
اگر گاهی می آیم و اینجا چیزی می نویسم از سر شکم سیری یا سر گرمی نیست. آدمی بسیار ظریف، و هم قوی هستم. هر کسی نمی تواند مرا جا کَن، کند. پهلوانی فرزادی، گرد آفریدی، دایه سلطنه ای، بزرگ دلسوزی می تواند مرا به اینجا بکشاند. وگرنه، با زبان زور و زر با من سخن گفتن بیهوده است.
همه اقوام ایرانی را دوست دارم درست مثل قوم کوچک پاره پاره ی خود، دوستشان دارم. به هیچ کسی اما تعصبی ندارم، یعنی اگر حق با پدر من نباشد، می گویم نیست؛ گرچه به عنوان پدر به او احترام می کنم. احترام کردن، حق دیگری را به پدر خود دادن نیست. زیرا این در اصل رواج بی احترامی است. برای اینکه تفکری قبیله گرایانه و بسیار عقب افتاده است؛ چون در مسیر ضد خرد و ضد فرهنگ می باشد. آری، چنین فرهنگی قبیله گرایانه است و هرگز ترا به خرم آباد هستی نمی برد. اینگونه زیستن، هم مرا می سازد و هم دوستی مرا با مردمان خردمند ایران و جهان استوار تر می کند. از زمانی که خود را شناخته ام، برای این نوع زندگی می زیم مستانه چنان، که بسیار گاه: از خویشتن آسان شوم، چون موج ها رقصان شوم، دریا نشانم می شود، شور اش نهانم می شود، آیینه می گردم چو آب، آتش زند چشم اش به خواب، شعله درونم می دود، آتش به خونم می دود، لانه کند در جان من، خوشتر شود پنهان من، ناخورده مستی می کنم، دوری ز پستی می کنم، شیرن من رنگا به رنگ، آید به گامم چون شرنگ، گویم: که حلوا گشته ای! خندد: به عشق آغشه ای ........... باری بانوی گرامی، این روزگار من بُوَد، شام و نهار من بُوَد.

حالا فقط مانده بدهکاری ای که به خسرو دارم، دیر تر می آیم و آن را نیز می پردازم و می روم پی کار خود، تا جای کسی را تنگ نسازم.
۲۷۴۵۵ - تاریخ انتشار : ۲۲ خرداد ۱٣٨۹       

    از : بهمن پارسا

عنوان : از سر اجبار!
نازنین خسرو،من ارادتمند تو هستم.آنقدر که تو خطابت کنم. و اما از سر اجبار سخنم با خانم میر ویسی است. خسرو مرا ببخشد.
پیش از ورود در متن،قدری حاشیه میروم که گفته اند، مقدمه ی واجب ، واجب است.در سالهای نوجوانی در محله ی آقای افراشته که از اهالی شیور، ارسباران بود ریش سفید کوچه ی ما بود. قواعد او نا نوشته لازم الاجرا بودند. گاهی که خلاف آن مقررات رفتار میکردیم میامد و گوشمان را میکشید و میگفت : به زبان آدم گفتم نفهمیدید، بگذارید با چند مثال گاو گوسفندی برایتان بگویم!
من که خیلی در این زمینه و این تکیه کلام کنجکاو بودم ،روزگاری که دیگر دبیرستانی نبودم و مثلا سری بین سر ها داشتم از آن شریف زنده یاد در مورد این کلام مکررش پرسیدم. به مهر گفت:پسرم من روستازاده و روستا نشین بودم و آب وملکم هنوز هم آنجاست و همه ساله برای محاسبه و تسویه به شیور میرفتم ومیروم.گاهی بهنگام حل و فصل امور یکساله وقتی میدیدم زبان شهری شده من کار برد ندارد،میگفتم بگذارید با چند مثال گاو و گوسفندی که معمول تر و مرسوم تر است قضیه را توضیح کنم و اتفاقا به نتیجه هم میرسیدیم، چرا که زبان را میبردم به سطح روستا یعنی که :چونکه با کودک سرو کار ت فتاد .... .
و اما خانم میر ویسی من کارشناس شعر و شاعری نیستم.اما شعر شعرای سابق و لاحق را میخوانم و دوست دارم و مداقه میکنم. خیلی هم میپرسم و همه اش در کار آنم که بلکه پیش از آنکه ، کاسه ی سر بشود خاک انداز !!! دو کلمه از نا دانی هایم بکاهم.
خانم عزیز ،من به نوع و جنس و شکل و ماهیت و تمایلات قناری و اینکه اهل کدام طبیعت است کار ی ندارم و پرنده باز و پرنده شناس هم نیستم. سخن من با خسرو که ندیده برای من مظهر فروتنی و بزرگواری است این بود که ، نازنین، این پرنده ی معروف عموما طوری است که موافق هر شرایطی همین که وقت خواندنش باشد و به قول اهل "سعله" ،تو لک ، نرفته باشد میخواند، چندان هم در بند گل و این حرفها نیست،در نتیجه حیف است از شما که استعاره ی نا صواب کرده باشید.
فرض کنید شاعری بنام من، در کمال بی سلیقگی و ندانم کار ی بگوید:
چشم تو رنگ دریا،منهم بسان ماهی
ماهی چگونه باید بی آب زنده ماند !!!
که یعنی اگر شما چشمهایت را دریغ کنی بنده مثل ماهی دور از آب میمیرم. این مصداق عینی دارد و تصویر ذهن را با دستکاری در عینیت به لازم وملزوم تعبیر میکند. حال آنکه در عمل و در عینیت به اثبات رسیده قناری مادر مرده اهل این حرفها نیست و در همه اماکن عمومی به وقتش صرف نظر از بود ونبود گل میخواند. لذا این استعاره ناپسند است، دلپذیر نیست، خیال انگیز نیست،شاعرانه نیست و خیلی نیستهای دیگر.
لذا خوبست خانم میر ویسی کمی بیشتر اندیشه کرده و در خیال آن نباشند که فقط ایشان کردی میداند، ودر کار پرنده شناسی حرفی برای گفتن دارد! من کسی را میشناسم که گاهگاهی در این تارنما اظهار نظر میکند و پنج زبان را به تسلط در اصل و فرع میداندو زیر بغلش دانشنامه های فلان وبهمان رشته ی ،پنبه شده را داردو همواره هه مثل شاگردی آماده فراگیری است.
لذا حضرتش خیال نکند طرف دیروز از دانشگاه سید ملک خاتون آمده و به شیوه ی دلبرانه گوگوش میخواهد بگوید"من آمده ام وای وای من آمده ام"خیر خانم عزیز.
این گفتم تا شما "پهنای گلیم دریابید" والا در خصوص کار خسرو ارجمند ، خود دریافته اند که من شاگرد اویم . بیش از این را بیش از من ها باید بگویند و افسوس که روده درازی کردم وآفتی بالا تر از این نیست سخن را. مهر همگان مسری باد
۲۷۴٣۷ - تاریخ انتشار : ۲۲ خرداد ۱٣٨۹       

    از : یک آدم کوچک دوستدار شعر و طبیعت

عنوان : حرف دل، و راه ِ ننشستن به گِل
قبل از اینکه به شعر شاعر بپردازم، بگذارید حرفی که مانده در دلم بسیار سال، را اینجا بیان کنم. تا هم سبک گردم با گذاشتن سنگ این بار بر زمین، و هم درد دلی با شما عزیزان سرای شعر و شور کرده باشم.
زمانی در تهران ما جنگی در گرفت بیجا که بسیاری بجایش می دانستند. البته و صد البته می توانست بجا باشد، اگر منصفانه و بی سمت گیری بود؛ که نبود. هر گروهی به طرفداران خود می گفت: بدان و آگاه باش که جز من کسی بر حق نیست!
و این سخن بیجا - تو بخوان فتوا - دیری نپایید که در دل های طرفداران آن گروه ها، که در واقع سیاست را به شعر کشانده بودند، جا خوش کرد.
سیاست زیباست. جهان گردان است. زندگی کردن، بخصوص زندگی دو قرن ما، بی سیاست، مثل آب در هاون کوبیدن است. پس سیاست هم می تواند به خانه ی جان شعر بدود، و آنجا بنشیند خوش، سازنده و دلپذیر.
اما آنچه در کافه ی نادری و دیگر نقاط تهران - در خانه ها و قهوه خانه ها - رخ داده بود، همیشه سیاستی پاک و سازنده را در خود نداشت، بلکه در خیلی موارد نگاه غرب، شرق و مردم مستقل، در آن مکان ها به ورزاجنگی کشنده و انرژی گیر تبدیل شده بود تا شعر و ادبیات ایران را از پای در آوَرَد. این خواسته ی قلبی آن گروه ها نبود، زیرا در آن ها انسان های شریف و بزرگوار که تمامی هستی خود را حاضر بودند برای شعر و ادبیات بگذارند فراوان بودند. اما در آن کشاکش غیر ادبی و ضد فرهنگی نتیجه بطور اتومات غیر سازنده و ویرانگر بود. این بدان مفهوم نیست که در این میان کسی ساخته نمی شد، اما به این مفهوم است که کسی که ساخته می شد، به یکی از این جریانات سیاسی دلباخته می شد، و دیگر وظیفه ی خود را به روشنی روز می دانست. خیلی زود «دشمن» را که چندین سال شناسایی کرده بود در هر جلسه ای بی رحم هدف می گرفت.
و این شیوه ی نا میمون، کمی دیر تر شد آداب آن نسل اهل ورزا جنگ! این حادثه ی شوم در تهران رخ داد و بعد کشور را به تسخیر نگاه خود در آورد تا بی آنکه خود خواسته باشد، از پای در آوَرَدش.
و این ویروس پلید چنان پاشیده شد، که اگر ما در شهرستان ها به شعری دلپذیر از یکی از آن افراد جنگجو بر می خوردیم؛ اولین سئوال این نبود که او چگونه به این درجه از شناخت، زیبایی و آفرینش رسیده است؟ سئوال این بود: او از کدام قبیله است؟ خودی است؟ اگر جواب منفی بود، او اگر دهقان توس نیز می بود، فتوی خون اش - خون شرف اش - داده می شد به آسانی.
..................
هدف از این مقدمه، زخم های کهنه را شکافتن نبود، بلکه از سر دردی بود که آن روز های تلخ برای ما به "ارمغان" آورد، و آن "ارمغان" شوم و پلید و ضد هنری چو بختکی در جان ما تخم ناپاک خویش را نهاد چنان، که هنوز کابوس آن با ماست. یعنی پدران بی رحم ما، بی آنکه ما خواسته باشیم، ما را به میدانگاه بردند و به جلاد جنگی بیهوده سپردند.
اثرات آن هنوز با ماست. هنوز هر وقت که می خواهند ما همدیگر را بدریم، زخم آن روز ها را وا می کنند. و ما چون کوسه های آشنا به بوی خون به تکاپو می افتیم برای دریدن، بی آنکه بدانیم داریم خود زنی می کنیم!
و این درد بزرگ دیگری نیز برای ما داشته؛ و آن پیوسته با بد بینی به دیگری نگریستن است. بجای نقد هنوز ما یار گیری می کنیم. یعنی یا کسی را می زنیم چنان، که بر نخیزد دیگر؛ و یا بلند اش می کنم چنان که زیارتگاه و بت شود. او - آن بت - فقط حُسن دارد، بی هیچ عیبی. و این نگاه کوتاه قبیله گرایانه هنوز طناب گرن بسیاری از ماست، و نمی گذارد که بی شیله و پیله به شعر و ادبیات و هنر نگاه کنیم. حتی نمی گذارد که به سیاست زیبا و پاکی دل ببازیم. هنوز به ما می گوید باید خود را آماده ی جنگی بسازیم برای دریدن یکدیگر. به نظر من ما باید از روی جنازه این پلید در ذهن خود بگذریم، تا بگذرانیم، به سر بلندی بگذرانیم، دوران آزمون ها، سازندگی و آبدیدگی خویش را؛ تا در نتیجه بتوانیم آن که باید گردیم. وگرنه او از روی جنازه ی ادبیات و شعر و هنر پیوسته خواهد گذشت بحران آفرین، بیمار ساز، و در نهایت به تنگنا انداز. و این فاجعه تکرار خواهد شد: باز و باز و باز

برای اینکه بتوانیم زیبا و شور انگیز به خانه ی پر شور ادبیات در آییم، باید دگر شویم. باید هنر را ببینیم، باید هر زیبا زایشی را مهربانانه به انتظار بنشینیم؛ بی آنکه در ملاقات ها بپرسیم از کدام قبیله ای.

ادامه دارد

بعد از این یک کامنت کوتاه خواهم نهاد و در کامنت بعدی به شعر شاعر می پردازم.
ساعت نزدیک به هشت صبح است، رفتم بخوابم. آن دو کامنت را در طول روز - بعد از ظهر - خواهم نوشت.
همیشه شاد و شکفته باشید چو بهار
۲۷۴٣۵ - تاریخ انتشار : ۲۲ خرداد ۱٣٨۹       

    از : یک آدم کوچک دوستدار شعر و طبیعت

عنوان : و اما چرا قناری اعتراض بر انگیخت؟
در جواب خانم فرهودی عزیز، و خانم میر ویسی گرامی باید بگویم که کسی مخالف بکار بردن قناری در ارتباط با گل نیست؛ قناری هم می تواند عاشق طبیعت و گل باشد و برایش بخوانَد. علت اعتراض و خرده گیری، بیجا حضور حتمی گل را شرط خواندن قناری کردن است. یعنی اگر گل نباشد، او نخواهد خواند.
خانم فرهودی عزیز که خود شاعر هستند و دیده ام گاه در بیتی چنان حساسیتی به خرج می دهند که تحسین بر می انگیزند، متأسفانه بدون اینکه به اصل شعر دقت کافی کرده باشند، سئوال کرده اند.
چرا؟
برای اینکه شاعر به قناری بودن خود در نبود گل ِ خود، اکتفا نمی کند، بلکه شرط مطلق ایجاد می کند. شاعر نمی گوید که تو گل بودی و من چون قناری در کنارت به تو عادت کرده بودم و برایت می خواندم، و حال تو به سفر رفته ای و من بی گل نمی خوانم. بلکه می گوید: حال که تو گل به سفر رفته ای، و من که قناری باشم، چگونه بی تو بخوانم!؟ قناری که بی گل نمی خوانَد - تضاد.
اینجاست که اینبار بجای فشردن دست شما دو عزیز، دست بهمن زندگی را می فشارم، که ذره ذره از کوه تجربه غلتیده به پایین ... و گویی هر لحظه به گوش جان شنیده: آ که گِرد آییم به گِرد ِ گِرد ها

زیرا او می گوید: شاعر جان تو خواندن قناری در کنار گل را شرطی حتمی می کنی، و می گویی:

«بی گُل چگونه باشد آوازه خوان قناری؟»

جواب سئوال شما شاعر عزیز این است: بی گل هم قناری می خواند. حتی در دم و دود نفسگیر نادلپذیر می خواند. این سئوال شاعر در این مصرع است که تضاد سخن را بر ملا می کند، و این تضاد به دید می آید و خواننده ی حساس را به نغ زدن شعر دوستانه و شاعر دوستانه وا میدارد.
و بعد شما دو عزیز به نکته ی ظریف دیگری هم توجه نکرده اید، و آن این است که شاعر وقتی از لغت نامه ی دهخدای بزرگ نمونه می آوَرَد، دارد می گوید که من تصور این را داشتم که این پرنده در طبیعت ایران می زید. من جواب دادم که این تصور غلط است.
شاعر انسانی با وجدان و عدالت خواه است. و همین خصلت ایشان باعث شد که با سماجت بحث را ادامه ندهد. زیرا بعد از توضیح این آدم کوچک دوستدار شعر و طبیعت، دید که تصور غلطی از زندگی قناری در ایران داشته.
کوتاه سخن: اگر ایشان همین بیت را به حالتی دیگر می سرودند و حضور گل برای خواندن قناری را واجب و حتمی نمی کردند - قناری ای که بی گل هم می خواند - لطفاً به حضور ویژه و مهم ِ «هم» دقت کنید.
آنوقت گذرگاهی آن حکمت شاعرانه می گشت برای گریز.

ادامه دارد
۲۷۴۲۷ - تاریخ انتشار : ۲۲ خرداد ۱٣٨۹       

    از : یک آدم کوچک دوستدار شعر و طبیعت

عنوان : و اما سخنی با بانو پروین میر ویسی گرامی
بانو پروین میر ویسی عزیز، از اینکه در باره ی ملیجک ناصر الدین شاه مطلب را کامل کرده اید از روشنگری شما ممنونم و دستتان را دورا دور به گرمی می فشارم. و نظر شما را تا اطلاع ثانوی که متخصصین در این باره دقیق تر بگویند اصل می شمارم.
چرا این بخش سخن خود را شرطی کردم؟
برای اینکه من آنچه می گویم بر سه بخش است، اول مطالعات من است، دوم تحقیقات میدانی من است(سال های سال است که به این بخش عاشقانه در زبان و فرهنگ مردم پرداخته ام)، سوم شنیده های من است. هرگز به سود خود چیزی را کم و یا زیاد نمی کنم. آنچه من در باب ملیجک نوشتم، سال ها پیش - قبل از انقلاب بود - فکر کنم سال ۱۳۵۶ بود، در یک برنامه ی رادیویی رادیو تهران شنیدم. دقیق به یاد دارم که گوینده زن بود. آنجا گفته شد که شاه به شکار رفته بود و آن کودک ملیجک در دست فریاد می کرد ملیجک ملیجک و ... من فکر نمی کنم در یک برنامه ی تحقیقی تاریخی بیایند و حرفی من در آوردی را بزنند. به یاد داشته باشید که دو ملیجک بوده است. از سوی دیگر می تواند حق با شما عزیز باشد، یعنی اهالی رادیو از خود نگفته اند، بلکه از جایی بر گرفته اند. می تواند حق با شما باشد، زیرا دروغ به دل تاریخ ما کم نرفته، و گاه چنان است که باید گوشه هایی از تاریخ را دوباره نویسی کرد.
من در این مورد چنان که نوشتم حق را به شما می دهم و بحث را می بندم، و قضاوت را به آگاهان و متخصصین ویژه می سپارم.

اما در مورد خود واژه ی ملیجک اجازه بدهید اندکی بیشتر توضیح دهم. و پیشا پیش بگویم که این کاریست تحقیقی و در نتیجه بخواهی نخواهی طولانی می شود. این در واقع کامنت نیست، بلکه بخشی از کتاب است که به ناچار در اینجا می آید.
قبل از توضیح این را هم لازم است بگویم که در زبان های ایرانی گاه کلماتی پیدا می شود که در هر منطقه ای معنی خود را دارد. یعنی واژه ای در زبان کردی یک معنی دارد، در حالی که همان واژه در زبان دیگری، مثلاً لری معنی دیگری دارد. پس روی یک معنی بطور مطلق همیشه نمی توان تکیه کرد.
شما اصلاً فکر نکنید این واژه هایی که ما روزانه مصرف می کنیم همه بجا و دقیق هستند. نه، چنین نیست. خیلی از این واژه ها از معنی اولیه ی خود دور شده اند، مثلاً در یک منطقه آن واژه را درست بکار می برند، اما در منطقه ی دیگر غلط مصطلح آن بکار برده می شود، یا عین آن واژه با معنی غلط مصطلح بکار می رود. این سخن کلی است، در باب ملیجک نیست؛ اما آن را نیز می تواند شامل شود. این توضیح را خدمت شما عزیز دادم تا دنیای واژه ها را گسترده تر از اینها ببینید، به هنگامی که به قضاوت می نشینید. زیرا مباد هرگز که ما اشتباهی را در تحقیق به تاریخ برده ثبت کنیم. از این دست غلط ها به اشکال مختلف در زبان های ایرانی و از جمله در زبان فارسی دری متأسفانه فراوان تر ثبت شده.
حال که از کردستان زیبا، اما رنج دیده و پاره پاره سخن گفتید، بگذارید از همانجا برایتان مثال بزنم.
استان کردستان - این واژه مرکب سه بخشی را که با غرور تمام روزانه بسیار بار تکرار می کنیم؛ غلط است. در زمان ساسانیان نیز این واژه بکار می رفت، اما به شکل دقیق و درست اش بکار می رفت. بعد ها در زمان رضا شاه، فرهنگستان که خدمات فراوان کرد، غلط هایی را نیز به فارسی وارد ساخت. دهخدای بزرگ در بعضی موارد با آنها در گیر شده ثبت کرده هایشان را نمی پذیرفت. ولی به هر حال زورش به آنها نرسید، گرچه خود حتی رئیس فرهنگستان شد ۱.
در زمان ساسانیان به قاعده ی زبان های کهن ایرانی استان را، افشرده و زیبا، در پایان واژه ی مرکب دوبخشی می آوردند. مثل کردستان، بلوچستان، لرستان. ستان مخفف استان است. در واقع کردستان = کرد استان، است؛ بلوچستان = بلوچ استان، است؛ لرستان = لر استان است.
می بینید که ما ده ها سال است که یک کلمه را غلط تلفظ می کردیم، و حتی هرگز به ذهن ما هم نرسیده بود که این تلفظ هم غلط و هم زیاده گویی است. زیرا در واقع استان کردستان می شود. استان کرد استان. در فارسی دری ما از این دست بسیار است. در کتاب چاپ ناشده ی واژه شکافی به اصلاح بسیاری از این لغات غلط جا انداخته شده، یا به مرور زمان خود غلط جا افتاده، پرداخته ام، که اگر موفق به چاپ اش گردم، خیلی از غلط ها رو شده دوباره درست اش در جامعه راه می یابد. می دانم، اینجا جای این بحث نیست، مختصری برایتان نوشتم تا هنگام بکار گیری بعضی واژه ها، دقت بیشتری بفرمایید.

و اما ملیجک - آری، به کردی یکی از نام های گنجشک مه لیجک، است. آیا این نام واقعاً مال گنجشک بوده، یا بعد ها به نام گنجشک زده شده؟ این بحثی بلند را می طلبد، که باز جایش اینجا نیست. ولی همینقدر بگویم که در مناطق دیگر ایران ملیجک گنجشک نیست. حد اقل به جرأت می توانم بگویم که منظور من از ملیجک گنجشک نبوده، گنجشک آواز نمی خواند، بلکه جیک جیک می کند، یا چیریک چیریک می کند. چنانکه در کردی نام دیگر گنجشک چیریله است. در سه زبان سلاویان شرق نیز برای صدای گنجشک، چیریک چیریک، را بکار می برند. گنجشک پرنده ای است قهوه ای رنگ. ماده اش قهوه ای است، نر اش رنگی تیره تر دارد که در گلوگاه او نالَک سیاهی چون داغ شقایق دیده می شود.
از سوی دیگر گنجشک در کردی نام های دیگری نیز دارد، که می تواند چند نام دقیق نام واقعی گنجشک باشد، اما بعضی نام ها می تواند تشبیهی باشد. از این دست نامگذاری ها در زبان ها ایرانی، فراوان دیده می شود که نام چیزی ، پرنده ای، حتی قومی تشبیهی است. مثل آوار، لک، گیل لک - لک ِ گیلانی - ترک یا تورک، چیچن ۲، تات، تالش، لر، کرد یا کورد و ... همه ی این اسامی را دیگران - همسایگان - بر آنها نهاده اند. که بعد ها به وسیله ی خودشان نیز به مرور زمان پذیرفته شده چنان، که آن اقوام نام اصلی خود را از دست داده اند. یعنی اول نام اولیه اش به حاشیه رفته و بعد کم کم منسوخ شده است. بعضی از این نام ها تعریف نیک و زیبایی دارد از آن قوم، و یا نامی طبیعی است، و دیگر نام ها، توهین آمیز است. البته خوشبختانه بعد ها وقتی جا افتاده، دیگر فقط نام آن قوام شده، و کسی توجهی به معنی آن ها نکرده ، و به نظر من امروزه نیز که بشر خوشبختانه به انترناسیونالیسم رسیده چنان، که در زادگاه بزرگ مرد دو قرن ما - نلسون ماندلا - جام جهانی بر گزار می شود؛ لزومی ندارد که ما به معانی آنها بپردازیم. ولی این را لازم است بدانیم که فاشیزم و در نتیجه بر خورد فاشیستی، از دیر باز و همیشه بوده چون آتش زیر خاکستر؛ اما در دو قرن ما شکل جدیدی از آن پدیدار گشت.
باری، گنجشک در کردی نام های دیگری نیز دارد که به نظر من همه نام اصلی و اولیه ی گنجشک نیستند، بعضی از این نام ها تشبیهی هستند، و یا بعد ها به اشتباه به گنجشک نسبت داده شده اند. و این سخن من دلایل مختلف دارد که در این اندک نمی گنجد.
نام های گنجشک در کردی: چیریله، پاساری، چویشکه، چوله که، کیژووله، مریچلی - هورامانی - چیچک، ساندیلکه، جوجک، چومک، کیشکه - کردی شمالی - و ملیجک
و من منظورم از ملیجک، هرگز گنجشک نبوده؛ بلکه منظورم ملیجک و یا زرده ملیجک بوده. که پرنده ایست خوش خوان. استاد ابوالحسن صبا، خیلی از آهنگ های خود را از زندگی و طبیعت گرفته، مثل صدای ترن یا قطار، گوسفند دوخوان - فرا خواندن گوسفند ها به گیلکی، زنگ شتر، و از جمله ی آنها زرده ملیجک است. آهنگی است پر از شادی و پرواز؛ «اتفاق» های غریب، غزل های عاشقانه و ناب را می مانَد.

زیر نویس

۱ - دهخدا، هرگز واژه ی فرهنگستان را نپذیرفت، و حاضر نمی شد بر زبان اش آوَرَد. اتفاقاً وقتی دیدند هیچ کسی به پای او نمی رسد، رئیس فرهنگستان اش ساختند. مشهور است که روزی یکی از دوستان دهخدا به خانه اش می رود و می گوید: استاد دیروز نیز خدمت رسیدم و شما تشریف نداشتید.
دهخدا در جواب می گوید: باز بدان جای غلط رفته بودم.

۲ - خوشبختانه در بین خلق های ساکن ایران، هرگز حساسیتی در باره ی معنی نام قومشان رخ نداد و در نتیجه، نبش قبر تاریخی در باره ی نام بعضی اقوام صورت نگرفت. اما در قفقاز این کار را کردند. در مدت کوتاهی که چیچنستان، از روسیه جدا شد، سران قوم چیچن، نام اش را که توهین آمیز می پنداشتند، به ایچگریا، تغییر دادند، که دیر تر باز به نام اول خود برگشت.

ادامه دارد
۲۷۴۲۰ - تاریخ انتشار : ۲۲ خرداد ۱٣٨۹       

    از : یک آدم کوچک دوستدار شعر و طبیعت

عنوان : خسرو جان عزیز من با سخن ات موافقم و فکر می کنم رهگذر گرامی اندگی بی دقتی کرده، اگر به یاد داشته باشید در همان کامنت اول که برایتان نهادم این شعر لطیف و زیبا نامیدم
من آن کامنت را ندارم ولی در آرشیو شما حتماً ثبت شده است. وقتی دیدم پاک اش کردی کمی دلگیر شدم، زیرا در آن با دلسوزی تمام به شعر، به شاعر، به دیروز و به فردای هنر و شعر و ادبیات پرداخته بودم. بعد به شما شاعر عزیز حق دادم. زیرا زمانه ی ما زمانه ی گاز گرفتن ها است و پیش خود گفتم: مرا که جز مهر انسان و طبیعت و زیبایی و حق و راستی و عشق به دل راه نمی دهم، را شاید با مردم عقده ریز و گرهمند زمانه ی ما اشتباه گرفته است. این بود که بار دوم نشانی ایمیل خود را برایتان نوشتم. تا حد اقل بدانید که نظر از آن ِ چه کسی است. یعنی کسی که بد خواهی در وجودش نمی تواند راه بیابد.
من دیر تر به شعر شما نیز می پردازم؛ شعر لطیف است و عاشقانه است و دلپذیر. اما از اینکه بحث روی یک بیت گیر کرد گناه خود تان بود. نظر های مخالف را پاک کردید؛ ولی حالا شیوه ی زیبایی را در پیش گرفته اید. یعنی با خواننده به گفتگو نشسته اید و از این زیباتر نمی شود و من به عنوان یک رنج دیده و تلاش گر راه فرهنگ و ادبیات این کار نیک را به شما تبریک می گویم. همانطور که گفتم دیر تر به شعر شما بر می گردم.
۲۷۴۱٣ - تاریخ انتشار : ۲۲ خرداد ۱٣٨۹       

    از : خسرو باقرپور

عنوان : عکس یادگاری
پیشانه همه ی دوستان و دوستداران مهربان و عزیزم را سپاس می گزارم که به سروده هایم توجه می کنند. بی تردید اسباب شادمانی ی ژرفی است برای من. اما مهربانان! شاعر است و شعر او به ناگزیر. به شعر و به دلم سوگند من هرچه سروده ام همه جوششی بوده است و "کوشش" در سروده های من راهی نداشته است. و مگر برای که سروده ام هر گاه سروده ام؟ در سروده هایم نیز اگر شیفتگی و ستایش نمودی نمایان یافته است، هماره مدح عشق و شور و خرد و انسان کرده ام در خانه ی بضاعت خویش. پس... به شیدایی و جوشش چشمه ی شعرم شک نکنید که رنجور می شوم و اندوهبار...

سلام بر شما و سلام بر شعر
۲۷٣۹۰ - تاریخ انتشار : ۲۱ خرداد ۱٣٨۹       

نظرات قدیمی تر

 
چاپ کن

نظرات (۱۹)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست