سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

یادگار


علی اصغر راشدان


• یک خط راست است، از بالای سینه م شروع شده، از کناره ی طرف راست قلبم گذشته، تا نرسیده به بالای شکمم، مستقیم رفته پائین. سالهای آزگار با این خط رو پوست سینه م، دنیای رنگارنگی داشته م. موقع خواب، از بالا رو به پائین، از پائین رو به بالا، دست روش کشیده م، نوازشش کرده م، باهاش راز و نیاز داشته م. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۷ خرداد ۱٣۹٨ -  ۱۷ ژوئن ۲۰۱۹


 
     یک خط راست است، ازبالای سینه م شروع شده، ازکناره ی طرف راست قلبم گذشته، تانرسیده به بالای شکمم، مستقیم رفته پائین. سالهای آزگاربااین خط روپوست سینه م، دنیای رنگارنگی داشته م. موقع خواب، ازبالاروبه پائین، ازپائین روبه بالا، دست روش کشیده م، نوازشش کرده م، باهاش رازونیازداشته م. هرازگاه، خاطرات تلخ وشیرینم راباهاش مرورکرده م، باهاش خندیده م وگریسته م. همراه بااین خط سرنوشت گونه، سالهای آزگارپرفرازونشیبم راگذرانده م. درتنگناها باهم گریسته ایم، درشادمانی ها، باهم خندیده ایم وقهقهه زده ایم. گلگشتهای بی شماری راباهم همراه بوده ایم، سیاه چاله ها، دخمه ها، سلول هاوداغ ودرفش ایل وطایفه ی عاری ازمهرراباهم ازسرگذرانده ایم. ماکه دستمان ازدنیاو مافیهاکوتاه است، باشدکه جلادان ودودمانشان، پادافره جلادیتشان رااز جماعت مردمان وگذرتاریخ بگیرند. هرگزوهیچگاه من واین خط که ازکناره ی قلبم
گذشته وپائین رفته وجسم وجانم راجریحه دارونشانه گذاری کرده، لحظه ای ازهم غفلت نکرده ایم وتاهستیمان هستی داشته باشد، ازهم جدائی وفاصله نخواهیم داشت...
    حول وحوش شش ساله بودم. هنوزمدرسه نمیرفتم،خانه مان توخیابانی بودکه سرتارسرکناره وامتدادشرقش رادیوارسربه آسمان کشده ی آجربهمنی یک سربازخانه تشکیل میداد. خانه ماطرف غرب وسربازخانه طرف شرق خیابان بود، درش کمی بالاتروروبه روی درخانه مابازمی شد. بیشترروزها توخیابان خاکی، نزدیک درخانه مان وپشت دیوارسربازخانه خاک بازی میکردم. گوشهام باسروصداو مراسم صبحگاهی سربازخانه آموخته شده بود. گاهی مراسم وموزیک دسته جمعی داشتند، گاهی شیپورصف وجمع ومراسم صبحگاه وعصرگاه میزدند. ازموزیک وسرودخوانی دسته جمعی شان لذت می بردم. یک جورائی گرفتاربو وصداوموزیک وشیپورسربازخانه وسربازهاشده بودم، بیشترروزهاتوخیابان خاکی وکناردیوار سربازخانه می پلکیدم وخاک بازی میکردم...
   سربازشیپورچی سربازخانه جوان خوش بروروخنده روئی بود. هرروزعصر، ازدر پادگان بیرون میامد، ازخیابان خاکی می گذشت، لابدمیرفت خانه شان. یک روزاز کنارم که می گذشت، ایستاد، نگاهم کردوخندید،کنارم چندک ولبخندزدوگفت:
« دیشب به ننه م گفتم، هرروزکه ازسربازخونه بیرون میام، یه دخترکوچولوی چشم سیاه قشنگ توخیابون کناردیوارپادگان می بینم، انگارشگون داره، بعدش همیشه حوادث خوشحال کننده برام پیش میاد. »
دست کردتوجیب روسینه ش، یک شکلات درآوردوگفت:
« ننه م حرفاموکه شنفت، گفت: خوش به حالت که یه همچین دخترنازی هرروزجلوراهته. این شکلاتم ننه م دادکه بهت بدم ...»
شکلات راگرفتم، پیشانی وگونه هام رابوسید، بهش گفتم :
« واسه چی هرروزشیپورتوباخودت می بری ؟ »
بلندشد، طرف خانه شان راه افتادوگفت « شیپورمومی برم وشباباهاش تمرین می کنم که روز بعداشتباه نزنم، سربازقبلی تومراسم صبحگاهی اشتباه زده بود، حسابی تنبیه وزندونیش کردن...»
   روزبعدتوخیابان وکناردیوارسربازخانه خاک بازی می کردم. بعدازمراسم صبحگاهی سروصداونعره هائی شنیدم، آخ وناله هاادامه داشت، کنجکاوشدم، دورتیرچوبی برق پیچیدم وخودم راتابالای دیواربالاکشیدم. پاهام راروتیربرق چسباندم، سینه م رارودیوارتکیه دادم وصحنه راپائیدم. سربازشیپورچی رارونیمکت دمرخوابانده بودند. یک سربازروشانه هاویکی روپاهاش نشسته بودند. یک سربازغول پیکرکابل سیاه رنگی روپشت وکپلهاش می کوبید...سربازشیپورچی ودوست دیروزم، زیرضربه های شلاق نعره می کشید. تمام لباسهای خاکی رنگش راخون رنگین کرده بود. ازهمه جای لباسهاش خون می جوشید... پاهام لرزید، ازخودوازتیربرق رهاشدم، روتیربرق سرخوردم وروزمین خاکی افتادم. یک میخ بیرون زده ازبدنه ی تیربرق، ازبالای شکمم خراش داد، ازکناره ی طرف راست قلبم گذشت ویادگاری برای تمام عمر، برام جاگذاشت...


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست