سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

گفتگوی تاماش کراوز با روبرت نارای
جستجوی بدیل ها در اروپای شرقی
ترجمه: داود جلیلی


• هر چند ارزیابی ما از اهمیت تاریخی قیام مجارستان ممکن است مورد مناقشه باشد: اما آن قیام آینده رژیم شوروی و به طور کلی تر،رژیم های اروپای شرقی را بی تغییرباقی نگذاشت. اجتناب از طرح پرسشی که تروتسکی مطرح کرد غیر ممکن بود. اتحاد شوروی چیست و به کجا می رود؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۶ مرداد ۱٣۹٨ -  ۲٨ ژوئيه ۲۰۱۹


 
یادداشت مترجم : وضعیت اروپای شرقی پس از فروپاشی در کشور ما خیلی شناخته شده نیست. اروپای شرقی از دهه 1960 شاهد حرکت هایی اعتراضی علیه سیستم حاکم بود. از جمله این معترضین مدرسه های سیاسی "مارکسیست های اومانیست" بودند که بر اساس دیدگاه های اواخرعمر لوکاچ شکل گرفت. ان ها با نقد دوران استالین ترکیبی از دیدگاه های تروتسکی، لوکاچ و دیگر رهبران چپ نو در غرب را عرضه می کردند. تناقض های درونی آن ها حتی قبل از فروپاشی اروپای شرقی آشکار بود و نمی توانستند نظریه ای جامع را در باره تغییر، توده ها، اهداف وسوسیالیسم، امپریالیسم، غرب، شرق و... ارائه کنند.
گفتگویی که در ادامه خواهید خواند نشانه روشنی از تسلیم طلبی آن چپ بعد از فروپاشی، نداشتن چشم انداز انقلابی، رها کردن امر طبقاتی و تسلیم طلبی در برابر گفتمان نئولیبرالی و ... است.

تاماس کرائوزاستاد بازنشسته دانشگاه اوتوس لورند بوداپست است. او سردبیر ازملت و نویسنده کتاب بازسازی لنین ( انتشارات مانتلی ریویو 2015) برنده جایزه یاد بود دویچر در سال 2015 است. روبرت نارای کارگر ساختمانی و عضو بدیل سوسیالیستی و سوسیالیست های ویکتوری در استرالیا است.


روبرت نارای: گئورگی لوکاچ در دهه 1960 - تحت شعار بازگشت به مارکس - خواهان رنسانس مارکسیسم در اروپای شرقی شد. کار سیاسی و نظری شما تا حد زیادی پاسخ به این دعوت است. آیا مایلید با گفتن در باره آن چه شامل این رنسانس می شود آغاز کنید؟

تاماس کرائوز: برای درک ماهیت این رنسانس ما باید مسائل بسیار مهمی را که قیام 1956 مجارستان برای چپ ضد استالینیست در سراسر جهان مطرح کرد درک کنیم. من تنها به آن تاثیری که بر ما در داخل مجارستان و به صورت گسترده تر اروپای شرقی مربوط هست می پردازم.

پس از کنگره بیستم حزب کمونیست اتحاد شوروی، به دنبال تحقیقات در پدیده استالینیسم، افراد بسیاری درک تفاوت شدید بین شرایط اجتماعی و تاریخی که به انقلاب روسیه منجر شد و اهداف رهایی بخش آن و نیز شناخت وضعیت خودمان را آغاز کردند.

در رابطه با لوکاچ در باره این پرسش، او "محدودیت های" انقلاب روسیه را از "ماهیت غیر کلاسیک" انقلاب و توسعه شوروی نتیجه گرفت. این صرفا موضوع محدودیت های تحمیل شده از سوی اقتصاد "نیمه پیرامونی" و شرایط فرهنگی، "توسعه نا متوازن"، سنت های استبدادی، یا مبارزه جهانی علیه اتحاد شوروی نبود. بلکه بیشتر ازآن، پی آمد های جدایی اتحاد مفهومی بین تولید و اقتصاد، و دموکراسی بود. این امربا وجود این واقعیت است که از زمان پلخانف، و در حقیقت از زمان کارل مارکس، مارکسیسم اروپای شرقی، از جمله نوع شوروی آن، مسئله دموکراسی سیاسی را در رابطه با اقتصاد، انباشت، و شیوه تولید درک کرده است. در این سنت نظری، دموکراسی به عنوان سیمای ذاتی اقتصاد و شیوه تولید درک می شود. بعدااستوان مزاروش این وضعیت را به مثابه " دموکراسی واقعی" توصیف کرد. در این مفهوم، دموکراسی یک مطالبه منزوی شده سیاسی در داخل جناح انقلابی سنت مارکسیستی نیست، بلکه هم زمان، یک مطالبه اقتصادی طبقه کارگر هم هست.

به دنبال 1956، عمیق ترین و فوری ترین موضوعی که جریان مارکسیسم ضد استالینی باید بدان می پرداخت ترمیم اتحاد بین اقتصاد و دموکراسی بود که در سال های اولیه انقلاب وجود داشت. برای تمام چپ های ضد استالینیست دنیا ظاهرا شوراهای کارگری 1956 تلاش های نهادی برای برقراری دو باره این اتحاد بود. این درواقع همان چیزی بود که در کار نظری لوکاچ، " وزیری از انقلاب 1956" و متفکران بسیار دیگری در سراسر دهه های 1960و 1970 مطرح بود. اما تحت تاثیر رخ داد های آشکار شده در 1956، مقامات رسمی حزب، در راس آن یانوش کادار، به طورطبیعی چهارچوب مفهومی متفاوتی را به کار گرفتند. در حالی که لوکاچ شوراهای کارگری 1956 را با شوراهای کارگری 1917 مربوط می کرد، موضع رسمی حزب شورا ها را به عنوان نیروهای ضد انقلاب منش نمایی کرد. رخ داد های 1956 مشکل نظری را به عنوان یک موضوع عملی بی درنگ مطرح کرد.
   
مارکسیست ها از چشم اندازهای بسیار محدودی برای مطرح کردن نوعی "راه سوم"، آن چنان که لوکاچ مطرح کرد- برای حفظ سوسیالیسم دولتی و احیا سرمایه داری، به عنوان راه باز گشت به سیاست های مارکسیستی تلاش می کردند که می توانست به سوسیالیسم اصیل منجرشود. آن راه، براساس مکاتبات لوکاچ و مزاروش روشن می شود که لوکاچ مسئله راه سوم را پس از 1956، با این ادعا که استالینیسم بدون احیا سرمایه داری می تواند پشت سر گذاشته شود مطرح کرد.

در غرب، مسئله آن بود که پس از 1968، تفکر نظری به شدت با عمل " دچار زحمت" شده بود، چون درغیاب احزاب انقلابی بزرگ هیچ تجربه واقعی سوسیالیستی امکان پذیر نبود. حزب های بزرگ کمونیست ایتالیا و فرانسه به شیوه ای انقلابی قادر به پاسخ به رخ داد های 1968 نبودند-آن ها قادر به هدایت مردم نبودند و هیچ برنامه بدیل ضد سرمایه داری نداشتند. در اروپای شرقی، متفکران اصیل مارکسیست باید از مشروعیت ایدئولوژی مارکسیسم - لنینیسم می گسستند. نه چپ جدید انقلابی و نه احزاب کمونیست قدیمی برنامه های کافی که به عنوان بدیلی برای سرمایه داری مطرح کنند نداشتند.
   
در مجارستان فرنس توکئی چین شناس و فیلسوف، و نیز لوکاچ و شاگردان او (آخری به مکتب بوداپست اشاره دارد)، مانند دیگران در منطقه، مانند مکتب پراکسیس در یوگسلاوی و مکاتب دیگر در لهستان در حال تفکر به مسائل نظری همانندی بودند. این متفکران از رویکرد ایدئولوژیکی که تاریخ را به مثابه تولید مکانیکی ضرورت کور می دید، رویکردی که تفسیرتاریخ را در داخل محدوده مدل های انتزاعی نظری محدود می کرد گسسته بودند. این تحول مهمی هم در نظریه شوروی و هم نظریه تاریخ نگاری بود.

یکی از نقاط اصلی گفتگو در نظریه تاریخی به ماهیت بدیل تحول تاریخی توجه می کند - که همان طور که لوکاچ در هستی شناسی اجتماعی استدلال می کند وجود احتمال تاریخی بدیلی برای واقعیت کنونی است. عملا پیش ازهمه ایزاک دویچر مسئله بنیادی تاریخی در رابطه با تحول شوروی را در، " شکست بزرگ " ، "انقلاب از بالا" ( اجتماعی سازی اجباری، صنعتی سازی عالی، اقتصاد برنامه ریزی شده و غیره) مطرح کرد: آیا بدیلی وجود داشت ؟ پرسش به ویژه به اروپای شرقی آن زمان مربوط بود چون به نظرمی رسید دهه 1960 بتواند برخی بدیل های ریشه ای را تولید کند. بعدا، در زمان پروسترویکا، طبیعی بود که بار دیگر مسئله مطرح شود. در چنین زمینه ای پذیرفته شدن برنامه سوم جدید حزب در کنگره بیست و دوم حزب در سال 1961، مهم است چون "جامعه کمونیستی را به عنوان سیستمی از خود سازمانی اجتماعی" تعریف کرد. هرچند اصلاحات نیکیتا خروشچف با نظریه نا همساز بودند، اما با این حال امکانی را برای درگیری تفکر سوسیالیستی با مسائل فلسفی بیشتر باز کردند. متفکران شرق توانستند چشم انداز های سوسیالیستی را جدا از وظایف عملی کنکرِت رو نمایی کنند. من به ویژه به زمینه نظری برای مفهوم بدیل در هستی شناسی لوکاچ اشاره می کنم.

لوکاچ در هستی شناسی بر پایه استدلال ایده معروف مارکس که "انسان ها تاریخ خود را می سازند، اما آن را به دلخواه نمی سازند، آن ها تاریخ را تحت شرایط خود گزیده نمی سازند،" اضافه کرد:" چون هیچ بدیلی که بدیل مشخصی باشد وجود ندارد، آن ها هر گز نمی توانند از اینجا و اکنون خود جدا شوند."
این بدیل ها " زنجیره علت ها را پدیدارمی کنند " در حالی که بازیگران در هر موقعیت تاریخی باید گزینه ها را به طور مشخص مورد توجه قرار دهند. همان طور که می دانیم، بدیل ها به سادگی موجودیت ندارند، بلکه بیشترفعالانه به منصه ی وجود آورده می شوند. لوکاچ این نکته را با نقش ولادیمیر لنین در انقلاب 1917 روسیه به تصویر کشید. درجه ای که افراد - و خود جامعه - قادر به شناختن احتمال بدیل ها باشند یک عامل ذاتی در نشان دادن چگونگی یک وضعیت ویژه تاریخی است.
   
هر چند ارزیابی ما از اهمیت تاریخی قیام مجارستان ممکن است مورد مناقشه باشد: اما ( آن قیام ) آینده رژیم شوروی و به طور کلی تر،رژیم ها اروپای شرقی را بی تغییرباقی نگذاشت. اجتناب از طرح پرسشی که تروتسکی مطرح کرد غیر ممکن بود. اتحاد شوروی چیست و به کجا می رود؟ سخنرانی معروف خروشچف در کنگره بیستم و رخ داد های 1956 و 1968همگی حتمیت تئوری فرماسیون های اجتماعی استالینیسم را، که به برابر قراردادن سوسیالیسم با استالینیسم و غیر ممکن بودن جستجو برای بدیل های دموکراتیک سوسیالیست خدمت کرده بود باطل کردند. در نتیجه، و نه مستقل از ظهورچپ در غرب و تاثیر مثبت مبارزات ضد امپریالیستی و ضد استعماری، آینده سوسیالیسم نیز باید در یک مقیاس جهانی باز اندیشی می شد. خود پیشرفت سوسیالیسم به مسئله حادی تبدیل می شد. همه این ها بخش مهمی از "رنسانس مارکسیسم" بود که لوکاچ به آن دعوت می کرد.

آر ان : پس، نظریه سوسیالیسم دولتی- یعنی یک نظریه انتقادی از به اصطلاح سوسیالیسم موجود مبتنی بر نظریه فرماسیون های اجتماعی- در داخل این تلاش آن طور که شما مطرح کردید، برای" باز اندیشی آینده سوسیالیسم" از وضعیت اروپای شرقی شما مناسب بود ؟

ت ک : بلی، کاملا درست است.

تا دهه 1960، چشم اندازهای نظری درغرب با بحث ها و مفاهیم بر گرفته از قبل ازجنگ جهانی دوم تعیین شده بودند. بین سال های 1929 و 1941، مفهوم سرمایه داری دولتی به عنوان نظریه ای توصیف کننده تحول شوروی در بین چپ گرایان غربی و حتی مارکسیست هایی که البته عضو احزاب کمونیست رسمی نبودند واز سنت کمینترن جدا شده بودند بسیارمحبوب بود. اما قالب یک نواخت به خوبی با فضای" ماتریالیستی عامیانه " دوران تناسب داشت که تداوم زمانی پنج شکل اجتماعی - کمونیسم اولیه، جامعه برده داری باستان، فئودالیسم، سرمایه داری و کمونیسم- را یکی پس از دیگری به نحوی مکانیکی و از پیش تعیین شده حقیقت می دانست.   
دراروپای شرقی، و به ویژه مجارستان، لهستان و اتحاد شوروی، هیچ تاثیرقابل توجهی از نظریه سرمایه داری دولتی در حلقه مارکسیست های منتقد وجود نداشت، چون نمی توانست با نظریه فرماسیون های اجتماعی مارکس تطبیق نماید - درواقع توصیف سیستم استالینیستی به عنوان اقتصادی سود منشا، به عنوان اقتصاد بازار سرمایه داری، که درآن انباشت مالکیت خصوصی به سود دولت بورژوازی انجام می گیرد غیرممکن است.
در سال 1947، تونی کلیف نظریه سرمایه داری دولتی را بازآرایی کرد ( و جنبش کاملی با مرکزیت آن سازماندهی شد) مسئله مالکیت را در برابر مسئله قدرت قرار داد. نظریه فرماسیون های اجتماعی مارکس در راس سایر چیز ها از سوی فرنس توکئی به شیوه زبان شناسانه معتبری با هدف جایگزین کردن چنین بر نهادی ( آنتی تزی) بازسازی شد. مسئله ماهیت سیستم شوروی ضرورتا مسئله فرماسیون های اجتماعی را به عنوان یک کل مطرح می کرد، که اساسا به رابطه بین مالکیت دولتی،خصوصی و کمونی مربوط بود. در دراز مدت برای تغییر تقسیم کار موجود، شما به تغییررابطه مالکیت و قدرت نیاز دارید.

آندراس گئورگی زابوفیلسوف مارکسیست مجاری، که به تازگی درگذشت، ترمینولوژی مارکس را برای دفاع مفهومی از سیستم سوسیالیست دولتی باز سازی کرد. با الهام از کار زابو، سه موضع اساسا متفاوت در روند بحث ها ظهورکرد.

موضع اول آن بود که سوسیالیسم دولتی به عنوان یک سیستم، از تحول استالینیستی سر چشمه گرفت و سقوط آن می تواند پی آمد تضاد های داخلی خود آن باشد. در اصل، (سوسیالیسم دولتی) یک آزمون مدرن سازی بود. طرف داران این موضع در تلاش های مدرن سازی هیچ تفاوت واقعی بین سرمایه داری و سوسیالیسم نمی بینند.   

موضع دوم آن بود که سیستم سوسیالیست دولتی قدیمی، با وجود تمام شکست های خود، تحولی بود که می توانست ادامه یابد، ورد کردن آن می تواند درخدمت ادعاهای ایدئولوژیک ساختار قدرت حاکم برای مشروعیت باشد. بنا براین، اساسا عناصر مثبت آن باید در راستای حفظ سنت ضد سرمایه داری حفظ شود. سرنگونی آن می تواند نتیجه فتنه امپریالیستی و خیانت باشد.

موضع سوم آن بود که سوسیالیسم دولتی محصول یک وضعیت تاریخی خاص بود، و ازاین رو، نباید تکرار شود. سقوط آن اساسا ناشی ازعوامل داخلی بود، اما تعدادی از روشنفکران فرهنگی و عوامل اجتماعی در مسیر توسعه آن انباشته شده بودند، که یقینا میراث گرانبهای قابل حفظی را تشکیل می دهند. ما در بین آن ها می توانیم اول از همه، سنت نظری و عملی ضعیف اما خود گردانی اجتماعی موجود، خود سازمان گری، و دفاع از طبقات پایین تر را فهرست کنیم. این ها سنت هایی هستند که " احیای خود سازمان گران اجتماعی" در دهه 1960، به ویژه در 1968 به توسعه و تعمیق آن کمک کردند.
   
مفهوم سوسیالیسم دولتی به یک تناقض آشتی نا پذیر اشاره می کند.

از یک سو، سوسیالیسم دولتی قدیم نتوانست با سیستم جهانی سرمایه داری، با تقسیم کار جهانی آن قطع ارتباط کند. وارد وابستگی شد و به موجودیت تا حدی وابسته ی خود، در منطقه مرکزی، که در برخی دوران های تاریخی حتی آن را به انحلال نظامی و/ یا اقتصادی تهدید می کردند ادامه داد.

از سوی دیگر، سیستم سوسیالیست دولتی جامعه تولید سود، انباشت سرمایه خصوصی، و ساختار سرمایه داری مبتنی بر پول و اقتصاد بازار را از بین برد. سوسیالیسم دولتی بدون تردید به عنوان یک سیستم دارای انگیزه سیاسی و اجتماعی برای استخراج ارزش اضافی کارگر کار کرد. در سوسیالیسم دولتی، علاوه برخلع ید از بورژوازی و نهاد های اقتصادی و مالی آن، اقتصاد بازار سرمایه داری با اشکال مختلف و نهاد های برنامه ریزی دولتی و توزیع جایگزین شد. یک جامعه طبقاتی خاص جدیدی ( که در شرایط تاریخ اجتماعی هنوز باید استثمار می کرد) پدیدارشد که با تقسیم کار سنتی تعیین می شد. اما در این جامعه طبق قانون اساسی املاک دولتی طبق تعریف نه موروثی و نه برای خرید و فروش آزاد بود- آن املاک در اصل متعلق به جامعه بود.
   
می توان گفت که سوسیالیسم دولتی به عنوان یک سیستم، در تمام تاریخ آن، مشروعیت خود را بر ریشه های انقلابی خود بنا کرد، به یک جنگ ایدئولوژیک - بیشتراز نوعی جنگ قابل تغییر و پارادکسیکال- با اقتصاد بازار سرمایه داری و بوروکراسی ممتاز، که مقامات بالای آن خواهان املاک دولتی بودند ادامه داد.

رژیم در طی جنگ ایدئولوژیک خود، تنها برای مخفی کردن آن چه واقعا اهمیت داشت توطئه می کرد، یعنی آن که با وجود ویژگی های ضد سرمایه داری خود، رشته کاملی از نابرابری های اجتماعی و سلسله مراتبی را که در جامعه های غربی هم نمونه وارند حفظ کرد. اما هر نامی که به سیستم داده شود، مسئله اساسی از آغاز آن توجه به چگونه اجتماعی کردن املاک دولتی بود که ملی کردن املاک و دارایی سرمایه داری را به ارمغان آورد. با وجود این حقیقت که (املاک دولتی) در قانون اساسی کمونال ( جمعی) خوانده شده بود، املاک دولتی نگهداری شده تحت حاکمیت سوسیالیسم دولتی منش مالکیت بوروکراتیک دولتی داشت. پس از تغییر رژیم ها، لیبرال ها نیزاملاک دولتی را املاک اجتماعی تلقی می کردند که باید خصوصی می شد.

بدیلی که ما مطرح می کنیم خود گردانی است، سوسیالیسمی که دموکراتیک است، که به صورت بنیادی متفاوت از دولت سنتی به عنوان یک ساختاراست.
   
آر.ان: به 1968 برویم: رخ داد های بهار پراگ- بدون ذکر المان،ایتالیا، فرانسه،امریکا و بسیاری دیگر- روی آن چه از لحاظ سیاسی و روشنفکری در مجارستان آن زمان رخ می داد چه تاثیری داشت؟

ت ک: نخست، باید خاطر نشان کنیم که 1968 به لحاظ بین المللی سرنگون شد چون هیچ سند چشم انداز یا تجربه هایی برای یک اقتصاد بدیل نداشت. این شکاف در دهه 1970 با نئو لیبرالیسم پر شد. درخواست آزادی، برابری جنسی، و حقوق بشربه یک سیستم اقتصادی غیر سلسله مراتبی و غیر استثماری مرتبط نشده بود. سال 1968 چیزی برای گفتن به کارگران نگران دستمزد نداشت چون احزاب چپ رسمی نمی توانستند ورای مدل نو کینزی بیندیشند و فاقد یک برنامه واقعی سوسیالیستی بودند. از این رو، نئولیبرالیسم توانست ارثیه 1968 را با جذب بسیاری از مطالبات آن در عین موعظه حرکت آزاد سرمایه به عنوان مخالف دولت رفاه مال خود کند.
علاوه براین "انقلاب جهانی " 1968برای اروپای شرقی دو معنی اساسی داشت : اصلاح اقتصادی و اشغال چکسلواکی. هر دو این ها بیشترازآن که ما را به سوسیالیسم نزدیک کند از سوسیالیسم دور کرد، اما هر دو تحت شعار سوسیالیسم عملی شد. در احزاب کمونیست رسمی شرق ، "دگماتیست ها" و "ریوزیونیست ها" با یک دیگر جنگیدند، اولی برای " مرکزی کردن " کنترل بوروکراتیک تلاش می کرد، در حالی که دومی از اصلاحات بازار محور حمایت می کرد. ریوزیونیست ها موفقیت های متعددی در اروپای شرقی داشتند اما در پایان همیشه با ماندن در قدرت و جلوگیری از هر تجربه سوسیالیستی، دموکراتیک سازش می کردند.

در این رابطه مجارستان تضاد های بنیادی را بازتاب داد. اصلاحات اقتصادی، به معنی تغییر از اقتصاد دستوری، مرکز زدایی، و تقدم منافع مادی و مشوق های بازاردنبال شد.اما هم زمان،اصلاحات سیاسی متوقف و " دموکراسی سوسیالیستی" از محتوی خالی شد. لوکاچ برای مطلع کردن جهان از آن که اصلاحات اقتصادی فی نفسه، بدون دموکراتیزه کردن تولید و مصرف، بدون استقرار اقتصادی متمرکز بر نیازها، و بدون مشارکت طبقات تولید کننده می تواند راه را برای استقرار یک تحول بورژوایی، "جامعه مصرف " و سرمایه داری سازی دوباره فرش کند، بیهوده تلاش کرد. در مقابل این تحول، لوکاچ راه سوم - یعنی جستجو برای یک بدیل غیر استالینی، غیر سرمایه داری - را در کتاب دموکراسی سازی امروز و فردای Demokratisierung Heute und Morgen 1968 خود مطرح کرد، که در آن تجارب تاریخی شورای کارگران و کنترل دموکراتیک مستقیم را مورد بررسی دوباره قرار داد.
با طرح آن در عبارت لوکاچی"بدیل" درهر بخش از اروپای شرقی به اجمال درگیر سه احتمال از توسعه بود: حفظ وضع موجود، احیا سرمایه داری، یا تغییر سیستم به سوی سوسیالیسم. هر سه احتمال در عمل در رخ داد های چکسلواکی، "سازوکار جدید اقتصادی " در مجارستان، جنبش همبستگی در لهستان، و نیز تغییر یوگسلاوی تجسم یافتند. البته در یک شکل پنهان "بدیل" در اتحاد شوروی نیز حضور داشت، اگرچه خروشچف آن را درک نکرد. با این حال بیست سال بعد، در دوران پروستریکا آشکار شد که این احتمال سه گانه توسعه به یک اندازه محتمل نیستند.

آر.ان : کار خود شما در این دوران - دهه های 1970 و1980- به چه شیوه ای به این وقایع پاسخ داد؟

ت. ک: در دهه 1970و80 به عنوان یک تاریخ دان جوان، با بسیاری از همکارانم درگیرکاوش عناصر دیرپای "انسان گرا"ی مارکسیسم بودم. بیشتر از همه من با میکلوش مسترهازی Miklós Mesterházi کار کردم که به پژوهشگربایگانی لوکاچ، در باره پذیرش بلشویک در اوایل عمرلوکاچ تبدیل شد. با توتو لاسزلوال Tütő Lászlóval، من برای باز سازی مفهوم لنینی سوسیالیسم، و بعد مفهوم سوسیالیسم نزد تروتسکی تلاش کردم، اما به طور کلی من به توسعه دهه 1920 شوروی و دلایل پدیداری استالینیسم علاقه مند بودم. تا 1989، همه این ها مرا به این جا رساند تا باور کنم که پیام نظری، سیاسی و اخلاقی راه سوم لوکاچ را درک کردم. مسئله ای که من با آن سرو کار داشتم به طور جدایی نا پذیری به تلاش من برای باز سازی یک مارکسیسم انسانگرای (همومانیست) پایدار ربط داشت.

آر.ان : پس، وحدت این نگرانی ها،از یک سو، به تاسیس نشریه ازملت Eszmélet ، و از سوی دیگر، اپوزیسیون در داخل حزب سوسیالیست مجارستان (MSZP) منجر شد؟

ت. ک: برای درک تاسیس ازملت Eszmélet,باید آن چه را برای "رنسانس" ما اتفاق افتاد درک کرد.اکثر مارکسیست های سنت لوکاچی سرانجام به پذیرش لیبرال، و حتی حمایت از تغییر رژیم ها، ادامه اعمال روش خود از طریق سوسیالیسم کمونال و خود گرانی کارگران رسیدند. اما در آغاز دهه 1980، فرنس فرFerenc Fehér،آگنس هلر Agnes Hellerو گئورگی مارکوسGyörgy Márkus،درحال حاضرمهاجر، متن زیر را در مقدمه کتابشان با عنوان دیکتاتوری ورای نیاز ها Dictatorship Over Needs، نوشتند: ما، هر سه، متقاعد شده ایم که جهان به سوسیالیسم بیشتر ونه سوسیالیسم کمتر از سوسیالیسمی که امروز دارد نیازمند است."

در همان سال، گیورگی بنس György Bence و یانوش کیس János Kis در کتاب 1983 خود، توسعه نوع شوروی از چشم انداز مارکسیستیA szovjet típusú fejlődés marxista szemmel   پیشنهاد کردند که دیوارهای سیمانی مالکیت دولتی باید از سوی مالکیت جامعه و گروه، و خود گردانی کارگری تخریب شود. سپس، در میانه دهه 1980، پس از آن که جنبش برای خود گردانی کارگران شکستی را در اتحادیه کارگری همبستگی لهستان متحمل شد، ریزش ناگهانی در تعداد کسانی که در باره تحقق جنبش کارگری، تحقق سوسیالیسم به عنوان راه سوم فکر می کردند، در مجارستان نیز احساس می شد. در آن زمان، تلاش متفاوت دیگری برای آماده سازی فلسفی، تاریخی، و در بخشی زمینه های سیاسی برای سوسیالیسم خود گردان جدید دررحم سیستم قدیمی به ایجاد مجله مجاری ازملت Eszmélet, منجرشد، که از سوی یک سازمان مدنی خواهان بدیل جناح چپ حمایت می شد.

اولین شماره مجله ماEszmélet, ، در آغاز 1989 تحت عنوان کنونی خود منتشر شد، که ارجاع به تلاش همانندی ازسوی استوان مزاروش ودیگرروشنفکران مجاری برای تاسیس مجله ای به همان نام در 1956، با روح سنت ضد استالینیستی و ضد سرمایه داری بود. ما در تمام طول عمر مزاروش رابطه ای دوستانه و پر ثمری با او داشتیم. او متاسفانه در سال 2017 درگذشت. در نگاهی به گذشته، حتی تحت حاکمیت سیستم قدیمی، البته در محیطی لیبرال تر، گیورگی آزل György Aczél ، یک سیاست مدار فرهنگی برجسته، نیزاز تاسیس این مجله مارکسیستی حمایت کرد، چون تا آن زمان یک مجله لیبرال و مجله ای ملی گرا نیز تاسیس شده بودند. ازملت Eszmélet، که در سال 1989ارگانی واحد در داخل اروپای شرقی بود، هنوز به خاطرارتباطات گسترده جهانی ما به موجودیت خود ادامه می دهد. در آغاز دهه 1990، اشخاص بسیار معروف چپ رادیکال اروپایی برای انتشارات ما می نوشتند و در مراسم ما سخنرانی می کردند. به عنوان نقطه آغاز، مجله ما نگران انتقال و توسعه دست آورد های نظریه فرماسیون اجتماعی ما بوده است. یکی از کمبود های ماآن بود که در دوران گذار نباید هیچ سحری از "سرمایه داری خوب" وجود داشته باشد و ما ایدئولوژی هایی را که چنین دیدگاهی را مشروع می کردند رد کردیم. درعوض، ما چشم انداز خود را به عنوان بدیلی در سطح نظری بر پروژه انسانگرا، سوسیالیست بنا کردیم.

در رابطه با ترجمه این چشم اندازهای نظری به یک جهت گیری به سوی عمل جهان واقعی، ما بین سال های 1989و 1990پلتفرم مستقلی را در داخل حزب کارگران سوسیالیست مجارستان ایجاد کردیم . در "سوسیالیسم دولتی" قدیمی، حزب سوسیالیست مجارستان یک چپ سازماندهی شده نداشت - همه آن چه موجود بود دگماتیست ها و ریوزیونیست ها بودند. سیاست های گذشته بر وضع موجود بنا شده بود، در حالی که سیاست های بعدی به نقطه نظری که سرمایه داری باید احیا شود رسید. همان طور که پیش از این ذکر کردم، دانشجویان لوکاچ، مانند یانوش کیس یا گیورگی بنس، اساسا به پروژه لوکاچ پای بند بودند، اما در دهه 1980، تحت شعار لیبرالیسم، اصلی ترین هواداراحیا سرمایه داری شدند. آن ها اعتقاد پیدا کردند که دموکراسی و سرمایه داری مترادفند. ما، البته، در این تله نیفتادیم.
   
آر.ان: نظریه مارکسیستی فرماسیون های اجتماعی تحلیل های شمااز گذار را چگونه مطلع ساخت ؟ چه تفاوتی با دیگر جریان های دگر اندیش آن زمان داشت؟

ت. ک: اروپای شرقی یک حوزه ای با یک رابطه بسیارویژه نیمه پیرامونی، سرمایه داری مودب، و سنت های مطلقه است: طبق تعریف امیل نیدرهاوزرEmil Niederhauser تاریخ دان، از منطقه بالتیک ، از طریق لهستان و مجارستان ، در پایین تا کرواسی گسترده است.این "کمربند" به صورت آشکاری از سه حوزه فرعی اروپای شرقی یعنی روسیه،اکرایین و بلاروس (اروپای شرقی شرقی)، بالکان (منهای کرواسی و اسلونی) و جمهوری چک - کرواسی - اسلونی (" اروپای شرقی غربی")، که بورژوایی شده ترین ترین منطقه است با جزئیات توصیف شده است.

نظریه فرماسیون های اجتماعی در تحلیل ما از تاریخ معاصر جهان اساسی بود. پس زمینه روش شناسانه قطعا درآینده نگری که گروهی از تاریخ دانان، حتی در یک کشور کوچکی مانند مجارستان انجام دادند ایفای نقش کرد، که بر پایه این نظریه، تغییرات ترمیمی رژیم های ایجاد شده بین سال های 1989و 1991 نباید به " نزدیک شدن" معروف به غرب که ایدئولوگ ها از آن سخن می گفتند منجر می شد. آشکاربود که پروژه تحول 1989 "نزدیکی " به غرب در عرصه نظری بسیار مزخرف بود و تنها به اهداف سیاسی خدمت می کرد، همان طورکه بعدا توهم نسبت به "پایان تاریخ" به اهداف سیاسی خدمت کرد. در بخش بزرگی از منطقه اروپای شرقی، البته،ازجمله لهستان و مجارستان،"نزدیکی" وتمام پروژه دموکراسی بورژوایی از همان آغاز محکوم به شکست بود. ما می گفتیم که سرمایه داری جدید، الیگارشی (ما آن را نومنکلاتورا می خواندیم) می تواند تنهااز طریق حفظ رژیم های تمامیت خواه در خط سنت های اروپای شرقی- روسی، پوشیده در جامه ی ملی گرا - حتی در حمایت اروپایی - امریکایی-عمل کند. این استدلال که روسیه 1917فاقد پیش شرط های اجتماعی برای انتقال بورژوا دموکراتیک بود به صورت چشمگیری با این واقعیت که حتی اکنون، سی سال پس از 1989، چنین رژیمی در مجارستان مستقر نشده است اثبات شده است. برای ما حتی در سال 1989آشکار بود که ایجاد دموکراسی بورژوایی بدون یک بورژوای دموکراتیک غیر ممکن است. ایجاد یک بوروازی دموکراتیک از بالا،از سوی دولت غیرممکن است. گذار شناسی و مدرن سازی نظریه و اصطلاحات، مفاهیم مختلف تمامیت گرایی را تنها می گذارد، همیشه- پوشیده و آشکار- چندین مشخصه قدیم و جدید تابعیت به سیستم سرمایه داری جهانی را در بر می گیرد.

تاریخ دانان نباید از تشکیل این رژیم های تمامیت خواه که به لحاظ تاریخی هم از منظر ملی و هم جهانی در منطقه معین شده بودند متعجب شوند. "بازگشت " فکری این رژیم ها به شناسایی تاریخی عصر جنگ داخلی، به کیش میکولوس هورتی (دریادارمجاری که درجنگ های اول و دوم جهانی به عنوان نایب السلطنه مجارستان حکومت کرد- مترجم)، در جهانی کاملا متفاوت و ساختاراجتماعی کلا پارادوکسیکال نیست. اروپای شرقی آن زمان و اکنون با جایگاه نیمه پیرامونی خود در سیستم جهانی تعریف می شود.

پیش از این، در آغاز قرن بیستم، تاریخ نگاری سیستم حیاتی نتوانست "نردیکی" را بر یک پایه سرمایه داری تصور کند. لنین زمانی که بر انباشت غارت گرانه و انگلی سرمایه داری مدرن تاکید کرد به حق بود. او نوشت " عصرامپریالیسم " عصری است که جهان بین کشورهای بزرگ برخوردار که ملت ها ی دیگر را مورد ستم قرارمی دهند تقسیم شده است." اما، طبقات حاکم محلی و گروه های ممتاز نیز به حفظ این نظم جهانی علاقمند هستند. با وجود تغییرات عظیم اقتصادی و اجتماعی طی صد سال گذشته، سرمایه داری در حل تمام تضاد های خود، که ممکن است به نابودی بشریت ختم شود شکست خورده است.

در یک عرصه ساختاری، بحث های معاصر در باره مفهوم و ماهیت سرمایه داری نئولیبرال جدل هایی را یک صد سال پیش - در باره انباشت سرمایه ، پایان سرمایه داری، حذف بحران، شیوه های مدیریت، امپریالیسم، دولت جهانی، وغیرآن - انجام گرفته بود به ما یاد آوری می کند.من فکرمی کنم تاریخ دانی که با تاریخ جهان سروکار دارد نمی تواند از این بحث ها اجتناب کند. جوهرمارکسیسم توصیف علمی ساختار و سیستم استثماری سرمایه داری، و کشف (بیرون کشیدن) چگونگی حرکت به ورای آن است.

بنابراین، 1989به عنوان یک "انقلاب محافظه کار" باید قابل پیش بینی می بود و ماهیت ارتجاعی آن با تحول ویژه اروپای شرقی به تمامی هم ساز بود. مانند ایزاک دویچریا لوکاچ درزمان خود، حلقه های مارکسیستی برای نابودی بی درنگ سیستم سوسیالیست دولتی در 1989 فشار وارد نکردند، چون ما پیش بینی می کردیم که تغییر سیستم می تواند به " سرمایه داری گانگستر" الیگارشی، قومی- ملی گرای معمول در سیستم جهانی نیمه پیرامونی منجر شود. جنبش ضد سرمایه داری بین سال های 1989و 1990، وظیفه اصلی خود را حفاظت و نمایندگی تحقق دفاع از خود کارگری، تشکیل شوراهای کارگری می دید.

و هنوز، مفهوم اجتماعی - سیاسی تغییر رژیم ها از سوی بسیاری، حتی در چپ غرب، ازرادیکال ها گرفته تا سوسیال دموکرات ها بد فهمیده شده بود و به غلط تفسیر شده بود. بسیارمعروف است که دوست ما ارنست مندل در 1989 در واقع تب یک انقلاب سوسیالیستی جدید را احساس می کرد، اگر چه، باید اضافه کرد، بعدا شجاعت بازبینی مجدد موضع خود را داشت. معمولی ترین روایت رخداد ها را به عنوان "انقلابی راست گرا" - این چیزی است که یورگن هابر ماس از آن گفتگو می کرد- که مردم را از یک تجربه شکست خورده به جهان دموکراسی بورژوازی برمی گرداند توصیف می کرد. زبان شناسی - پارادایم اصلی که بر ادبیات دهه 1990 مسلط شد - از یک "نزدیکی " توسعه گرایانه دفاع می کرد که برای توده های اروپای شرقی و سیاست مداران به معنی نزدیکی با سطح مصرف اروپای غربی و رفاه مادی بود که آن ها باردیگر نهاد های سیاسی نوع اروپای غربی و "تولید" سرمایه داری را در منطقه به اجرا گذاشتند. این امر، البته، توهم بود.

توسعه نزدیکی به خاطر کاستی های تاریخی خود از سوی متفکران منتقد مورد انتقاد قرار گرفت که به کار بست ایدئولوژیک و غایت گرایانه این به اصطلاح نظریه اشاره کرده بودند.غلط بودن بنیادی این تصور که اروپای شرقی می تواند به لحاظ اقتصادی و اجتماعی به کشورهای سرمایه داری غربی نزدیک شود ثابت شد. در واقع می توان گفت که در برخی جنبه ها غرب از لحاظ کوچک کردن دولت رفاه، رشد ناامنی،و پدیدارشدن احزاب قومی- ملی گرا و سیاسی پوپولیست "شرقی" شده است.

در نزدیکی به رخ داد ها، آن چه ما می توانیم از بوداپست تا مسکو و از مسکو تا ورشو مشاهده کنیم حاکی است که نبرد وحشیانه آشکاری بین بخش های مختلف نخبگان محلی و نمایندگان جهانی سرمایه حول توزیع مجدد قدرت و دارایی، بر سر سران جامعه وجود داشت. پیش از این در سال 1989، ما اعتقاد داشتیم که همه این رخ داد ها، در بهترین حالت، می تواند به انواع جدیدی از رژیم های قومی - ملی گرای دیکتاتوری نزولی در منطقه منجر شود.

همه نخبگان تغییر رژیم می خواستند ما خلاف آن را باور کنیم، و در رابطه با دو مسئله مربوطه به نحو ویژه ای چنین کنیم. یکی به پیش بردن این مفهوم بود که مسئله مالکیت مهم نیست، چون کارگران تنها به دستمزد های خوب علاقمند هستند. دیگری توجه به دموکراسی بود. آن ها حاکمیت قانون را ایجاد کردند، اما استخدام را تحت کنترل سرمایه قرار دادند. آن ها اولین بیانیه را با دومی کشتند. با این وجود، ما از دو چیز مطمئن بودیم و این دانش در طی زمان عمیق تر شد: مسئله مالکیت مسئله ی مسئله هاست، چون هم زمان، هم در مقیاس جامعه و هم به طور کلی هم به تولید و هم به مصرف، هم به بیکاری و هم به اخراج ربط دارد. سرمایه از فضاها و خیابان های اشغال شده نمی ترسد، بلکه بیشتر از محل کار های اشغال شده می ترسد. در اینجا، سرمایه هیچ سازشی را نمی پذیرد- خواه در رابطه با مالکیت کارگران، اشغال محل کار، یا دموکراسی خود گردان. و همه این ها با ایدئولوژی احمقانه نزدیکی به غرب توجیه شده بود، حتی بدون توجه به این واقعیت که دراصل استالین بود که این فکر را مطرح کرده بود. این همه ی آن چیزی است که لازم است در باره کسی که در باره آن توهم داشت گفته می شد.

ما هرگزفراموش نمی کنیم که خود گردانی اجتماعی یک تجربه تاریخی غنی منطقه ای و جهانی دارد، و تصادفی نیست که سرمایه و دولت باید چنین تجربه ای را بارها و بارها سرکوب کنند. ما اعتقاد داریم که نوع انسان نمی تواند راه دیگری برای خروج از این سیستم بحران ساختاری درمان ناپذیر تحت حاکمیت سرمایه پیدا کند. وظیفه ای را که ما سال های بسیار قبل برای اجرا مطرح کردیم، اگر چه تحت شرایط تغییر یافته، هنوز در اینجا پیش روی ماست.

موضوع دوم نگران آن است که چگونه، سرمایه داری در جنبه های بسیاری هنوز سوسیالیسم دولتی قدیمی را در تعدادی از کشورها، که به صورت نا گزیر به بی اعتباری آن در چشم مردمان کمک می کند کمتراز انتظار نشان می دهد. زمانی را که همه این به نقطه جوش خواهند رسید نمی توان پیش بینی کرد. بدون هر گونه شرایط خارجی مطلوب- به عنوان مثال، گسترش در مبارزات جامعه و طبقه کارگر در سراسر اروپا و همه جا- تغییر مهمی را نمی توان در منطقه ما انتظار داشت.

آر.ان : درس های سیاسی که شما و رفقای شما از این نبرد داخلی در داخل حزب سوسیالیست مجارستان گرفتید چه بود؟ این نوع از پرسش ها در سراسر تاریخ جنبش ما بارها و بارها تکرار شده است. به عنوان مثال، مباحثات در باره ورود گرایی در جنبش تروتسکیستی، پرسش از آن که آیا انقلابیون اکنون باید وارد حزب کارگر بریتانیا که کوربین در راس آن است و یک سیاسی سازی قطعی در بین لایه هایی از جامعه بریتانیا درحال انجام است بشوند، یا مداخله در پروژه سیریزا برای انقلابیون درست بود و غیره؟

ت. ک : من اعتقاد دارم که "زنده کردن" چپ بدون همکاری اروپایی و جهانی نمی تواند امکان پذیر باشد. ونزوئلا، برزیل، یونان و غیره - تجربیات آن ها به ما نشان می دهد که نه تنها سوسیالیسم نمی تواند در کشورهای منزوی شده ایجاد شود ، بلکه حتی سرمایه داری به عنوان یک شیوه تولید عام هم در یک کشور منزوی شده امکان پذیر نیست. بریتانیای کبیراستثنانیست. در هم شکستن دارایی خصوصی سرمایه داری برای پیروزی حزب کارگر به شدت در دستور کار خواهد بود - در سراسر تاریخ آن حزب چپ و راست وجود داشته است، اما انقلابیون می دانند که این حزب قادر به ایجاد سوسیالیسم در بریتانیای کبیر نیست. برای این (ادعا) سه دلیل وجود دارد که مایلم در اینجا ذکرکنم. دلیل اول همبستگی گسترده حزب کارگر با دولت بورژوازی و گروه های بزرگی از سوسیال دموکرات ها در داخل آن است، که به نظم کنونی وفا دارند. دلیل دوم، حزب کارگرهیچ برنامه اقتصادی بدیل ضد سرمایه داری ندارد- صرفا به اعاده دولت رفاه وعده می دهد. دلیل سوم، فروپاشی اتحاد شوروی چالش تاریخی بدیل سوسیالیستی را پاک کرد، که جایگاه کارگر در کشورهای مرکزی را نیز تضعیف کرد. با این وجود، پیروزی حزب کارگر می تواند به دفاع از خود کارگران در برابر سرمایه و دولت قدرت سیاسی و سازمانی بدهد. بنا براین انتخاب دشوار برای سازمان های انقلابی، انتخاب دشوار خارج یا داخل همیشه در چنین زمان هایی که گردش به چپی وجود دارد مطرح می شود.
   
از زمانی که سیستم در مجارستان تغییر کرد این انتخاب دشوار وجود ندارد، چون حزب سوسیالیست در نهایت به ضمیمه ای از دولت و سرمایه تبدیل شده است، و وضعیتی وجود ندارد که بتواند این سیاست مداران را که "منبع درآمد" آن ها وابسته به چنین ضمیمه بودنی است تصفیه نماید.وقتی حزب سوسیالیست مجارستان در پاییز 1989 تشکیل شد، هدف آن هنوز سوسیالیسم دموکراتیک بود، چون،درآن مقطع از زمان، پلتفرم ضد سرمایه داری ما خیلی قوی بود. ما پس از آن به تدریج از مرکزسازمانی کنار گذاشته شدیم، و رهبری حزب( تحت رهبری گیولا هورن Gyula Horn) احیا سرمایه داری را در آغوش کشید، به نئو لیبرالیسم رو کرد و وارد سازمان پیمان آتلانتیک شمالی ( ناتو) شد. کار ها حتی پس از آن که هورن و تونی بلرجنایتکارجنگی به الگویی برای فرنس گیورکسانیGyurcsány (سیاستمدار و مفسر مجار. او در سال های 2004 تا 2009 نخست وزیر مجارستان بود- مترجم ) تبدیل شدند بدتر شد. نئو لیبرالیسم اکنون در روح حزب سوسیالیست مجارستان تجسم یافته است. تحت شعارجناح چپ، برنامه ریاضت دست راستی را دنبال کرد که در نهایت مشروعیت آن را بین زحمتکشان تخریب کرد و شرایطی را ایجاد کرد که ویکتوراوربان Viktor Orbánازحزب دست راستی فیدز Fideszدرانتخابات سال 2010به اکثریت دو سومی مجلس دست یافت.احزاب سوسیال دموکرات المان و اتریش نمونه بارز بسیاری از همان گرایشات هستند.

مهم ترین درسی که ما از نبرد خود در داخل حزب سوسیالیست مجارستان گرفتیم آن است که بدون زحمتکشان، بدون یک بنیان اجتماعی در طبقه، بدون جنبش های اجتماعی، و غیره، یک سازمان انقلابی جدی غیر ممکن است. در طی گذار و در دهه 1990،آگاهی و رزمندگی طبقه کارگر کاهش و نه افزایش یافت. تحت حکومت کادار، طبقه کارگر فرصت واقعی برای بخشی از طبقه متوسط شدن را داشت یعنی آن ها می توانستند آپارتمان بخرند، خانه بسازند، خانه های آخرهفته خود را داشته باشند و کالاهای مصرفی با دوام بخرند. بی تردید، محرومیت از فضای سیاسی ارزش های مادی و مصرفی را تقویت کرد، که به نابودی گسترده آگاهی انقلابی منجر شد. در دهه 1990، فقیر سازی تدریجی انبوهی از طبقه کارگر سوسیالیست وجود داشت - این امر، اما از ترجمه به زبان اقدام سیاسی به خاطر سیاست زدایی پیشین طبقه کارگرو فقدان احزاب سیاسی که بتوانند کارگران را سازمان دهند شکست خورد. به علاوه، تقریبا تمام سیاست مداران به توسعه نزدیکی ( به اروپا) باورداشتند: که جوامع سرمایه داری جدید اروپای شرقی می توانند به سطح مصرف کشورهای پیشرفته غربی "نزدیک" شوند. این توهم به فقدان فعالیت گرایی طبقه کارگر پس از 1989 کمک کرد.

اجازه بده رو راست باشیم: حزب کمونیست قدیمی نیست که به ایجاد دوباره نیاز دارد. بلکه ما به کار برای دفاع از کار و مخالفت اجتماعی با سرمایه نیاز داریم، چون این عرصه ی درست برای مبارزه است. ومن با عبارت طبقه کارگر به اکثریت مطلق جمعیت، به کسانی که برای مزد کارمی کنند یا آن هایی که بیکارند، دقیقا به همان شیوه ای که مارکس آن را درک می کرد ارجاع می دهم. یک حزب جدید تنها می تواند از یک جنبش جدید کارگری متولد شود.

ما هرگز خصوصی سازی خدمات عمومی و صنایع ملی شده را نپذیرفتیم، و من در آغاز سال 2009 پلتفرم چپ را رها کردم چون فهمیدم که دیگر نمی توانیم برای موضع خود بجنگیم. همه چیز تحت حاکمیت نئو لیبرالیسم به خاک سپرده شده بود. من هرگز انتقاد خود از خصوصی سازی یا سرمایه داری الیگارشیک را رها نکردم، من دراین رابطه متفکری مستقل بودم. من فهمیدم که حزب سوسیالیست مجارستان به عنوان یک نیروی چپ به آخر رسیده است. حزب سوسیالیست مجارستان یک حزب بورژوایی مرکز گراست. امروز، به بسیاری از احزاب به اصطلاح سوسیال دموکرات شبیه است: بوروکراسی های میان تهی بدون هیچ ریشه ای در جنبش طبقه کارگر.

آر ان: در باره رژیم اوربان در مقایسه با رژیم هایی که پیش از آن آمدند چه چیز جدیدی می بینید ؟

ت. ک : شرایط جهانی نقش مهمی در تشکیل این رژیم بازی کرده است. هم اتحادیه اروپا و هم ایالات متحده در انتقاد از دولت اوربان به خاطر حرکت های سیاسی ضد دموکراتیک و استبدادی آن، غلظت قدرت آن، سامی ستیزی آشکار آن و احساست ضد کولی آن پیوسته رویکرد پدرسالارانه ای اتخاذ کرده اند. اما هرگز به مشروعیت آن حمله نکرده اند، چون دولت کسری بودجه پایینی را حفظ می کند، بدهی ها را طبق جدول باز پرداخت می کند، و به چند ملیتی ها معافیت مالیاتی بزرگ مقیاسی می دهد. اکثریت جمعیت در باره این (امور)چیزی نمی دانند چون بسیاری از رسانه ها توسط اوربان کنترل می شوند. ما باید بدانیم که رژیم اوربان تجسم راست افراطی پوپولیست جدید است، که می تواند سیاست های محدود کننده ی نئو لیبرالی را تحت پرچم ضد جهانی گرایی، کار زار های ایدئولوژیک، و تاکید بر به اصطلاح دفاع از ارزش های مسیحی اروپایی به اجرا بگذارد.

اما اکنون به خوبی معلوم شده است که تغییرسیستم اروپای شرقی و شوروی از بازسازی نئو لیبرال سیستم سرمایه داری جهان وازاشکال جدید و چالش های قدرت سرمایه داری چند ملیتی جدایی ناپذیربوده است. راه حل "اصلاح گران کمونیست" برای ناتوانی رقابت اقتصادی و نظامی اتحاد شوروی در برابر غرب، " ادغام" در داخل سرمایه داری با کمک کشورهای مرکزغربی بود. رژیمی مانند رژیم اوربان نهایت پی آمد های محلی این راه حل است.   
هدف اصلی دولت در آغاز دوران سوسیالیستی حذف بورژوازی ملی و لغو دارایی خصوصی بود. آن امر برای دارایی کسب و کاردولتی غیر قانونی بود. سیستم جدید در جهت مخالف آن عمل می کند. اگر چه درسال 1987 اپوزیسیون دموکرات هنوز از "مالکیت مرکب" سخن می گفت،اما تاسال1990 تمام نیروهای سیاسی عمده از خصوصی سازی تمام عیار حمایت کردند.
این اولین دوران، که اساسا تحت تسلط ائتلاف سوسیالیست - لیبرال بود، اولین نسل سرمایه داران بومی را بر قرار کرد. درآغاز، فیدز خود را به مثابه منتقد مشکلات خصوصی سازی معرفی می کرد، اما خیلی زود آشکارشد که آن ها صرفا می خواهند بورژوازی خود را ایجاد کنند. آن ها به خصوصی کردن خدمات عمومی، زمین و دیگر انواع دارایی ها به سود بورژوازی جدید، که خود دولت ایجاد کرده بود ادامه دادند.

طبقه بورژوای تازه ایجاد شده در دوران فیدزاز زمان دریافت اولین سرمایه ی خود از صندوق های عمومی رونق گرفته است. آن بورژوازی یک کاراکتر ویژه انگلی دارد. تحت پرچم ملی گرایی و با کمک لایه های بالای جامعه، گروه های معینی از نخبه گان تازه به قدرت رسیده، امروز برای ایجاد امتیازهای موروثی خود تلاش می کنند، از این رو از رقابت با سرمایه خارجی یا دیگر نیروهای سیاسی، مانند سوسیال دموکرات ها و لیبرال ها اجتناب می کنند. در حقیقت هیچ هدفی جز تقویت بورژوازی خود ندارند، سیاست کنونی آن ایجاد یک "طبقه خادم" وفادار، که به صورت اتفاقی بورژوا می شود را هدف گرفته است. در نتیجه، آن ها سیستم توزیع را باز سازی و نابرابری اجتماعی - فرهنکی در جامعه را عمیق تر کرده اند. همان امر را در سراسر منطقه در اکرایین، لتونی، بلغارستان، بلاروس و رومانی هم می توان مشاهده کرد.

ما از گردش به اقتدار گرایی از سوی رژیم های اروپای شرقی متعجب نیستیم چون سرمایه داری الیگارشیک جدید تنها می تواند از طریق ابزارهای تمامیت خواهی حفظ شود. تجربه یک دموکراسی بورژوایی ،چون نمی تواند بدون یک بورژوازی دموکراتیک ساخته شود شکست خورده است. نشریه ازمِلِت پیش از این پیش بینی های متعددی برای این امر در زمان تغییر رژیم ها عرضه کرده بود.

طبقه حاکم جدید امید خود را به دولت "مسیحی - ملی " اوربان پیوند زد، آن (دولت) ارزش ها، منافع اجتماعی و فرهنگ ناچیزآن ها را، در عین ضبط منابع بودجه ای نشان می دهد. این لایه های طبقه حاکم جدید به ویژه روی حمایت دولت حساب می کنند چون نمی دانند توده ها را که بیکاریشان پیوسته افزایش می یابد و کارگران فقیر شده را چگونه منضبط نمایند. به عبارت دیگر: یک جامعه فقیر شده چگونه می تواند تحت شرایط بازگشت بحران اقتصادی مهار و منضبط گردد؟

ائتلاف سوسیال-لیبرالی که بین سال های 2002 و 2010 پیش از فیدز حکومت می کرد هیچ راه حلی نداشت، بین شیوه های قدیمی، سیاست اقتصادی نئو لیبرال معمولی و تبلیغات، بر مبنای مزخرفات اتحادیه اروپا در نوسان بود. با این حال، نمایش سیاسی آن ها حمایت را از دست داد و در داخل گروه کوچکی از" بقای " بی ربط سیاست مداران حل شد. در حالی که راست افراطی ( جوبیک Jobbik) ( جنبش برای مجارستان بهتر - مترجم) قدرت می گرفت، ائتلاف "مسیحی - ملی" فیدز-اتحاد مدنی مجارستان "و حزب دموکرات مسیحی مردم" انتخابات 2010 را با اکثریتی که به آن ها اجازه می داد "راه حل" خودشان را برای مشکلات ملی به اجرا بگذارند برنده شدند. از آن زمان، جوبیک برای تطهیر خود ازلحاظ نژاد پرستی، انتی سمیتیسم (یهود ازاری)، ودشمنی خشن با کولی ها، تصویر خود را تغییر داده است. پس از آن، فیدز برای کسب آرا راست افراطی در انتخابات بهار به راست تغییر کرده است.

در مجارستان و دیگر کشورهای اروپای شرقی، کسانی که در قدرتند خیلی زود درمی یابند که به معرفی رژیمی تمامیت خواه که بتواند پارلمان را از سیستم سیاسی- حزبی تهی سازد نیازدارند. آن ها وعده می دادند در بازگشت به قانون گذاری به اصطلاح سیستم همکاری ملی اروپایی، ساز و کارهای اداره اموررا هم برای رهبری اروپایی وهم افکارعمومی مجارستان دست نخورده بگذارند. هر کسی که نخواهد یا نتواند در داخل یک چنین چهار چوبی بگنجد به عنوان دشمن ملت تلقی می شود یعنی کمونیست ها، آته ایست ها، لیبرال ها، یهودی ها، کولی ها، خارجی ها و تمام حامیان فرضی آن ها. کارزار ضد سامی علیه جرج سوروس یک نمونه کلاسیک عوامفریبی پوپولیستی است، که "مبارزه "علیه سرمایه چند ملیتی و نبرد علیه پناهندگان و مهاجران را به نام دفاع ملی از خود در بر می گیرد. با این حال، من فکر می کنم جای تردید است که اوربان به جلوگیری از ورود پناهندگان به کشور ادامه دهد چون 10 درصد از طبقه کارگر جوان در دوره کوتاهی از زمان مجارستان را ترک کرده اند. سرمایه به نیروی کارارزانِ جدید و از این رو به پناهنده نیاز دارد. این امر به نوبه خود ارزش نیروی کار را کاهش خواهد داد. بسیاری اعتقاد دارند که لیبرال ها و سوسیالیست ها هستند که پناهندگان را می آورند، اما در واقعیت، سرمایه داری است که مردم را در داخل و خارج اروپا آواره می کند و جنگ های خونین امریکا و ناتو است که پناهنده تولید می کند.   
انتخابات آوریل ماهیت محافظه کار و عقب مانده مجارستان را، با بردن دو سوم کرسی های مجلس از سوی فیدز نشان داد. حزب ملی گرا با تبلیغات ضد مهاجرت پوپولیستی راست افراطی به ترس لایه های فقیر جمعیت در مناطق روستایی دامن زد. در بوداپست، اما اپوزیسیون ضد اوربان، در غیاب هر نیروی اپوزیسیون جناح چپ واقعی برنده شد.

آر.ان : با وجود وضعیت دشواری که شما توصیف کردید، هنوز جرقه های مقاومت در برابر رژیم اوربان وجود دارد. برای مثال، اعتراضات علیه بستن دانشگاه اروپای مرکزی (CEU)، مبارزات کارگران بخش دولتی، و مبارزه علیه بسته شدن آرشیو لوکاچ . برای مقاومت در دوره بعدی شما چه فرصت هایی را می بینید؟

ت ک : تلاش برای بستن آرشیو لوکاچ نفرت عمیق از مارکسیسم و سوسیالیسم را نمادینه می کند. نه خیلی پیش تر، مجسمه لوکاچ که پس از 1989 بنا شده بود تخریب شد. مبارزه برای حفظ دانشگاه اروپای مرکزی نیز شکست خورد. لیبرال ها هیچ ریشه اجتماعی واقعی در جامعه مجارستان ندارند.

مسئله سیاسی اصلی در مجارستان در لحظه کنونی در باره وخامت اوضاع چیزهای زیادی به شما می گوید. از یک سو، کسانی را دارید که می خواهند با جوبیک علیه اوربان همکاری کنند، و از سوی دیگر، کسانی هستند که فکر می کنند این همکاری دیوانگی است. جهت گیری سابق نیروهای مترقی را کاملا بی اعتبار می سازد و به طور منطقی از این چشم انداز، واقعیت این است که آن ها هیچ برنامه اقتصادی که بتواند اوربان را به چالش بکشد ندارند.

لیبرال های جریان اصلی و "سوسیالیست ها" تنها از مشکلات سیاسی و قضایی صحبت می کنند، آن ها تنها در باره "احیا دموکراسی " در مجارستان سخن می گویند، اما برای اکثریت مردم مجارستان، (معنی) دموکراسی در باره حقوق اجتماعی، اقتصادی و سیاسی و امکان عملی آن است. بیشترین چیزی که "سوسیالیست ها" می توانند در باره آن حرف بزنند نوعی از نو کینزگرایی است، که من فکر می کنم (تحقق آن) در چهارچوب تاریخی غیر ممکن است. در مجارستان و هر جای دیگری در اروپای شرقی، مردم احساس می کنند که "احزاب اپوزیسیون "، مثل همه جای دیگر دنیا هیچ بدیل جدی ندارند. در اروپای شرقی، چشم انداز سوسیال دموکراتیک از یک"دولت رفاه "جدید چیزی غیر از یک اتوپیای کم عمق فاقد هر نوع بنیان مادی و اجتماعی نیست. در اروپای شرقی، دولت رفاه سوسیالیسم دولتی بود. آیا ما واقعاً می خواهیم به آن باز گردیم؟

پرسش تعیین کننده دیگرآن است که چگونه یک "چپ جدید" با قدرتِ به چالش کشیدن داشته های جریان اصلی لیبرالیسم در منطقه ما ظهورمی کند. بهترین سازمان های مردمی با مشکل فقر سرو کار دارند، اما چگونه می توانند از این جامعه در برابر سرمایه، در برابر دولت، و غیر آن دفاع کند؟ این سازمان های کوچک بسیار اهمیت دارند، اما آن ها یک حزب سیاسی ندارند. و چون فقیر ترین لایه های جامعه رای نخواهند داد، این سازمان ها وزن اجتماعی کافی برای تاثیر گذاری قابل توجه در عرصه سیاسی ندارند. اما، آن ها از لحاظ اخلاقی، از لحاظ سیاسی، و به مفهوم کامل کلمه سازمان های بالقوه ضد سرمایه داری هستند. ولی تجربه عملی اندکی برای نشان دادن آن که به طور کلی می توان زحمتکشان را سازمان داد وجود دارد. تجربه تاریخی نشان می دهد که طبقه زیرین پرولتاریا در نهایت یاس خود ممکن است از هر نیروی سیاسی که قدرت را به نمایش می گذارد و وعده حمایت می دهد پشتیبانی کند، همان طور که از ظهور احزاب قومی - ملی گرا، راست افراطی پوپولیست حمایت کرد.

آر .ان : آیا ممکن است کمی بیشتر در باره این سازمان ها بگویید؟

ت. ک: متاسفانه، سازمان های ضد سرمایه داری و ضد سیستمی و شبکه ها عمیقا در میان خود شان دچار انشعاب هستند. می توان این سه جریان را مشخص کرد.

اول چپ متحد یا مگیار اگیسول بالولدالMagyar Egyesült Baloldal (MEBAL) که گروه هایی مانند ATTAC Hungary ( جنبش جهانی ضد جهانی سازی که با جهانی سازی نئو لیبرالی مخالف است - مترجم) و فوروم اجتماعی بنیاد مجارستانی Foundation Hungarian Social Forum را گرد هم می آورد. بسیاری از مبتکران و فعالان آن روشنفکران مارکسیست، اساسا از نسل قدیمی تر هستند. اعضا و هواداران آن ها به چند صد نفر می رسد. همان چیزی که در مورد گروه های مشابه آن دراروپای غربی و روسیه مصداق دارد، این شبکه جواب نمی دهد، در حال حاضر، توجه آن بنا کردن یک حزب سیاسی است، اما بر طرح های اجتماعی که ابزار هایی در خدمت محافظت از طبقات پایین هستند تمرکز می کند. MEBA در بیانیه های عمومی خود بررد تاسیس حزب های سیاسی جدید در شرایط جاری تاکید می کند، چون برای چپ رادیکال در همه جا نزدیک شدن به نمایندگی پارلمانی را بدون ابزار های مالی و زیر ساخت، و به ویژه بدون حمایت گسترده مردمی غیر ممکن تلقی می کند. طبق اعلام MEBAL، تنهااگر مسئله فقر در مرکز مبارزه قرار گیرد می توان گردش به چپ را تصور کرد: ما باید مبارزه ای را برای قانونی کردن اشکال جمعی دارایی، خود گردانی تولیدیِ اقتصادی، که به فراتر از روابط بازار می رود آغاز کنیم.

دومین جریان قابل توجه حزب چپ سبز(Zöld Baloldal) است. چپ سبز با ادغام اتحاد دموکرات های سبز،ابتکار فمینیستی اروپایی برای اروپایی متفاوت، و حزب کارگران مجارستان 2006(Magyarországi Munkáspárt 2006-عضوحزب چپ اروپا ) تاسیس شد. در حالی که حزب در انتخابات 2010 و 2014 شرکت کرد، اما این کار را حتی بدون توان ارائه فهرستی از نامزد ها در همه جا انجام داد. همین طور، در انتخابات مجلس بهار 2018، آن ها نتوانستند حتی یک نامزد به پارلمان بفرستند.

اردوی سوم چپ ضد سیستمی آنارشیست ها و گروه های آنارکو کمونیست را شامل می شود، که با دیگران رقابت می کنند. آن ها ایده چپ را به عنوان یک خرده فرهنگ تجسم می بخشند. گزارش اتفاقات در روزنامه های لیبرال برای بسیاری از آن ها مهم تراز اقدام توده ای است. نمایندگان این اردو خودشان را ضد فاشیست و ضد نژاد پرستی تلقی می کنند.

همه این گروه ها بخشی از سنت های ضد سرمایه داری منطقه هستند، که از طریق خود سازماندهی جامعه، می خواهند ارتباط خود را با سرمایه داری قطع کنند.این سنت ها به 1905 ، 1917 و 1989-91 در روسیه و اتحاد شوروی، و به سال های بین 1945و1947 به طور کلی در اروپای شرقی، به تجربه یوگسلاوی، بعد تر به جناح کارگری همبستگی در لهستان، و به شوراهای کارگری خود گردان و کمیته ها درمجارستان در سال 1956 بر می گردند که برای اجتماعی کردن دارایی دولتی تلاش می کند. تحت فشارنظم جهانی نئو لیبرال و احیا سرمایه داری در اروپای شرقی، اما ارتباط دوباره قدرتمندانه با این تجارب رادیکال خود سازمان دهی به سختی امکان پذیر است. با این حال، حتی امروز، سال ها پس از قیام 1956، دولت مجارستان انرژی بسیار زیادی را در خلع ید از خاطره 1956 صرف می کند. یک کارزار تبلیغاتی که پیش از این هرگز مشاهده نشده بود و همایش های عظیم در دانشگاه ها در حال گسترش برنامه " درک ملی" فیدز و مشروعیت دادن به رژیم کنونی هستند. هم زمان، از سال1989، سنت شوراهای کارگری 1956یا کاملا پنهان مانده یا تحریف شده است. این امر حتی پس از بیست و پنجسال به عنوان شواهد بیشتری برای (نشان دادن) ضعف شدید کارگروجنبش اتحادیه ای - سندیکایی خدمت می کند. ملی گرایی بهترین و موثرترین اسلحه علیه سوسیالیسم است. ما این ( واقعیت ) را می توانیم در روشنای تمام تجربیات تاریخی مشاهده کنیم.

آر ان: با وجود ضعفی که شما شناسایی کرده اید، آیا احتمالی که امور به وضعیت بهتری برای چپ چرخش کند می بینید؟

ت. ک : پرسش کلیدی آن که است در وضعیت امروز امکان ساختن مراکز سازماندهی شده ضد سرمایه داری وجود دارد یا نه. این ربطی به ساختن یک ماشین بوروکراتیک ندارد. این مراکز خود سازمان گران تولید کنند گان هستند. ایده سازمان شبکه ای، که پیش از این در نوشته های لنین ظاهر می شود، هم در عرصه ایدئولوژیک و هم سیاسی - عملی یک اصالت خاصی دارد، چون برای خروج از نقاط ضعف سیستم سرمایه داری تلاش می کند. شبکه ای که من به آن اشاره می کنم جنبه هایی از سازمان داوطلب در طی روند ایجاد جامعه های مبتنی بر محل کار و محله ها را در بر می گیرد. محتوی واقعی ضد سرمایه داری زمانی حاصل می شود که جوامع انسانی در عرصه تولید نیز سازمان دهی شده باشند. این چکیده تجربه انقلاب روسیه است: یعنی ضد سرمایه داری و تغییر روابط مالکیت.

ما باید به احزاب نه به عنوان احزاب سیاسی، بلکه به عنوان کمک برای ایجاد یک بدیل ضد سیستمی باور کنیم. مجلس بورژوازی برای درک هر نوع چشم انداز بدیل سوسیالیستی نا مناسب است. هر کس که این(واقعیت) را درک نمی کند از تاریخ قرن گذشته اطلاع اندکی دارد. هدف بنیادی حزبی که من به آن اشاره می کنم حمایت از یک توسعه اجتماعی است که از پایین سازماندهی شده است. دموکراسی های بورژوایی حاکمیت گروه های نخبه مختلف را حفظ می کند، اما حزب باید 80 درصد باقیمانده مردم و پیشرفت جامعه جدیدی را نمایندگی کند. این پیام انقلاب روسیه برای امروز است.

بیش ازیک صد سال قبل، انقلاب سیاسی صرف ( که بدون همراهی انقلاب اقتصادی و اجتماعی است)، که امروز دیگر امکان پذیر نیست،از یک چنین"مرکز سازماندهی شده ای " آغاز شد. امروز، بهره کشی سرمایه داری در اروپا به شیوه متفاوتی سازماندهی شده است، بحران ساختار متفاوتی دارد، و از این رو، مراکز سازماندهی شده هم باید نسبت به زمان لنین شکل دیگری بگیرند. ممکن است که جنبش های مدنی که جدای از تولید کنند گان رشد می کنند جایگزین سازمان سیاسی شوند یعنی جنبش های جدیدی که برای حل موضوعات مشخص اقتصادی و قدرت سیاسی در چهارچوب های محلی و گسترده سازماندهی می شوند. یک اعتماد کاهنده عمومی به مقامات حزبی که برای کارشان حقوق دریافت می کنند وجود دارد. بدون یک خود سازمان گری اجتماعی گسترده تر، نابودی کامل بشریت می تواند به سناریویی واقع بینانه تبدیل شود. یک جنبش ضد سرمایه داری قدرتمند بدون جنبش کارگری غیرممکن است. در وضعیتی که سرمایه و دولت به طور موثری جنبش های اجتماعی را از محیط کار دور نگه می دارند، تلاش های همه جانبه در سازمانی که حوزه کار در گیراست می تواند دارای اهمیت ویژه ای باشد.

اما پیچیده ترین مشکل آن است که سازمان های ضد سیستمی امروز به کارگران جوان دسترسی ندارند و حتی آن را در اولویت قرارنداده اند. سازمان سرمایه داری مقاومت سازماندهی شده طبقه کارگر را در هم شکسته است، و آگاهی آن به صورت موثری با تبلیغات قومی - ملی گرا و نژاد پرست و خسوف چشم انداز مبارزه طبقاتی سوسیالیستی تحریف شده است. علاوه براین، سرمایه شکل دادن به مناطق نظامی جدید در سطح جهانی را ، که همیشه به ویرانی مبارزه توده ای منجرمی شود در نظر دارد. این توده ها به عنوان دشمن جدید پیکر بندی می شوند. همان طور که اوربان اخیرا در افتتاح یک بنای یادبود اظهار داشت،" دشمنان اصلی ما پناهندگان، برنامه سوروس، ومارکس هستند". "توطئه سوروس" طرح های افسانه ای نیروهای جهانی را ، که برای نابودی تمدن اروپا با ساکن کردن مهاجران در اروپا تلاش می کند توصیف می کند. ازترامپ تا اوربان، تنوع بزرگی از تصورات "جدید" از دشمن وجود دارد.

آر ان : شما از لنین یاد کردید که مرا به پرسش پایانی ام می رساند: شما ادعا کرده اید که عظمت مارکسیسم لنین متعلق به گذشته نیست. آیا می توانید در باره آن که چگونه مارکسیسم لنین به چهارچوب امروز هم در مجارستان و هم جای دیگر ربط پیدا می کند توضیح دهید؟

ت. ک: من اعتقاد دارم شیوه اصلی که لنین می تواند امروز با ما سخن بگوید به طور مختصر می تواند تحت موضوع مبارزه طبقاتی علیه ملی گرایی و سرمایه به شرح زیر خلاصه شود.

چالش امروز چپ تشکیل یک سوژه اجتماعی جدید، مستقل از لیبرالیسم، در داخل توده های پراکنده کارگران و مردم ستم دیده است. این که چپ مجبورخواهد بود کار دشوار توسعه سازمان های بزرگ مقیاس را از سازمان های بسیار کوچک، در ترکیب با توسعه یک برنامه رادیکال سوسیالیستی، هم در سطح محلی و هم در سطح جهانی انجام دهد اجتناب ناپذیراست. کار لنین در این رابطه اساسی است. ایجاد یک چنین چپی به روشی منزوی شده در یک کشور کوچک غیر ممکن است. آن چنان که ازارثیه روشنفکری لنین می آموزیم، بدون سنت های ضد سرمایه داری، ضد سیستمی هیچ جنبش انترناسیونالیستی هم وجود نخواهد داشت.

من همچنین اعتقاد دارم این که چپ اعتبار سیاسی و اخلاقی مارکسیسم را احیا کند از بیشترین اهمیت بر خور دار است، چون برخی افراد در کشورهای سوسیالیستی سابق چپ را با لایه های بالای جامعه می شناسند. احیا عاجل تراست چون به خاطر این سرخوردگی ممکن است کارگران به نیروهای سیاسی راست افراطی بپیوندند.

عامل مهم یکپارچگی سیاسی واخلاقی لنین درشجاعت اتخاذ موضع علیه سیستم، ایستادن در برابر هر بی عدالتی، در برابرهر جنایتی که این سیستم بر مردم تحمیل می کند بود.

آخرین اما نه کمترین، ارتباط بین روشنفکران انقلابی و طبقه کارگر، برای پر کردن شکاف بین نظریه و عمل، در بارور کردن گذار به دنیایی "ورای سرمایه " ( ایستوان مزاروش) اساسی است، چون هیچ راه حلی در چهارچوب سرمایه داری وجود ندارد. فقر، نابرابری، بیکاری، ویرانی محیط زیست، جنگ، و نسل کشی جنبه های غیر قابل اجتناب سیستم لیبرالیسم جاری است. لنین " نظریه پردازعمل" است( گرامشی ) - " واقعیت " او در برگیرنده طرح این مشکلات با سطحی از راه حل سیاسی در شکل سازمانی حزب انقلابی است. این، اما درعصرانقلاب ها رخ می دهد. دروضعیت ما، ماهم باید برای یک عصرجدید انقلابی آماده باشیم، چون انقلاب خود به خود تحقق نخواهد یافت. ما نباید از اتهامات مدینه فاضله گرایی برای باقی ماندن در یک چنین چهار چوبی بترسیم. یک چیز قطعی است، اما : کلید رفتن به "ورای سرمایه" نه در حوزه بیگانه شده ی سیاست های بورژوایی و خشونت و خیانت آن، بلکه درآوردن سیاست های انقلابی به داخل حوزه تولید، به داخل زندگی هر روزه نهفته است. لنین می گفت ما نه فقط باید وال استریت، بلکه کارخانه ها و محیط های کار خود را نیز اشغال کنیم. درک این هدف، همان طور که پیش از این ذکر کردم، مستلزم کار سخت و فداکاری خواهد بود. در وضعیت کنونی ، شناختن فرصت ها به ما اجازه می دهد تا شکستن انشعاب بین روشنفکران انقلابی و جنبش طبقه کارگر را آغاز کنیم که جایی است که بدیل در آن قرار دارد، وامکانی است که "رنسانس" جدید مارکسیسم از آن متولد خواهد شد. البته، من متقاعد به یک چنین احیایی در عرصه قدر گرایانه، آخر زمانی نیستم، تاریخ بیشتر یک روند بدیل است که در آن سوسیالیسم شانس بزرگی دارد چون هیچ بدیل واقعی دیگری برای سرمایه داری وجود ندارد. به همین دلیل است که مارکس دراروپای شرقی این چنین مورد فحاشی قرار گرفته است. با این حال، درغیاب یک چشم انداز سوسیالیستی، نوع بشرممکن است با خود نابودی کامل مواجه شود. این هم یک بدیل واقع گرایانه است.


*این گقتگو در نوامبر 2017 توسط روبرت نارای با کمک اشتر بارتا انجام شد. مصاحبه از نسخه کتاب سال 2019 تبدیل اروپا بر گرفته شده است. از کمک های اوا ناگی و اریک کانپا بسیار سپاسگذاریم.

Notes
o ↩Georg Lukács, Marx’s Basic Ontological Principles (London: Merlin, 1978), 76; Karl Marx, The Eighteenth Brumaire of Louis Bonaparte (New York: International Publishers, 1963), 15, 19.
o ↩Ferenc Fehér, Agnes Heller, and György Márkus, Dictatorship Over Needs (Oxford: Oxford University Press, 1983), xiii.
o ↩Vladimir Lenin, The Collapse of the Second International, 1915, available at http://marxists.org.
برگرفته از مانتلی ریویو


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست