سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

کناره گیری آقای زید آبادی؛ عاقبت رقص با “اسب وحشی”


ذکریا صنعتی


• در دیسکورس اصلاح طلبی پیش فرض ماجرا، یعنی استعداد و ظرفیت نظام در رابطه با چانه زدن با او، از قبل پذیرفته شد، بدون اینکه این پیش فرض در ابتدا ثابت شده باشد، از این رو هرگز این سئوال مطرح نشد، که آیا آنچه این دیسکورس به نظام نسبت می داد، از وجود عینی و عملی برخودار ست، یعنی نظام آیا اساسا اهل چانه زدن، اهل دیالوگ (در هر شکلی و فرمی)، اهل مورد خطاب قرار گرفتن هست یا نیست؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۶ آذر ۱۴۰۱ -  ۲۷ نوامبر ۲۰۲۲


 ۱) در رابطه با یکی از پرآوازه ترین کناره گیری ها از هیاهوی عالم، می دانیم که غزالی نامی که رتبه “حجت الاسلام” را حمل می نمود و از اساتید نظامیه بود، در بغداد دچار بحران می شود. این بحران تا آنجا پیش می رود که دیگر حتی امکان حرف زدن و صحبت عادی هم برای او وجود ندارد. پزشکان به او که در میانه بحران پوست و استخوانی از او بیشتر بافی نمانده است، می گویند، ماجرا به جسم ارتباطی ندارد، کاری از دست ما ساخته نیست. تدبیر او برای غلبه بر این بحران: گریز و پشت سر نهادن، گریز به دمشق، پشت سر نهادن نظامیه و دربار، پشت سر نهادن تئولوژی و فلسفه، پشت سر نهادن همه چیز و همه کس بود. مولف کتاب “راه رستگاری” در باره مشغولیت روزانه خود پس از گریز از بغداد و در ابتدای اقامت خویش در دمشق می نویسد، که کار او مدت طویلی این بود که از مناره مسجد دمشق بالا رود و خود را برای تمام روز آنجا حبس کند (۱۹۸۸، صفحه ۴۵). باید اعتراف کرد که مناره یک مسجد محل چندان نامناسبی برای فرار از دست زمین و زمینیان بیگانه شده نیست، چون در این محل، دیگر دست کسی یا موجودی به آدم نمی رسد. حاصل، یا بهتر بگویم سنتز این بحران و این گریز بعدها سوگند پهلوانانه ای بود: “…چون بر سر تربت خلیل علیه السلام رسیدم…و امروز قریب پانزده سال ست سه نذر کردم یکی آنکه از هیچ سلطانی هیچ مالی قبول نکنم و دیگر آنکه به سلام هیچ سلطانی نروم، سوم آنکه مناظره نکنم” (مکاتبات، ۱۳۳۳، صفحه ۴۵). هیاهوی عالم و قدرت سیاسی بعدها او را مجبور می کنند سوگند و نذر خود را زیر پا نهد. آنچه که غزالی دچار آن شد بحرانی شخصی و عمیق بود، تا حدودی اما هم چیزی بود، که کانت در “نقد قوه تمیز” به آن “مردم گریزی متعالی” erhabene Misanthropie نام داد (کانت، ۱۹۹۰، صفحه ۱۲۴)، نوعی خستگی، نوعی ملال، نوعی بیزاری از آدم ها و جهان انها و آنچه که در این جهان بر سر خود و دیگران می آورند.

۲) آقای احمد زید آبادی هم در نوشتاری اعلام کرده اند که از پرداختن به هیاهوی عالم کناره گیری می کنند. ایشان می نویسند: “من این صحنه را ترک می‌کنم، چون هیچ رگی در وجودم با آن سنخیت ندارد و با سرتاسرش بیگانه‌ام”. ایشان دلیل این کناره گیری را عکس العملی عنوان کرده اند، که مقاله ایشان “برسد به دست حامد اسماعیلیون” در میان مخالفان جمهوری اسلامی برانگیخته است: “از فحاشی چارپاداری تا تهدید به قتل و تجاوزِ جنسی، بخشی از واکنش افرادی بود که در فضای مجازی و غیرمجازی به حمایت از آقای اسماعیلیون نثارم کردند”. آقای زید آبادی اضافه می کنند، که برای آینده شخصی خود دو برنامه دارند: “ از این به بعد، بر نوشتن کتاب‌هایم متمرکر می‌شوم و در این کانال نیز فقط در باره‍ی تاریخ و امور انتزاعی می‌نویسم و کلامی از آنچه در این کشور می‌گذرد و خواهد گذشت، نخواهم نوشت” و “اگر ممنوع‌الخروج نبودم و پاسپورت داشتم، برای مدتی به یاد دوران شکوفایی فرهنگ ایران، به سمرقند یا بخارا می‌رفتم و یا راهی عراق می‌شدم و به یادِ لحظه‌های غربت و مظلومیت علی در جوار مسجد کوفه ساکن می‌شدم”.

۳) این عکس العمل با همه احترامی که باید به آن گذاشت وعلیرغم همه قابل فهمیده بودن آن، قابل فهم نیست. جمهوری اسلامی بیش از سه دهه زندگی و روزگار را بر آقای زید آبادی سیاه نمود. او را مورد تعقیب قرار داد، به محاکمات نمایشی کشاند، روانه زندان کرد و حق هر گونه حیات سیاسی را از او گرفت.‌ ایشان علاوه بر این سالیان درازی از “سوژه های” مورد علاقه شعبان بی مخ رسانه ای ولی فقیه، حسین شریعتمداری و ارگان او محسوب می شدند. تهمتی نبود که کیهان شریعتمداری در گذشته به ایشان نزده، دشنام و هتک حرمتی سراغ نداریم که جریده ولی فقیه آقای زید آبادی را از آن بی نصیب گذارده باشد. با این وجود برای ایشان در گذشته کناره گیری از سیاست مطرح نبود. حال اما فحاشی و پرخاش دسته ای از خوانندگان مقاله ایشان در خارج و داخل کشور باعث اتخاذ تصمیمی از سوی ایشان گشته است، که آن را “بازگشت ناپذیر” می نامند. کناره گیری ایشان از پرداختن به سیاست اگر تحت فشار دستگاه امنیتی نظام که هیچ پلیدی وهیچ اهریمن صفتی از او بعید نیست، صورت نگرفته باشد، یک تصمیم شخصی ست و به این تصمیم آنطور که در بالا اشاره شد، باید احترام گذاشت. ایشان خود را در بازار مکاره سیاست به یکسر بیگانه و تنها حس می کنند و از همه چیز و همه کس خسته شده اند: از یک سو نظام، که خیابانی یکطرفه است و حرف حالیش نمی شود. از سوی دیگر مخالفان نظام، که گویا بهتر از نظام نیستند. نتیجه کار: گریز، گریز از دیگران و گریز به درون، شاید هم روزی روزگاری گریز به بیرون، هجرت و سکونت در جوار مسجدی، که مسجد کوفه نام دارد، و نیز نذری برای پایان دخالت درمناظره سیاست. آنچه که برای ایشان، که خداباورند، به عنوان آخرین رویا می تواند و باید باقی مانده باشد، امید به معجزه است، به پدیده ای که هر چه هست یا نیست، اصل علیت از پس توضیح آن برنمی آید.

۴) آقای زید آبادی جزء آن دسته از روشنفکران ارگانیک و پیرامونی نظام هستند، که دو یا سه دهه پیش به این نتیجه رسیدند که مقصد نهائی قطار نظام، اگر کسی جلوی آن را نگیرد، جهنم خواهد بود. این تشخیص باعث شد، تا تلاشی برای تغییر مسیر این قطار صورت بگیرد. بر این تلاش به مرور زمان نام دیسکورس اطلاح طلبی نهاده شد. انگیزه های این تلاش متفاوت اند: یک دسته همچنان به رمانتیسم انقلابی “دوران طلائی امام” وفادار بودند. دسته دیگری پس از کشف آنچه که فوکو به آن “قدرت شبان وار” و “خرد حکومت مندی” می گفت، به پراگماتیسم روی آوردند. بر یک دسته دیگر علاوه بر این کشف و اکتشافات دیگر، خصلت توتالیتر “انقلاب اسلامی” نیز کم یا بیش روشن گردید. احتمال وجود انگیزه های دیگری را نمی توان رد نمود. بسیاری از این روشنفکران از صحنه نظام به کلی ناپدید شده اند. آقایان کروبی، موسوی، تاج زاده و خانم فائزه رفسنجانی در حصر و حبس روزگار می گذرانند. رتوریک آقای حجاریان و عده دیگری به گونه ای است که گویا روی میدان مین راه می روند. هراس از هر انفجار قریب الوقوع و غیر قابل پیش بینی را که بتواند پای “سربازان گمنام صاحب الزمان” را به معرکه باز کند می توان به وضوح در رتوریک آنها دید و حس نمود. گویا انقلاب فرزندان خود را نه به یک بار، بلکه به تدریج، آرام آرام و مرحله به مرحله می بلعد.

۵) شاخص مشترک دیسکورس این روشنفکران در رابطه با تغییر مسیر قطار نظام، علیرغم همه تفاوت ها در انگیزه ها، نه انقلاب، بلکه تغییر تدریجی بود و گمان بر این قرار داشت، که از طریق “فشار از پائین و چانه زنی در بالا” می توان این تغییر تدریجی را به پیش برد. واژه انقلاب در زبان های آلمانی، انگلیسی و فرانسوی از ستاره شناسی می آید: De revolutionibus orbium coelesitum “ در باره گردش اجرام آسمانی”، تیتر کتاب کوپرنیک، که در نیمه اول قرن شانزدهم به انتشار رسید. هانا آرنت در پاسخ به این سئوال که چگونه این واژه از ستاره شناسی به دیسکورس سیاست راه پیدا کرده است، از شب چهاردهم جولای سال ۱۷۸۹ نام می برد (آرنت، ۱۹۹۴، صفحه ۵۸). در این شب لوئی شانزدهم از یکی از درباریان برجسته خود که برای او حامل پیام “شومی” به نام هجوم به باستیل است، می پرسد، پس سر و کار ما با یک قیام re‘volte است. طرف پاسخ می دهد، نه عالیجناب، سر و کار ما با یک انقلاب re’volution است. واژه انقلاب پس از ورود به دیسکورس سیاست دو معنا از استفاده خود در ستاره شناسی را همراه خود آورد: یکم: وقوع یک انقلاب مانند حرکت اجرام آسمانی دارای قانونمندی (تاریخی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی) ست. دوم: در صورت وقوع یک انقلاب، جلوی حرکت آن را مانند جلوی حرکت اجرام آسمانی نمی شود گرفت. تفاوت در استفاده از این واژه در دیسکورس سیاست اما در مفهومی به نام “آغاز نو” نهفته است. در استفاده واژه انقلاب در ستاره شناسی نیت بر حرکت بر روی یک مدار بود. آنچه که در این مدار به حرکت در می آمد، در پایان کار به نقطه اولیه حرکت خود باز می گشت. تصور از حرکت، تصوری دایره ای بود. در به کارگیری واژه انقلاب در دیسکورس سیاست اما این تصور به هم می ریزد. بازگشتی به نقطه عزیمت در گذشته در کار نیست، بلکه یک “آغاز نو” رخ می دهد که همه گذشته را پشت سر می گذارد. این آغاز نو را در تقویم انقلاب کبیر می بینیم. در این تقویم فاصله زمانی بین ۱۵جولای سال ۱۷۸۹ (یک روز پس از هجوم به باستیل) و ۳۱ دسامبر همین سال “سال اول آزادی” نام داشت، سال اول آغازی نو، که قرار بود آغاز آزادی باشد. واژه تغییر تدریجی در زبان هائی که در بالا به آن اشاره کردیم Evolution تحت تاثیر داده های زمین شناسی، دیرین شناسی و بیولوژی به دیسکورس سیاست راه پیدا نمود. شاید روبسپیر و آنچه که او بر سر انقلاب کبیر آورد هم در رابطه با این ورود بی تاثیر نبودند. از این گذشته تغییر تدریجی در فلسفه تاریخ باختر همواره یک عنصر ساختاری بود. آنچه که در این فلسفه به آن “هدفمندی” گفته می شد، روند است نه واقعه ای برای آغاز و شروع روز اول. “نیرنگ خرد” هگلی حاصل انفجار و کار یک روز نیست، بلکه عنصری ست، که آرام آرام و به تدریج بکار خود ادامه می دهد و در این روند از عمل تاریخی آدم ها استفاده می کند، تا به مرور زمان به آنچه که خود می خواست، برسد، و نه به آن چه که در نیت عمل تاریخی آدم ها نهفته بود. کانت، که از ابراز احساسات او در رابطه با انقلاب کبیر آگاهیم، در بخش دهم مقاله “نزاع با دانشکده حقوق” این سئوال را مطرح می کند: “در چه نظمی می توان پیشرفت بسوی بهبودی را انتظار داشت؟ پاسخ: نه از طریق کنش از پائین، بلکه از بالا” (کانت، ۱۹۷۵، صفحه ۹۲). نیت او از “کنش از بالا” اما چیست؟ پاسخ او: “به جای انقلاب، تغییر تدریجی” (همانجا، صفحه ۹۳)، تغییر تدریجی از بالا، جائی که قدرت سیاسی سکونت دارد. روی دیگر این سکه مارکس است، که بزرگ ترین تئوریسین انقلاب بود و چاره را نه در تغییر تدریجی، بلکه در آغاز نو یک انقلاب می دید. اینطور که می بینیم، این سئوال، که آیا انقلاب یا تغییر تدریجی، سئوالی نیست، که امروز یا دیروز آن را مطرح کرده باشند، سئوالی هم نیست که بتوان آنرا به بایگانی تاریخ اندیشه سپرد، از این رو همچنان به حیات خود ادامه می دهد.                        

۶) چانه زنی از بالا صورت گرفت، فشار از پائین وجود داشت، اما نظام، که تغییر مسیر قطار او در دستور کار قرار گرفته بود در عمل نشان داد که در مصاف با این استراتژی روئین تن ست، اهل چانه زنی در بالا نیست و فشار از پائین برایش علی السویه است. امروز می توانیم بر أساس داده های تجربه تاریخی بگوئیم که دیسکورس اصلاح طلبی که آقای زیدآبادی عمر سیاسی خود را پای آن نهاد، بیش از سه دهه سعی بر حمل تخته سنگی عظیم به قله کوهی عظیم تری نمود، این تخته سنگ اما هر بار و هر بار و هر بار، یا در میانه راه، یا زمانی که تصور می شد به قله رسیده باشد، دوباره به دره درغلتید. “تربیت کردن اسب وحشی” تعریفی که خود آقای زیدآبادی از سیاست در سنت فکری و تاریخی کشور ما ارائه می کنند، به جائی نرسید. از دلایل ماجرا یکی هم این ست، که در دیسکورس اصلاح طلبی پیش فرض ماجرا، یعنی استعداد و ظرفیت نظام در رابطه با چانه زدن با او، از قبل پذیرفته شد، بدون اینکه این پیش فرض در ابتدا ثابت شده باشد، از این رو هرگز این سئوال مطرح نشد، که آیا آنچه این دیسکورس به نظام نسبت می داد، از وجود عینی و عملی برخودار ست، یعنی نظام آیا اساسا اهل چانه زدن، اهل دیالوگ (در هر شکلی و فرمی)، اهل مورد خطاب قرار گرفتن هست یا نیست؟ دشواری یا عدم وجود امکان دیالوگ با نظام از سوی این دیسکورس به جباریت Tyrannis نظام نسبت داده می شد و گمان بر آن بود، که می توان به مرور زمان، با کمک تغییر تدریجی و با استفاده از مدل “پند و اندرز و خیرخواهی” دامنه تاثیراین جباریت را محدود و محدود تر نمود و او را وادار به عقب نشینی خود خواسته یا نخواسته کرد، طوری که حاضر به حرف زدن و معامله باشد. این سئوال هرگز مطرح نشد، که مسئله با “اسب وحشی”، که ولی فقیه باشد، شاید تنها جباریت او نیست؟ شاید در ساختار اصل ولایت فقیه چیز دیگری وجود دارد، که جباریت تنها یکی از عوارض بیشمار اوست؟ تروتسکی در زندگی نامه قطوری که در مورد استالین نوشت، برای آنکه بفهماند، که سر و کار ما در رابطه با استالین با چه پدیده ایست و تازه بودن این پدیده کجاست، جمله معروف لودویک چهاردهم “مملکت، یعنی من” را در مورد استالین دچار تغییر بسیار کوچکی می کند:”جامعه، یعنی من” (تروتسکی، ٢٠٠١، صفحه ۴٧٠). محمد رضا پهلوی مملکت بود، ولی فقیه اما جامعه است. یک نمونه: خمینی با استفاده از یک حکم ولایتی، که تحریر آن شاید دقایقی بیش طول نکشید، اولین رئیس جمهور منتخب در تاریخ صد و چند ساله مملکت ما را به تبعید فرستاد. این یعنی جامعه بودن ولی فقیه. به این خاطر ست که در جمهوری اسلامی از همان آغاز آن تفکیک قوا عملا و هیچگاه وجود خارجی نداشت و قوه مجریه تنها “تدارکات چی” بیت رهبری بود. تفکیک قوا در نظام به این معنا می بود که اراده های مستقل دیگری بتوانند در کنار اراده ولی فقیه به حیات ادامه دهند و در رابطه با زندگی اجتماعی حرفی برای گفتن داشته باشند. این امکان با خاصیت جامعه بودن ولی فقیه که فقط او و تنها او برای یک جامعه فکر می کند، برای او حرف می زند، عمل او را تعیین می کند و دست به تعریف دوست و دشمن او می زند، سازگار نیست. چه کسی به این فکر افتاد که می توان با چنین موجودی سر صحبت را باز کرد، با او وارد دیالوگ شد و امیدوار بود که او با پند و اندرز و خیرخواهی از جامعه بودن دست بر خواهد داشت؟ در همه اشکال بروز سیادت توتالیتر، فاشیسم، نازیسم، استالینیسم و مائوئیسم، در راس هرم قدرت سیاسی با کسی مواجه ایم که خود را جامعه می دانست. کدام یک از آنان اراده سیاسی دیگری را در کنار خود تحمل نمود؟ کدام یک از آنان به این فکر افتاد، با جامعه وارد دیالوگ و گفتگو شود؟ کدام یک از آنان جامعه را “آدم به حساب” آورد؟ در مورد کدام آنان روند تغییر تدریجی بجائی رسید؟ کدام یک از آنان در حین یک دیالوگ با جامعه اشتباهات خود را پذیرفت و حاضر به تغییر مسیر شد؟ پول پوت، “برادر شماره یک”، اگر هنوز هم در رأس هرم قدرت می بود، هنوز هم خود را تمام جامعه می دانست.

۷) در این میان نه اینکه تغییر تدریجی، که دیسکورس اصلاح طلبی همه امید خود را به آن بسته بود، به وقوع نپیوست، بلکه بر عکس، همه تصمیم های راهبردی را که سرنوشت حال و آینده جامعه را تعیین می نمودند، ولی قفیه اتخاذ نمود، بدون اینکه لازم بداند در مورد آنها نظر کسی را بپرسد. به موازات آن نظام دست به پالایش خود زد، تا امکان بروز هر اراده رقیب احتمالی در کنار ولی فقیه را در نطفه خفه کند. رد صلاحیت کاندیداهای شوراهای شهر، مجلس و ریاست جمهوری در درجه دوم از جباریت نظام ناشی می شوند، منشاء این ماجرا در درجه اول از جای دیگری ست. کار به جائی رسید که در پایان حتی تحمل حضور کسی مانند علی لاریجانی هم وجود نداشت. جنبش “زن، زندگی، آزادی” همه معادلات نظام را در این رابطه به هم ریخت، از آنجا که برای ولی فقیه نه در مجلس، نه در پست ریاست جمهوری و نه در شوراهای شهر، بلکه در خیابان رقیبی پیدا شد. هر عقب نشینی نظام در برابر این جنبش، حتی اگر نیت اهریمنی این عقب نشینی مهندسی جنبش و هدایت آن به مسیری باشد که در ادامه این مسیر بقای نظام دچار خطر نگردد، به منزله به رسمیت شناختن اراده رقیب در خیابان خواهد بود. اینکه آیا اصلاح طلبان اجازه استفاده ابزاری از خود در غائله مهندسی احتمالی را خواهند داد یا نه، چیزی ست که تاریخ نشان خواهد داد.

آنچه اما از دیسکورس اصلاح طلبی برای آینده و برای“آغازی نو”، در همان روز اول بعد از نطام باقی خواهد ماند، وفاداری این دیسکورس به دیالوگ به عنوان تنها راه حل مسائل اجتماعی ست. کسی نمی تواند مخالف این وفاداری باشد. دیالوگ تنها شیوه حل مسائل اجتماعی ست که در مورد آن می توان از پیش گفت که اگر همه ی شرکت کنندگان در آن به آن وفادار بمانند و‌فضای آن را ترک نکنند تا راه حلی پیدا شود، که همه بتوانند طوری با آن کنار بیایند، به فاجعه ختم نخواهد شد. حاصل همه ماجرا جوئی ها ی دیگر، حال خواسته یا نخواسته، فاجعه خواهد بود. داستان دیالوگ ساده تر از آن ست که تصورش را می کنیم. کافی ست، دو خاصیت اصلی در تعریف ارسطو از انسان را بیاد بیاوریم: انسان به عنوان موجودی اجتماعی zoon politikon و به عنوان موجودی که مستعد زبان zoon logon echon   است. در مورد خاصیت دوم در عهد عتیق می خوانیم، که این خاصیت دلیل سجده فرشتگان در برابر آدم بود. پس از این یاد آوری تنها باید این دو خاصیت را کنار هم بگذاریم، تا ماجرا خود بخود روشن شود. در درخشان ترین تعریفی که شاید از کمونیسم باقی مانده باشد، رد پای این دو عنصر را هم می توان دید. این تعریف از لنین ست: انرژی الکتریکی و شوراها. چرا انرژی الکتریکی؟ تا مردم بتوانند با کمک آن به حیات بیولوژیک فردی و جمعی ادامه دهند. چرا شوراها؟ تا مردم دور هم بنشینند، به زبان و به خرد خویش مراجعه کنند و از طریق گفتگو، از طریق تبادل استدلال، از طریق دیالوگ خود در مورد حیات اجتماعی خویش تصمیم بگیرند، بدون اینکه به روی هم اسلحه بکشند ، بدون اینکه خون یکدیگر را بریزند.   

۸) توجه آقای زید آبادی را به چند نکته جلب می کنم:

یکم: مارکس که می دانم میانه شما با او چندان خوب نیست (این را به عنوان مزاح از من بپذیرید)، در پرسشنامه یکی از دخترانش به چند سئوال پاسخ می دهد، از جمله این سئوالات: قهرمانان مورد علاقه؟ اسپارتاکوس و کپلر. غذای مورد علاقه؟ ماهی. صفتی که از آن بیزارید؟ خایه مالی. او در پاسخ به این سئوال که شعار مورد علاقه شما چیست، از یک ترکیب به زبان لاتین استفاده می کند: De omnibus dubitandum ، شک در مورد همه چیز جایز است (باید به همه چیز شک کرد). شعار بدی نیست. نه اینکه شعار بدی نیست، بلکه راه دیگری هم وجود ندارد. این شک اما با به زیر سئوال کشیدن آنچه آغاز می شود، که چنان با ذهن و اندیشه ما عجین شده است، که آن را حقیقت یکبار برای همیشه می دانیم.

دوم: سعید امامی در مورد روزهای واپسین زندگی یک همشهری شما، زنده یاد سعیدی سیرجانی، گویا گفته بود: “سیرجانی در اواخر کار واقعا بریده و بیمار شده بود. شاید هم تیم فنی در تعزیر وی بسیار زیاده روی نموده بود، شاید هم از…وی بوده، نمی دانم الله اعلم. حال سیرجانی خوب نبود و ضبط ویدئوئی دیگر موثر نبود”. با او کاری کرده بودند که حتی سر جلاد نظام و محرم بیت رهبری یک احتمال را “زیاده روی در تعزیر” او می دانست. آنچه که آگامبن به آن “هومو ساکر” می گوید، انسانی بدون هیچ حقی و حقوقی که با او هر کاری می توان کرد، شاخ و دم ندارد، همین ست. تولید بی وقفه همو ساکر اسلامی، که از ابتدای حیات نظام شاهد آن بوده ایم، حادثه و اتفاق و تصادف ناگوار نیست، جوهر نظام است. او برای این تولید ملتی را به عنوان کاندیدا های احتمالی در اختیار دارد. آنطورکه می بینید، دعوا بر خلاف تصور شما، دعوای اعضای یک قبیله نیست. ایکاش دعوای اعضای یک قبیله می بود.

سوم: آدورنو ماجرائی را از برخورد پیکاسو و یک افسر ارشد ارتش آلمان در پاریس بعد از اشغال فرانسه توسط ارتش نازی حکایت می کند. این افسر گویا از پیکاسو می پرسد، پس تابلوی معروف “گرانیکا” کار شماست؟ پیکاسو جواب می دهد، نه، کار شماست (آدورنو، ۱۹۸۱، صفحه ۴۲۴). خشونتی که آن را در خیابان های ایران می بینیم، کار شرکت کنندگان در تظاهرات بر علیه نظام ولی فقیه نیست، کار نظام ست.

چهارم: نگارنده این سطور چند ماه قبل از انقلاب بهمن در تظاهراتی در حوالی دانشگاه تهران حضور داشت. ناگهان می گویند، گارد جاویدان در راه است. گارد جاویدان؟ حالا چه می کنیم؟ قبل از اینکه دیر شود، قبل از اینکه وحشت همه را فراگیرد، کسی چهارپایه ای می آورد و ناشناسی که اصلا معلوم نیست، سر و کله اش ناگهان از کجا پیدا شده است، از چهار پایه بالا می رود و خطاب به جمعیت می گوید، چریک ها برای دفاع از خلق در برابر گاردان جاویدان در راه هستند. عکس العمل جمعیت؟ اگر بتوان آن را اساسا بیان کرد، احساسی مانند آنچه که از“عشق سال های سبز” ابراهیم گلستان می شناسیم. آقای زید آبادی، زمان، زمان کناره گیری نیست، زمان، زمان دفاع از خلق ست.

پنجم: در کنار بربریت عصر حجر، که زندگی را بر ما، بر شما و بر ملت ما سیاه نمود، بربریت دیگری هم وجود دارد، که به آن بربریت مدرن می گویند. این را ما هم می دانیم. چهره های سرشناس حزب دمکرات در امریکا به عنوان ادای احترام به جرج فلوید زانو زدند. این زانو زدن هشت دقیقه و چهل و شش ثانیه بطول انجامید. اینان اگر بخواهند این ادای احترام را در مقابل نفر به نفر قربانیان غیر نظامی حمله آمریکا به عراق، که رقم آنان بر اساس گزارش کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل به نیم میلیون می رسد، انجام دهند، هشت سال تمام مشعول ماجرا خواهند بود.

ششم: فضائی که اکنون در رابطه با تغییر و تحولات کشورمان در آن بسر می بریم، فضای “جاده مالهالند” دیود لینچ است. هیچ کس نمی داند، چه بر او و دیگران می گذرد، و هیچ کس نمی داند، چه در انتظار او و دیگران خواهد بود. پشت دیوار بیرونی کافه ای که در آن نشسته ایم، شاید واقعا شبحی به انتظار ایستاده باشد. از این فضا اما بیرون خواهیم آمد. امیدتان را ازدست ندهید.

هفتم: به عنوان خدا ناباور نمی توانم به معجزه اعتقاد داشته باشم، با این همه اعتراف می کنم، که در مورد آنچه که در ایران در حال حاضر شاهد آن هستیم، انتظار معجزه ای را داشتن با من بیگانه نیست، اتنظار چیزی مانند یوسف در مصر به روایت توماس مان: آزادی و نان و صلح، بدون اینکه خون کسی بریزد، بدون اینکه خون کسی را بریزند، هر چند توضیح این مسئله، که چگونه می توان علیرغم خدا ناباوری انتظار معجزه ای را کشید، حتی برای فرشتگان، اگر وجود داشته باشند، مشکل خواهد بود، چه برسد به آدم ها.

منابع:

Adorno, Th. W.:

„Noten zur Literatur“

Frankfurt am Main, ۱۹٨۱

Arendt, H.:

„Über die Revolution“

München, ۱۹۹۴

al- Ghazali, A. M.:

„Der Erretter aus Irrtum“

Hamburg, ۱۹٨٨

“مکاتیب فارسی غزالی”

تهران، ۱۳۳۳

Kant. I.:

„Der Streit der Fakultäten“

Hamburg, ۱۹۷۵

„Kritik der Urteilskraft“

Hamburg, ۱۹۹۰

Trotzki, L.:

„Stalin

Eine Biographie“

Köln, ۲۰۰۱


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست