حزبی یا غیرِ حزبی
نگاهی به نوشتهی آقای س. رهنما زیرِ عنوانِ "بازخوانی جنبشهای رفرمیستی سوسیالیستی (۸) حزب سوسیالدموکرات آلمان: از «گوتا» تا «گُدِسبرگ» و فراسویِ آن"
محمدرضا مهجوریان
•
موضوعِ مهم، شرکتکردن یا نکردنِ یک حزبِ سیاسیِ سوسیالیستی در این یا آن دولت یا ائتلاف نیست، موضوعِ مهم این است که باید این احزاب را از رهبرِ جامعه شدن و از رهبرِ جامعه بهسوی سوسیالیسم شدن، و در نتیجه، از تقدیسشدن مانع شد؛ این، حقِّ طبیعیِ هر کس است و به ویژه وظیفهی اجتماعیِ انسانها و گروههای جدّی است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۶ مرداد ۱٣۹٨ -
۱۷ اوت ۲۰۱۹
آقای سعید رهنما، اگرچه در این نوشته و در دیگر نوشتههای مفیدِ خود، بارها بر اهمیتِ مبارزهی اجتماعیِ اکثریتِ باشندهگانِ در هر جامعه بهدرستی تأکید میکند، ولی در همهجا هم زمان بر نقشِ احزاب تأکیدِ بنیادی دارد. این تأکید سبب شده که خوانندهای مانندِ من میتواند بهآسانی بهاین برداشت برسد که نوشتهی آقای س.رهنما، دارای"گرایشِ حزبی"است. یعنی نویسنده، برای تحقّقِ نیازِ جامعه به دگرگونیهایی که سکّانهای اصلی در حوزههای کلیدی و عمومیِ زندهگیِ جامعه را اشتراکی سازند، برای احزابِ سوسیالیستی یا احزابی که چنین اهدافی را اعلام میکنند، نقشی بزرگ و بلکه نقشی بیبدیل در نظر دارد.
* * *
"گرایشِحزبیِ" آقای س.رهنما هنوز البتّه تا آناندازه نیرومند نیست که بشود او را یک "انسانِ حزبی" و تفکّرِ او را یک "تفکّرِ حزبی" نامید ولی دارای نزدیکیهایی با انسان و تفکّرِ حزبی است. نمونههای این نزدیکیها عبارتاند از:
۱- "انسانِ حزبی"، حزب را دارای "حقّانیت" یا "مشروعیت" میداند، و آرای حزبی را معیاری مهم در ارزیابی از کارکردِ حزب میشمارد.
بررسیِ تاریخِ حزبِ سوسیال دموکراتِ آلمان از سوی آقای س. رهنما بهطورِ اساسی بر پایهی اسنادِ سیاسی و نظریِ خودِ این حزب و بر پایهی تحلیلهای خودِ رهبرانِ اینحزب است. در حالی که تحلیلهای حزبی از جامعه، و از اوضاعِ مشخّصِ آن و حتّی از تاریخِ خودِ این احزاب، بر پایهی نیازها و مصالحِ "حزبِ سیاسی" نوشته میشود.
آقای س. رهنما البتّه انسانِ اندیشهورزی است و یقین است که میداند که مباحث درونِ احزاب، بهرغم آنکه خودِ این احزاب آنها را مباحث تئوریک و علمی بنامند، به هیچ وجه و یا بسیار بسیار کم تئوریک و علمی، بلکه بیشتر سیاسی هستند، و بر عکسِ بحثهای علمی، که در بررسی و پژوهِشِ واقعیت، بر مصالح قدرت و کسب یا حفظ قدرت متّکی نیستند، متّکی در بررسیِ واقعیت، متّکی بر "مصلحتهای سیاسی و قدرت" هستند.
"لاسال"نمونهی یک"انسان و متفکّرِحزبی" است که همهی نیروی تفکّرش بهاین موضوع توجّه و سمتگیری دارد که همهچیز، حتّی تحلیل از واقعیات را، چهگونه انجام دهد که تمایل و ارادهاش به سمتِ قدرت را توجیه کند. اما مارکس، چنین نیست و یا هنوز چندان چنین نیست، و میخواهد بکوشد و اقعیت را آن چنان که هست و آن چنان که فارغ از خواستههای او خواهد بود درک کند.
"رهبرانِ" حزبی، در حقیقت، قهرمانانِ خیالیِ درآوردنِ واقعیت به زیرِ یوغِ خود- همانا منافعِ خود - هستند. این"قهرمانی"، این خصیصه، همانا سرچشمهی اصلیِ همهی آن "دستبُرد"های فاجعهباری است که این "رهبرانِ قهرمان" انجام داده و میدهند. این"قهرمانان" میکوشند تا واقعیت را به زیرِ یوغ - منافعِ- خود در آورند؛ ولی واقعیت، آن گاوِ نیرومندی است که هرگز سر به یوغِ این قهرمانان نداده و نخواهد داد. ولی این قهرمانان، این نیرومندیِ واقعیت را درک نتوانند کرد. آنها موجودِ دیگری را به زیرِ یوغ در میآورند و آگاهانه یا ناآگاهانه خیال میکنند که آنچه به زیرِ یوغ درآمده است "واقعیت" است؛ در حالیکه این، خودِ رهبران هستند که خود به زیرِ یوغِ واقعیت میروند. ولی زیرِ یوغ این واقعیت: که هر آن کس که با واقعیت رفتاری ابزاری میکند، خود و دیگران را به نابودی و یا به فاجعههای نابودکننده میبرد.
۲- "انسانِ حزبی"، آرای حزبی را مهمترین نمونهی آرای درست میشمارد که در تحلیلِ تاریخِ یک جامعه ارائه میشود. بهنظر میرسد که س.رهنما "تاریخِ جوامعِ" این احزاب را، که از سوی این احزاب انجام گرفته، همانا تاریخِ این جوامع میانگارد. آن تاریخِ یک جامعه، که آن را احزابِ آن جامعه مینویسند، فقط "تاریخِ حزبیِ" آن جامعه است. چنین تاریخی فقط بخشی، آنهم بخشی نهچندان مهم از مجموعهی تاریخهای آن جامعه است. تاریخِ حزبیِ یک جامعه، با تاریخِ غیرِ حزبیِ آن جامعه، به لحاظِ عقلی و منطقی، تفاوتهای اساسی با هم دارند.
٣- "انسانِ حزبی"، آرای حزبی را مهمترین آرایی میداند که در زمینهی سوسیالیسم معتبر است. میتوان از نوشتههای آقای س. رهنما این برداشت را کرد که او سوسیالیسم را همان میداند که حزبِ سوسیال دموکراتِ آلمان تعریف میکند. با آنکه او حتماً تأیید خواهد کرد که سوسیالیسم در منشاءِ خود، چیزی حزبی نیست. یعنی کشفِ سوسیالیسم و یا ضرورتِ آن را احزاب و نگاهِ حزبی نبوده است که دریافتند. بلکه برعکس، نتیجهگیریهای پژوهندهگان و اندیشهورزانِ غیرِ حزبی بوده است.
میانِ سوسیالیسمِ حزبی و سوسیالیسمِ غیرِحزبی تفاوتِ ماهوی وجود دارد.
همین حُکم را میتوان در بارهی کاپیتالیسمِ حزبی و کاپیتالیسمِ غیرِحزبی هم درست دانست.
۴- انسانِ حزبی، سرنوشتِ حزب را همان سرنوشتِ سوسیالیسم میداند. در نوشتهی آقای س. رهنما، کمابیش میتوان چنین درکی را برداشت کرد.
با آنکه متأسّفانه این یک حقیقتِ ناگوار است که سرنوشتِ سوسیالیسم را، بسیاری از اذهان، همانا همان سرنوشتِ احزابِ سوسیالیستی قلمداد میکنند- و البتّه خودِ احزابِ سوسیالیستی هم به این برداشتِ نادرست دامن میزنند- ولی سرنوشتِ سوسیالیسم با سرنوشتِ احزابِ سوسیالیستی متفاوت است.
همین حکم را میتوان در بارهی رابطهی میانِ سرنوشتِ احزابِ مدافعِ سرمایهداری و خودِ نظامِ سرمایهداری هم گفت. به طورِ همهگانی، میتوان اینحکم را در بارهی همهی احزاب بهکار برد. یعنی میتوانگفت که سرنوشتِ هر مرام و مَسلَکی، و حتّی سرنوشتِ موضوعاتِ مهمِ اجتماعی و خواستههای اجتماعیِ گروههای بزرگِ انسانی در جوامع، هرگز و به هیچرو همان سرنوشتی نیست که این مرامها و مسلکها و خواسته و موضوعاتِ اجتماعی، در حوزهی سیاست و قدرت دچارِ آن میشوند.
۵- "انسانِ حزبی"، تاریخِ سوسیالیسم را از "دریچهی حزب" میبیند. و نگاه از این "دریچه" به جهان، انسان، جامعه، مرامهای اجتماعی، و بهطورِکلّی، به اندیشههای اجتماعی را، یکی از مهمترین و معتبرترین "دریچه"ها میداند.
یقین ندارم ولی چنین بهنظر میآید س. رهنما تاریخِ سوسیالیسم را کمابیش با تاریخِ احزابِ سوسیالیستی یکی میگیرد. تاریخِ احزابِ سوسیالیستی از تاریخِ سوسیالیسم جدا است و در هرصورت، تاریخِ سوسیالیسم نیست. اگرچه شاید بتوان آنرا بخشی از تاریخِ سوسیالیسم بهشمار آورد. "تاریخِ حزبیِ سوسیالیسم" بهنظر میآید با تاریخِ غیرِحزبیِ سوسیالیسم متفاوت باشد.
۶- "انسانِ حزبی"، حزب را آیینهی جامعه میداند، نمایندهی جامعه یا طبقه میداند، تفکّرات و اندیشههای شکلگیرنده در احزاب را در شمارِ تفکّرات حاملِ واقعیات و حقایق میداند.
س. رهنما مینویسد: "در مرور و تحلیلِ هر یک از برنامهها، تحولات نظریِ این حزب در واکنش به تحولاتِ سیاسی و اقتصادی، و اختلافات درونی توضیح داده شد" درحالیکه همهی این "تحولّاتِ نظری" پیش از آنکه "در واکنش به تحولّاتِ سیاسی و اقتصادی" و یا خود حتّی "اختلافاتِ داخلی" باشند، واکُنشی به نیازها و مصلحتهایی بودهاند که موجودیت و ماهیتِ قدرتمدارِ این حزب آنها را در پیشِچشمِ اینحزب قرار میدادند و میدهند. نویسنده مینویسد: "نخستین نکتهی مهمی که باید به آن توجه داشت تغییر و تحولات سریعی بود که در نظام سرمایهداری و تحول طبقاتی منتج از آن، و متفاوت از آنچه انتظار میرفت، رخ داد" و این همه، از دیدِ او به این معنا است که پس رهبرانِ حزب، چاره ای نداشتند؟!
میگوید: "حزبکه بر اثر مجموعهی حوادثی ناگهانی مسئولیت ادارهی امور کشور را در ائتلافی متزلزل، در شرایطِ شکست در جنگ جهانی اول و در میانِ قحطی، تورّم و بیکاری وسیع، برعهده گرفت، با مشکلاتِ سخت و پیچیدهای روبهرو بود، بی آنکه تجربهای در ادارهی امور داشته باشد. از اینرو، راهِ محافظهکارانهی افراطی را در پیش گرفت." در حالی که گذشته از واقعیات، عقل نیز میگوید که این حزب، همانا بهایندلیل که پیشتر "راهِ محافظهکارانهی افراطی را در پیش گرفت"، بر زمینهی قدرت/مداریِ نیرومندِ خود، "بیآنکه تجربهای در ادارهی امور داشته باشد "در ائتلافی متزلزل" شرکت کرد.
نویسنده میگوید: "در اینجا" حزب اولینخطای بزرگِ خود را مرتکب شد، و به ارتش، بوروکراسیِ باقیمانده از دوران بیسمارک، و سرمایهداران و زمینداران بزرگ دست نزد" در حالی که خودِ نویسنده کمی پیشتر اذعان میکند که در این زمان" اکثریتِ رهبریِ حزب نیز محافظهکار و غیررادیکال بودند". گذشته از مدارک، عقلهم بهما میگوید که دستنزدنِ حزب بهاینکارها، درست به ایندلیل باید بوده باشد که حزب به آنها باور نداشت. یعنی حزب، همانا دستزدن به اینکارها را "خطای بزرگ" میدانست.
۷- "انسانِحزبی"، تاریخِحزب را هم "حزبی" مینویسد. تاریخِ آقای س. رهنما در بارهی حزبِ سوسیال دموکراتِ آلمان، کمابیش یک "تاریخِ حزبی" است، "تاریخِ حزبیِ" این حزب است و نه تاریخِ غیرِحزبیِ این حزب. شاید از اینرو است که او در هنگامِ اشارههای گذرای خود به تاریخِ حزبِ سوسیال دموکراتِ آلمان، مسئلهی نقشِ این"حزب" در دو بزنگاهِ بزرگِ تاریخِ آلمان، یعنی جنگِ جهانی اوّل و روی کار آمدنِ ناسیونال سوسیالیسم در آلمان، معروف شده به فاشیسمِ هیتلری، را نادیده میگیرد و یا سکوت میکند و یا هیچ آمادهگیِ این را ندارد که دستِکم ردِّ پای بخشی از بهاصطلاح رهبران اینحزب را در این دو بزنگاه ببیند و یا دستِکم به آن تردید نشان دهد. او فقط در بارهی حزب در آستانهی قدرتگیری فاشیسم مینویسد: "حزب در مورد ظهور و قدرتگرفتنِ فاشیسم نیز دچار بیعملی بود، و این توهّم را داشت که با استقرار نظام دموکراتیک که خود سهم مهمی در آن داشت، نازیها آنها را بهعنوان یک حزب اپوزیسیون خواهند پذیرفت." چرا نویسنده در اینجا از "توهّمِ حزب" سخن میگوید؟ چرا نتوان از "باورِ" حزب سخن گفت!؟
نویسنده در جاییدیگر هم، مثلاً در پس از جنگِ جهانیِ دوّم، انکار میکند که اینحزب کمکی از آمریکا را پذیرفته باشد، در حالیکه به درستی به وجودِ کمکگیریهای حزبِ کمونیستِ آلمان از اتّحادِ شوروی بدونِ هیچ تردیدی اشاره میکند.
هم از اینرو است شاید، که او، به آسانی و بدونِ هیچتردیدی از "دستآورد"های حزبِ سوسیال دموکراتِ آلمان- و یا هر حزبِدیگری- سخن میگوید ولی از "دستبُردها"ی این حزب- و یا هر حزبِ دیگری-، دستبُردهایی گاه فاجعهبار، فقط با جملاتی مانندِ "اگرچه..." و یا "با وجودِ..." سخن میگوید و از آن دستبُردها میگذرد.
بهسببِ همین گرایشِ حزبی است شاید، که س. رهنما کارل مارکس را در نقدِ برنامهی گوتا، اگر چه نه متّهم ولی سرزنش می کند که "واقعیات" را نمیبیند و آن نقد را "برخوردی بسیار سختگیرانه و تندروانه" قلمداد میکند. من در اندازه ای نیستم که این داوری را رد یا تأیید کنم و هدفِ من هم در این یادداشت این نیست. فقط میخواهم بگویم که آقای س. رهنما، با همهی آگاهی و هوشیاری، ولی بهدلیلِ وجودِ آن گرایشِ حزبی در نگاهاش، نمیتواند دریابد، که مارکس هنوز بهطور روشن، حزب را آن نمیدید که دیگران، بهویژه "ف.لاسال" و یا برخی هوادارانِ "مارکس" میدیدند؛ و از اینرو، او برای بحثهای تئوریک در درونِ حزب- حتّی همان حزبِ وحدت- بیشتر از بحثهای سیاسی اهمیّت میداد.
* * *
موضوع شرکتکردن یا شرکت نکردن این حزب در حکومتهای - بهگفتهی س. رهنما- بورژوایی بحثی نا/به/جا در هر حزبِ سیاسی و از جمله در یک حزبِ سیاسیِ سوسیالیستی است. یک حزبِ سیاسی در معنای "لاسال"، در معنای "سوسیال دموکراسیِ آلمان" و خود حتّی در معنای "لنین" و... باری یا میخواهد یک حزبِ قدرت/سیاست/مدار بر جا بماند و در این صورت میتواند در هر حکومتی- بورژوایی، فاشیستی، مذهبی...- شرکت کند؛ و یا نمیخواهد یک حزب در این معنا باشد، و مسئلهی او اساساً نه قدرتِ سیاسی برای خود، بلکه شرکت در مبارزاتِ اکثریت است برای سوسیالیسمِ اکثریت؛ در اینصورت، باید خود را به مثابهِ حزب در معنای معمولِ آن، منحل کند. برای این احزابِ معمول و قدرت/ مدارِ با نامهای سوسیالیستی یا کمونیستی، باری مقولههایی مانندِ سوسیالیسم یا کمونیزم... چیزی جز یک پوشش نیست. تعارف را باید کنار گذاشت. مسئلهی اصلی ایناحزاب- همانندِ احزابِ دیگرِ معمولِ قدرت/مدارِ غیرِسوسیالیستیِ هوادارِ سرمایهداری یا ملّیگرایی یا هرچیزِ دیگر - فقط قدرتِ سیاسی است و نه هیچ چیز دیگر. البتّه این احزاب هنوز تا دههها خواهند بود، و هواخوهانِ سوسیالیسم میتوانند از آنها برای دستیابی به برخی چیزهایی که میتوانند زندگیِ انبوهِ انسانها را آسانتر سازند، بهره بگیرند.
موضوعِ مهم، شرکتکردن یا نکردنِ یک حزبِ سیاسیِ سوسیالیستی در این یا آن دولت یا ائتلاف نیست، موضوعِ مهم این است که باید این احزاب را از رهبرِ جامعه شدن و از رهبرِ جامعه بهسوی سوسیالیسم شدن، و در نتیجه، از تقدیسشدن مانع شد؛ این، حقِّ طبیعیِ هر کس است و به ویژه وظیفهی اجتماعیِ انسانها و گروههای جدّی است.
آن جریان، که به گفتهی آقای س. رهنما، باید در کنارِ تودههای کارگر و زحمت کش و دادخواه و آزدیخواه، سهمی در بسیج و سازماندهی بگیرد، و مسئلهی خود را همین، یعنی سوسیالیسمِ اکثریت بداند، حزب در معنای سیاسی/ قدرتیِ آن نیست. بلکه اصلاً حزب نیست. جریانی است غیرِ قدرت/ مدار، و ضدِّ احزابِ قدرت/ مدار.
گرایشِ به حزبِ آقای رهنما متاسّفانه واقعیتی است. بیهوده نیست که او - به رغمِ آن که در نوشتههای دیگرش، به درستی بر برخی از مهمترین معایبِ ذاتیِ انواعی از سازمانیابیها اشاره میکند- در پایان نوشتهی خود که میخواهد به درسگیریها از تاریخی که در بارهی حزبِ سوسیال دموکراسیِ آلمان گفته است بپردازد همان حرفهایی را میزند که همین حزبهای معمول میزنند. البتّه با نوعی لکنت، لکنتی که امید است نشان تزلزلِ او باشد در باور به نقشِ بیبدیلِ احزاب، و نه نشانی از تلاش برای زندهتر و نیرومندتر ساختنِ همان احزاب معمول.
اگر آقای س. رهنما دارای گرایشِ حزبی نمیبود، شاید در بخشِپایانیِ نوشتهاش به ایننتیجهی درست می رسید که:
- باید بهجای متعهّدکردنِ این احزاب بهسوسیالیسم، یعنی بهجایِ غیرِمعمول کردنِ این احزابِ سیاسیِ سوسیالیستی یا کمونیستی، باید بر "معمولیبودنِ ناگزیرِ" آنها تأکید کرد؛ یعنی باید آن "تعهّد" و آن "بار"ی را که انسانهای ساده دل و صادق به دوشِ این احزاب نهادهاند- یعنی رهبریکردنِ جامعه به سوی تحققِّ دادگریِ اجتماعی و سوسیالیسم را- از دوشِ آنها بردارند، و برای این"بارِ" پُر ارج، فکرِ دیگری بکنند.
- باید نقابِ نادرست و عوضی را از چهرهی این احزاب برداشت و گذاشت تا آنها به همان هیئتِ اصلی و ماهویِشان یعنی به هیئتِ احزابی معمولی که سودایی جز قدرت ندارند ظاهر شوند. آنگاه بهتر میتوان دریافت که از ایناحزاب میشود برای انجامِ برخی کارهای مفید بهحالِ جامعه سود برد، امّا نه برای رهبریِ جامعه برای سوسیالیسم.
آیا آنهمه جانهای پاک و آنهمه نیروهای فکری و عملی که صرفِ غیرِمعمول/ساختنِ این احزاب شد، کافی نیست؟
بازگشت از احزاب بهطورِ کلّی و از این احزاب بهطورِ مشخّص، اگر چنانچه با روشنی ولی بدونِ دلواپسی انجام گیرد، سبب خواهدشد که آقای س. رهنما و کسانِ آگاهی مانندِ او، بتوانند با خیالِ راحتتر و با ارادهی مصممتر به جستجوی راههای دیگرِ سازمانیابی و سازماندهی بگردند. جستو جویی که در جوامعِ بشری، همیشه وجود داشته، و دیری است که از سوی کسانِ معیّنی نیز آغاز شده است؛ جستوجوییکه گویا، خود نیز بخشی همیشهگی و جداییناپذیر از آن سازمانیابی یا سازماندهیِ "دیگر" است...
* * *
شعری از: فولکِر براوُن
احزابِ خُشک/جان
۱
تازه هنوز طیفِچپ فرا نیامده بر گِردِ هم
که احزابِ تابناک، از هم فرو میپاشند.
سرخ، صورتی، سبز: فقط و فقط نَخ/نَما، نَژَند
رنگ/باختهاند آنان، و یکجوری گَندیده، فاسد/چَم.
۲
و چه تن میزنند آنان اکنون با اَخم و تَخم مطابقِ انتظار!
جُرأت نمیکند که درآید بهچَراگاهِعام
و میچَرَد در اِستَبل، یک طرزِ فکر است این، یک مَرام.
تنها شیریمَصلِحَتی در پستانهایسنگوار.
Volker Braun(۱۹٣۹) شاعر و نویسندهیآلمانِشرقی و آلمانِفدرال.
|