یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

گلسرخی‌؛ گل سرخ همیشه جاوید - خسرو صادقی بروجنی

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل abuse@akhbar-rooz.com و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
نظرات جدیدتر
    از : به آقای شاعر پیشه

عنوان : جایگاه احساسات و منطق
این آقای شاعر پیشه کیست که چنین دل پُری دارد؟ صحبت بر سر شاعری و یا صداقت گلسرخی نیست. صحبت بر سر عقاید سیاسی اوست. اولاً مخالفت با اقتدارگرایی محمد رضا شاه دلیل آزادیخواهی نیست. ثانیاً ما اینجا درباره رفتار و یا شخصیت افراد صحبت نمیکنیم. صحبت ما بر سر نتیجه کارهای آنان است. بسیاری از افراطگرایان اسلامی نیز مردمانی عاشق پیشه و فداکار هستند. آنها از فدا کردن جان خود و عزیزانشان برای اهدافشان دریغ نمیکنند. ولی آیا میتوان آنها را آزادیخواه و یا مترقی دانست؟ آقای محترم، آیا تا بحال به نوارهای مجاهدین و اشعاری که بعضاً توسط اعضای قربانی شدهء این سازمان قرائت میشود گوش کرده اید؟ این اشعار دل سنگ را آب میکند. احساساتی بودن قطعاً نشانه صادق بودن است ولی هرگز نمیتواند نشانه درست اندیشیدن باشد. من گلسرخی را نمیشناختم. مطمئناً او مرد صادق و پاکدلی بود. ولی او نماینده طرز فکری است که مخرب بودن آن به تمامی جامعه بشری ثابت شده و این هیچ ربطی به شعر و شاعری او ندارد. پس اجازه بدهید که بدور از هر نوع احساسات طرز تفکر سیاسی او را که نه بر اساس اعتقاد به دموکراسی و حقوق بشر، بلکه بر اساس اعتقاد به انقلاب و دیکتاتوری پرولتاریا بود مورد بررسی قرار دهیم.
۷٣۹۱ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : سیاوش نیز آیینه بود و بهار بود ------ از شعر و شور و مستی یادگار بود
روزگاری گرامی رفیقی داشتم که وجودش پر از مهر انسان بود. او نیز ماه فوریه بود که رفت.امسال ندیدم که کسی از او یاد کند ، شاید هم یاد کردند و من ندیدم. با اجازه ی خسروی بزرگ چند کلمه هم به یاد آن عزیز اینجا می گذارم. حق اش است ، زیرا با عشقی وصف ناپذیر به زیبایی ، به انسان و حق او نگاه می کرد و دارو ندار را در راه آن نگاه گذاشت و رفت.
یادش همچو یاد خسروی بزرگ گرامی باد!


برای سیاوش کسرایی ، که دور از میهن - چون بابی سندز " قطره قطره مردن را تجربه کرد ، تا شب جمع را به سحر آورد."

در سوگ سیاوش

آن روز
که در سوگ "شبان بزرگ امید"
مادر وطن
با "دماوند خاموش" می گریست
و دختر بخت ایران زمین
سیه پوش می زیست
آرش را دیدم که می گفت:
"دل من مرگ خویش را باور نمی کند."
با رفتنش
از یاد او
هیچ کم نمی کند
اینک اما
دردیست مرا
که دوایش هیچ مرهم نمی کند.

آری ، آن روز
آرش را دیدم بر قله ی البرز
نه تیری ، نه کمان ، نی گرز
پرچمش نیم افراشته بود آنجا
شاخه ای از سرخ گل
کاشته بود آنجا.

آتش ، از جانش فروزان بود
روانش شعر عصیان بود
گرچه فرو خسبیده بود روزش
از هر "طنین" او
بهمن فرو می ریخت
بر ایران و البرزش.

سپید رود
پیامش را با خزر می گفت
نسیم شمال
با هر رهگذر می گفت
می خواندند
کرخه و کارون به آرامی
نغمه های دیر ناکامی
از گرسیوز و کینش
از پر کینه آیینش
و می گفتند ، مردم
با دل آزرده
از افراسیاب ِ مرگ
از زمستان جدایی ها
از پاییز ها ، از برگ

و آرش همچنان
دیوانه سر
بی بال و پر ، آزرده می غرید

تو گویی ، کاوه را
آخرین فرزند
به مسلخ می برند آنجا

جلودارش نه کوهستان ،
نی دریا ، نه طوفان بود
وجودش شور طغیان بود
به چشمانش خون باران بود.

شنیدم
البرزچون مغی باستانی
سخن سر نمود ،
دل پاک خود را بر آرش گشود:
که ای گرد دیرینه ی پاک باز!
چه آزرده کردست دلت را ،
چه راز ؟
بگو با من آن راز های نهان
منم راز دار ِ جهان
بیا و بدان راز آوردگاه
نمان در دل دردگاه
هر آنکس سخن سر کند
غم ِ جان خود در کند "

چو بشنید آرش
ز پیر سپید بلند
دلش زین سخن رام شد
به آیین گردان
زمین بوسه دادو ،
سخن ساز کرد
بدینگونه آغاز کرد :
"من افسانه ای آشفته سر بودم
- گرچه یادگار ایران دیرینه -
در خانه ی خطر بودم ، در گذر بودم
او مرا غوغای عالم کرد
از زبان عمو نوروزش
در میان قصه ها سر کرد
با خورشیدم برابر کرد!

سیاوش رفته است اینک
و هستیم ما
من و افراسیاب ِ مرگ
من و این خانه ی بی برگ

دیگر هیچ نمی دانم
نمی دانم
شب است یا روز
نمی دانم
چه سان گوید
- برای کودک فردا -
قصه هایش را عمو نوروز

همی دانم:
درون کلبه ی تاریک تنهایی
دلم پر سوز می گرید
عمو نوروز می گرید!

مینسک دهم و یازدهم فوریه ۱۹۹۶
۷٣٨٨ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : خسرو آیینه بود
یاد دارد خاک ِ میهن نغمه ی بی باک او
پر شده جان سخن زندیشه های پاک او
۷٣٨۷ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : خسرو آیینه بود
در زمستان شعله بود و شرار بود
چون بلبلی به باغ ، بیقرار بود
پر زدو شکفته شد و عاشقانه رفت
چون نوبهار سرخ در دل شب کارزار بود
۷٣٨۶ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : خسرو آیینه بود
زمستان ِ درون خسرو بهاره
بیابان درون چون لاله زاره
امه دریا زنه پرپر به خو سر
تی واسی کوه و جنگل بیقراره

ترجمه

خسرو مانند بهاری است در درون زمستان
و همو در درون بیابان لاله زار است
دریای ما پرپر زنان بر سر خود می زند
خسرو ! کوه و جنگل بیقرار تو است
۷٣٨۵ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : خسرو آیینه بود
او که پیمان وفا و مهربانی بسته بود
او که از ظلم و شرارت های دنیا خسته بود
چون سپید رود ِ سخن بود سوی جام ِ هر خزر
شور شالیزار و دریا در دلش پیوسته بود
۷٣٨۴ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : خسرو آیینه بود
خسرو ِ خوبان ما مهر ِ جهان افروز بود
یار بود و یار بود و یار ِ ما هر روز بود
او کرامت پیشه بود و جنگلی پر ریشه بود
گیل مردی خوش سخن ، آیینه ای دلسوز بود
۷٣٨٣ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : خسرو آیینه بود
و باز به یاد دارم ، زمانی برای عزیزی که با اسم مستعار "دامون" در باب خسروی بزرگ مطلبی نوشته بود ، نوشتم:

دامون گل ، برایت می نویسم این زیر به دو دلیل
دلیل اول اینکه نام پسر خسرو را بر خود نهاده ای ، پس پیشاپیش عزیزی
دوم دلیل این که دیدم چیزی عجیب و غریب نوشته ای که بوی بیدل که عطر تازگی از آن بر می خیزد و هزار خیال و خروش بُلبُل ۱ کنان به جام جان می ریزد.

اگر می نوشتی: بیشک خسرو فریادی از شالیزاران شمال بود
می شد یک جمله ی معمولی .اما تو نوشتی

خسرو فریادی بیشک ، از شالیزاران شمال بود

حالا دیگر نه فقط جمله یا مصرع معمولی نیست بلکه بسیار می توان در بابش گفت و نوشت

فریاد می تواند یک فریاد معمولی باشد
فریاد می تواند پر از شک و تردید باشد
فریاد پر از شک و تردید را می توان خفه کرد
مثل فریاد آن ده نفر دیگر
البته من آن ده نفر را نیز دوست می دارم
فقط دارم از زاویه ی فنی و مقایسه ای به حادثه نگاه می کنم
تا مثالی زده باشم

اما فریاد خسرو و کرامت بیشک بود
که هیچ تردیدی را یارای نفوذ در آن نبود
بیشک بود ، یک فریاد کامل ، صد در صد

نمی دانم چرا یک اصطلاح ، کلمه ، حتی یک ویرگول که به تازگی دامن می زند
مرا از حالی به حالی می کند
بس جام را پر کرده و نوشانده خالی می کند

اگر تو بقیه ی مطلب را نمی نوشتی و فقط همان یک مصرع را می نوشتی ، من به جرأت به تو می گفتم
که تو یک شعر ناب آفریده ای

پس ای پسر دست مریزاد
نمی دانم شاید هم دختر
یعنی ای پریزاد دست مریزاد

۱- بُلبُل = صدای ریختن شراب است از دهانه ی شیشه
۷٣٨۲ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : خسرو آیینه بود
به یاد دارم روزگاری در باب خسروی بزرگ برای عزیزی نوشتم:

ما- عاشقان شوریده را
سوی عقل چه می خوانی!
عیبی ندارد
یک روز
که چو ما شوی ، بدانی
این خط و این نشانی
۷٣٨۱ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : خسرو آیینه بود
حالا که شیفتگان شوریده بر سر کار آوردید، بگذار بیشتر بنویسم
در آن سال ها گرچه نوجوان بودم اما از اندوه مردم خبرداشتم ، با تمام وجودم خبر داشتم
در آن سال ها بود که در بیش از دویست دوبیتی تالشی اندوه مردم را گریسته بودم
که بعد ها با نی تالشی نوار شد ، و کمی دیر تر تار و مار شد

به یاد دارم که بعد از آن دو جانباخته ی دلیر - خسرو و کرامت

از جمله نوشته بودم

جوانن مندینه ریجه به ریجه
تیره میدون دره ویجه به ویجه
جوانون تیر ژنن دیل کره سوجه
ننِن ناله کرن وان : چمه کیجه

ترجمه

جوانان ایستاده اند ردیف به ردیف
در میدان های تیر وجب به وجب
به جوانان تیر می زنند ، دل آدم می سوزد
مادر ها فریاد می کنند : آه…! جوجه هایمان

و باز در آن سال ها بود که خطاب به ایران زمین نوشته بودم

کلوس و کنده و زنجیل دِ وسته
بیزه ایران زمین دشبندر مسته
بیزه ای غرشی ای شیر بسته
شته جونن شینه دسته به دسته

ترجمه

غل و کنده و زنجیر دیگر بس است
بر خیز ایران زمین دشمنت مست است
بر خیز آخر غرشی ای شیر بسته
جوانانت رفتند ، دسته به دسته

می دانم البته غلو در کار است
اما اشعار با کمال صداقت نوشته شده است
هرگز قصد غلو نداشته ام ، آن زمان احساس من همین بود
دانش آموزی که بخاطر حقیقت گویی و حق طلبی کارش به خولتونک ِ ساواک کشیده می شد
ولی با این حساب هرگز کینه ورزی نکردم و حتی برای نجات جان ساواکی ای که مرا به شکنجه گاه فرستاده بود ، بعد از انقلاب وقتی خواهرش به خانه ی ما پناهنده شد و گفت دارند چپ و راست می کشند مگذار گودکانش یتیم شوند ، رفتم و ده تا دروغ هم گفتم که گویا می خواستند مرا در ساواک سربنیست کنند که در نتیجه او مرا نجات داد. من امروز پنجاه سال دارم ، آن روز نوزده سال بیش نداشتم ، پس می بینی که نه فقط بی انصافی نمی کنم ، بلکه اگر لازم شد بخاطر انسانیت دشمنم را دوست میدارم.
۷٣٨۰ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

نظرات قدیمی تر

 
چاپ کن

نظرات (۴٣)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست