سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

تعلیق


محمود طوقی


• چاقوی جراحی را بر داشت و درست در نقطه میانی چانه گذاشت و همین طور آمد پائین تا رسید به ناف و مثل همیشه ناف را دور زد و برش را آن قدر پائین آورد تا رسید به محل رویش موهای زهار و تیغ را برداشت . ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۹ فروردين ۱٣۹٨ -  ٨ آوريل ۲۰۱۹


 
 پیرزن شصت ساله بود .کمی بیشتر یا کمتر اما در نگاه او شصت ساله بنظر می آمد با موهایی حنایی که به تازه گی رنگ شده بود و یکی دو خون مرده گی در صورت که بعید هم نبود قبل از مرگ صورتش به جایی خورده باشد اما خیلی جدی نبود .در شکم و گردن و دست ها و پا ها آثاری از پارگی ،زخم و خراش که نشانه ای بر کشمکش باشد نبود .همه چیز دال بر آن چیزی بود که در گزارش پلیس آمده بود:سکته.
پُر بیراه هم نبود .پیرزنی تنها با هزار غم پیدا و ناپیدا و سرمایی که نا غافل از راه می رسد و در نیمه های شب روح آدمی را منجمد می کند.بدش هم نمی آمد همین را در گزارش بنویسد اما روال کار بر کالبد گشایی بود .
چاقوی جراحی را بر داشت و درست در نقطه میانی چانه گذاشت و همین طور آمد پائین تا رسید به ناف و مثل همیشه ناف را دور زد و برش را آن قدر پائین آورد تا رسید به محل رویش موهای زهار و تیغ را برداشت .
درد بدی به سراغش آمد . دردی که چون ذغال آتشی در پشت کاسه چشم چپ او شعله می کشید و او را بی تاب می کرد .
چاقوی جراحی را در کنار جسد رها کرد و خودش را به درپشتی وبزرگ پزشگی قانونی رساند. در رابسختی کمی باز کرد ماسک را برداشت و هوای خنک صبحی پائیزی را یکی دوبار استنشاق کرد تا شاید درد کشنده میگرن رهایش کند.نکرد. و دوباره ماسک را زد در رابست و برگشت به سروقت جسد و پوست گردن و سینه پیرزن را جدا کرد . خونمردگی عضلات گردن و شکستگی استخوان حنجره و پائین تر در سمت چپ قفسه صدری،شکستگی دنده های چهار وپنج وشش.
بدون شک قاتل یا قاتلین روی سینه پیرزن نشسته بودندو با دستانی قوی گلوی پیرزن را آنقدر فشار داده بودند تا با شکسته شدن استخوان حنجره خفه شود . کسی هم بایدروی سینه پیرزن نشسته باشد ؛درشت و سنگین وزن تا دنده ها در سه جا بشکنند . جز این چیز دیگری بنظرش نیامد . و دلش بحال تنهایی و بی پناهی پیرزن سوخت و یاد مادرش افتاد و سردرد بار دیگرسراغش آمد ودرد چون میل گداخته ای در چشم چپش فرو رفت .
باید می رفت سروقت باز کردن جمجمه تا ببیند به سر پیرزن ضربه ای هم خو رده است یا نه . چاقوی جراحی را گذاشت درست پشت گوش راست و از همان جا بالا رفت و از خط میانی سر گذشت و رفت و رفت تا رسید به استخوان پشت گوش چپ .چاقو را کنار گذاشت و سعی کرد با گرفتن پوست جلوو عقب جمجمه پوست را باز کند و کرد .آثاری از خونمرده گی در استخوان آهیانه چپ مشهود بود . بنظرش رسید با جسم سختی نخست به سر پیرزن کوبیده بودند تاپیرزن کمی گیج شود و نتواند فرار کند یا کسی را بکمک بخواهد . .پیرزن ضعیف تر از آن بود که تن نداده باشد به مرگی که برای او مهیا کرده بودند.
به پائین دست میز تشریح رفت تا پیرزن را از زاویه دیگری ببیند و بعد سعی کرد با پس وپیش کردن آدم ها و اشیاءدر ذهنش بفهمد پیرزن را چگونه کشته اند و چرا .
کمی گشت تا آثاری از مقاومت و در گیری با قاتل یا قاتلین پیدا کند؛ زخمی، خراشی، نخی از لباسی یا خونی در سرانگشتان مقتول که نشانی از قاتل یا قاتلین باشد چیزی پیدا نکرد .بنظرش رسید پیرزن را بیهوش کرده اند یا زودتر او را به شکلی مسموم کرده اند .دنبال ظرف پاتولوژی گشت تا نمونه هایی از مغز،کبد ،قلب و روده ها رابرای سم شناسی و آسیب شناسی بفرستد .
در سالن تشریح کمی باز شد .قباخلو کارگر سالن تشریح بود.با ایماء و اشاره گفت :تلفن.
دکتر با بریده ای از کبد پیرزن خودش را به در نیمه باز سالن تشریح رساند وپرسید :پشت خط کیست . ؟
بگو در حال تشریح جسد پیرزنی است بعداً تلفن کند .
بوی ذفر سالن تشریح به صورت قباخلو خورد، عقب رفت و عضلات صورتش راکمی جمع کرد .
وگفت:از آموزش دانشگاه بود و می گفت به دکتر بگو اگر آب دستش هست بگذار زمین وبیاید و بر گردد.
دکتر به قباخلو می گوید :آموزش دانشگاه را بگیر تا من دستکش هایم را دربیاورم.و نگاهش را می برد به سالن بزرگ تشریح ،تمامی میز های تشریح پر از جسد هایی هستند که باید برای دفن کالبد گشایی شوند.
دکتر دستکش هایش را در می آورد و روی شکم باز شده پیرزن می گذارد و خودش را به تلفن می رساند . خانم جوانی است از آموزش دانشگاه می گوید: پرونده شما ناقص است باید به آموزش بیائید . دکتر می گوید :باشد برای فردا امروز وقت سر خاراندن ندارم حداقل ۵۰ جسد برای تشریح داریم . می گوید :نمی شود چند دقیقه بیائید و بر گردید . دکتر می پرسد :چند دقیقه ؟می گوید :نهایت نیم ساعت . دکتر گوشی تلفن را قطع می کند و روی صندلی اتاق ولو می شود .
احساس ضعف عجیبی در پا هایش می کند و سردرد باردیگر سرو کله اش پیدا می شود و چون آهن
گداخته ای درچشم چپش فرو می رود .
از لحن بی روح و غیر دوستانه کارمند آموزش احساس بدی بسراغش می آید . همین لحن و اصرار را ده سال قبل دیده بود . آن روز هم او مشغول دیدن بیماران بود که سه جوان با کفش های کتانی و کاپشن هایی که زیپشان تا آخر بالا کشیده بود به سراغش آمدند و می خواستند تا با آن ها برای ادای توضیحاتی برود .
آن روز هم از آن سه جوان غریبه با بدن هایی ورزیده خواست تا اجازه دهند بیماران را ببیند و بعد برای ادای توضیحات برونداما آن ها اصرار داشتند به ساعت نکشیده بر می گردد ،نهایت نیم ساعت . و وقتی از یکی از آن ها پرسید :حکم جلب هم دارید در حالی که او را دوره کرده بودند یکی از آن ها که بلند تر و ورزیده تر بود به برآمدگی کاپشنش اشاره کرد و گفت :بله .دکتر بنظرش آمد باید کلت کالیبر ۴۵ باشد که از زیر کاپشن هم بر جستگی هایش پیدابود .
و دکتر با خودش تکرار کرد :نیم ساعت . نیم ساعتی که شش سال طول کشیده بود .
برخاست و به حوصله لباس های اتاق تشریح را در آورد . اول چکمه ها و بعد گان و بعد کلاه و ماسک را و سروقت کمدش رفت کیف و کتاب هایش را برداشت و نسخه نیمه تمام ترجمه کتاب پزشک قانونی را در کمد رها کرد و بطرف اتاق آقای قباخلو کارگر سالن تشریح رفت و گفت:آقای قباخلو،این وسایل واین هم کلید کمد و بدی و خوبی هر چه بود ببخش . قباخلو کارگر سالن تشریح مات ومتحیر که یک تلفن از آموزش دانشگاه چه ربطی دارد به تحویل وسایل و ناغافل می پرسد :شرح معاینه جسد چه می شود .شکم پیرزن را هم که ندوخته اید. و دکتر می گوید :مردگان هم مثل بعضی از زندگانند دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند و از پله های زیر زمین پزشگی قانونی بالا می رود . وهنوز به خیابان پشت پارک شهر نرسیده است که قباخلو نفس زنان خودش را به او می رساند ومی گوید :دکتر ترجمه هایتان . دکتر نگاهی به اوراق ترجمه شده می کند ومی گوید: دیگر بدرد من نمی خورد و آن ها را در سطل زباله پارک رها می کند .ویاد حرف های چند شب قبل همسرش می افتد که می گفت:تو که می دانی اخراجت می کنند برای چه کتاب ترجمه می کنی. واین که به بانو گفته بود :من باید کار خودم را بکنم. شاید یادشان رفته باشد که آدمی با نام ونشان من هم در این حوالی دارد می چرخد.از آن سال ها بیشتر از دهسال است که گذشته است .واز خودش می پرسد :چرا فکر می کند شاید یادشان رفته باشد که او که بوده است و چه بوده است .
از پارک شهر می گذرد و به اتوبوس های میدان انقلاب می رسد .بسختی سوار اتوبوس می شود راننده سه برابر ظرفیت اسمی مسافر سوار کرده است .داخل اتوبوس به خط خوش نوشته اند :خصوصی -ریالی و دکتر با بی حوصلگی به راننده می گوید :خصوصی- ریالی دیگر چه صیغه ایست . وراننده با دلخوری می گوید :می شود بیست تومن . و دکتر صد تومانی می دهد و راننده با اخم چند اسکناس مچاله شده را کف دست او می گذارد . و گاز اتوبوس را می گیرد و دکتر دستش از گیره رها می شود و به جلو پرتاب می شود .
مسافران چون گوسفندهایی بر چنگک قصابان با گاز و ترمز راننده مدام به جلو وعقب پرتاب می شوند . تا دانشگاه معلق میان زمین و هوا از این سو به آن سو می روند و بلاخره به دانشگاه می رسند .دکتر پیاده می شود.وبدو خودرا به گزینش دانشگاه می رساند،همان خانم بی هیچ توضیحی نامه ای را به او می دهد و در پشت درب اتاقی بزرگ گم می شود .
نامه مختصر و مفید نوشته شده است . «شما در گزینش عمومی مردود شده اید و از این تاریخ دستیاری شما بحالت تعلیق در می آید» .
دکتر احساس می کند فضا برایش تنگ شده است . چیزی سنگین روی سینه اش فشار می آورد.
احساس می کند دستانی بزرگ وقوی دارد گلویش را می فشارد و کسی روی سینه اش نشسته است و دنده هایش دارد یکی یکی می شکند .یک آن احساس می کند استخوان حنجره اش دارد می شکند و چیزی نمانده است که خفه بشود . از ساختمان آموزش دانشگاه پزشگی تهران بیرون می زند تا خودرا به میدان انقلاب برساند.
به میدان انقلاب می رسد .نامه را مچاله می کند و در سطل زباله میدان انقلاب می اندازد .
در میدان انقلاب جوانی حدوداً بیست ساله فریاد می زند آزادی یک نفر.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست