سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

شب چهلم


محمود طوقی


• در ماهانم، روستایی در دل کوه. در دامنه کوه های جوپار و پلوار با چنار های کهنسال و چشمه ها و آب های روان و باغات و تاک ستان ها که سالکان بسیاری را به خود دیده است و از خود عبور داده است. سالکانی که در پی حقیقت بوده اند و با حقیقتی در دل و چشمه های روشنی در روح از این جا رفته اند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۰ مرداد ۱٣۹٨ -  ۱ اوت ۲۰۱۹


 در ماهانم .در دهم ذی الحجه سنه خَمسینَ وَ اَرْبَعِمَائه سال و سده ای که اختر شناسان به فال شوم گرفته اند.در اتاقکی کوچک ،به قد و قامت یک انسان.تا بنشینم و در تاریکی مطلق در خویشتن خویش نظر کنم.وبیرون بریزم و لایروبی کنم تمامی منیت هایی را که در پس پشت سده ها و هزاره ها در سویدای روحم چون ِلرد شرابی هزار ساله ته نشین شده است .
تمامی اتاقک با اورادی به زبان کهن تزئین شده است. اورادی که هر کدام با من حرف می زنند .
زمین به قرار نیست .صدای فریاد و شیون از هر سو می آید . زمین دهان باز می کند تا تمامی پلشتی ها را در دل خود پنهان کند .خفتگان در زیر آواربه خوابی ابدی فرو می روند و زنده گان وحشت زده به هر سویی می گریزند و فریاد رسی می خواهند. فریاد رسی نیست .تنها زمین گرسنه است که دهان گشوده است تا تمامی آن چه را که خود داده است ببلعد.
اوراد با من حرف می زنند.
در ماهانم ،روستایی در دل کوه .دردامنه کوه های جوپار و پلوار با چنار های کهنسال و چشمه ها و آب های روان و باغات و تاکستان ها که سالکان بسیاری را به خود دیده است و از خود عبور داده است .سالکانی گه در پی حقیقت بوده اند و با حقیقتی در دل و چشمه های روشنی در روح از این جا رفته اند.
من در این جا چه می کنم.؟مرا که به تمامی عمر در پی آن بوده ام تا زندگی را معنا کنم.و به فهمم کجایم و چرا و تاریکی شب های روحم را با خورشید حقیقت به روزی پر فروغ بدل کنم.
صدای شیهه اسبان و چکا چاک شمشیر ها آنی قطع نمی شود.اشباح از تاریکی می آیند و با شلاق و تازیانه نام ها و نشان ها را از کوچه ها ی متروک بر می دارند و در سیاهی دهلیز ها گم می شوند.
معلقم میان زمین و آسمان به چهل شبانه روز چون خواجه میهنه و صحف می خوانم .اما دری بسوی روشنایی بر من گشوده نمی شود.اجنه های روی پوشیده مدام می آیند و کلمات را از لب و دهان من می ربایند.و مدام می گویند ؛النجاه و فی الصدق.
در میقاتم با موسی در کوه طور و اجنه ها و شیاطین مدام به من می گویند ترا به حقیقت هستی راهی نیست .چرا که ناگفته هایی بسیار در هزار توی زبان قفل شده ات پنهان داری.
مرا با نام ها و نشان ها چه کار.نام ها و خاطره ها یکایک از دست و زبانم گریخته اند. تنها می دانم خود بدین وادی نیامده ام . به این میقات مرا اجنه هایی روی پوشیده آورده اند . به روز و شبی که سحر گاه یا صلاه ظهرش بر من آشکار نبود .من تنها می دانستم در حال عبور از راه ها و بی راهه هایی هستیم که سوارانی چند به شتاب از آن می گذرند و اسم عبور را که اسم اعظم بود بر زبان می آورند.
مدام دستی از تاریکی می آید و چیزی از دست و زبان من بر می دارد و در هوا بوی کافور و طعم آهک می پراکند.
در ماهانم همراه شاه نعمت الله ولی ازاولین روزهفته در ماه ذی القعده به چهل شبانه روز .جامه ام را که از کتان سپید بود موش ها خورده اند و موریانه ها ذکر مدام مرا از لبانم بر داشته اند و به روز وشبی به نیش می کشند .
نیمی از مغزم فلج شده است . دست و زبانم به فرمانم نیست .عفریتی هزار چشم مدام خواب را از چشم من می رباید .و می گوید :راز های پنهانت را درکنار دریچه ها بگذار وبرو.
صدای باز و بسته شدن دریچه ها می آید و گاری های شکسته آسمانی ستاره های خاکستر شده را با خود می برند و در گودال های آسمانی می ریزند .
از دالانی سیاه می گذرم . حربایی موذی از دریچه ای تاریک می آید و به زخم پاهایم لیسه می کشد .
شرارهایی از آتش ودرد در رگ هایم شعله می کشند .
از زیر طاق های شکسته می گذرم .چشمانی اهریمنی از تاریکی ها مرا می پایند . وهزار زنبور قاتل در مغزم ویز ویز می کنند.
در ماهانم با چشم و دهانی بسته نه لباس طاهر در من است و نه ذکرمدام بر لبانم .بیگانه ای مدام می آید و حضور قلب مرا به وسواسی شیطانی بدل می کند .و می گوید؛چشم باز کن و قیامت را به چشم خود ببین.
چشم درون من باز است و در تابوت ها و قفس هایی بسیار ،قضاوت قاضیان را می بینم و می فهمم قیامت یعنی چه.
رخصت سخن گفتن ام نیست و فرصت شنیدنم را کلاغان بی آزرم با هیاهو ی مرده گان و اوراد عتیق به کابوسی بی هنگام بدل می کنند .
امید رستگاریم نیست. وامید رهائیم از این اعتکاف واز این سلولی که مرا چون گوری تنگ در آغوش گرفته است و رهایم نمی کند .
در ماهانم به روزه ای سخت و آدابی نه به سنت درویشان، غرق در هیاهوی مردگان و شراره های آتشی که از چشم و تنم می جوشد و مرا خاکستر می کند .نه مریدی و نه مرادی .در های تمامی عالم با قفلی بی کلید برویم بسته و از فردای خود بی خبرم .
در ماهانم بی راه و بی راهبر با چشمانی بسته بر روی پتوی چرکمرده سربازی با چشمانی بسته به چهل شبانه روز و مرده گانی که مدام بر طبل های خود می کوبند و آرامش مرا آشفته می کنند. همه چیز در اقیانوسی از قطران غوطه می خورد ناگاه خودرا در تونل تاریکی می بینم که از انتهای آن نوری به من نزدیک می شود.
نوری که مرا به خود می خواند. می خواهم در آن غرق شوم . بوی نفت و گندابی عفن از دیوار های بی روزن سرریز می کنند .
عقل حسابگرم خاموش است اوراد عتیق در سرم می چرخند .
مادرم را می بینم با جامه ای سپید درآستانه صبحی که باد از گلدسته های روشنش در گوش چنارهای کهنسال در دامنه کوه های پلوار سرودی روشن می خواند.
چادر نماز سپید مادرم بوی یاس های رازقی می دهدوکلمات در دست وزبانش درهای روشنی را یکایک بروی من باز می کنند.
هفت سالگی ام در آستانه در ایستاده است و مادرم را صدا می کند . از حضور تلخ و سرد و پلشت چیزی ترسیده ام . مادرم را می خوانم .
مادرم را می بینم در هیئت مریم ، غمگین و دل شکسته ، آواره کوچه ها و گذر گاه های ناصریه که به دنبال پسر گم شده اش می گردد و در مقابل اشباح بی چهره می گرید و التماس می کند ودر دعاهای طولانی شبانه اش مرا دعا می کند .
دیوار های سیمانی وسردابه های بی روزن بنا گاه از نا پیدای جهان می آیند وچون تار های عنکبوت مرا در میان می گیرند وراه نفس های مرا می بندند .
مادرم با واژه هایی روشن وخورشیدی در آستین و بوی یاس رازقی در دست و زبان مرا به خود می خواند و دیوارها بیکباره محو می شوند.
در ماهانم برای خلاصی از کابوس ها و حربا ها اسامی در ذهن ام رژه می روند .
نام ها را یکایک می شمرم سیزده نفر می شوند.
نام ها و نشان ها ،لب ها و لبخند ها، مردان و زنان، همسران و کودکان یکایک از جلو چشمانم می گذرند و مرا به چای و مهربانی و رفاقت دعوت می کنند . مادران نان فرزندانشان را با من قسمت می کنند.
اشباحی از تاریکی می آیند و از من نام و نشان می خواهند و از انتهای تونل صدای آرامشی مرا به نور و زیبایی دعوت می کند .
در ماهانم . دست و زبانم قفل می شود و نام ها را به تمامی فراموش می کنم. نور انتهای تونل یک باره در گودالی پر از تاریکی فرو می ریزد. در ظلمات غرق می شوم و اشباحی روی پو شیده مرا به تالار های وحشت می برند .
صدای اناالحق از بغداد می آید و سروشی غیبی می گوید :ولاتخف ابن منصور .
مادرم در کنارم نشسته است وبا کلماتی به روشنی باران مرا به صبر می خواند و شعر های نا نوشته مرا به هجایی صحیح می خواند .
در ماهانم . چهلمین روز از چهلمین سال از چهلمین هزاره گذشته است .ستاره از مدار نحس گذشته است .سیاهی رفته است .
در های حقیقت بیکباره در چشم و دلم باز می شوند و چشمه هایی از دانایی در قلبم می جوشند .سلول کوچکم پر از فهم زندگی است.

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست