سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

رقص آتش؛ به یاد کشتگان هواپیمای مسافر بری – بهروز رحیمی


بهروز رحیمی



اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۵ دی ۱۴۰۱ -  ۲۶ دسامبر ۲۰۲۲


به زن خسته و گریانی که جلوی بولدوزر دراز کشیده بود و می خواست پاک سازی را متوقف کند نگاه کرد و زیر لب گفت ” باورکن من یه راننده م .” و فکر کرد کاش نیامده بود.

لباس های سوخته و بدنه متلاشی شده هواپیما گیج و مبهوت اش کرده بود، چقدر جنازه دور برش ریخته بود ، همه لت و پارشده ، خاک و خل اطرافش پر شده بود از ساک و تبلت ولباس های رنگارنگ سوخته ونیمه سوخته

جسد ها تکه تکه شده بود، یکی دست داشت سر نداشت. یکی فقط تنه اش مانده بود و دیگری شده بود یک گوشت مچاله.

با دیدن دختری با موی طلایی و لباس سفید وتن سوخته به مینا فکر کرد که یک هفته پیش عروسی اش رفته بود و قرار بود برود خارج.

جسد سوخته کودکی که به شانه مادرش چسبیده بود،گریه اش انداخت .از دیدن کاپشن رنگی و ساک کوچک مادر وبچه ، بی تاب شد رفت روی تل خاکی و به چند پیرمرد و پیرزن را که جلوی کامیون و بولدوزها خوابیده بودند، نگاه کرد حس کرد در مانده اند و چیزی برای از دست دادن ندارند .

…………….

مامور بی سیم به دست که ریش جوگندمی داشت هل اش داد :” به چی نگاه می کنی ” و با صدای بلند به چند راننده و بولدوزر که مردد روی تل خاکی ایستاده بودند، گفت:” شماها فقط کارتون را بکنین “و زد به شانه استواری که کنارش ایستاده بود “کاررا تمیز انجام بدین.”

نفهمید چرا جمله مرد بی سیم به دست،اورا برد به تابستان شصت و هفت ، ماه های پس از آتش بس.

یاد تابستانی افتاد که برای حاج رسول، چند چاله حفر کرد و حرف و حدیث هایی که از این آن شنیده بود .

سرش را گرفت و یادش افتاد به همسایه و همبازی دوران جوانی اش که همان سال اعدام شد .

آن روزها بیست سال هم نداشت، اهل اخبار و روزنامه نبود. فقط راننده بود. آن هم راننده ای که عادت داشت یا عادتش داده بودند فقط کارش را انجام دهد .

چند سال بعد از جنگ بود که فهمید حاجی با کندن آن چاله ها چقدر کارش رونق گرفت و به قول خارجی ها شد “دیس پاچر شرکت راه سازی “و با چند بولدزر و کامیون و لودر ی که قسطی خریده بود شد پیمانکار مخصوص قرارگاه های خاتم .

از فحش هایی که از مغازه دار محل و درو همسایه های حاجی می شنید.این را بیشتر پی برد .

حال می دید حاجی مرده و پسر و دامادش همه کاره شرکت شده اند ،کسانی که یک پایشان دوبی است و یک پایشان ترکیه. فکر کرد به پسر حاجی که همسن و سالش بود و شده بود رئیس شرکت و خودش که بعد از سی سال هنوز فقط یک راننده لودر بود و بس .

صبح امروز، پسرحاجی که بهش مهندس می گفت و او صدایش می زد پسرعمو ، گفته بود “با کامیون و لودرها برود طرف فرودگاه، بچه های قرار گاه ، چهار روز کار تمیز کاری دارند.”

بدون هیچ گونه سئوالی مثل همیشه با کامیون و لودرها راه افتاده بود طرف فرودگاه، همان جایی که جسته گریخته شنیده بود هواپیمایی سقوط کرده ، از دخترش چیزهایی در باره آن شنید ه بود. اما فکر نمی کرد با لاشه های سوخته روبرو شود.

حال که با چشم خود می دید،یاد گودال های که کنده بود افتاد.

با شک با لودور وکامیون ها که به قول مرد بیسیم چی و افسر میدان مشغول تمیز کردن بودند نگاه کرد و گفت کاش نمی آمد .

گفت کاش خودش را بازنشسته کرده بود . در فکر کاش هایش بود که فریاد پیرزن موی سفید   اورا به خود آورد “این ها بچه های ما هستند نه زباله و اشغال …”ودید که چطور خودش را جلوی لودر ش انداخت .

……………………………………….

دخترش گفت “مینا خوشگل ترین عروس دنیا بود “.

زنش گفت ” دیدی چقدر زیبا شده بود با آن تور سفید و دسته گل    .”

نفهمید چه شد ، شانه و گردنش داغ شد ،یکهو زد زیر گریه .

حس کرد مینا در لودر را باز کرده و کنارش نشسته و صدایش می کند .

مینای سوخته ولهیده ای دید که دست روی شانه داماد گذا شته که سر ندارد .

از خواب پرید . همه چیز را قاطی پاطی دید ، انگار دست و پای داماد را کنده بودند و یک مجسمه ساز ماهر آنها را به سر یک مینای دیگر چسباند ه باشد .

سرش را محکم تر از همیشه بست و خیره شد به کامیون پر از لاشه سوخته .

سربازی که کنارش ایستاده بود گفت ” اون ها دیگه چه جانوری هستن ” و اشاره کرد به لباس شخصی بیسیم به دستی که مانند لاشخور، داشت انگشت زنی را به خاطر یه حلقه طلا می برید .

انگار دل پیج گرفته باشد . سرش گیج رفت. شروع کرد به استفراغ کردن،آن قدر که رنگش مثل گچ شد و بی حال کنار لودرش زمین افتاد .

سربازی که داشت چند دست و پای سوخته را ،تو کامیون می انداخت، با تعجب به درون کامیون نگاه کرد گفت “عجب انگار تکون می خوره “و زد زیر گریه .

………………….

افسر میان سال گفت” عجب وضعی شده” و سعی کرد بلندش کند.

که یکهو آسمان سرخ شد و دوربرش چنان سر وصدا و غرومبه ای بپا شد که همه هجوم آوردند توی جیب ها و کامیون ها .

تعجب کرد، در آن هوای عجیب، پیرزنی را دید با مانتوی خاکستری و موی سپید ، که مثل شبحی سرگردان با مینا و دخترانی که دسته گل های سوخته به دست داشتند می رقصید ، رقصی خاص که فقط در فیلم ها ی ترسناک آن را دیده بود.

حس کرد راه های منطقه را با اشک و فریاد و رقص عجیب خود بسته اند و هیچ لودر و کامیونی از جای خود ُجم نمی خورد ، افسر ی که کنار مرد بی سیم به دست ریش دار ایستاده بود به آسمان سرخ و سربی پر غبار نگاه کرد .

چشمش را با دست چند بار مالید و با ترس گفت ” تو هم چیزی می بینی” و اشاره کرد به دختری بی سر با پیراهن رنگی که در کامیونی پر از دست و پا ی سوخته با صدایی محزون آواز می خواند .

…………………..

سرش را محکم تر از همیشه بست و فکر کرد به پیراهن رنگی دخترک و گوشواره طلایی زن که به گوشت صورتش چسبیده بود . سنگین و بی حال روی صندلی لودر که هم تختخواب ش بود هم صندلی نشیمن اش، خودرا ول داد و از پنجره ماشین به لاشه های سوخته که با خاک وخل قاطی بودند نگاه کرد .

……………

نفهمید خواب بود یا بیدار مینا کنارش نشست . سفید و مهتابی بود و چشمش سیاه و غمگین .

گفت “عمو قشنگ شدم نه .”

گفت شدی “مثل یه تکه ماه عمو….. ” و گونه اش را بوسید.

نفهمید چه شد گونه اش آتش گرفت و مینا صورت مهتابی اش بیرنگ و کبود شد .

دست اش را گرفت ” عمو من نمی دونستم تو هم این جایی “.

از کنارش پا شد و شروع کرد رقصیدن ، مثل همان شب عروسی ،که با تور سفید و کفش قرمز، با داماد مثل یک پری دریایی دوربر مهمان ها می رقصید .

مادرش گفت: می بینی دختر م را. “

یک باره وجودش گر گرفت .

به آسمان سیاه و کبود نگاه کرد و به افسر بی سیم به دست، و رقص دخترها با دسته گلهای سوخته .

چشمش را بست و گفت :

کاش به دنیا نیامده بود و کاش اصلا با حاج رسول آشنا نشده بود .

اول دی ۱۴۰۱ / بهروز رحیمی

خبرهای بیشتر را در تلگرام اخبار روز بخوانید


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست