سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

مرد ایرانی


مهین میلانی


• فردا صبح زنگ زد. پیغام گذاشت که می خواستم ببینم می آیی پیشم. گفت من منتظرت می مونم. خواهش می کنم بیا. من هنوز هیچ حرفی با تو نزدم. من هنوز تو رو ندیدم. ظهر هم تلفن زد. بعد از ظهر هم. من به هیچ کدام پاسخ ندادم. روز به پایان رسید و فردای آن روز می بایست به شهرش برگردد. قطعا دیدارش با دوستان یک چیزی بوده در باره ی معامله ی یک زمین یا ساختمان در ونکوور ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۷ خرداد ۱٣٨۶ -  ۲٨ می ۲۰۰۷


عکسش را که دیدم، اشتیاقی که به او یافته بودم از دست رفت. صرفنظر از اینکه خوش رو نبود، در نظر نخستین یک مرد میان سالی می آمد که هیچ شور و شری در آن نیست. همان روز وقتی تلفن زد عامدانه به او گفتم من خیلی دمدمی مزاج هستم. گاهی پیش می آید که جواب تلفن ها را نمی دهم، یا گاهی دیر پیام ها را چک می کنم.
تلفن هایش فاصله دارتر شد ولی هم چنان شیرین و خواهنده بود؛ مرا تحریک کرد که دوباره عکس هایش را نگاه کنم. مهر و گرمای بخصوصی در آنها دیدم و نوعی پختگی . شاید هم آن شیرینی بیانش در اولین تلفن از لاس و گاس پاشیده می شد توی چهره اش.
این اولین تلفنِ چند روز پس از اقامتش در ونکوور بود. گفت می خواستم باز تشکر کنم.
- من که کاری نکردم
- من به هفت - هشت نفر هم اسمِ دوستم زنگ زدم. همه بی حوصله مرا از سرشان باز کردند. شما تنها کسی بودید که راه حلی دادید تا شماره ی دوستم را پیدا کنم. از من پرسیدید دوستم چه کاره است و وقتی که فهمیدید دارو توزیع می کند، شماره ی یک داروخانه را به من دادید.
- خوب من شغلم طوری است که ول نمی کنم و اگر راهی باشد آن را پیگیر می شوم. حالا که فقط یک شماره تلفن دادم.
- یک شماره تلفن نبود، حضور ذهن خوبی داشتید، برایتان مهم نبود چه کسی است که اطلاعاتی از شما می خواهد. هرکاری توانستید کردید.
- به هرحال متشکرم که زنگ زدید.

سپس گفت که نوازنده و آواز خوان است و چند آلت موسیقی را می زند. از او خواستم که برایم بنوازد. بلافاصله شروع کرد به زدن پیانو و خواندن آواز. بسیار ماهرانه می نواخت و صدای گرمی داشت، درحد یک هنرمند کارکشته ی حرفه ای. بعد از من خواست که شعری برایش بخوانم. یکی از اشعارم را برایش خواندم. خیلی هیجان زده بود. صدایم را و شیوه ی ارائه ی شعرم را بسیار پسندید و گفت که باید این صدارا با موسیقی ترکیب کنیم. کار بسیار جالبی از آب در خواهد آمد.

بار دیگر که زنگ زد همان کاری را که پیشنهاد داده بود، عملی کرده بود. صدای مرا ضبط و با آوای چند آلت موسیقی مثل ساکسیوفون و پیانو و ویلن و فلوت ترکیب کرده بود. همه ی این سازها را هم خودش زده بود و کار ترکیب شعر و موسیقی را هم خود انجام داده بود.
این همه شوری که او از خود نشان داده بود، کم کم داشت به من هم منتقل می شد. اگرچه چون هم یک مرد ایرانی بود و من عهد کرده بودم با مرد ایرانی هیچ رابطه ی احساسی نداشته باشم، و هم عشق این روزها رنگی ندارد، شعله ای، خرده شرری در آن یافت می نشود، سعی می کردم بر احساس خودم غلبه کنم. اما انگار این نه خرده شرر که شعله بود که سر می کشید. تردید البته حضور داشت. اما این دل من گویا آماده است که تلنگری بخورد. بقیه را خود می پیماید. دیگر می شود کور و کر. می بافد و می بافد. گرم می شود، شور می شود، مرطوب می شود و هی مرا خیس می کند. انگار به طور دائم عشق بازی می کنم. منقبض می شوم. بدنم تیر می کشد. میان کشاله های رانم غوغاست. در سرم شوریست بی انتها. می دانم که این هیجانات آخر و عاقبت ندارد. کوتاه است. یک جا، یک جای بد، شور می شود شر، شر نه، غم؛ اندوهی جانگزا. پایان کار عشق را می دانم. اما دلم دست برنمی دارد؛ زنده است به این شور و شوق حتی اگر نافرجام.
آدرس ایمیلش را به من داد که ایمیلی برای او بفرستم. فرستادم و از تلفنش و گرمی اش تشکر کردم و یکی دو تا از اشعارم را که در مجلات چاپ شده بود، برایش لینک کردم.
وقتی پاسخ ایمیل مرا داد، هیچ ذکری از نوشته ها نکرده بود. اما کلامش بسیار گرم بود و نوشته بود که بی صبرانه منتظر دیدار من است. عکس هایی از اقامتش در ونکوور را نیز برایم ارسال کرده بود. عکس ها احساسم را کشتند. خوشگل پسند خوب که هستم، اما دست کم یک چیز خاصی باید در چهره باشد که مرا جذب کند. آن چیز خاص به طور قطع از درون ساطع می شود.

باری درنگاه اول به عکس ها ناخودآگاه پس کشیدم. اما خواهش صدایش مرا ول نمی کرد.
دریکی از تلفن هایش به من گفت که سفری به لاس وگاس بکنم. گفتم که تا چند ماه دیگر نمی توانم به آمریکا بروم. روز بعد زنگ زد گفت من می خواهم بیایم ونکوور تو را ببینم.
چند روز من نه تلفنی می زدم و نه برایش ایمیل می فرستادم. نامه ای برایش نوشتم و گفتم که انگار از کوما درآمدم و من هم مایلم ببینمش. اگر چه از حالا نمی توانم بگویم که این دیدار چه چیزی به من خواهد داد. اگر آن ارتباطی که لازم است برقرار نشود، دست کم امیدوارم دوستان خوبی برای هم بشویم. عکس هایی از خود را نیز برایش فرستادم. اما انگار درست آنها را نگاه نکرده بود. گفت می خواهم برایت لباس بخرم. عکس تمام قد می خواست. بهانه ای بود که قد و قواره ی مرا ببیند.

پس از یکی دو گفتار تلفنی و صحبت در باره ی مفهوم زندگی و اینکه چگونه آدم ها اسیر معیارهای معمول اجتماع می شوند، تصاویری با زیرنوشته برایم ارسال کرد به نام:
Paradox of our Times
ما آموخته ایم چگونه تامین معاش کنیم ولی نیاموخته ایم چگونه زندگی کنیم.
ما به طول عمرمان افزوده ایم ولی زندگی را به عمرمان نیافزوده ایم.
ما دارایی هایمان را چند برابر کرده ایم، ولی ارزش هایمان را کاهش داده ایم.
هرچه بیشتر برنامه می ریزیم، کمتر عمل می کنیم.
اکنون دوره ی آدم های بلند قامت با شخصیت های کوتاه فکر است.
هر روز از زندگی یک موقعیت استثنایی است.
زندگی لحظات لذت بردن از زندگی است و نه فقط زنده ماندن.
هر روز. هر ساعت و هر لحظه مخصوص است.
و تو نمی دانی که شاید آخرین باشد.
جملات "یکی از این روزها،"یک روز"، "حالا نه" را از کلامت پاک کن

روزهای نخستین هر روز دو بار ایمیل می فرستاد، ایمیلی مشترک به همه ی دوستان از جمله من، با متونی که اغلب اجق وجق به کامپیوتر من منتقل می شد و قابل خواندن نبود. هیچ کلامی هم از خود برای من نمی گذاشت؛ مثال ایمیل های بیهوده ای که هر روز از افراد ناشناس دریافت می کردم. بسیار برخورنده بود. یک شعر و یک داستان هم برایش فرستاده بودم و از او خواسته بودم نظرش را بدهد که نه انگار چنین چیزی نوشته بودم.
در نامه ای برایش نوشتم که: "من ازاین ایمیل های مشترک که برایم می فرستی خوشم نمی آید. من دوست دارم ایمیل ها را مخصوص برای خودم بفرستی. هم چنین می خواهم که چند کلمه هم حتی کوتاه برایم بنویسی نه اینکه فایلی را که معلوم نیست شتاب زده از کجا درآورده ای ارسال کنی. من دوست دارم تو را در ایمیل هایت حس کنم. وگر نه احساس می کنم که ایمیلی از یک غریبه به طور اتفاقی دریافت کرده ام." و از آن جا که نظری نسبت به اشعارم نداده بود ازاو خواستم که بگوید دقیقا چه برداشتی از آنها دارد و چون گویا عکس هایی که برایش فرستاده بودم چندان رضایت خاطرش را بوجود نیاورده بود، برایش از گرافیکی که با بدن لخت در اطاق خوابم کار کرده بودم فرستادم.
بلافاصله ایمیل و ایمیل های بعدی را همان گونه که می خواستم فرستاد. انحصاری برای خودم و با نوشته ای که اگر چه بسیار کوتاه ولی بسیار شیرین و گرم: "سلام عزیز. این آخرین شعرت بسیار زیبا است. پر از احساس و قشنگ. چه خوب که خودت آن را با صدای زیبایت برایم بخوانی. من باید اطاق خوابت را بیایم و ببینم و کارهای گرافیکت را. برای دیدار تو نمی توانم صبر کنم."
باز هم معلوم بود که شعر را درست نخوانده یا نگرفته است که نمی تواند تفسیری بر آن بدهد. حالا هم که قرار شده است به ونکوور بیاید و حتی تاریخ آمدنش را هم مشخص کرده ایم، کمتر زنگ می زند و ایمیل هم برایم نمی فرستد. احساس کردم برایش نوشتن مشکل است. کم کم به نظرم رسید که چندان اهل خواندن و ادبیات نیست. خود را هنرمند می داند ولی از آن نوع نوازندگانی است که خوب خیلی خوب ساز می زند و آواز می خواند و این کار در میهمانیها و چند برنامه در کازینوهای لاس وگاس اسم و رسمی برایش داشته است و احتمالا توجهاتی در خور از جانب دیگران بخصوص زنان. این کار برایش شهرت به بار می آورد که بتواند به کار اصلی اش یعنی خرید و فروش خانه بیشتر برسد و درآمد بیشتری داشته باشد. یکی دو مورد گفت و گو هم داشتیم که در آن احساس کردم حسابگری در حد حتی نازل دارد. وقتی می خواستم شماره تلفن هتلی را بدهم گفت شماره اش مجانی است؟ با خودم گفتم تلفن از آمریکا به کانادا هر دقیقه چند سنت بیشتر نمی شود. چه ارزشی دارد؟ او دارد این همه خرج می کند برای هواپیما و هتل گران قیمت. باری وقتی یکی دو روز زنگ نزد، برایش نوشتم چرا زنگ نمی زنی. باز پاسخ گرمی داد که: "می خواهم هرزمان که پای پیانو نشسته ام برایت بزنم و بخوانم. اما بیشتر می خواهم صدای تو را بشنوم که بسیار قدرتمند و زیباست."
یک بار از توی ماشین در راه به فروشگاهی به من زنگ زد. وقتی به فروشگاه رسید گفت باید بروم. معلوم بود می خواهد هرچه زودتر مکالمه را به پایان برساند. یکی دوبار دیگر هم که من در روز به او زنگ زده بودم و او از اداره با من حرف می زد، حدس می زدم نمی خواهد مکالمه ای چندان طولانی بشود.
یک شب نزدیک نیمه های شب هوس کردم با او حرف بزنم. یادم رفته بود که گفته بود سه شب متوالی، شب موسیقی داریم و دوستان از ایالت های دیگر می آیند و دور هم جمع هستیم. تلفن را با هیجانی بی اندازه پاسخ داد. معلوم بود که از شنیدن صدای من خیلی خوشحال است ولی گفت که من آمدم بیرون به تلفن پاسخ بدهم و با شتاب زدگی گفت که میهمانها دارند می روند. گفتم خیلی خوب برو. شیرینی کلامش که گفت فدات بشم می بوسمت تا مدتی از شب با من بود ولی قطع تلفن به این عجله برایم بی معنا می نمود.
فردای آن روز ایمیلی برایم نوشت و عذرخواهی کرد که نتوانست با من صحبت کند. از ایمیلش چنین بر می آمد که دلش برای من تنگ شده است: "سلام عزیزم. از تلفن دیشب متاسفم. به تو زنگ می زنم حالت را بپرسم و به تو بگم که چقدر دلم برایت صدایت تنگ شده است."
یک بار دیگر باز توی ماشین بود که به من زنگ زد و وقتی به مقصد رسید گفت اوه رسیدم. دارم پارک می کنم. به یک میهمانی برای اجرای برنامه می رویم. اوه خانم ابوالفضل هم که اینجاست. عجب اسمی دارد. هی بهش می گم برو اسمت رو عوض کن این چه اسمی است که داری. همه ی اینها را درحالی می گفت که داشت ماشین را پارک می کرد و به بیانی که یعنی باید برود.

این آخرین تلفن تلگرافی خیلی اذیتم کرد. فکر کردم هیچ اتفاقی نمی افتاد که حالا هرجا که می رود، به فروشگاه یا میهمانی یا که میهمان دارد، می تواند چند دقیقه ای را با من باشد. بیشتر از هر چیز احساس کردم علت این کار در این است که چند تا کار را باهم می برد جلو. کار خرید و فروش ساختمان کار اصلی است که پول خوبی برایش دارد و نمی خواهد هیچ مشتری ای را از دست بدهد و برنامه های اجرای موسیقی هم هست و به گفته ی خودش بعد از طلاق زنش خیلی با دوستان جمع می شوند که اندوه نابسامانی های خانوادگی را اندکی به فراموشی بسپارد. اما به هر دلیل این تلگرافی صحبت کردن و به شتاب چند کلمه ای رد و بدل کردن نشان از آن دارد که انگار رفع تکلیف می کند وقتی با من حرف می زند. مرا می خواهد و خوب باید تماسی با من داشته باشد که من هم ناراضی نباشم. این گونه صحبت کردن ها برای من هیچ لذتی نداشت. بخصوص این آخری. به طور قطع می توانست وقتی ماشین را پارک می کند، قبل از بیرون آمدن چند دقیقه ای با من صحبت کند. یک لحظه حس کردم این ارتباط را دوست ندارم. گمان هم بردم که او برنامه های خودش را دارد و من باز دلم را به کسی بسته ام و حالا خودم را از هر چیز مثل همیشه محروم می کنم و با حس قشنگی که پیدا کرده ام، نه آفتاب تابنده ی بیرون، نه زنگ تلفن های مشتاق، نه دعوت دوستان چنگی به دل نمی زند.

گوشی تلفن را برداشتم به آلوین زنگ زدم. دیر وقت بود. چیزی حدود ساعت دوازده شب. گفتم پاشو بیا اینجا. طفلی با حالت معذورانه ای گفت که خسته است و فردا باید به سر کار برود. من با دلخوری گوشی را گذاشتم. دقیقه ای بعد آلوین زنگ زد. من به تلفن پاسخ ندادم. برایم پیغام گذاشت که من تصمیم گرفتم که بیایم، به من زنگ بزن و من به سرعت می آیم. من به او زنگ نزدم. او بیش از بیست بار زنگ زد. دیگر پیغام نمی گذاشت ولی می خواست مطمئن بشود که من در خانه هستم و شاید به یکی از این تلفن ها پاسخ بدهم. من پاسخ نمی دادم. انگار خوشحال بودم که او در آغاز تردید کرد. دلم پیش لاس وگاس بود. می خواستم احساسم برایش خالص باشد وقتی می آید، برای خودش باشد. و تردید آلوین را به فال نیک گرفتم.
آلوین را دوسه روز قبل از اینکه اولین تلفن از لاس وگاس را داشته باشم، ملاقات کرده بودم. در خیابان هیستینگ می رفتم به اداره ی پاسپورت. سر چراغ قرمز ایستاده بودم. ناگهان انگار موجی از کنارم رد شده باشد، نگاهی به پشت سرم انداختم. آلوین کلاه بافتنی بی لبه و چسبان به کله اش کرده بود. فقط صورتش دیده می شد. چشمان سیاه بسیار جذاب در رنگ پوستِ دورگه ی کارابین، و لبانی بسیار خوش فرم. چشمانش برقی زد در برخورد با چشمان من به قدرت همه ی جاذبه ی زمین. من چراغ قرمز را رد کردم. او نگاه از من بر نمی داشت. من نیز او را می پائیدم. دستی به من تکان داد و سر چهار راه بعدی کند کرد. من هم. آمد به این سمت خیابان. من و او هر دو شده بودیم سراپا اشتیاق. پرسید:
- چرا انقدر نگاه می کنی؟
- به همان دلیل که تو نگاه می کنی؟
- من چرا این همه جذب تو شدم؟
- نمی دانم. مگر می شود چرای این گونه رفتارها را پاسخ داد؟
- الان چه می کنی؟
- به اداره ی پاسپورت می روم.
- چقدر طول می کشد؟
- نمی دانم
- بعدش
- یک قرار کاری دارم
- من ماساژ تراپیست هستم. یک ساعت وقت آزاد دارم.
- نه نمی شود بماند یک وقت دیگر.
- تو خیلی خوشگلی. زیبائیت مرا بی طاقت می کند.

زیر پیاده رویی را که در خیابان گرانویل ایستاده بودیم کنده بودند برای ساختمان قطار زیرزمینی به افتخار بازی های المپیک ۲۰۱۰. با به کار افتادن بولدوزرِ زیر پایمان چون در زمان زمین لرزه به لرزش افتاد و او، مرا که داشتم کارتم را از کیفم در می آوردم که به او بدهم، بوسه ای از من گرفت که همه ی تنم را به لرزه انداخت. سپس به سرعت دست مرا کشید و زیر پناه در ورودی یک فروشگاه بزرگ لباسٍ لبانمان نمی خواست یکدیگر را ترک کند.
- لبانت خیلی خوشمزه اند. بوسه ات بسیار زیباست

شب یکدیگر را دیدیم. یک پارچه آتش بود. قرار شد فردا شب هم یکدیگر را ملاقات کنیم. بسیار مشتاق بود که یکدیگر را ببینیم. اما ساعتی قبل از قرار زنگ زد که کاری پیش آمد و نشد و خواست که من بعد به او زنگ بزنم
- خودت اگر خواستی زنگ بزن

صبح فردا با هیجان تلفن زد. من به او گفتم که احساسم را کشته است. گفتم برایم معنی نداشت که کاری برای او پیش آمده است. گفت که مادرم مریض بود. گفتم این چیزی نبود که پنهان کنی. می توانستی بگویی. گفتم این حرف ها دیگر کهنه شده اند.
حالا که قرار بود از لاس وگاس هم میهمان داشته باشم، انگار ازخدا می خواستم که چنین اتفاقی بیافتد و من نخواهم او را ببینم و به بهانه ای او به سراغ من نیاید. چندین بار تلفن زد من پاسخ ندادم. می دانست که کار درستی نکرده است و می خواست جبران کند.

حالا که من به او زنگ زدم، با اینکه خسته بود تصمیم گرفت بیاید و مرا ببیند ولی من باز دچار دودلی شدم. تردید او در آغاز بهانه ای شد.
حالا او بی وقفه زنگ می زند. زنگ های تلفنش هیستریک شده اند. بیمناک اند. حس می کنم یک جایی در این اطراف حضور دارد. سعی می کنم در خانه راه نروم. همه ی چراغ ها روشن اند. نمی خواهم او را به هیچ وجه ببینم. ولی او جریحه دار شده است. زنگ پشت زنگ خانه را به لرزه می اندازد. و مرا نیز. حضورش را بیشتر حس می کنم. در خانه را می زنند. تلنگری کوچک. ولی جرات نمی کند به درون بیاید. باز زنگ های بسیار دیگر تا دیگر زنگ قطع می شود. ساعتی من در اطاق پسرم که خالی است بی حرکت می مانم تا آب از آسیاب بیافتد. صحنه ها ی فیلم های جنایی را با خود مصور می کردم. حس غبن او را بسیار اذیت کرده بود. می خواست هرطور شده کاری را که شروع کرده به پایان برساند. حق با او بود. اگر چه تردید کرده بود ولی با تصمیمش در آمدن پیش من، علاقه اش را نشان داده بود. حالا من در میان احساسات چند گانه ام گرفتار شدم. آن قال گذاشتن قرار قبلی از ذهنم بیرون نمی رفت و لاس وگاس هم که همه ی ذهنم را گرفته بود.
حس کرده بود من با او بازی کرده ام. از گلویش پائین نمی رفت بی توجهی من. احساس غبن و به بازی گرفته شدن در بسیاری ماجراها مایه ی بسی جنایت ها شده است. از کار خودم خیلی ترسیدم.
دو ساعتی که دیگر از او خبری نشد، چراغ ها را خاموش کردم. در خانه حتی نیمه باز بود. می توانست به درون بیاید و هر کاری می شد که از دستش برآید. در طی هفته چندین بار باز تلفن زد که من پاسخش را ندادم.

روز بعد ایمیلی به لاس وگاس زدم که: "من ترجیح می دهم تو به من زنگ نزنی تا اینکه وقتی توی ماشین هستی و به عجله می خواهی جایی بروی با من تماس بگیری. من یک برنامه ی کاری نیستم، و نه یک منشی که زمان قراردادهایت را منظم کند. می خواهم حضور تو و اشتیاق تو را در صحبت هایم حس کنم. وگرنه هیچ دلم نمی خواهد تو به من زنگ بزنی. تو گفته بودی نیاز به لمس داری. بعضی توجهات ظریف در زندگی هست که می توانند ارتباط لازم را برای برآوردن عمیق آن لمس بوجود آورند، وگرنه هر حس شیرین و زیبایی بدون آنها از بین خواهند رفت. من بسیار حساسم و هم بسیار باهوش. در مقطعی به هیچ رو نمی توانم ببخشم و این زمانی است که روحیه ای بد به سراغم می آید و ممکن است دختر بدی هم بشوم و واکنشی تند از من سر بزند. هم چنین است در زمانی که ایمیلی می فرستم و انتظار دارم که با دقت خوانده شود و به تناسب به آن پاسخ داده شود. متاسفم از صراحتی که در لحنم به کار می برم ولی خوب من این چنین ام. البته می فهمم که تو در یک دوران انتقالی هستی که از اتش شدید برای کار خودت را منتقل می کنی به یک نوع شیوه ای از زندگی که بیشتر به خودت توجه کنی. و امیدوارم که تو منظور مرا بفهمی. وگرنه شاید این نامه را نمی نوشتم و به گونه ای دیگر عمل می کردم."

دو روز مرتب از لاس و گاس برایم تلفن کرد. من تلفن را بر نمی داشتم. در پیغام هایش گفته بود که من حق دارم ولی کارهای زیادی دارد و از هر فرصت استفاده می کند که با من تماس بگیرد. هم چنین گفته بود که می خواهد همه ی کارهایش را سر و سامان بدهد که وقتی به ونکوور می آید با راحتی خیال اوقاتش را با من بگذراند. صدایش بسیار نرم و مهربان بود. اما مسئله ی اصلی را نمی فهمید. حس نمی کرد. حس می کردم من هم جزء یکی از برنامه های کاری او هستم. کاملا برایم مشخص بود که زندگی اش را این چنین می گذراند. او حمال کار است. کار و کار. گاهی قبلا در این مورد صحبت کرده بودیم. خودش هم اقرار به این امر داشت و معتقد بود که دارد اصلاحاتی در روش زندگی اش می دهد.
آخر روز دوم باز زنگ زد. حرف هایم را قبول می کرد که زندگی نمی کرده است و گفت می آییم در ونکوور بیشتر صحبت می کنیم و ظاهرا می خواست شیوه ی زندگی اش را تغییر دهد.
"اریک" و "سینیکه"، جفتِ بای سکسوال کلمبیایی مرا دعوت کرده بودند به میهمانی مدیتیشنشون. قول داده بودم که حتما می روم. نرفتم. نمی خواستم. هیچ چیزی را که احساسم را به لاس و گاس بخواهد خدشه دار کند نمی خواستم. خوب میهمانی های آن ها هم که همیشه پراز هیجان و ماجراهای تازه است.

روزهای آخر را شمارش معکوس می کردم و بی صبرانه در انتظار دیدارش بودم. حالا، پس از آن ایمیل هشدار دهنده ام، او هر روز سعی می کرد ساعتی را مخصوص برای من بگذارد که با هم صحبت کنیم. گاهی برایم ساز می زد و می خواند. اینکه واکنشی مناسب به گلایه های من ارائه می داد برایم لذت بخش بود. احساس می کردم صداقت دارد و حس مرا می گیرد. نمی خواهد من رنجیده شوم و جبران می کند.
و من سنگ تمام گذاشتم مثل همیشه از نعمت آمدن میهمان استفاده کنم و خانه را بشویم و بروبم. و این بار گوشه هایی از خانه را صفا دادم که شاید سال ها به سراغشان نرفته بودم. گفته بود می خواهد خانه ام را ببیند. حتی نیمچه پیشنهادی که بیاید به خانه ی من. من نخواسته بودم. او را می باید از نزدیک می شناختم.
در یکی از بهترین هتل های ونکور کنار اقیانوس در داون تاون، در طبقه ی بیست و نهم اطاق گرفته بود. همان که دفعه ی گذشته رزرو کرده بود. می گفت خیلی عجیب است که در نبش دو خیابان خیلی شلوغ و پرهیجان یک کافی شاپ استارباکس باشد و درست چند متر آن طرف تر اقیانوس.
از کویر لاس و گاس به زیباترین طبیعت جهان پرتاب شده بود. می گفت سه سال پیش اندکی باران در لاس وگاس آمد که با آن سیل جاری شد. زمین بس که خشک بود، آب نمی توانست جذب شود. می گفت آب ونکوور شماره یک است. خنک و خوشمزه. می گفت بار اول که آمده بود فقط آب می خورد. می گفت شما قدر این هوایی را که دارید نمی دانید. اینجا بهشت است. راست می گفت.
پرسیده بودم چرا در لاس وگاس زندگی می کند. گفت تحقیق کردم در نیویورک و واشنگتن و کالیفرنیا و دیگر شهرهای بزرگ کار ساختمان رشدش را کرده است. لاس وگاس هنوز خیلی جا برای رشد دارد.
در مدتی کم میلیاردها دلار به جیب زده بود که می گفت البته با طلاق نصفش می رود به جیب خانم و مقدار زیادی هم دولت برمی دارد. اما او زرنگ تر از آن بوده است که همه ی دارایی را مفت و مجانی از دست بدهد. همه ی فک و فامیل را از ایران روانه ی لاس و گاس کرده است و نام هر کدامشان را پشت قباله یا قباله هایی که میزان دارائی اش مشخص نشود. حالا می خواهد یک استودیوی صدا برداری بزند. می داند که هر روز یک خواننده در خارج از کشور سبز می شود و با پرکردن هر سی دی ده بیست هزار دلار هم که از استودیوهای لوس آنجلسی کمتر بگیرد، بیست هزار دلاری به جیبش می رود.
این مسائل را وقتی به ونکوور آمد مطرح کرد. در صحبتی که با صاحب ایرانی یکی از رستوران ها در خیابان دنمن داشتیم. در آنجا بود که شخصیت واقعی او را شناختم. پول همه چیز بود و بقیه دیگر هیچ.

قبل از پرواز گفته بود در هواپیما غذا نمی خورد که با هم به رستوران ایرانی در خیابان دیوی برویم. گفته بودم رستورانش را دوست ندارم. برویم جایی که فانتزی باشد. نمی فهمید چه می گویم. تا آخرین لحظه هم منظور مرا نفهمید. می خواستم اولین بار در یک محیط شاعرانه با هم غذا بخوریم. او تکرار می کرد مهم غذای خوب است. خواسته بود برایم یک تابلو بیاورد. گفته بودم روی دیوارهایم جا ندارم. ولی علت اصلی مخالفتم در این بود که حس می کردم این کار را از روی عادت می کند. آوردن تابلو یک پرستیژ است. از آن عادت هایی که ایرانی های متمکن برای اینکه بگویند اهل هنر هستند، دارند. مهم نیست تابلو چه باشد.
شب را خیلی خوب خوابیدم. از وقتی که اولین بارتلفن زده بود چیزی حدود بیست روز می گذرد. شیرین بود. می خواستم این شیرینی را بچشم. می مردم برای اینکه بدانم چگونه است. کلاس هات یوگا در ساعت نه و نیم صبح شروع می شد. معلم گفت شما خوشبخت ترین آدم های روی زمین هستید که اول صبح روز دوشنبه به جای اینکه سرکار بروید، آمده اید به یوگا. قبل از رفتن احساس می کنی به شکنجه گاه می روی. یک ساعت و نیم حرکت ها ی کششی، کمپرسی بسیار مشکل در چهل- پنجاه درجه حرارت فارنهایت. هنوز بعد از بیست جلسه همه ی حرکت ها را نمی توانم درست انجام بدهم. ولی وقتی که تمام می شود، در بهترین وضعیت سلامت روح و جسم هستی. پوست، رنگ سفیدِ ماتِ باشکوهی به خود می گیرد. فکر می کنی پوستت را کشیده اند. شادابی و بشاشت از چهره به اطراف پاشیده می شود. حالا کاملا آماده ام که به سراغش بروم. گفته بود از هتل به تو زنگ می زنم. شیک ترین و سکسی ترین لباسم را پوشیدم. هم که در نگاه اول کاملا شیفته ام شود، هم اینکه از همان آغاز بداند با چه کسی طرف است و تکلیف خودش را بداند.
همه ی وسایلم را جمع کردم. وسایل شخصی، لباسی راحت برای توی هتل در شب، وسایل نظافت و چند عدد شمع. گفته بود شمع و شراب را دوست دارم. گفته بود ازآمریکا شمع می آورم. گفته بودم اینجا هم شمع هست؛ من خانه ام با چهل پنجاه شمع می سوزد. گفته بود فقط چند تا برای من و برای خودت. مجموعه ای از آثار چاپی ناصر اویسی نقاش معروف ساکن آمریکا را هم گذاشتم که به او هدیه بدهم. گفته بود خواستم دو بطر ودکا و دو بطر شراب بیاورم گفتند باید بگذاری توی چمدان با بسته بندی خیلی خوب. اما گفته بودند خطر شکستن هست و آلوده کردن وسایل دیگران. می توانست از گمرک بخرد. گفته بود مشروب آمریکایی ندارند. نخواستم در مورد صحت گفتارش با او صحبت کنم یا اینکه بگویم که شراب خوب از آن آمریکایی ها نیست. گفتم من در خانه هر چه مشروب دارم می آورم.
با آلاسکا ایر می آمد. یکی ازارزان ترین ایرلاین های آمریکای شمالی. پول از سر و رویش می ریزد ولی... نخواستم اصلا راجع به این مسائل فکر کنم. فقط می خواستم ببینمش.
نزدیک ساعت سه زنگ زد. گفت از گرسنگی دارم می میرم. خوب دیگر مرد ایرانی است. باطنش را رو نمی کند که بگوید می میرم تو را ببنیم. می توانستم با تاکسی بروم. با اتوبوس رفتم که کمی در انتظارم بماند. از طبقه ی هم کف هتل زنگ زدم به اطاقش. گفت نمی آیی بالا ببینی از اطاق خوشت می آد؟
وقتی در را باز کرد نور شدیدی که از پشت سرش می تابید آنقدر شدید بود که من با عینک دودی ای که بر چشم داشتم فقط یک دایره ی سیاه می دیدم. اما قدش خیلی کوتاه تر بود از عکسی که برایم فرستاده بود. نشستشم روی تخت. حالا می دیدم که مسن تر از عکس هایش هم هست و زشت تر. اصلا فکر کردم یک ریخت دیگر است. حتی فکر کردم نکند عکس کس دیگری را فرستاده است. اما نه خودش بود. از بالکن همین ساختمان عکسش را گرفته بود. یک بلوز یقه دار سه دگمه ی قهوه ای پوشیده بود مدل صد سال پیش. موهای جوگندمیش پرپشت بودند. چهره اش اما مهربان بود. لبخندی از رضایت کامل با دیدن من رخسارش را پر کرده بود. بلافاصله گفت بیا بریم بالکن را ببین.
منظره ای زیباتر از آنچه در مقابلم بود تا کنون ندیده بودم. جنگل استانلی پارک درمقابل. اقیانوس و فرورفتگی هایش در قسمت چپ و راست و خیابان و ساختمان های کوتاه و بلند در میان سبزینه های بسیار زیبا و فراز کوه ها در زیر ابرهای رنگین رقصان. از این منظر ونکوور بسیار زیبا بود. حق داشت می گفت ما در بهشت زندگی می کنیم و من ونکوور را ول نمی کنم.
پشت هم از زاویه های مختلف در بالکن از من عکس می گرفت. من نمی دانستم کجای جریان هستم. در حال حاضر که او مرا میخ کرده بود و ثبتم می کرد. بعد گفت بریم غذا بخوریم. من آثار اویسی و شمع ها و دو شیشه ودکا و شراب نصفه را به او دادم.
- نه ازاین کارها نکن. حالا دیگه حتما باید بغلت کنم و یک ماچ ازت بگیرم

و بعد پمادهایی را که برای گردنم از آمریکا گرفته بود، به من داد و رفتیم بیرون.
- خواهرم برای من چتر زنانه گذاشته
- خواهرت لباس های خودش رو برات نگذاشته؟
- نمی دونم شاید چمدون رو برای خودش بسته
- آدم وقتی خواهرش چمدونش رو می بنده از این چیزهاهم باید به سرش بیاد

رفتیم به پیشنهاد من به رستوران یونانی در نزدیکی هتل که ماهیچه ی گوسفند خوبی داشت و صاحبش یک ایرانی بود و گاهی کنسرت هایی از هنرمندان را نیز برنامه ریزی می کرد.
او را به این ایرانی معرفی کردم و هر دو درمورد هنرمندان شروع به صحبت کردند. شیوه ی صحبتش حالا کاملا متفاوت بود. از دیدگاه یک معامله گر کارکشته ی زمین و ساختمان و کسی که شهر لاس وگاس را با هنرش و ارتباط با هنرمندان و ساختمان هایش در دست دارد با صاحب رستوران صحبت می کرد. حس کردم دارد با یک مشتری حرف می زند و باید از زاویه ای بس بالا حرکت کند که حرفش را به کرسی بنشاند. شخصیتی کاملا تاجرپیشه که کارش را خوب می شناسد. دیگر او مرد آرام و متعادلی که آن چنان با مهر و ملایمت با من سخن می گفت که گویی به جز این کاری نمی شناسد و بسیار شیرین می نمود، نبود.
صاحب رستوران که ما را تنها گذاشت غذایمان را بخوریم، دوباره شد مرد مودبی که مواظب بود خوب غذا می خورم، در را برایم باز می کرد، کوچه می داد که جلو بیافتم، مواظب بود که توی چاله و چوله نیافتم، موقع پائین آمدن از پله ای دستش را حائل می کرد، دقت می کرد چیزی را جا نگذارم. من بعد از غذا هوس کرم کارامل کردم. رفتیم به قنادی مجاور یعنی او گفت که در آنجا کرم کارامل دارند. حالا از کجا می دانست نفهمیدم. فرقی برای من نداشت. در هر حال خبری از کرم کارامل آنجا نبود و یک پودینگ مانگوی سه گوش کوچولو انتخاب کردم که دو نفری بخوریم. رفتیم کنار اقیانوس زیر آفتاب گرم روی نیمکتی نشستیم. به پودینگ بگی نگی اندکی سیر زده بودند. در سس ماهیچه هم سیر داشت و از او اصرار که حتما از آن بخورم. شاید برای اینکه هر دو دهانمان یک بو بدهد. گفت ببین من از توی هواپیما هوس شیرینی سیردار کرده بودم. پرسیدم تو به یونیورس اعتقاد داری؟ گفت شب ها. خندیدیم. معلوم بود هیچ از این امر نمی داند. اولین بار بود که من می دیدم در شیرینی سیر بگذارند و چندان خوشمزه نبود ولی شد مایه ی خنده و از یک رهگذر اُبی بزک کرده خواست عکسی از ما بگیرد با پودینگ کیک سیری و او هزار جور بیچاره را چپ و راست کرد که حتما شیرینی هم در عکس بیافتد. بعد من خواستم از او عکس بگیرم و او را نشاندم کنار یک تنه ی درخت کوتاه روی شن های ساحلی که چون اثری هنری درمیان الوارها ی قطور و بلند روی شن ها جلوه ای بسیار زیبا داشت. بعضی از قسمت های آن به نظر تیز و باریک می آمد. گفت خطرناک است و به شوخی برگزار کرد و بعد به من گفت تو بشین. گفتم برای من که خطرناک تر است.
قرار بود من راهنمای او باشم و شهر را نشانش بدهم. او را بردم به قسمت شمالی خیابان دنمن جایی که قایق ها در فرورفتگی های فرعی کنار رستوران هایی که در توی آب ساخته بودند، پارک کرده بودند. بسیار هیجان زده بود و مرتب در زمینه ی اقیانوس و بادبان قایق ها می داد کسی از ما عکس بگیرد. لطیفه می گفت و هر چیز را با تفرح و مزاح ترکیب می کرد و مرتب مرا می خنداند. فرود هلی کوپترهایی را که از جزیره می آمدند و در آب می نشستند با دقت نگاه می کرد. می گفت پس چرا ما از هتل نشستن آنها را نمی بینیم. طبیعت زیبا او را بسیار هیجان زده کرده بود. یک بار که با هم راه می رفتیم دستش به دستم خورد، یعنی یک جوری کنار من راه رفت که دستش به دست من بخورد و گفت چقدر سردی. گفتم تو هم اگر مثل من لخت بودی سردت می شد. گفت نه ربطی نداره من از درون گرمم. گفتم خیلی خوب از گرمات به من هم بده. گفت دستتو بده گرمت کنم مفته. گفتم تو باید یک چیزی، یک چیزی که نه خیلی چیزها بدی تا این افتخار رو بهت بدم.
گفته بودم هر روز مجبورم بعد از یوگا موهام رو بشورم خشک شده. یک بار که طاقتش تمام شده بود، روبروی من قرار گرفت دستش را آرام آورد به طرف موهای من گفت اگه دست بزنم موهات خراب می شن؟ من فقط نگاهش کردم. دستش را عقب کشید.
بسیار خوش مشرب بود و کم کم داشت برایم دوست داشتنی می شد. مقدار زیادی از ساحل جنوبی فرورفتگی "بُرارد" را طی کردیم و سپس در خیابان مجاور موازی آن قدم زدیم. چند بار تلفنش زنگ زده بود. سعی می کرد کوتاه کند. تا اینکه تلفنی گرفت از دوستی که قرار بود در طی مدت اقامتش در ونکوور او را نیز ملاقات کند. از آن پس دیدم ساکت شد و بعد گفت پایم درد می کند. گفتم بیا کمی روی چمن ها بشینیم گفت نه نه. بعد گفت بیا بریم هتل چایی بخوریم. عجیب بود. قرار خاصی نگذاشته بودیم ولی ظاهرا تا رفتن به هتل هنوز خیلی وقت بود و من درنظر داشتم گَز تاون و چاینا تاون را تا نزدیک آنجا هستیم نشانش بدهم. گفتم خوب چایی رو می شه هر جایی خورد. بعد گفت توچه ساعتی می تونی فردا صبح بیایی هتل، هشت یا نه. گیج شده بودم. داشت یک جوری مرا جواب می کرد بروم. روی حره ی کنار یک باغچه ای با ارتفاع یک متر نشستیم. او صحبت کرد از اینکه زنش می خواهد طلاق را به دادگاه بکشاند. این به ضرر است. چون آنها مقدار زیادی از آن را بالا می کشند. به زنم می گویم همه را تو بردار فقط یک تکه به من بده. من هیچ نمی گفتم. بعد پرسید اینجا تو را می شناسند؟ یا تو نمی دونم آقای کی اک رو می شناسی؟ می گفت که نباید خبر سفرش به ونکوور به گوش زن سابقش برسد. می گفت وقتی رفته بودم هاوایی شکایت کرده بوده که این اگر پول نداره چطور همه جا مسافرت می کنه؟
من هیچ نمی گفتم. رسیدیم به کانادا پلِیس که یکی از مکان های دیدنی است. به صورت کشتی آن را ساخته اند و از روی تراسش اقیانوس و نورت شور بسیار منظره ی زیبایی دارد. گفتم برویم آنجا راببینیم گفت نه. الان دوستانم می آیند دنبالم هتل. بعد گفت اصلا چطوره من تو رو برسونم بعد خودم برم هتل. شاید می ترسید دوستانش مرا ببینند. نمی فهمیدم چه می گوید. بعد خودش گفت که وسایلت توی هتل است. من راه را به طرف خیابان اصلی کج کردم که اتوبوس سوار شویم. گفت پیاده برویم. انگار مطمئن نبود که اتوبوسی در کار باشد و شاید من بخواهم او را معطل کنم. سر صف اتوبوس گفت وضعیت اینجا چطوره می تونی نصفه شب بیایی بیرون؟ جوابش را ندادم. اتوبوس آمد و ما را درست روبروی هتل پیاده کرد.
خواسته بود که وقتی به هتل رفتیم من برایش شعر بخوانم، گفته بود شب می آییم به رستورانِ "کارش درسته". "کاردرو" را عامدا این گونه برای خنده تلفظ می کرد. می خواست با پماد هایی که آورده بود شانه و گردن مرا ماساژ بدهد. تازه این حرف ها هم که نبود، از لاس وگاس نیامده بود که ما دو سه ساعت با هم باشیم و او وقتش را با دوستان بگذراند.
توی اتوبوس گفت چشمات خیلی ناراحتند. گفتم می تونی بگی از چی؟ چیزی نگفت. گفتم اگه بگی هرچی بخوای بهت می دم. گفت لابد میگی این دوستا از کجا پیدا شدند. گفتم نه. گفت لابد می گی قرار بود بریم تو هتل شمع روشن کنیم مشروب بخوریم. گفتم نه. وقتی از اتوبوس پیاده شدیم و انگار که باورش نمی شد به این زودی به مقصد برسیم، گفت اینجا که هتله. بعد پرسید فردا که می آیی. گفتم متاسفم. گفت نه. گفتم آره. گفت من تا صبح می میرم. گفتم دیگه با خودته. توی آسانسور گفت عینکت رو بردار ببینم. به چشمهایم نگاه کرد و گفت خیلی حساسی، احساس بدی دارم. گفتم تو مگه احساسی هم داری؟ در طبقه ی ۲۹ به طور اشتباهی به سمت چپ رفتیم. با اندوهی بسیار گفت هتل را اشتباه آمدیم. مدتی در جیب هایش گشت که کارت دربازکن را پیدا کند. گفت کارت مرا تو برداشتی؟ پرسیدم من دست توی جیب تو کردم؟ خودش هم نمی فهمید چه می گوید. رفتیم تو. من رفتم دستشویی. وقتی برگشتم دیدم باز دارد با تلفن صحبت می کند. کیفی را که وسایلم در آن بود برداشتم و از در بیرون رفتم.
تازه رسیده بودم به خانه که صدای زنگ تلفن بلند شد. پاسخ ندادم. پیغام گذاشت کِی اصلا رفتی تو. من فکر کردم رفتی دستشویی. آنقدر به سلفونش وصل بود که نفهمید من از اطاق بیرون آمدم یا رفتم به دستشویی. گفت اینها دوستان قدیمی من هستنند و فردا باید کار کنند و بعد از کار خسته اند و من می بایست آنها را امشب می دیدم. گفت از دست من ناراحت نشو. جواب تلفنم رو بده. فردا باهم می ریم می گردیم.
شب بسیار بدی را گذراندم. انتظار داشتم دست کم حالا که فهمیده است من این همه ناراحت شدم، اگر هم نمی تواند دیدار با دوست یا دوستانش را لغوش کند، زود کارش را راه بیاندازد که باز با هم باشیم.

فردا صبح زنگ زد. پیغام گذاشت که می خواستم ببینم می آیی پیشم. گفت من منتظرت می مونم. خواهش می کنم بیا. من هنوز هیچ حرفی با تو نزدم. من هنوز تو رو ندیدم. ظهر هم تلفن زد. بعد از ظهر هم. من به هیچ کدام پاسخ ندادم. روز به پایان رسید و فردای آن روز می بایست به شهرش برگردد. برای من دیگر تمام شده بود. قطعا دیدارش با دوستان یک چیزی بوده در باره ی معامله ی یک زمین یا ساختمان در ونکوور. چه می دانم معامله که نمی تواند تمام شب باشد. شاید دوستانشان را جمع کرده بودند او برایشان برنامه اجرا کند. در یکی از تلفن هایش گفته بود که این ها از دوستان قدیمی فامیلی هستند. از مادرش می خواستم عکس بگیرم برای مادرم ببرم و قرار است چیزی از بانکوک برایم بیاورد و می خواستم طلاهای خواهرم را بدم به او بلکه بتواند آنها را بفروشد. اما فرق نمی کرد. می توانست پس از آن تلفن مسئله را با من درمیان بگذارد با هم یک جوری ردیفش کنیم. خودش یک جانبه تصمیم گرفته بود که مرا جواب کند. انگار کارمند اداره اش هستم چند ساعتی او را بگردانم بعد او مرا مرخص کند که فردا صبح سر کار حاضر شوم. شاید با مادر و خواهر و زن سابق و کارمندانش این چنین عمل می کند و دیگران باید خود را با او ردیف کنند. برای من ولی تمام است. به احتمال تجربه ی تلخی برای اوست که تا ابد فراموش نخواهد کرد. این همه راه را آمده است با هزار امید.
برای من رنج آور بود. اما نه اولین و نه آخرین تجربه ی تلخم در زندگی. هرچه زودتر می بایست خودم را خلاص کنم.

گوشی را برداشتم به آلوین زنگ زدم. شب دیر وقت بود و مانند دفعه ی پیش او می بایست بخوابد که صبح زود از خواب بیدار شود. اما گفت می آید. دوبار زنگ زد مطمئن شود رودست نمی خورد. وقتی آمد خواست گلایه و شکایت کند. حق داشت. من در حال و روزی نبودم که به صحبت بنشینم. تک لامپ روشن را در هال خاموش کردم. دستش را گرفتم و به اطاق خواب بردم. احساس کردم حالت عادی ندارد. نوعی خشم از انتقام درونش هست. گفت بشین روی تخت. کیرش را در آورد. من کمی آن را مک زدم و بعد روی رختخواب دراز شدم. کنار من دراز شد. گفتم مرا نمی بوسی؟ مگر نمی گفتی قشنگ ترین بوسه ها را به تو داده ام؟ یس بِیبی یس بِیبی. سینه هایم را چنان فشار می داد که می خواست از جا بکند. و هم لبهایم را چنان می مکید که ترسیدم زیر دندانهایش آنها را خرد کند. بعد گفت بمک. حالت خشمگین بدی داشت. ترسیدم. خواست تلافی تمام تلفن های آن شب و در به در شدنش را درآورد. شروع کردم به مکیدن. کاملا آماده شده بود که به من گفت برگرد. همان کاری را که با یک جنده می کنند.
- می خواهی دو نفر دیگر را هم بیاورم بکنند توش؟
- ...
- دوستش داری؟
- ...
- بخورش جنده بخورش!

آبش آمد. بلند شد لباسش را پوشید.
- نمی آیی مرا بدرقه کنی؟

من از جایم تکان نخوردم. رفت.

mm۰@shaw.ca
www.mahinmilani.blogspot.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست