سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

گفتگوی پِری اندرسون با جُرج لوکاچ
ترجمه: کمال محمودی


• به شکل سنتی، فیلسوفان همیشه نظام‌های خود را بر یکی از این دو قطب قرار داده‌اند. یا ضرورت یا آزادی انسان را نفی کرده‌اند. قصدم نشان دادن ارتباط متقابل هستی‌شناختی میان این دو است، و کنار گذاشتن نظرگاه‌های مبتنی بر «یا این یا آن» است که فلاسفه به‌صورت سنتی برای بازنمایی انسان بدان توسل جسته‌اند. مفهوم کار سنگ‌بنای تحلیلم است، زیرا کار به‌طور بیولوژیکی تعیّن‌یافته نیست ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۵ شهريور ۱٣۹٨ -  ۲۷ اوت ۲۰۱۹



 
                                           لوکاچ: زندگی و آثارش

پری اندرسون: رویدادهای اخیر اروپا بار دیگر مسئله‌ی ارتباط میان سوسیالیسم و دمکراسی را مطرح کرده‌اند. به عقیده‌ی شما تفاوت‌های بنیادین میان دموکراسی بورژوایی و دموکراسی انقلابی سوسیالیستی چیست؟

لوکاچ: دموکراسی بورژوایی با قانون اساسی 1793 فرانسه، در عالی‌ترین و ریشه‌ای‌ترین بیان‌اش بنیان نهاده شد. اصل سازنده و فعالانه‌ی آن تقسیم انسان به شهروند در حیات عمومی و بورژوا در حیات خصوصی است که اولی مرتبط با حقوق جهان‌شمول سیاسی، و دیگری متناظر با بیان ویژه و متفاوت منافع اقتصادی است. این تقسیم‌بندی برای دموکراسی بورژوایی که تاریخاً پدیده‌ی معینی است، بنیادین است. انعکاس فلسفی آن در مارکی دو ساد یافت می‌شود. جالب اینکه نویسندگانی مانند آدورنو، ساد را به‌عنوان انعکاسی از قانون اساسی 1793 بررسی کرده‌اند. ایده‌ی محوری در هر دو این بود که انسان ابژه‌ای برای انسان است و خودخواهی عقلانی اساس جامعه‌ی انسانی است. اکنون بدیهی است که هر اقدامی برای احیای این شکل تاریخاً پیشین دمکراسی تحت سوسیالیسم، یک واپس‌روی و نابهنگامی است. اما منظور این نیست که آرمان‌های دمکراسی سوسیالیستی همواره باید با روش اجرایی بررسی شود. مسئله‌ی دمکراسی سوسیالیستی یک امر بسیار واقعی است و هنوز حل نشده است، به دلیل اینکه این دمکراسی باید دمکراسی ماتریالیستی باشد و نه ایده‌آلیستی. بگذارید مثالی از آنچه مقصودم است، بگویم. انسانی مانند چه‌گوارا نماینده‌ی قهرمان آرمان ژاکوبنی بود. ایده‌هایش به زندگی او راه یافتند و کاملاً به زندگی‌اش شکل بخشیدند. او نخستین نمونه در جنبش انقلابی نبود که این ویژگی‌ها را داشت. لوین در آلمان یا اینجا در مجارستان اتو کوروین نیز همین‌گونه بودند. ما باید احترام عمیقی برای این گونه اصالت انسانی قائل باشیم. اما ایده‌آلیسم‌شان، سوسیالیسم زندگی هرروزه نیست که تنها می‌تواند اساس مادی داشته باشد، و مبتنی بر ساخت یک اقتصاد جدید باشد. اما باید سریع اضافه کنم که پیشرفت اقتصادی فی‌النفسه هرگز سوسیالیسم را پدید نمی‌آورد. آموزه‌ی خروشچف، مبتنی بر اینکه سوسیالیسم زمانی در سراسر جهان پیروز خواهد شد که استانداردهای زندگی اتحاد جماهیر شوروی از آمریکا پیشی گرفته باشد، کاملاً نادرست بود. مسئله باید به‌شکلی کاملاً متفاوت مطرح شود. می‌توان آن را این‌گونه صورت‌بندی کرد: سوسیالیسم اولین صورت‌بندی اقتصادی در تاریخ است که خودبه‌خود انسان اقتصادیِ متناسب با آن را ایجاد نمی‌کند. به این دلیل که سوسیالیسم صورت‌بندیِ گذار است، البته یک میان‌دوره در گذار از سرمایه‌داری به کمونیسم. اکنون، به دلیل اینکه اقتصاد سوسیالیستی خودبه‌خود انسان متناسب با آن را تولید و بازتولید نمی‌کند، همان‌طور که جامعه‌ی سرمایه‌داری کلاسیک به‌طور طبیعی انسان اقتصادی‌ خود را ایجاد نکرد، یعنی تقسیم شهروند/بورژوا 1793 و ساد، عملکرد دموکراسی سوسیالیستی دقیقاً آموزش اعضایش برای سوسیالیسم است. این عملکرد کاملاً بی‌مانند است، و هیچ تناسبی با دمکراسی بورژوایی ندارد. واضح است آنچه امروز نیاز است، نوزایی شوراها است- سیستم دمکراسی طبقه‌ی کارگر، یعنی سیستم دموکراسی سوسیالیستی‌ای که با هر انقلاب پرولتری پدید می‌آید. کمون پاریس در 1871، انقلاب 1905 روسیه و خود انقلاب اکتبر. اما این [نوزایی] نمی‌‌تواند یک شبه رخ دهد. مسئله‌ی [اساسی‌تر] این است که کارگران اینجا نسبت به اوضاع بی‌تفاوت‌اند: در بدو امر آن‌ها به هیچ چیز اعتقاد ندارند.

مسئله‌ای که در این رابطه وجود دارد به ظهور تاریخیِ تغییرات ضروری مرتبط می‌شود. اینجا در مجادلات فلسفی اخیر حول مسئله‌ی پیوستگی و ناپیوستگی در تاریخ بحثی مهم درگرفته است. به‌شدت مدافع ناپیوستگی در تاریخ‌ام. شما با تزهای محافظه‌کارانه‌ی کلاسیک دو توکویل و تِن آشنا هستید که انقلاب فرانسه به هیچ معنا یک تغییر بنیادین در تاریخ فرانسه نبود، زیرا انقلاب فرانسه صرفاً به سنت دولت متمرکز فرانسه استمرار بخشید، سنتی که ذیل رژیم پیشین با حاکمیت لویی چهاردهم بسیار قدرتمند بود، توسط ناپلئون و پس از آن تحت امپراطوری دوم حتی جلوتر رفت. این دیدگاه، درون جنبش انقلابی قاطعانه از سوی لنین رد شد. او هرگز نه تغییرات بنیادین را به‌عنوان صرفِ استمرار گرایش‌ها و پیشرفت‌های مسبوق به سابقه نشان داد و نه آغازهای جدید را. برای نمونه، هنگامی ‌که او سیاست اقتصادی جدید (نپ) را اعلام کرد، هرگز یک لحظه ادعا نکرد که این سیاست‌ها معادل با توسعه یا حد کمال کمونیسم جنگی‌اند. او کاملاً صریح اظهار داشت که کمونیسم جنگی یک اشتباه بود که با توجه به شرایط زمان، سیاستی توجیه‌پذیر بوده است. و اینکه نپ تصحیحِ آن اشتباه و تغییر مسیر کلی بود. استالین این روش لنینیستی را طرد کرد، چراکه همیشه سعی داشت تغییرات سیاسی راـ حتی مهمترین این تغییرات‌ ــ را به‌عنوان نتیجه‌ی منطقی پیشرفت خط پیشین جلوه دهد. استالینیسم کل تاریخ سوسیالیستی را به‌عنوان توسعه‌‌ای پیوسته و صحیح نشان می‌دهد که هرگز ناپیوستگی را نپذیرفت. امروزه، این مسئله خصوصاً در پرداختن به {علل} ابقای استالینیسم بیش از پیش حیاتی است. باید درون یک چشم‌اندازی از پیشرفت، پیوستگی با گذشته را مورد تاکید قرار دهیم، یا در مقابل، راه پیشرفت باید عبارت از گسستی عمیق از استالینیسم باشد؟ معتقدم گسست کامل ضروری است. این است چرایی مسئله‌ی ناپیوستگی در تاریخ که برای ما چنین اهمیت دارد.

پری اندرسون: آیا این نظرگاه همچنین در رابطه با پیشرفت فلسفی خودتان کاربرد دارد؟ شما چگونه نوشته‌های دهه‌ی 1920 خود را ارزیابی می‌کنید؟ رابطه‌ی آن‌ها با آثار امروزتان چیست؟

لوکاچ: در دهه‌ی 1920، کرش، گرامشی و من، هرکدام به شیوه‌ی خود، سعی کردیم با مسئله‌ی ضرورت اجتماعی و تفسیر مکانیکی آن، که میراث بین‌الملل دوم بود، درگیر شویم. ما میراث‌بر این مسئله بودیم، اما هیچ یک از ما ــ حتی گرامشی که شاید در میان ما بهترین بود ــ نتوانست این مسئله را حل کند. ما اشتباه می‌کردیم و امروز کوشش برای احیاء آثار آن زمان، به‌طوری که گویی امروزه معتبرند، اشتباه خواهد بود. در غرب گرایشی وجود دارد که می‌خواهد این آثار را به‌عنوان «نمونه‌های کلاسیک بدعت» جلوه دهد، اما امروزه به چنین چیزی نیاز نداریم. دهه‌ی 1920 دورانی بود که دیگر به سرآمده است. این مسائل فلسفی دهه‌ی 1960 است که باید ما را به خود مشغول کند. اینک درحال کار بر یک هستی‌شناسی وجود اجتماعی هستم که امیدوارم مسائلی را حل کند که به شیوه‌ای نادرست در کارهای اولیه‌ام، به‌ویژه در تاریخ و آگاهی طبقاتی، با آن‌ها مواجه شدم. کار جدیدم بر مسئله‌ی ارتباط میان آزادی و ضرورت تمرکز می‌کند. یا چگونه بگویم، ارتباط میان علیت و غایت‌شناسی. به شکل سنتی، فیلسوفان همیشه نظام‌های خود را بر یکی از این دو قطب قرار داده‌اند. یا ضرورت یا آزادی انسان را نفی کرده‌اند. قصدم نشان دادن ارتباط متقابل هستی‌شناختی میان این دو است، و کنار گذاشتن نظرگاه‌های مبتنی بر «یا این یا آن» است که فلاسفه به‌صورت سنتی برای بازنمایی انسان بدان توسل جسته‌اند. مفهوم کار سنگ‌بنای تحلیلم است، زیرا کار به‌طور بیولوژیکی تعیّن‌یافته نیست. اگر یک شیر به یک بزکوهی حمله‌ور شود، رفتارش تنها و تنها با نیازهای بیولوژیکی تعیّن یافته است. اما اگر انسان بدوی جلوی یک توده سنگ قرار گیرد، او باید میان آن‌ها انتخاب کند و آنچه را برای استفاده به‌عنوان ابزار مناسب‌تر خواهد بود، ارزیابی می‌کند. او بین گزینه‌های بدیل انتخاب می‌کند. اصطلاح بدیل برای مفهوم کار انسان بنیادین است، کاری که ازاین‌رو همواره غایت‌شناسانه است ــ او هدفی را پیش رویش قرار می‌دهد که پیامد یک انتخاب است. بنابراین، [کار] بیانگر آزادی انسانی است. اما این آزادی تنها با به حرکت واداشتن نیروهای فیزیکی عینی است که وجود می‌یابد، نیروهایی که از قوانین علّیِ جهان مادی تبعیت می‌کنند. بنابراین غایت‌شناسی کار، همیشه هم‌آهنگ با علیّت فیزیکی است و درواقع، نتیجه‌ی کار فردی هرکس عبارت است از لحظه‌ای از علیت فیزیکی برای جهت‌یابی غایت‌شناختیِ (Setzung) هر فرد دیگر. الاهیاتْ ایمان به غایت‌شناسی طبیعت بود و ایمان به یک غایت‌شناسی درون‌ماندگارِ تاریخ بی‌اساس بود. اما غایت‌شناسی در همه‌ی کارهای انسانی وجود دارد که به شکل تفکیک‌ناپذیری در علیّت جهان فیزیکی وارد شده است. این موضع، که هسته‌ای است که اثر فعلی‌ام را با عزیمت از آن بسط ‌و گسترش می‌دهم، از تقابل کلاسیک میان آزادی و ضرورت فراتر می‌رود. اما می‌خواهم تاکید کنم که در تلاش برای ساختن نظامی همه‌شمول نیستم. عنوان اثرم ــ که آماده است، اگرچه در حال بازبینی فصول ابتدایی آن هستم ــ درباره‌ی هستی‌شناسی وجود اجتماعی است، و نه هستی‌شناسی وجود اجتماعی. بی‌شک تفاوت را می‌فهمید. وظیفه‌ای که درگیرش شده‌ام، مستلزم تلاش جمعی بسیاری از متفکران برای بسط ‌وگسترش شایسته‌ی آن است. اما امیدوارم که این آثار مبنای هستی‌شناختی سوسیالیسم زندگی هر روزه را که قبلاً از آن صحبت کردم، نشان دهد.

پری اندرسون: انگلستان تنها کشور مهم اروپایی، بدون سنت فلسفی مارکسیسم بومی است. شما به شکل گسترده‌ای درباره‌ی یکی از وجوه تاریخ فرهنگی آن، یعنی آثار والتر اسکات، نوشته‌اید. اما شما تحولات وسیع‌تر تاریخ فکری و سیاسی بریتانیا و ارتباط آن با فرهنگ اروپایی را از دوره‌ی روشنگری به بعد چگونه می‌بیند؟

لوکاچ: تاریخ بریتانیا قربانی چیزی بوده است که مارکس قانون توسعه‌ی ناموزون می‌خواند. رادیکالیسمِ انقلابِ کرامول و سپس انقلاب 1688، و کامیابی در تضمین روابط سرمایه‌دارانه در شهر و روستا، سبب‌ساز عقب‌افتادگی بعدی انگلستان شد. فکر می‌کنم نشریه‌تان کاملاً درست بر اهمیت تاریخی کشاورزی سرمایه‌دارانه در انگلستان و پیامدهای پارادوکسیکال آن برای توسعه‌ی بعدی انگلستان تاکید داشته است. این موضوع را با وضوح بسیار می‌توان در تحول فرهنگی انگلستان مشاهده کرد. تسلط تجربه‌گرایی به‌عنوان ایدئولوژی‌ای بورژوایی، تنها بعد از 1688 پدید می‌آید. اما از آن به بعد به قدرتی چشمگیر دست پیدا کرد و کاملاً کل تاریخ فلسفی و هنر گذشته‌ی انگستان را تحریف کرد. برای مثال بیکن را در نظر بگیرید. او متفکر بسیار بزرگی بود، بسیار عظیم‌تر از لاک که بورژوازی بعدها بسیار او را بزرگ کرد. اما اهمیت‌اش کاملاً توسط تجربه‌گرایی انگلیسی مستور ماند. اگر امروزه بخواهید بدانید بیکن با تجربه‌گرایی چه کرده، باید نخست بفهمید که تجربه‌گرایی با بیکن چه کرده است، بیکنی که بسیار متفاوت از واقعیت است. چنان که می‌دانید مارکس ستایشی بی‌حد نثار بیکن می‌کرد. بر سر دیگر متفکر بزرگ انگلستان، مندویل، نیز همان رفته که بر بیکن. او خلف بزرگ هابز بود، اما بورژوازی انگلیسی او را یکسره فراموش کرد. شما مشاهده می‌کنید که مارکس در نظریه‌های ارزش اضافی از او نقل‌قول می‌کند. این فرهنگ رادیکال انگلیسی مربوط به گذشته، پنهان و نادیده گرفته شد. در جای خود، الیوت و دیگران اهمیت کاملاً اغراق شده‌ای به شاعران متافیزیکی ــ [جان] دان و غیره ــ نسبت دادند، کسانی که اهمیت بسیار ناچیزی در کلِ تاریخ درحال تحولِ فرهنگ انسانی دارند. اپیزود گویای دیگر [در این رابطه]، سرنوشت اسکات است. در کتابم، رمان تاریخی، درباره اهمیت اسکات نوشته‌ام. شما متوجه می‌شوید که او اولین رمان‌نویسی بود که دریافت، انسان توسط تاریخ تغییر می‌یابد. این کشفی بی‌نظیر بود و نویسندگان بزرگ اروپایی مانند پوشکین در روسیه، مانتزونی در ایتالیا و بالزاک در فرانسه، نیز بی‌درنگ آن را درک کردند. آن‌ها اهمیت اسکات را دیدند و از او آموختند. بااین‌حال، جالب است که در خود انگلستان اسکات هیچ خلفی ندارد. او نیز فهمیده نشد و فراموش شد. بنابراین اینجا شکافی در کل تحول فرهنگ انگلیسی به وجود آمد که در نویسندگان رادیکال بعدی مانند شاو بسیار آشکار است. شاو ریشه در فرهنگ گذشته‌ی انگلیسی نداشت، زیرا فرهنگ انگلیسی قرن نوزدهم، تا آن زمان دیگر از تاریخِ رادیکال پیشین‌اش جدا گشته بود. آشکارا ضعف عمیق شاو این است.

امروزه روشنفکران انگلیسی نباید صرفاً مارکسیسم را از بیرون وارد کنند، بلکه باید تاریخ جدیدی از فرهنگ‌شان را دوباره بنا نهند. این وظیفه‌ی ضروری آن‌ها است که تنها خودشان از پس آن بر می‌آیند. من پیرامون [آثار] اسکات و اگنس هِلِر درباره‌ی شکسپیر نوشته‌‌ایم. اما در اساس این انگلیسی‌ها هستند که باید انگلستان را دوباره کشف کنند. ما نیز در مجارستان، مانند شما در انگلستان، رازورزی‌های بسیاری درباره‌ی «سرشت ملی»مان داشتیم. اما تاریخی حقیقی از فرهنگ‌تان این رازورزی‌ها را از میان خواهد برد. در این راستا شاید عمق بحران اقتصادی و سیاسی انگلستان، که محصول توسعه‌ی ناموزونی است که درباره‌ی آن صحبت کردم، شما را یاری کند. ویلسون بدون تردید امروز یکی از زیرک‌ترین و فرصت‌طلب‌ترین سیاستمداران بورژوا در جهان است. با این وجود، دولت‌اش افتضاحی تمام عیار و فاجعه‌بار را رقم زده است. این نیز نشانه‌ی [دیگری] از بحران عمیق و حل‌ناشدنی انگلستان است.

پری اندرسون: شما آثار نقد ادبی اولیه‌تان، به‌ویژه نظریه‌ی رمان، را چگونه می‌بینید؟ معنای تاریخی آن چه بود؟

لوکاچ: نظریه‌ی رمان بیان نومیدی‌هایم در طول جنگ اول جهانی بود. هنگامی که جنگ درگرفت، گفتم که آلمان و اتریش‌ـ‌مجارستان، احتمالاً روسیه را شکست می‌دهند و تزاریسم نابود می‌شود: که امری مثبت است. فرانسه و انگلستان، احتمالاً آلمان و اتریش‌ـ‌مجارستان را شکست می‌دهند و هوهِنزولِرن‌ها و هابسبورگ‌ها را نابود می‌کنند: که آن‌هم امری مثبت است. اما آن‌گاه چه کسی از ما در برابر فرهنگ انگلیسی و فرانسه محافظت می‌کند؟ نومیدی نهفته در این پرسشم، پاسخی نیافت. و این پس‌زمینه‌ی نظریه‌ی رمان است. البته اکتبر به آن پاسخ داد. انقلاب روسیه راه‌حل تاریخی‌ـ‌جهانی معمایم بود: اکتبر از پیروزی بورژوازی فرانسه و انگلیسی، که از آن وحشت داشتم، جلوگیری کرد. اما باید بگویم که نظریه‌ی رمان، با همه‌ی خطاهایش، خواهان سرنگونی جهانِ تولیدکننده‌ی فرهنگی بود که این اثر به واکاوی این فرهنگ پرداخته بود. نظریه‌ی رمان نیاز به تغییر انقلابی را دریافت.

پری اندرسون: در آن زمان دوست ماکس وبر بودید. اینک او را چگونه قضاوت می‌کنید؟ همکارش ورنر زومبارت سرانجام یک نازیست شد ــ آیا شما فکر می‌کنید اگر ماکس وبر زنده بود، با ناسیونال‌ـ‌سوسیالیسم سازش می‌کرد؟

لوکاچ: نه، هرگز، باید بدانید که وبر شخص کاملاً صادقی بود. برای مثال، او اهانت زیادی به امپراطور روا می‌داشت. او عادت داشت خصوصی به ما بگوید که بدشانسی بزرگ آلمان این بود که برخلاف خاندان استوارت [در انگلستان] و بوربون‌ها [در فرانسه]، هیچ هوهن‌زولرنی هرگز گردن زده نشده بود. می‌دانید که هیچ استاد آلمانی معمولی‌ای نبود که در 1912 چنین حرفی بگوید. وبر با زومبارت کامل تفاوت داشت: برای مثال او هرگز هیچ امتیازی به یهودستیزی نداد. بگذارید داستانی از این ویژگی وبر برایتان نقل کنم. دانشگاهی آلمانی از وبر خواسته بود پیشنهاداتش برای [نامزدی] کرسی‌ای در آن دانشگاه را برایشان بفرستد. آن‌ها قصد داشتند منصبی جدید ایجاد کنند. وبر به آن‌ها جواب داد و سه اسم را طبق لیاقت افراد به آن‌ها داد. سپس افزود که هر سه‌ی این‌ها انتخابی کاملاً مناسب خواهد بود ــ آن‌ها همه بی‌نظیرند: اما شما هیچ‌یک را انتخاب نخواهید کرد، چراکه یهودی هستند. بنابراین فهرست سه نفره‌ی دیگری اضافه کردم که هیچ‌یک از آن‌ها به اندازه‌ی سه نفر پیشین لیاقت ندارند و بدون شک شما یکی از آن‌ها را می‌پذیرید، زیرا آن‌ها یهودی نیستند.

با وجود همه‌ی این‌ها، باید به خاطر داشته باشید که وبر عمیقاً امپریالیستی سرسخت بود که لیبرالیسمش صرفاً به این باور مربوط می‌شد که امپریالیسمی کارآمد ضرورت دارد و تنها لیبرالیسم می‌تواند چنین کارآمدی‌ای را تضمین کند. او دشمن قسم‌خورده‌ی انقلاب‌های اکتبر و نوامبر بود. او هم‌زمان دانشمندی بی‌نظیر و عمیقاً ارتجاعی بود. خردستیزی که با شلینگ متأخر و شوپنهاور آغاز می‌شود، یکی از مهم‌ترین تجلیات خود را در او یافت.

پری اندرسون: واکنش او نسبت به تغییر عقیده‌ی شما در ارتباط با انقلاب اکتبر چگونه بود؟

لوکاچ: ظاهراً او گفته بود که برای لوکاچ این تغییر بایستی دگرگونی‌ای عمیق در عقاید و ایده‌ها بوده باشد، در‌حالی‌که برای تولر تنها حاصلِ سردرگمی احساسات است. اما از آن زمان به بعد هیچ رابطه‌ای با او نداشتم.

پری اندرسون: پس از جنگ شما به‌عنوان کمیسر آموزش در کمون مجارستان شرکت کردید. پس از پنجاه سال اکنون ارزیابی شما از تجربه‌ی کمون چیست؟

لوکاچ: علت اساسی کمون، فرمان ویکس [1] و سیاست متفقین نسبت به مجارستان بود. در این رابطه کمون مجارستان قابل‌قیاس با انقلاب روسیه است، جایی که مسئله‌ی پایان جنگ، نقشی حیاتی در به بار نشستن انقلاب اکتبر ایفا کرد. کمون نتیجه‌ی ابلاغ فرمان ویکس بود. سوسیال‌دموکرات‌ها بعدها به‌دلیل ایجاد کمون به ما حمله کردند، اما در آن زمان پس از جنگ، امکان ماندن در محدوده‌ی چارچوب سیاست بورژوایی وجود نداشت، نابودی آن ضروری بود.

پری اندرسون: پس از شکست کمون شما در سومین کنگره‌ی کمینترن در مسکو نماینده بودید. آیا با رهبران بلشویک در آنجا روبرو شدید؟ برداشت شما از آن‌ها چه بود؟

لوکاچ: ببنید، باید به خاطر داشته باشید که من یک عضو کوچک از یک هیأت کوچک بودم ــ در آن زمان به‌هیچ‌وجه شخصیتی مهم نبودم و بنابراین طبیعتاً گفتگوی طولانی نیز با رهبران حزب روسیه نداشتم. با این حال، از طریق لوناچارسکی با لنین آشنا شدم. او کاملاً مرا مجذوب خود کرد. البته توانستم او را در محل کار در کمیسیون‌های کنگره نیز تماشا کنم. باید بگویم که از دیگر رهبران بلشویکی منزجر شدم. از تروتسکی بلافاصله بدم آمد؛ به‌نظر متظاهر می‌آمد. قطعه‌ای در خاطرات گورکی از لنین وجود دارد، می‌دانید، جایی که لنین پس از انقلاب، ضمن اذعان به دستاوردهای سازمانی تروتسکی در جنگ داخلی، می‌گوید که او چیزی از لاسال در خودش داشت. و زینوویف، که بعدها به نقش او در کمینترن واقف شدم، صرفاً یک متقلب سیاسی بود. نظرم درباره‌ی بوخارین را می‌توان در مقاله‌ی 1925 من خواند، جایی که از مارکسیسمِ او انتقاد می‌کنم ــ او در آن زمان، پس از استالین، مرجع روس‌ها در پرسش‌های نظری بود. خود استالین را اصلاً نمی‌توانم در کنگره به یاد بیاورم ــ مانند بسیاری از دیگر کمونیست‌های خارجی هیچ تصوری از اهمیت او در حزب روسیه نداشتم. مدتی با رادک صحبت کردم. او گفت که فکر می‌کند مقاله‌هایم درباره‌ی اقدام مارس در آلمان بهترین مطالبی است که درباره‌ی آن نوشته شده است و او کاملاً با آن‌ها موافق بود. البته بعدها، هنگامی که حزب اقدام مارس را محکوم کرد، او نیز نظر خود را تغییر داد و بعد هم علنی به آن حمله کرد. برخلاف همه‌ی این‌ها لنین تأثیر شگفتی بر من گذاشت.

پری اندرسون: وقتی لنین به مقاله‌ی شما درباره‌ی پارلمانتاریسم حمله کرد، واکنش شما چه بود؟

لوکاچ: مقاله‌ام کاملاً غلط بود و بدون تردید تزهای آن را رها کردم. اما باید اضافه کنم که چپ‌روی کمونیسم: یک بیماری کودکانه را قبل از انتقاد او به مقاله‌ام خوانده بودم و قبلاً با استدلال‌های وی درباره‌ی مشارکت پارلمانی در آنجا کاملاً متقاعد شده بودم: بنابراین انتقاد او از مقاله‌ام چیزی را برایم تغییر نداد. خودم از پیش می‌دانستم که غلط است. به یاد دارید که لنین در چپ‌روی کمونیسم گفت: اینکه پارلمان‌های بورژوایی، در معنایی تاریخی‌ـ‌جهانی، با تولد ارگان‌های انقلابی قدرت پرولتاریایی، شوراها، کاملاً کنار گذاشته شدند، مطلقاً به معنای کنار گذاشتن آن‌ها در یک معنای بلاواسطه‌ی سیاسی نبود. به‌ویژه به این معنا نبود که توده‌های غربی به آن‌ها اعتقادی ندارند. بنابراین کمونیست‌ها باید هم درون و هم بیرون پارلمان‌ها عمل کنند.

پری اندرسون: شما در 1929/1928 در اثر معروف تزهای بلوم، که برای سومین کنگره‌ی حزب کمونیست مجارستان نوشتید، مفهوم دیکتاتوری دموکراتیک کارگران و دهقانان را به‌عنوان هدف استراتژیک حزب کمونیست مجارستان در آن تاریخ مطرح کردید. این تزها به‌عنوان اپورتونیسم رد شدند و شما برای آن‌ها از کمیته‌ی مرکزی اخراج شدید. امروز آن‌ها را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

لوکاچ: تزهای بلوم اقدام تدافعی‌ام علیه سکتاریسم دوره‌ی سوم بود که اصرار داشت سوسیال‌دموکراسی و فاشیسم دوقلو هستند. همان‌طور که می‌دانید این خط‌مشی فاجعه‌بار با شعار «طبقه علیه طبقه» و فراخوان تأسیس فوری دیکتاتوی پرولتاریا همراه بود. با احیا و تطبیق شعار لنین در 1905 ــ دیکتاتوری دموکراتیک کارگران و دهقانان ــ سعی کردم در خط‌مشی کنگره‌ی ششم کمینترن مفری پیدا کنم تا بتوانم حزب کمونیست مجارستان را به سیاستی واقع‌بینانه‌تر برسانم. موفقیتی بدست نیاوردم. تزهای بلوم توسط حزب محکوم شد و بلا کون و جناح وی مرا از کمیته‌ی مرکزی اخراج کردند. در آن تاریخ کاملاً در حزب تنها بودم؛ باید بدانید که حتی در متقاعد کردن کسانی که تا آن زمان دیدگاه‌هایم را در مبارزه با سکتاریسمِ بلا کون درون حزب قبول داشتند، موفق نبودم. بنابراین به خودانتقادی از این تزها پرداختم. عملی کاملاً کلبی‌مسلکانه که شرایط آن زمان بر من تحمیل کرد. در واقع نظرات خود را تغییر ندادم و حقیقت این است که اطمینان دارم که در آن زمان کاملاً برحق بودم. در حقیقت، دوره‌ی بعدی تاریخ، تزهای بلوم را کاملاً تأیید کرد. دوره‌ی 1945-1948 در مجارستان تحقق عینی دیکتاتوری دموکراتیک کارگران و دهقانان بود، که در سال 1929 از آن حمایت کردم. البته بعد از 1948، استالینیسم چیزی کاملاً متفاوت ایجاد کرد. اما این داستان دیگری است.

پری اندرسون: در دهه‌ی 1930 و بعد از جنگ چه ارتباطی با برشت داشتید؟ جایگاه او را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

لوکاچ: برشت شاعر بسیار بزرگی بود و نمایشنامه‌های آخر او ــ ننه دلاور، زن خوب ایالت سچوان و دیگر کارهایش ــ عالی هستند. البته نظریه‌های زیباشناسانه و دراماتیک‌اش بسیار درهم‌و‌برهم و اشتباه بود. این را در معنای رئالیسم معاصر توضیح داده‌ام. اما این [آثار نظری] کیفیت آثار بعدی او را تغییر نمی‌دهند. در 1933-1931 در برلین بودم و با اتحادیه‌ی نویسندگان کار می‌کردم. برشت تقریباً در همان زمان ــ دقیق‌تر، در اواسط دهه‌ی 1930ــ مقاله‌ای علیه من در دفاع از اکسپرسیونیسم نوشت. اما بعدها هنگامی که در مسکو بودم، برشت در سفرش از اسکاندیناوی به آمریکا، به دیدنم آمد ــ او در آن سفر از اتحاد جماهیر شوروی عبور کرد ــ و گفت: برخی در تلاش‌اند تا من را علیه تو، و تو را علیه من بشورانند. بگذار توافقی بکنیم که در نتیجه‌ی تحریکات هیچ‌یک از این دو طرف درگیر نشویم. بنابراین ما همیشه روابط خوبی داشتیم و بعد از جنگ هر زمان که به برلین می‌آمدم ــ بیشتر اوقات ــ همیشه نزد برشت می‌رفتم و بحث‌های طولانی باهم داشتیم. بالاخره مواضع ما در پایان بسیار نزدیک بود. می‌دانید، از طرف همسرش دعوت شده بودم که در مراسم تشییع جنازه‌ی او صحبت کنم. حسرت یک چیز را می‌خورم، اینکه هیچگاه در دهه‌ی چهل مقاله‌ای درباره‌ی برشت ننوشتم. این خطایی بود که ناشی از ‌مشغولیتم با آثاری دیگر در آن زمان بود. همواره احترام زیادی برای برشت قائل بودم. او بسیار باهوش بود و درکی عالی‌ از واقعیت داشت. در این زمینه او کاملاً برخلاف کرش بود که البته او را خوب می‌شناخت. وقتی کرش حزب کمونیست آلمان را ترک کرد، خودش را از سوسیالیسم جدا کرد. این را می‌دانم چون برای او غیرممکن بود که با اتحادیه‌ی نویسندگان در مبارزه‌ی ضدفاشیستی در برلین در آن زمان همکاری کند. حزب اجازه‌ی این کار را نداد. برشت کاملاً متفاوت بود. او می‌دانست که هیچ کاری نمی‌تواند علیه اتحاد جماهیر شوروی، که در تمام زندگی به آن وفادار بود، انجام گیرد.

پری اندرسون: والتر بنیامین را می‌شناختید؟ به نظر شما اگر او زنده می‌ماند امکان داشت که در راستای یک تعهد انقلابی سرسختانه به مارکسیسم تکامل یابد؟

لوکاچ: نه، به دلایلی هرگز بنیامین را ملاقات نکردم، اگرچه در1930 در فرانکفورت، هنگامی که قبل از رفتن به اتحاد جماهیر شوروی از آنجا گذشتم، آدورنو را دیدم. بنیامین فوق‌العاده با استعداد بود و نسبت به خیلِ مسائلی کاملاً تازه دید عمیقی داشت. او به شیوه‌های مختلفی این مسائل را کاوش می‌کرد. اما هرگز راه برون‌رفت از آن‌ها را پیدا نکرد. فکر می‌کنم اگر او زنده می‌ماند، به‌رغم دوستی‌اش با برشت، تحولاتش کاملاً غیرقابل‌پیش‌بینی می‌بود. باید به خاطر داشته باشید که آن دوره، زمانه‌ای بس دشوار بود- تصفیه‌های دهه‌ی سی و سپس جنگ سرد. آدورنو در این حال‌و‌هوا نماینده‌ی نوعی «همگرایی غیرکانفورمیستی» شد.

پری اندرسون: پس از پیروزی فاشیسم در آلمان شما در انستیتوی مارکس‌ـ‌لنین در روسیه با ریازانف کار کردید. شما آنجا چه کاری انجام دادید؟

لوکاچ: هنگامی که در 1930 در مسکو بودم، ریازانف دست‌نوشته‌هایی را که مارکس در 1844 در پاریس نوشته بود، نشانم داد. می‌توانید هیجانم را تصور کنید: خواندن این دست‌نوشته‌ها کل رابطه‌ام را با مارکسیسم تغییر داد و چشم‌انداز فلسفی‌ام را دگرگون کرد. آن موقع یک محقق آلمانی از اتحاد جماهیر شوروی مشغول کار روی دست‌نوشته‌ها بود و آن‌ها را برای انتشار آماده می‌کرد. موش به آن‌ها زده بود و در بسیاری از جاها برخی حروف یا کل یک کلمه از بین رفته بود. به دلیل دانش فلسفی‌ام با او کار می‌کردم و معین می‌کردم که حروف یا کلمات ناپدید شده چیست: اغلب آن‌ها کلماتی بودند که مثلا با «گ» شروع می‌شد و مثلاً با «س» پایان می‌یافت و آدم مجبور بود حدس بزند که مابین آن‌ها چه چیزی آمده است. فکر می‌کنم نسخه‌ای که سرانجام منتشر شد نسخه‌ی بسیار خوبی بود و این را از آن‌جا می‌دانم که در ویرایشش مشارکت داشتم. ریازانف مسئولیت این کار را بر عهده داشت که واژه‌شناس بسیار بزرگی بود: نه نظریه‌پرداز، بلکه واژه‌شناسی بزرگ بود. پس از برکناری وی، کار در انستیتو کاملا نقصان یافت. به یاد دارم که به من گفت ده مجلد از دست‌نوشته‌های مارکس برای کاپیتال وجود دارد که هرگز منتشر نشده است. البته انگلس در مقدمه‌اش بر دومین و سومین مجلد اشاره می‌کند که این مجلدات تنها گزیده‌ای از دست‌نوشته‌های حاصلِ کار مارکس برای کاپیتال هستند. ریازانف تصمیم داشت تمام این مطالب را منتشر کند. اما تا به امروز هرگز چاپ نشده.

البته در اوایل دهه‌ی 1930 در شوروی، مباحثی فلسفی جریان داشت اما در آن‌ها شرکت نکردم. سپس بحثی پیش آمد که در آن از کار دبورین انتقاد شد. شخصاً فکر می‌کردم عمده‌ی این انتقادات بسیار موجه‌اند. اما هدف آن تنها استقرار سلطه‌ی استالین به‌عنوان فیلسوف بود.

پری اندرسون: اما شما در مباحث ادبیِ دهه‌ی سی در اتحاد جماهیر شوروی شرکت کردید؟

لوکاچ: شش یا هفت سال با نشریه نقد ادبی [Literary Kritik] همکاری کردم و ما خط‌مشی بسیار پایداری علیه جزم‌باوری آن سال‌ها پیش بردیم. فادایف و دیگران با انجمن روسی نویسندگان پرولتری [RAPP] جنگیدند و آن را در روسیه شکست دادند، اما تنها به این دلیل که آورباخ و دیگران در انجمن نویسندگان تروتسکیست بودند. آن‌ها پس از پیروزی‌شان اقدام به توسعه‌ی شکلی از «انجمن‌گرایی» [RAPPism] مختص به خود کردند. نقد ادبی همیشه در برابر این گرایش‌ها مقاومت می‌کرد. مقالات بسیاری در آن نوشتم، که در همه‌ی آن‌ها چیزی حدود سه نقل قول از استالین وجود داشت ــ که در آن زمان یک ضرورت غیرقابل‌تخطی بود ــ و هر کدام این‌ها در تقابل با مفاهیم استالینیستی ادبیات هدایت می‌شد. محتوایشان همیشه علیه جزم‌باوری استالین بود.

پری اندرسون: شما یک دهه از زندگی خود را ، از 1919 تا 1929، فعال سیاسی بودید؛ پس از آن مجبور شدید همه‌ی فعالیت‌های سیاسی بلاواسط را کنار بگذارید. این برای هر مارکسیست معتقدی تغییری بزرگ به حساب می‌آید. آیا با این تغییر ناگهانی در حرفه‌ی خود احساس محدودیت (یا شاید رهایی) کردید؟ این مرحله از زندگی شما چگونه با نوجوانی و جوانی‌تان پیوند دارد؟ چه چیزهایی در آن زمان بر شما اثر گذاشت؟

لوکاچ: هیچ حسرتی درباره‌ی پایان حرفه‌ی سیاسی‌ام نداشتم. ببینید، اعتقاد داشتم که در اختلافات حزبی سال‌های 1928-1929 کاملاً حق با من بود. هیچ چیز هرگز باعث نشد تا نظرم را دراین‌باره تغییر دهم؛ با این وجود کاملاً در متقاعد کردن حزب در رابطه با دیدگاه‌هایم شکست خوردم. بنابراین فکر کردم اگر این‌قدر محق بودم و با این حال کاملاً شکست خوردم، فقط می‌تواند به این معنی باشد که به‌هیچ‌عنوان توانایی‌های سیاسی، به‌معنای دقیق کلمه، نداشتم. بنابراین بدون هیچ مشکلی کار سیاسی عملی را رها کردم ــ یقین یافتم که استعدادی در آن نداشتم. اخراجم از کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست مجارستان به‌هیچ‌وجه اعتقادم را نسبت به این مسئله تغییر نداد که حتی با وجود سیاست‌های سکتاریستیِ فاجعه‌بارِ دوره‌ی سوم، مبارزه‌ی اثربخش علیه فاشیسم تنها در قالب حضور در صفوف جنبش کمونیستی امکان‌پذیر است. در این مورد تغییر نکرده‌ام. همواره بر این باورم که بدترین شکل سوسیالیسم برای زیستن بهتر از بهترین شکل سرمایه‌داری است.

بعدها مشارکتم در دولت ناگی در 1956 مغایرتی با کناره‌گیری‌ام از فعالیت سیاسی نداشت. در رویکرد عمومی سیاسی ناگی سهیم نبودم و هنگامی که در روزهای قبل از اکتبر جوان‌‌ها کوشش می‌کردند ما را به هم نزدیک کنند، همیشه پاسخ می‌دادم: «فاصله‌ی خودم تا ایمره ناگی بیش از فاصله‌ی ایمره ناگی تا من نیست.» هنگامی که در اکتبر 1956 از من خواسته شد وزیر فرهنگ شوم، موضوع برایم مسئله‌‌ای اخلاقی بود نه مسئله‌‌ای سیاسی و نتوانستم آن را رد کنم. هنگامی که دستگیر و به رومانی تبعید شدیم، رفقای احزاب رومانی و مجارستانی نزدم آمدند و با آگاهی از اختلافاتم با دولت ناگی، نظراتم را درباره‌ی سیاست‌های او جویا شدند. به آن‌ها گفتم: «وقتی آزادانه در خیابان‌های بوداپست باشم و او نیز آزاد باشد، خرسند خواهم شد تا قضاوتم را درباره‌ی او آشکارا و مفصل بیان کنم. اما تا زمانی که او زندانی است، تنها رابطه‌ام با او همبستگی است.»

شما از من می‌پرسید هنگامی که از کار سیاسی کناره گرفتم، احساسات شخصی‌ام چه بود. باید بگویم که شاید انسان خیلی معاصری نباشم. می‌توانم بگویم که هرگز احساس سرخوردگی یا هیچ نوع عقده‌ای در زندگی خود نداشته‌ام. مسلماً می‌دانم که منظور از این‌ها چیست، البته از ادبیات قرن بیستم و از خواندن فروید. اما شخصاً آن‌ها را تجربه نکرده‌ام. وقتی در زندگی‌ام شاهد اشتباهات یا مسیر نادرستی بودم، همیشه مشتاق پذیرش این خطاها بوده‌ام ــ برایم انجام چنین کاری هیچ هزینه‌ای دربر ندارد و پس از آن به چیز دیگری روی می‌آورم. وقتی پانزده یا شانزده ساله بودم، به سبک ایبسن و هاوپتمان نمایشنامه‌های مدرن نوشتم. وقتی هجده سال داشتم آن‌ها را دوباره خواندم و به‌طرز غیرقابل‌اصلاحی بد یافتم. همانجا تصمیم گرفتم که هرگز نویسنده نخواهم شد و آن نمایشنامه‌ها را سوزاندم. هیچ حسرتی نداشتم. همان تجربه‌ی بسیار اولیه بعدها برایم مفید بود. زیرا به‌عنوان منتقد، هر گاه با متنی مواجه می‌شدم که در رابطه با آن می‌توانستم بگویم: این را من هم می‌توانستم بنویسم، مطمئن می‌شدم که همین مدرک مطمئنی برای بد بودن آن متن است: این معیاری بسیار معتبر بود. این نخستین تجربه‌ی ادبی‌ام بود. نخستین تاثیرات سیاسی‌ام خواندن آثار مارکس در زمانی بود که دانش‌آموز مدرسه بودم و پس از آن ــ مهم‌تر از همه ــ خواندن شاعر بزرگ مجارستان، آدی، بود. در بین هم‌نسلانم بسیار منزوی بودم و آدی تاثیر عظیمی بر من گذاشت. او فردی انقلابی بود که اشتیاق عظیمی به هگل داشت. اگرچه هرگز آن جنبه از هگل را نپذیرفت که من نیز همیشه از همان آغاز رد می‌کردم: آشتی او با واقعیت ــ آشتی‌اش با واقعیت مستقر. این ضعف بزرگ در فرهنگ انگلیسی است که هیچ آشنایی‌ با هگل ندارد. تا به امروز ستایشم را به هگل از دست نداده‌ام و فکر می‌کنم کاری را که مارکس آغاز کرد ــ ماتریالیستی‌کردن فلسفه‌ی هگل ــ باید حتی فراسوی مارکس دنبال شود. کوشش کرده‌ام آن را در بعضی از قطعات هستی‌شناسی‌ام که در آینده منتشر خواهد شد، انجام دهم. پس از همه‌ی این حرف‌ها، تنها سه متفکر به‌راستی بزرگ در غرب وجود دارد که غیرقابل قیاس با دیگرانند: ارسطو، هگل و مارکس.

منبع:

این مقاله نخستین بار در شماره 168 نیو لفت ریویو، ژوییه ـ اوت 1971 منتشر شده است:

https://newleftreview.org/issues/I68/articles/georg-lukacs-lukacs-on-his-life-and-work

یادداشت‌ها:

1. در 19 مارس 1919، کلنل فرناند ویکس دستور عقب‌نشینی به نیروهای مجار را داد و این تصور را به‌وجود آورد که مرزهای مجارستان پس از توافق صلح با متحدین به مناطق فعلی استقرار نیروها تغییر خواهد کرد. این مسئله باعث غلیان احساسات ملی‌گرایانه شد و دولت وقت مجبور شد به سودِ سوسیال‌دموکرات‌ها استعفا دهد. برآیند اوضاع به آزادی بلا کون (رهبر آتیِ کمون) و نزدیکی مجارستان به شوروی برای حمایت دربرابر متحدین و دست‌آخراستقرار کمون مجارستان منجر شد ـ م

منبع: naghd.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست