سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

دریا - دکتر اسعد رشیدی

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل [email protected] و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : و یک توضیح کوتاه
منظور از "تهرانی" مردم شریف و با فرهنگ و بسیار آگاه تهران نیست. آن کلمه در گیومه است ، و آن شخض می تواند اهل هر کجای دیگر ایران و جهان باشد. چنانکه منظور از "روستایی" فقط روستایی نیست ، بلکه او می تواند اهل بزرگترین شهر های جهان باشد. منظور همان بزرگ زنان و بزرگ مردانی هستند که کودکانه زیبا می زیند.
۷۱٣۴ - تاریخ انتشار : ۲۲ بهمن ۱٣٨۷       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : سپید سخن = آن سخن است که از دل بر آید و بی هیچ سانسوری بر زبان نشیند ، و یا با قلم ، ساده و بی تکلف خود را در خانه ی دفتر بچیند.
سلام بر دکتر اسعد رشیدی و سلام بر همه ی شعر دوستان و هنرمندان

چند روز پیش دیدم که کسی زیر شعر دکتر اسعد رشیدی این یاداشت را گذاشته : "ملغمه ای از شاملو و لورکا"
از آنجایی که عموماً مردم کوچه ملغمه را در باب موضوعات منفی بکار می برند ، در نتیجه "اخبار روز" تشخیص داد که آن یادداشت را پاک کند.
ولی اگر به معنی دقیق ملغمه نگاه کنیم می بینیم که بکار بردن این کلمه چندان اشکالی ندارد. ملغم ترکیب فلز است با جیوه ، یعنی به جای آلیاژ ، ترکیب در این مورد استثنایی ملغم یا ملغمه نامیده می شود.
از اینکه "اخبار روز" آن جمله را برداشت ، بر او نیز خورده نمی توان گرفت ، زیرا در جو آشفته ی نظر گاه های سایت های ایرانی به جای نظر صادقانه اغلب جنگ و جدل و یار گیری می بینیم و دریایی از سو تفاهم موج می زند. به جای اینکه نظر بدهیم بیشتر سنگر نشینی می کنیم . می زنند ، می زنیم چنان که گاه به چاله میدان سخن در می آییم و یار می گیریم تا بزنیم چنان که طرف دیگر از جایش بلند نشود و برای دیگران نیز این عبرتی فراموش ناشدنی گردد. و در این گیرو دار عده ی بسیار کمی هم که نظرات خود را صادقانه بیان می کنند ، یا این میان - در دعوا - و یا بر اثر بی توجهی ، نظرشان دیده نمی شود و در آن آشفته بازار گم می گردد.
و در چنین جوی عموماً نظر دهندگان با قضاوت از پیش به میدان در می آیند تا طرف را حسابی زمین زده گردو خاکی پا کنند عظیم و بعد پیروزمندانه بروند پی کار خود. و این آغاز فاجعه و بنیان دیوار کج نهادن است. اگر از زاویه ی دعوا و بزن بزن به این گونه نظر دهی ها نگاه کنیم هیچ اشکالی ندارد . زیرا در دعوا که حلوا پخش نمی کنند. اما آیا نظرگاه یک وبلاگ و یا سایتی برای قشون کشی و ضعیف کشی ایجاد شده است؟!
سئوال مهمیست ، نه؟

و اما ملغمه: به نظر من آن کسی که آن کلمه را نوشته حرفش درست و غلط است.
درست است زیرا اسعد رشیدی با عشقی خاص به شاملو و لورکا نگاه می کند. از آن ها تابلو درست کرده و به دیوار ذهن خود آویخته استوار. همین اشکال را عده ای بر مانی شاعر و بسیاری دیگر می گیرند.
من اما به شعریت ، به سخن نو ، به ژرفای اندیشه ، به کشف و ایهام و شور در شعر دیگران نگاه می کنم. می تواند شعری شبیه شعر کسی باشد اما کپی برداری نباشد. جان کلامش هم شور و حال ویژه ای داشته باشد و هم پر باشد از تازگی. یعنی در عین حال که در کشور شعر دیگری زید ، می تواند خودمختاری جمهوری سخن خود را نیز داشته باشد. و این یک شرط اساسی دارد ، و آن این است که نو آوری از هر دری ، در شعر خانه ی خیال و اندیشه ی او ، دیده شود به وضوح.
اشکال عمده ی مقلدین سبک ها بخاطر تقلید نیست ، بلکه بخاطر بی جان بودن سخنشان است. یعنی چه؟
یعنی اینکه اغلب می آیند و از دیگران تقلید می کنند و خیلی ضعیفتر از منبع اصلی می سرایند. و این درد بزرگ شعر و ادبیات زمانه ی ما است.
اغلب شعر هایی که در سایت های ایرانی خارج از کشور چاپ می شوند ، می توان گفت یک جوری تمرین شعر است ، نه خود شعر.
و یا سخن معمولی هر روزه ی ماست که بجای صحبت کردن عادی ، به نخ نظمش می کشانیم. و اگر ما این کار را پیشه ی دائمی خود بسازیم. قبل از اینکه خود بدانیم شعر را در وجود خود می کُشانیم. و وقتی شعر میمیرد ، جایش را ناشعر می گیرد. و عمق فاجعه اینجا است که شعر طلب ، می تواند در این دام بیفتد. یعنی همین نظم و تقلید را به جای شعر بپذیرد و قبل از اینکه خود بداند دامن هیچ بگیرد. و آن هیچ را چیزی به حساب آورد و این به حساب آوردن ِ هیچ مد روزگار شود. یعنی در چشم آن عاشق مسخ شده ، لکنته روزگاری چنان خود می نماید که شکوفا بهار شود ، که نیست. و این فاجعه ادامه می یابد وقتی که بجای نقد صادقانه و دیدن نیک و بد یکدیگر ، یار گیری رسم روزگار شود و مد گردد. یعنی به تو حالی می کنند در کوچه ی "شعر" این مفهوم را:اگر بی یار هستی ، بدان که چلاق و بی پا و دستی. و در نتیجه کشتن تو ، برای "زورمند شعر" هیچ کاری ندارد و او حتی می تواند ثابت کند که ریختن خون از کفر جانت واجب و لازم نیز می باشد.
و اینجاست که ژرفای بی حد فاجعه در کشور سخن رخ می دهد چنان که دیگر استقلالی برای ریزه پا بر جای نمی ماند. و در چنین جوی ناپاک و ضد شعر و ضد آفرینش است که فرهنگ کرنش و نان قرض دادن ، بر پایی و برقراری حکومت خون چکان خود را اعلام می دارد.
در چنین نظامی یک عده عادت می کنند به ستوده شدن و عده ی دیگر عادت می کنند به ستایش کردن. و این جو خفقان آور و بیهوده و مسخ و پلشت ضد شعر ، شمشیر می چرخاند چنان ، که کسی را هیچ جرأت سر برون کردن نباشد.
و این فرهنگ پوشال و غلط و بی جوهر و بی گوهر ، به همین راحتی قصاب خلاقیت و آفرینش می گردد و لب های مهر و شادمانی را خنده دزد می سازد( فاجعه ی خنده از لب دزدیدن ، عموماً بعد از نهیب زورمند و دژخیم آغاز می گردد)

و نتیجه ی این تلاش "فرهنگی" بی جان کردن یا کشتن خلاقیت است. و این یکی از عمده ترین درد های شعر روزگار ماست.

دوست عزیزی که آن کلمه را پای شعر دکتر اسعد رشیدی نهادی! اگر بخواهی با آن دید ، جهان امروز شعر فارسی را نگاه بکنی ، باید حد اقل زیر در صد عمده ای از شعر روزگار ما آن یاداشت را بگذاری. ولی از آنجایی که تو را با این فرهنگ بزرگ کرده اند که می توانی به ریزه پا به راحتی حمله ور شوی تو می آیی و مشتت را جایی فرود می آوری که ضربه گیرت قوی باشد و این آغاز بیچارگی مردم یک جامعه است.

این داستان ما فقط در باب شعر نیست. این بیچارگی عمومی ما است. به تو حق می دهند که ضعیف را بکشی ، اما به تو حالی می کنند که یادت نرود فقط ضعیف را می توانی بکشی و با زورمند سخن حق شوخی نداری ، زیرا فوراً بر علیه تو فتوا صادر می کند چنان که برای همیشه وجود ناقابل تو از صفحه ی روزگار پاگ گردد . و گاه در هیاهوی ظاهرسازانه ی غریب و دروغینی که راه می اندازند ، می گویند: نه ، اینطور هم که می گویند نیست. تو راحت می توانی حرف هایت را بزنی. حرف هایی که می دانی حق نداری بزنی. اما ناگهان قاعده ی عمومی را فراموش می کنی و زمزمزمه دل را گوش می کنی. شور ترا می رباید و تو سخن می گویی بی پرده ، به جرأت. آنگاه ترا چنان به روز سیاه می نشانند که تا زنده هستی مایه ی عبرت خود و دیگران باشی.
گواه این سخن در زندگی اجتماعی و عمومی ما پالیزدار است.
دوست عزیزی که یاداشت در جاهای کم خطر می گذاری ، من ترا درک می کنم. تو بچه ی "تهرانی" ۱ و من آن روستایی ام ، که بی خبر از دنیا ، توی دعوا شرکت کرد.

۱- و اما داستان آن روستایی خوش قلب و دلسوز:روزگاری دهقانی گیلانی که به تهران رفته بود خسته و خرد و خمیر ، برگشته بود. از او پرسیدم: عمو محمد چرا این همه گرفته و خسته ای. گفت : از تهران برگشته ام.
گفتم: تهران که شهر زیبایی است ، خستگی ات از بابت چیست؟!
آن مرد خوش قلب و بسیار خوش سخن ناگهان با خمشی غریب به من نگاه کرد و من تعجب کردم. چند لحظه سکوت کرد و بعد ، از رنج تهران رفتن چنان گفت که هرگز قیافه ی پر از اندوه اش را نتوانستم فراموش نتوانستم.

گفت: به خانه ی دخترم رفته بودم و چقدر هم راضی و خوشبخت بودم. مردم آن کوچه با مهر و محبت زیادی با من برخورد می کردند ، و هر روز مرا شرمنده ی خود می ساختند. تا اینکه یک روز به هوس پیاده روی رفتم و چندین خیابان را پیمودم. ناگهان دیدم جلوی مغازه ای عده ای جمع شده اند و یکی بازوی خون آلود خود را گرفته و کمک می طلبد. و دیدم که هیچ کس به او کمک نمی کند. تعجب کردم و در دل از خود پرسیدم مگر چه اشکالی دارد که به این جوان کمک بکنند؟!
گفت: نزدیک شدم و پرسیدم : پسر جان چه شده؟!
و آن جوان گفت: توی طبقه سوم این خانه به من چاقو زده اند. و خواهش می کرد که او را به بیمارستان برسانند. و گفت: تاکسی گرفتیم و من با او و یکی از آن جمع رفتیم به بیمارستان ، در بیمارستان آن انسان "جوانمرد" برگشت و گفت : همین آقا به من چاقو زده. و آن شخص که همراه ما امده بود گفت: راست می گوید ، من شاهد چاقو خوردنش بودم...........

بله دوست عزیز ، ما روستایی ها بعضی وقت ها هیاهو ی پراکنده در شهر را باور کرده
لب به سخن می گشاییم بی احتیاط. ما زرنگی و تجربه ی شما بچه های شهر را نداریم.
من شکی ندارم که اگر پرونده ی همه ی "پالیزداران" جهان را درست در بیاورند تبارشان به روستاییانی می رسد که هرچه از دلشان بر آید بر زبان نشیند.
پس با این حساب : مردم بسیار زیرک و تردست! لطف کرده بر ما روستاییان سخن خشم مگیرید. که دیگر گونه زیستن را ندانیم.

و اما یک کلمه در باب دکتر اسعد رشیدی: من همیشه از عشق آن انسان به دریا لذت برده ام. کسی که در کودکی و نوجوانی حتی دریا را ندیده ، اما همیشه دیده ام که دریا تمام هستی او را به خود کشیده می برد - دیده ام که هستی او را ربوده به غارت می برد - گویی دریا راز غریبی را بر آن انسان زاده ی سنه و کوهستان ، گشوده چنان ، که داستان سوزناک خورشید و زمین ، شمس و مرید و مراد را پیوسته دامن می زند در شهر خیال او.

پس مردم "شهر" عذر ما بپذیرید و بر ما روستازادگان سپید سخن مگیرید.

با احترام
لیثی حبیبی
۷۱۲۰ - تاریخ انتشار : ۲۲ بهمن ۱٣٨۷       

  

 
چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست