در سوگِ زندگی
(نگاهی به داستان سوگ، اثر شهلا شفیق)
اسد سیف
•
"سوگ" آمیزهای است از زندگینامه و داستان. شبحی بر وجود راوی مسلط گشته، که در تمام هستیاش نفوذ دارد و راوی می کوشد تا خود را از این بختک برهاند. داستان بر تقابل دیروز و امروز جریان می یابد؛ نبرد زمان حال با گذشته، و به موازات آن، جهان عینی با جهان ذهنی.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۶ فروردين ۱٣۹٨ -
۲۶ مارس ۲۰۱۹
مرگ دغدغه دایمی انسان است و از این زاویه، حضوری پُر رنگ در جهان هنر دارد. هنر نیز در کلیت خویش به عنوان نافی مرگ پیوسته در برابر آن قرار می گیرد. مرگ واپسین یادآوری انسان است از گذشته، از آنچه که دیگر نیست. هنر همیشه کوشیده است تا از ضرورت رنج در برابر مرگ بکاهد و تسلیم بی چون و چرای آن نشود. طغیان همهجانبه هنر، طغیان در برابر تسلیمطلبی، بتهای ذهنی و تابوهای اجتماعی نیز هست.
مرگ موضوع بنیادین بسیاری از آثار ادبی جهان محسوب می گردد. در ادبیات ایران نیز مرگ حضوری ملموس دارد. اعتقاد تاریخی به "ثنویت" و یا زندگی پس از مرگ در باورهای مردم ایران، چنین حضوری را در ادبیات کلاسیک ما نیز پررنگتر کرده است. بسیاری از داستانهای افسانهای ایران بر چنین محوری بنا شدهاند. داستانهای شاهنامه فردوسی برای آنچه گفته شد، نمونههای روشنی به حساب می آیند.
مرگ در ادبیات معاصر ایران نیز چهرهای آشکار دارد. نویسندگان ما هرگاه خواستهاند به زندگی ارزش ببخشند، مرگ را بهانهای قرار دادهاند تا فردایی بهتر و انسانیتر را در برابر آن قرار داده، زندگی تازهای را بشارت دهند. چه بسا داستانهایی که در آنها زندگی بهتر و یا امید به آیندهای نیکو با فدا شدن قهرمان داستان شکل می گیرد.
"سووشون"، اثر سیمین دانشور، اولین رمان از یک نویسنده زن در ادبیات معاصر ایران به شمار می آید.1 "سووشون" داستان به سوگ نشستن زنی است بر مرگ شوی؛ "شوهرم را به ناحق کشتهاند. حداقل کاری که می شود کرد عزاداری است. عزاداری که غدغن نیست. در زندگیش هی ترسیدیم و سعی کردیم او را هم بترسانیم، حالا در مرگش دیگر از چه می ترسیم؟ آب از سر من یکی که گذشته." 2
"سووشون" بی آنکه به بافت کلی اثر خدشه وارد کند، تاریخ و سیاست را نیز به رمز، به خدمت خویش می گیرد. "زری"، شخصیت زن داستان پس از مرگ شوهرش "یوسف" به این نتیجه رسیده است که "در زندگی و برای زندهها باید شجاع بود"3 عزاداری برای "یوسف" سوگ سیاوش را در شاهنامه تداعی می کند. در پی این عزاداری است که نتیجه گرفته می شود: "در خانهات درختی خواهد روئید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که می آمدی سحر را ندیدی؟" 4 و قهرمان داستان خود را با این نتیجه تسکین می دهد تا بار هستی را بییار و همسر تحمل کند. خواننده نیز همراه نویسنده و قهرمان داستان، در آرزوی آیندهای بهتر کتاب را به امید دیدار "سحر"، در جامعه سراسر رنج و محنت ایران، به پایان می برد.
مرگ و عزاداری دستمایه اصلی "سگ و زمستان بلند"5 اثر شهرنوش پارسیپور نیز قرار گرفته که در ادبیات داستانی ایران، از گروه نویسندگان زن، دومین رمان به شمار می آید. "حوری" شخصیت زن داستان، عزادار مرگ برادرش، "حسین" است. جوان روشنفکری که پس از تحمل سالها زندان، آزاد شده، به خانه باز می گردد، ولی از آنجا که نمی تواند خود را با جامعه وفق دهد، سرانجام به مرگی فجیع می میرد. "حوری" در فضایی سراسر فاجعه و اضطراب می خواهد ادامهدهنده راه برادر باشد، فردی مستقل و آزاد، ولی با کابوسهای برادرِ مرده درگیر می شود و جامعه سنتی امکان هرگونه رشد "فردیت" را بر او می بندد. او سرانجام به قبرستان پناه می برد.
اینکه زنان ایران رماننویسی را با موضوع عزاداری آغاز کردهاند، جای تأمل است، اما پیش از این دو اثر، غلامحسین ساعدی نیز "عزاداران بیل" را منتشر کرده بود.6 مردم "بیل"، روستایی پرت و غرق در خرافات، به عزای مصیبتهایی نشستهاند که بر آنان نازل شده است. در این اثر، زندگی نکبتبار و هراسناک روستائیان واقعیت حوادث را چون کابوسی هولناک دنبال می کند. "عزاداران بیل" شاخصترین اثر ساعدی و یکی از ماندنیترین آثار ادبیات معاصر ایران، شامل هشت داستان به هم پیوسته است که در همه آنها سایه مرگ مردم را تهدید می کند، فاجعه پشتِ فاجعه اتفاق می افتد تا آنجا که "اسلام"، عنصر قابل اعتماد اهالی، آنان را به عزاداری فرا می خواند. نوحه، شیون و زاری در مقطع زمانی داستان، همه زندگی روستائیان و روز و شب، خواب و بیداری آنها را اشغال کرده است. "همه به همدیگر چسبیده بودند، زاری می کردند و علمها را می بوسیدند".7 در عزاداریهاست که عزاداران نیز به کام مرگ فرو می روند و یا دیوانه می شوند. تل اجساد، قحطی و گرسنگی، هول و وحشت با خود می آورد. "مشد حسن" شخصیت اصلی داستان پنجم در سوگ گاو خویش دچار جنون می شود و خود را گاو می پندارد و سرانجام در درهای سقوط کرده، می میرد. داستان به سوگ نشستن "مشد حسن" که از آن فیلمی نیز با نام "گاو" ساختهاند، اوج این اثر است. "8 مشد حسن" برای اینکه مرگ گاو و به طور کلی مرگ را نفی کند، خود گاو می شود تا بدینسان بر مرگ غالب آید.
غلامحسین ساعدی در این داستان از تمام دانش روانپزشکی خویش کمک می گیرد و موفق می شود تا درون و بیرون انسان را به نمایش بگذارد. آگاهی و علم او به روانشناسی به عامل موفقیت این رمان بدل می گردد. تا آنجا که به جرأت می توان گفت؛ در هیچ داستان ایرانی درون انسان، به سان این داستان، کاویده نشده است. عزاداریها و نتایج هولناک آنها، کابوس و رویای حاکم، آنچنان بکر و بدیعاند که خواننده در عین تعجب و بهت، به آسانی آنها را باور می کند.
ساعدی در این داستان با به تصویر درآوردن جنون، وحشت، مرگ و فقر اهالی "بیل"، تصویری از روستاهای دهه چهل را ارایه می دهد که در فقر مادی و معنوی خویش گرفتار حکومت ترس و وحشتاند.
با حاکمیت جمهوری اسلامی، اگر چه همچون قبل، سالهای درازی ادبیات ایران دچار سانسور و خودسانسوری و به طور کلی رکود شد، ولی در دهه اخیر شاهد رشد روزافزون آثاری هستیم که نویسندگان آنان زن هستند. زنان نویسنده هم در عرصه ادبیات سرگرمی و هم ادبیات جدی در داخل و خارج از کشور حضوری چشمگیر دارند.
جمهوری اسلامی نیز همچون رژیم شاه، به کانون ترس و وحشت تبدیل گرید. در تاریخ اجتماعی ایران، مرگ هیچگاه چون دوران اخیر در زندگی مردم حضور فعال نداشته است. مرگهای زودرس، خودکشیهای روزافزون، جنگ و کشتارهای نظامی دوران جنگ، اعدامهای سیاسی و غیرسیاسی، گریز از کشور و مهاجرت از ایران، و...، چنان گستره پهناوری از مرگ در زندگی و خیال انسان ایرانی مهیا نمودند که حضور این هیولا همچنان مضمون و موضوع بسیاری از داستانها و رمانهای ماست. تا آنجا که نویسندگان ما در آثار خویش، به نوعی زندگی را در مرگ می جویند.
حضور مرگ را در ادبیات ما می توان از زوایای گوناگون بررسید. من قصد چنین کاری ندارم، ولی می خواهم داستانی را بررسی کنم که موضوع آن نیز مرگ است. "سوگ" اثر شهلا شفیق دومین کتابی است از این نویسنده در عرصه ادبیات داستانی در خارج از کشور. 9
این مجموعه، شش داستان کوتاه به هم پیوسته با نامهای شکاف، آتشسوزی، عکس فوری، صبحانه، مهمانی و ملاقات را در بر دارد که نخستین آن در دسامبر ١٩٩٦ و آخرینش در ژانویه سال ٢٠٠٠ نوشته شدهاند. کتاب "به همهی آنها که اندوه جانکاه سوگ را شناختهاند. به همهی آنها که مهر و همدلیشان ، نزدیک و دور، در این اندوه سخت پشت و پناهم بوده و هست" تقدیم شده است. شایان ذکر است که؛ شهلا شفیق، نویسنده و پژوهشگر ایرانی ساکن پاریس، دختر نوجوان خویش را در حادثهای دلخراش از دست می دهد. و در واقع، آنگونه که از این نوشته –تقدیمنامه- بر می آید، خود وی تأکید دارد که این اثر با مرگ دخترش در رابطه است.
شخصیت اصلی داستان یک زن ٤١ ساله ایرانی ساکن پاریس است که احساس می کند "درون سرم چیزی شکسته و خونچکان است". (ص٦) زیرا "در چهل و یکمین پله زندگیام، هنگامی که به اطراف نگریستم خود را در فضایی بی روزنه محبوس دیدم، بی هیچ راهی به بیرون". (ص٦)10
اولین داستان کتاب در سه لایه می گذرد؛ زندگی پدر که در سالروز تولد دخترش "برای برداشتن عسل به انبار رفته" و "سر خود را زخمی" کرده بود، که به دنبال آن "دچار حمله افسردگی شد". پدر، شخص آرمانگرایی که شیفته "ایدههای بزرگ" است، به "انسانیت، عشق، عدالت، ایثار و خلوص" می اندیشد، و "برای آنکه فراموش کند غرایز تن او را به خواستن زنان زیبا می کشاند، عشق جنسی را خوار می شمرد و زنان را تحقیر" می کند. پدر "دیگر نمی خواهد زنده بماند". (ص ٦-٥) دختر اما که راوی این داستان است و داستان از نگاه او، به صیغه اول شخص مفرد، روایت می شود، کسیست که در پی انقلاب، در پس "صدای سایش چوبههای دار و شلیک گلوله در سینه آرمانخواهان" مجبور می شود دختر دوسالهاش را به مادر بسپارد و خود راه بیابان در پیش گیرد تا بتواند در کشوری دیگر پناهگاهی بجوید. لایه سوم داستان، مرگ همان دختر دو سالهایست که سرانجام پس از چند ماه دوری، در پاریس به خانواده خویش می پیوندد و اکنون، در پانزده سالگی، بیهوش، بر تخت بیمارستان، با مرگ در جدال است. در داستانهای بعدی معلوم می شود که دختر در سانحه اتومبیل، در پی ضربهای مغزی می میرد و در آخرین لحظههای زندگی، پدر و مادر تصمیم می گیرند که قلب دختر جوان را به شخصی ناشناس هدیه کنند تا بدینوسیله به کسی زندگانی بخشیده باشند.
شکاف سر پدر به موضوعی کلیدی در داستان بدل می گردد. با شکاف سر، دنیای آرمانی او نیز ترک بر می دارد، به فراموشی تاریخی دچار می شود و این موضوع، کل داستان را اشغال می کند. ضربه بر سر پدر باعث می شود تا او زندگی را دگرگونه ببیند. تحت تأثیر همین ضربه است که مرگ و صحبت مدام از آن به محیط زندگی خانواده راه می یابد. و بدینسان فضای داستانی را که قرار است تولد موضوع آن باشد، سایه مرگ اشغال می کند. تحت تأثیر همین موضوع، اندیشیدن بر مرگ به معیار ارزشها و رفتار افراد در "سوگ" بدل می شود. پدر قرار بود برای میهمانان عسل بیاورد که شهد است و نمادی از شیرینی زندگی، اما با سری شکافته و خونین بر می گردد که ناخودآگاه مرگ را تداعی می کند. عسل زندگیبخش است و خون نشان از ضربهپذیری و مرگ با خود دارد. شکاف ایجادشده بر سر دختر، تصویر پدر را با سری شکافته و خونین در ذهن راوی تداعی می کند که هر دو حدیث مرگاند، "دردی وحشتناک در سرم. چیزی در درون سرم شکسته و خونچکان است". (ص ٢٠) مرگ همه زندگی راوی را اشغال می کند؛ "مرگ را زندگی می کردیم. مرگ وجودی را که به او زندگی داده بودیم، زندگی می کردیم. زندگی خود مرگ بود. مرگ، زندگیمان بود". (ص ١٩)
در پنج داستان دیگر که همه به صیغه سوم شخص روایت می شوند، دختر و مرگ دلخراش او حضوری ملموس دارند. در هر داستانی گوشهای از زندگی او، علایقش، چگونگی تصادف و مرگش حکایت می شوند. به روایتی دیگر زندگی و مرگ دختر به نقطه اتصال شش داستان کتاب بدل می شود. "منِ" راوی نخستین داستان در چهار داستان دیگر کتاب نیز "زن" است و در یک داستان هم نام "ناهید" بر خود دارد، ولی در همه داستانها شخصیتی یگانه را در ذهن تداعی می کند، و در اصل پنداری یک شخصیت است که در شش مکان و زمان حضور دارد. جز نخستین داستان، بقیه از قدرت تصویری بالایی برخوردارند. به نظر می رسد نویسنده به عمد تصویر را جانشین رفتاری می کند که بر داستان نخست حاکم است.
"سوگ" آمیزهای است از زندگینامه و داستان. شبحی بر وجود راوی مسلط گشته، که در تمام هستیاش نفوذ دارد و راوی می کوشد تا خود را از این بختک برهاند. داستان بر تقابل دیروز و امروز جریان می یابد؛ نبرد زمان حال با گذشته، و به موازات آن، جهان عینی با جهان ذهنی. گذشته که سراسر ذهنِ راوی را اشغال کرده، در هر موقعِیتی از زندگی کنونی او، حضور می یابد تا تکلیف خویش را با او روشن کند. لایهای از گذشته راوی، یادماندههایی است از دخترش که اکنون دیگر نیست، با زندگی راوی در هم می تند و سراسر کتاب را می پوشاند؛ عشق و مهری که سالها ورزیده شده بود تا کودکی رشد کند و ببالد، بار رنجی که تحمل شده بود تا دختر به پانزده سالگی برسد، و حال کینهای از زمان که به چرخشی هستی نوجوانی را با خود برده است و کین از مرگ که زود آمد و شادی زندگی را به کام راوی تلخ کرد.
راوی سوگوار است و نویسنده با شگردهای روایی می خواهد روانِ شخصیت داستان را (که در نخستین داستان،شکاف، "من" است و در داستانی دیگر، (صبحانه) "ناهید" و در دیگر داستانها "زن")، بکاود. او این کار را با پیروزی به پایان می رساند. موفق می شود تا از پیوند ساختار روایی داستان با روان شخصیتهای آن اثری خلق کند منطبق با روزگار و جهان معاصر خود.
انسان سوگوار خانه بر برزخ بنا می کند که یک سوی آن افسردگی است و روانپریشی، سوی دیگر آن پذیرش دوریها. دنیای درون و بیرون شخص سوگوار می تواند به آنی از همه چیز تهی شود، دنیای سیاه بیرون می تواند او را به دنیای رنگین و پرخاطره درون پرتاب کند. او می تواند امروزِ تهی خویش را با پناه بر گذشته به ظاهر رنگین خود پُر کند. پایان هر سوگواری حاصل و نتیجه نبردی بی امان به شمار می آید که در درون شخص سوگوار جریان داشته است. هر چند سوگواری در فرهنگ ما به برگزاری مراسم "سوم"، "هفتم"، "دهم"، "چهلّم" و یا "سالگرد" نمود بیشتری پیدا می کند ولی سوگ واقعی در درون انسان است که جریان دارد. این سوگ می تواند حتا تا پایان عمر شخص سوگوار را اسیر خود کند، و در واقع جهانبینی اوست که می تواند این مدت را کوتاه و یا جاودانی گرداند.
گریه، واگویی درد، عزاداری و مراسم متنوع آن، دردِ دل بازگفتن، و در مقیاسی دیگر، نوشتن، نواختن، نقاشی، رقص و ...، هر یک می توانند به شکلی در برونریزی درون آدمی نقش داشته باشند. همانطور که "رنجهای ورتر جوان" گوته را از خودکشی می رهاند، و "تعبیر رویا" فروید را به سوگواری پدر می نشاند، و یا رنگهای نشسته بر بوم برای "ونگوگ" آرامش به همراه می آورد، "سوگ" نیز قرار است برای نویسنده آن نقطه پایانی باشد بر یک مقطع از زندگی، جدا شدن از یک گذشته دردناک و پذیرش دوباره دنیای موجود، شاید با مفاهیمی جدیدتر از زندگی. نویسنده می خواهد با نوشتن این داستان به سالها سوگواری خویش پایان بخشد. او با به کارگیری شگردهای داستاننویسی، "حدیثِ نفسِ" خویش می گوید، روان را به روایت نزدیک می کند و در این راه ساختارهای داستاننویسی را به خدمتِ ساختارهای روانِ آدمی می گیرد و این دو را با جهان امروز، دنیای پیرامون و زندگی روزمره پیوند می زند.
با آنچه اتفاق افتاده، پنداری آینده زنِ قهرمان داستان سرکوب شده است و او دارد در زمانِ حال درجا می زند، و پیوسته چیزی را انتظار می کشد. این انتظار او را از آینده فراری داده است. او آیندهای بی حضور دختر را نمی تواند تصور کند. در این بحران است که دچار "اکنونزدگی" مفرط می شود. "سوگ" داستان نجات راوی آن از "اکنونزدگی" خویش است. به درون خویش پناه می برد، نه به این خاطر که آنجا آشیان گزیند و باقی عمر با خیالهای خوبِ گذشته خوش بگذارند، بلکه درون خویش را بر خویش عیان کند. به "حدیث نفس" روی می آورد تا خود را از "عوارض نفسانی" برهاند.
روانکاوی، یادآوری و بر زبان راندنِ زمان و ذهنِ پسرانده و از یادرفتهای در انسان است که او را می آزارد. "روانکاوی طی طریقی است شخصی که به مناسبت آن فرد بر آن می شود که به پرسشی عمیق و اساسی در مورد سرگذشت و تمنای خود بپردازد". 11 روانکاوی با زبان رابطه دارد. زبان روانکاوی متنوع است و در سخن و کلام خلاصه نمی شود. با بر زبان راندنِ آن تابوهای نهادینهشده و انبارگشته در ذهن، ضمیر ناخودآگاه به بخش آگاه روانِ آدمی باز می گردد و انسان می کوشد تا خود را با محیط سازگار سازد.12 راوی "سوگ" نیز به روانکاوی خویش روی می آورد و به آن می پردازد، می کوشد تا با پیچیدهترین پرسشهایی که بر سراسر زندگیاش سایه انداخته رو در رو قرار گیرد و در روابط خویش با خود و با دیگران دقیق شود. او زندگی امروز خویش را با توجه به آنچه از سر گذرانده، مورد پرسش قرار می دهد و می خواهد با دنیای امروز خویش رابطهای دیگر برقرار کند. با بیانِ داستان زندگی خویش و نقل آنچه بر او رفته است، کمکم با ذهنِ ناخودآگاه خود که پیچیدهترین پاره وجود هر کسی است، به مقابله بر می خیزد، "من" حاضر را در برابر "من" غایب قرار می دهد، بی آنکه کسی از او سئوالی کرده باشد، او خود را باز می گوید.
این را نیز باید به ذهن سپرد که شخصیت "سوگ" مادریست سوگوار و "زن به خاطر توجهی که از فرزند می کند، زودتر و بهتر از مرد توسعه و گسترش دامنه محبت و القای آن را از خود به دیگران فرا می گیرد و همه استعداد نیروهای ذهن خویش را برای محافظت و زیبا ساختن زندگی یک موجود دیگر به کار می گیرد. به همین دلیل می توان رشد و نمو و فداکاری و محبت و نیز عزاداری برای مردگان را در تمدن انسان از وجود زن مشتق دانست". 13
سراسر "سوگ" در دو لایه تخیل و واقعیت پیش می رود، دختری که دیگر حضور ندارد، و مادری که می خواهد بی حضور دختر، ادامه زندگی را برای خویش عادی گرداند. یک لایه از داستان که تخیلِ امروز راوی بر ان استوار است، ریشه در واقیعت دیروز دارد: مرگ دخترِ نویسنده. لایه دیگر اما، آفریده ذهن خلاق نویسنده است که می خواهد به این شکل، در قالبِ یک داستان، به سوگ خویش نقطه پایان بگذارد و یا بر آن فایق آید. داستان مرگ دختر در داستان زندگی مادر جوان جریان دارد. این دو داستان در کشاکشی طولانی به بیان و نمایش یکدیگر می پردازند و همدیگر را تکمیل می کنند. دو داستان در تنشی بیپایان گذشته همدیگر را می کاوند تا با آینده کنار آیند و زندگی امروز را سامان بخشند، خاطرههای خفته بیدار می شوند تا عاطفههای ناسازگار را برای زندگی امروز رام گردانند. آنچه امروز بر "زن" رمان "سوگ" می گذرد، واقعی ست و آنچه در دیروز؛ گذشته، خیال، خاطرهای که اگر رام امروز نشود، روان پریشان خواهد کرد و دامنه سوگ را گستردهتر. در "سوگ" زندگی خصوصی با فضایی عمومی در هم می آمیزد.
عامل زمان در زندگی درونی انسان خط سیری مستقیم ندارد. در روانکاوی انسان نیز تسلسل وقایع بر خطی مستقیم صورت نمی پذیرد. تجارب هنجار و ناهنجار زندگی انسان خارج از این خط جریان می یابد. زمان در درون انسان مجموعهای از اکنونها نیست، هر لحظه از آن ارجاعیست به گذشته که زندگی آینده را آبستن است.
زمان داستانِ "سوگ" نیز بر یک خط حرکت نمی کند، نظم توالی زمانی بر داستان حاکم نیست، حوادث در یک حجم اتفاق می افتند و در "سوگ" شکل داستانی به خود می گیرند. زمان در مکانهایی موقت و ناپایدار در رفت و آمد است. پایدارترین مکان وقوع داستان همان ذهنِ مشوشِ راویست. جز آن، همه مکانها، همچون حضور راوی در تبعید، موقت هستند. زمان در این مکانهای موقت (هتل و قطار در آتشسوزی، ایستگاه قطار در عکس فوری، خانه دوست در صبحانه، سالن مهمانی در مهمانی، ساحل دریا در ملاقات)، حضوری شتابزده دارند. پنداری در تن مکان نمی گنجند و در این کشاکش به ذهن راوی که بازداشتگاه موقت زمانهاست، هجوم می آورند.
دیروز و امروز زمان داستان "سوگ" را در انحصار خویش دارند. دیروز واقعیتیست که امروز جز خیال چیزی از آن باقی نمانده است. دیروز واقعه تلخ زندگی نویسنده است، مرگ دختری پانزده ساله که یادش از ذهنِ مادر زدوده نمی شود، دیروز با حضور کمرنگ خود در هر داستان، گوشه ای از زندگی مشترک دختر است با مادر: دوسالگیاش، آنگاه که "لغزانده بودمش بغل مادربزگ. از ماشین پیاده شده بودم، گم در سیاهی بیابان. و ماشین رفته بود. حالا سیزده سال بعد، آن صورت کودکانه خوابرفته را باز می یافتم. با اخمی عمیق در میان ابروهایش."،(ص١٢) دختری با چشمان سیاه و درشت،"زیر چتری از موهای مشکی"، (ص٣٤) دختری که پیکرش، "پستانهایش که شکفته بودند و زیر پیراهنهای گشاد پنهانشان می کرد. و رانهای کشیده و زیبایش، فرمهایی که در پانزده سالگی ثابت مانده بودند. فرصت نیافته بودند کامل شوند"، شکوه و کمال را به یاد مادر تداعی می کند. (ص٢٩) دختری که "هیچ وقت تنها نبود"، (ص٥٥) دختری مدهوش افتاده بر تخت بیمارستان که "سرش باندپیچی شده بود. ملافهای سفید پیکرش را پوشانده بود،... قلباش می زد. اما دکتر می گفت فایدهای ندارد، ضربه شدید بوده، تمام مغز را لختههای خون پوشاینده،...قلب می زند اما بیفایده است". (ص١٣) دختری که حالا پیکرش "زیر خاک بود. ته چاهِ دهانگشوده قبر".(ص٥٩) اما قلبش در آخرین دقایق حیات، پس از اندکی تردید که "آیا خوب است قلب بچهاش در سینه دیگری بتپد یا نه"، به کسی دیگر که "نپرسیده بود این دیگری کیست"، هدیه می شود. (ص٧٨)
زمان داستان واقعی گذشته است، اما زمانی از داستان که با تخیل نویسنده شکل گرفته، حال است. نویسنده از منظر امروز دیروز را می پاید و می خواهد آن را رام امروز کند و زندگی حال خویش –راوی- را، بدون آن عزیز از دست رفته، سامان بخشد، می خواهد این فضای خالی را پر کند و یا به روایتی دیگر زندگی امروز خویش را از آن بختک که مرگ نام دارد، برهاند. در این راه است که دچار تنشهای عاطفی می شود، عاطفههای ناهمساز در درون او به جدال بر می خیزند و سرانجام در پی تنشی بیامان، تضادهای موجود، با هم کنار می آیند و به آشتی بر می خیزند تا راوی زندگی عادی خویش پی گیرد.
در روانکاوی رابطه هر فرد با گذشته خویش مهم است. هر اندازه که این رابطه آشکارتر شود، رهایش انسان از بار هستی تحملپذیرتر می شود. توانمندی انسان در بیان آن عناصر اساسی و پیچیده تاریخ زندگی او که به شکل گرههایی روان او را در هم پیچیده و او را می آزارد، نقش عمده دارد. درست آنگونه که روانپریش بر تخت روانشناس تجاربِ زندگی خویش را از وقایع گذشته، پارهپاره و بی هیچ تسلسلی بیان می دارد، در "سوگ" نیز پنداری شخصیت اصلی داستان در موقعیتی مشابه قرار دارد، در هر داستان گوشهای از زندگی خویش را باز می گوید تا خواننده درست به سان روانشناس از کنار هم گذاشتن گفتههای پارهپاره، که هر یک بیان رابطهایست که بر ما آشکار می شود، و در اصل به عنوان عنصری اساسی، تاریخ زندگی او را شکل داده، و صورت می بخشد، و شخصیت او را کشف کند.
ذهن ناخودآگاه آدمی که اساسیترین ساخت و ذات او را تشکیل می دهد، بر تاریخ و سرگذشت فرد است که دوام می یابد. گردش و دقیق شدن و به یاد آوردنِ خاطرات گذشته در "سوگ" از روی تفنن نیست، سیاحتیست برای درک معنای جدیدی از زندگی و یا کشف گوشهای ناشناخته از آن. از حوادث گذشته آنچه به ذهن می آید که بتواند بر اتفاقات آینده پرتوی افکنده باشد. زمان از گذشته به حال و یا از حال به گذشته در حرکت است. این رفت و آمد زمان با وقوع حادثه –حتا مرگ دختر- متوقف نمی شود. ماجراهای گذشته با آنچه در پیش است و خواهد آمد، گره می خورد تا تاریخ آبستن شود و هستی صاحب فرزند تازهای از تجربه گردد. نویسنده با شگرد تداعی آزاد ذهن موفق می شود، اجزایی از زندگی را بازآفریند و در کنار هم بچیند که برای کشف پدیدهای نو از زندگی لازم است. این وظیفه خواننده است که این اجزا را در کنار هم بچیند و زمان تاریخی را دنبال کند. بدینسان خواننده نیز در کشف حقیقتِ نهفته در این اثر، نظارتی بیطرفانه نمی کند، با نویسنده و شخصیتهای داستان همراه می شود و از این راه لذتی مضاعف در کشف حقایق می برد.
آنکه این جهان را وانهاده و اکنون به دنیای مردگان تعلق دارد، با خاطره خویش در ذهن ما به زندگی خود در کنار ما ادامه می دهد. ادامه زندگی او در کنار ما اما با مهر و کین آغشته است؛ دوستش داریم و این دوست داشتن ریشه در سالها زندگی مشترک دارد، از او متنفریم، چون نبودش مایه آزار ماست و این کین و مهر، این آمیزه ناسازگار، تا سالهای سال با ما خواهد بود.
یادِ آن کس که می میرد، سراسر ذهنِ شخصِ سوگوار را اشغال می کند. روز و شبِ سوگوار با خاطرههای شخص مرده می گذرد. سوگوار تا زمانی که نتواند تکلیف شخصِ خویش را که زنده است و باید زندگی کند، با مرده که دیگر جز یاد و خاطره، چیزی نیست، روشن کند، زندگی پریشانی دارد. پریشانی سوگوار، با توجه به میزانِ ظرفیتِ واقعیتپذیری او، می تواند کوتاه و یا درازمدت باشد. دنیای سوگوار، دنیای تداعیهاست. هر پدیدهای، هر آنچه می بیند، تداعیگر خاطرهای می شود در او با شخص مرده. به طور کلی؛ مردگان تسخیرکنندگان دنیای سوگوارانند. عاطفههای ناهمخوانی درون انسان سوگوار را بر می آشوبد. عاطفهاش اما با عاطفه آنکس که دیگر نیست همسانی و همخوانی ندارد. عاطفهای بی پاسخ است که نمی تواند پاسخی متقابل بیابد، احساسی سرگردان که جز پریشانی حاصلی دیگر همراه ندارد، پنداری در خلاء رها شدهاند و گیرندهای ندارند، پس به خود او بر می گردند، پژواکی می شوند که درون را می آزارد و روان را پریش می کند. این عاطفه می تواند به کین بدل شود، خشم برانگیزد و یا مهار گشته، عادی شود. می تواند فروخورده شود و بر رفتار شخص تأثیری مخرب برجای گذارد، می تواند با هنر درآمیزد، آواز گردد و یا رقصی شود، می تواند واگویه شود، حکایت شده، بر زبان جاری گردد و یا بر کاغذ نوشته شود و به عنوان گوشهای از واقعیت رفتار انسانی حتا در داستانی شکل گیرد و بدینوسیله از مرز روان یک شخص برگذرد. در هر داستانی از "سوگ" برشی از زندگی را می توان دید که نمی تواند بدون رهایی از سایه مرگ دختر پیش رود.
آخرین داستان "سوگ" که "ملاقات" نام دارد، آوردگاهیست از عاطفههای ناهمساز. "ملاقات" را که به نظرم یکی از زیباترین داستانهای چاپشده در خارج از کشور است، می توان از جنبههای گوناگون بررسید. زندگی تکهتکهشده دختر سرانجام در "ملاقات" به هم می پیوندند. این داستان که می تواند داستان کوتاه مستقلی نیز باشد، بیشترین اطلاعات داستانهای "سوگ" را در خود جمع دارد. پنداری نویسنده، پس از نخستین داستان، چهار داستان دیگر را به صرفِ به خدمت گرفتن آنها در داستانِ "ملاقات" نوشته است. "ملاقات" داستانیست که داستانهای دیگر کتاب را به اختیار خویش درآورده و دراصل به عامل پیوند آنها بدل شده است. "سوگ" را که به پایان برسانی، متوجه می شوی که "ملاقات" به آنها اعتبار بخشیده است.
"ملاقات" داستانِ دیدار زن است با مردی که با قلب اهدایی دختر ادامه زندگی برایش میسر می گردد. زن نمی دانست و به توصیه پزشک نمی خواست بداند، چه کسی صاحب قلب دخترش، پس از مرگ، خواهد بود. خوابهای آشفته شبانه او را وا می دارد تا بر خلاف نظر دکتر، مبنی بر "بی فایده بودن" این کار، به مرد زنگ بزند و به دیدارش بشتابد. احساس دیدار با مرد آنگاه در زن قوت می گیرد که دختر رامِ خوابهای مادر نیست، در خوابهایش درنگ نمی کند و مادر را با اشکهایش تنها می گذارد. "پزشک گفته بود دلیل خوابها را باید در خیالات پنهان زن در بارهی قلب دخترش که جایی مانده جُست. که زن باید واقعیت مرگ دختر را بپذیرد. باید بپذیرد از دختر جدا شود وگرنه عزا به مالیخولیا می گراید".(ص٧٩) زن احساس می کند، قلب دخترش متعلق به اوست و اینک کسی آن را از وی ربوده است. صاحب کنونی قلب را "ناشناس" می داند و از آن می ترسد که این "ناشناس" از حضور دختر در خوابهایش جلوگیری نماید.
رویا به درون خویش برگشتن انسان است در خواب. در خواب تنها خویش و درون خویشتن برای انسان ارزش دارد. انسان خفته انسانیست درونگرا. می توان با نظر "فروید" مبنی بر اینکه؛ رویا مظهر بخشهای نامعقول و غیر منطقی شخصیت انسان است که در ضمیر ناخودآگاه او حضور دارد، مخالف بود، ولی نمی توان این نظر او را مردود دانست که؛ رویا نمادی از همه فعالیتهای روانی انسان است در هنگام خواب.14 در مادر نوعی نابسامانی و ناسازگاری با محیط شکل می گیرد و رشد می یابد. چرا که،"مضامین و تصاویر خواب روشنگر عناصر عالم روانی بیننده خواب است و نیز آشکارکننده مقتضیات و حالاتی که مافوق روان است یا متعلق به همه روانهاست".15 به همین دلیل مرگ دختر عقدهای می شود که روند طبیعی زندگی مادر را مختل می کند. عقده نشان از ناتوانی آدم دارد، "پارهای از روان آدمیست که به علت پیشامدهای ناگوار و یا به سبب گرایشها و خواستهای ناسازگار، فعالیت خودآگاهی را آشفته و پریشان می کند". 16
زن در پی خوابهایی آزاردهنده، "بالأخره تصمیم گرفته بود ناشناس را ببیند شاید وسوسه رهایش کند". (ص٧٩) به دیدار "ناشناس"، در ساحلی دوردست، می رود. زن چشم به راه دیدار با مرد است و می خواهد به شکلی به "اکنونزدگی" خویش معنا بخشد. ناشناس مردیست "خسته و لَخت"، با پیکری سنگین، بازوانی عضلانی که "حالت افراشته سرش با قوس جلوآمده شکم و انحنای پشت در تضاد بود". (ص ٨٠) مرد افسرده است و بیمار، دنیا را بیمقدار می داند و خود را هیچ می انگارد، و معتقد است که "قلب جوان دخترتان را در تنِ به دردنخورم حرام کردهام" زیرا میلِ جنسیاش، هم در تن و هم در سر، ته کشیده است؛ "اول خشم آمد و بعد ... اندوه ... بعد آسودگی، پایان سوداها... و آرامش کامل... مثل مرگ". (ص٨١) زن اما در پی نشان از قلب دختر، همان قلبی که می پندارد، مرد اکنون "دور آن را حصار کشیده است". خشخشِ نفسهای مرد را تعقیب می کند و می خواهد جای زخم را بر بدن مرد ببیند. "انگشتهایش برآمدگی خط گوشتی را لمس کرد و بعد پرزهای مرطوب پستانها (سینه؟) را. سرش را برد نزدیک. آنقدر نزدیک که صدای قلب را بشنود... کوبش منظم قلب پیچید توی دالانهای سر زن... برآمدگی شکم مرد را زیر شکم خود حس کرد و فشار ملایم بازوها را روی پشتاش... لبهایش برجستگی خط گوشتی را لمس کرد. زبانش را به آرامی لغزاند روی سرتاسر خط. نوک پستان را در دهان گرفت. مزه شور عرق را در دهاناش حس کرد. لرز خفیفی دوید زیر پوستاش.... دهاناش دهان مرد را جُست. زباناش در دهلیز مرطوب و گرم دهان او گشت. گرما ریخت توی دهاناش. دوید توی گونههایش. از بناگوش سرازیر شد به پستانهایش، فشرده به خط گوشتی زخم. بیشتر فشرد....لرزه، موج موج، گسترده روی پوستاش، جاری شد. به سوی گودترین نقطه شکماش. چسبیده به شکم مرد. مرتعش از صدای کوبشی منظم که می پیچید توی دالانهای سرش".(ص٨٣) و بدینسان است که داستان "ملاقات" پایان می یابد.
زمان ما با طغیان تن معنا می پذیرد. زمانِ حال در عصر ما از طریق طغیان تن صاحبِ ارزش ویژه می شود. زمانی را که تن صاحبِ آن است، زمانِ حال است. از این رو، تن با مرگ در تضاد قرار می گیرد، زمانِ حال می خواهد مرگ را پس براند، آن را نفی کند. صاحبِ آن تنی که حال را می پذیرد، ناخودآگاه بهشتِ موعود را نیز نفی می کند و ابدیت آنجهانی را وا می نهد. در "ملاقات" راوی بر زمان چیره می شود، زمان را تسخیر و رامِ خویش می کند.
"ملاقات" داستانِ حضورِ پُر شور و نهایت طغیانِ جسم است. داستانهای پیشین در ستیز با مرگ بودند، ولی نمی توانستند حضور آن را پس زنند. "ملاقات" اما نفی مرگ است. جسم می خواهد خود را بر زندگی تحمیل کند، پس به جدال با مرگ بر می خیرد. اگر چه مرگ را حسی قویست، اما شور زندگیست که سر بلند می کند و بر مرگ چیره می شود.
پایان "سوگ" برای من خواننده یادآور رمان "لیدی چترلی" است، آنجا که از به هم پیچیدن دو عاشق می گوید: "انگار مثل دریا شده بود، چیزی نبود مگر خیزابهایی که بلند می شوند و بر هم می غلتند، بر هم می غلتند و متورم می شوند، چنانکه آهسته آهسته کل تیرگی اعماقش به جنبش درآمد، و او دیگر دریایی بود که توده تیره و خاموش را می غلتاند و به پیش می برد". 17
"دی. ایچ لارنس" پنداری در بیان این صحنه واژه کم می آورد تا بتواند آن "آنِ جاوید" را بیان کند، انگار بیان این همآغوشی در تن زبان نمی گنجد و باید واژگانی دیگر، از حیطهای دیگر، به عاریت گرفته شوند تا احساس آن لحظه ثبت گردد. احساس می شود که نویسنده "سوگ" نیز در بیان صحنه پایانی داستان، همه ظرفیت فرازبانی ادبیات فارسی را به کار گرفته است تا بتواند آن احساس را به کتابت در آورد.
مرگ در فرهنگ ما، برگِ عبوری است از یک دنیا به دنیای دیگر، لغزیدن از دنیای فانیست به دنیای ابدیت. برای آن کس که به دنیای پس از مرگ اعتقاد دارد، مرگ آغاز رهایی است، یک نوع آزادی به شمار می آید، مرگ واقعیتیست این جهانی که در کلیت خویش می تواند بیمعنا باشد.
طغیانِ تن، شورش علیه آینده است. می خواهد از مرگ تعریفی دگر و نو ارایه دهد، تعریفی خلافِ عادات و مذاهب کهن، طغیان تن می خواهد مرگ را چون بخشی از حیات ببیند، مرگ هم می تواند چون تن به زمان حال تعلق داشته باشد، پس در عین حال هم زندگی و هم نیستیست. و این پیروزی انسان نو در عصری نوست. انسان مرگ را می بیند، با آن روبهرو می شود، آن را می شناسد و می پذیرد.
لذتِ جنسی، هنگامه تن است که در ستیز با مرگ، در برابر آن قرار می گیرد. این جلوهگری مفهوم عشق را دگرگون می کند. عشق به طور کلی با آگاهی از مرگ حضور می یابد، عشق با علم بر فانی بودنِ عاشق و معشوق حادث می شود.
با پذیرش این موضوع که؛ بین عشق و رابطه جنسی تفاوتی ماهوی وجود دارد، و عشق اساساً پدیدهای مونث شمرده می شود که به مثابه سکهای دو رو، خواهش و بخشش را توأمان در اختیار دارد. عشق، بخشیدن و یا طلبِ چیزی است به کس یا از کسی، که آن فرد فاقد آن است. زن در "ملاقات" نه عاشق مرد، بلکه عاشق کودک خویش است. می خواهد عشق خود را به فرزندش عطا دارد. جسم مرد را نیز به صرف پذیرش عشق متقابل فرزند به خویش است که مشتاق است. میل گریزناپذیر و افراطی او به عشقبازی با مرد نشان از طلبِ آن چیزی در زندگی دارد که چند سالیست زندگیاش تهی از آن است. وجود عشق در این رابطه در اصل دلالت بر فقدان آن دارد. عاشق در این رابطه که زن است و مادر، در کسب آن چیزیست که نبود آن را در زندگی خویش شدیداً احساس می کند. از معشوق که دختر باشد، اما تنها قلبی به جای مانده که تنی دیگر را حیات بخشیده و در آن می تپد. معشوق در تصور عاشق منبع بیکران دهش است. او می تواند زندگی ببخشد، چنانکه به مرد بخشیده، و یا زندگی را از مفهوم تهی کند، آنگونه که زندگی زن را فلج کرده است. معشوق می تواند در چنین رابطهای هم مورد نفرت قرار گیرد و هم منبع مهر. عشق و انزجار و مهر و کین می توانند در این بده بستان عاطفی – روانی در کمین باشند.
در این عشقورزی پنداری عشاق از جامعه کوچکِ خود کنده شدهاند و به جهان پیوستهاند. زن تمامی عشق و آرزومندی خویش را در این رابطه جنسی نه به مرد، بلکه به دخترش هدیه می کند. جذبه و شور جنسی سراسر بدن زن را فرا می گیرد و از او به مرد سرایت می کند. زن پستانهای مرد را می مکد، آنسان که کودک پستانهای مادر را، که غذای جسم است و گاه غذای روان جهت ارضای جنسی. (مرحله دهانی از سه مرحله جنسی در انسان به تعبیر فروید).
درهم پیچیدن زن در بدن مرد به شکلی تسریع در گذشت زمان را در خود دارد. زن می خواهد از زمان بگذرد، بر آن پیشی گیرد تا بتواند به معشوق برسد و با او یکی شود. عشقبازی از ناز و نوازش معمولی بسیار سریع پیشی می گیرد، زیرا عطش وصل سراسر وجود زن را اشغال کرده است.
شاید بی مورد نباشد گفتن این موضوع که؛
در عشقبازی، مرد نگاهی سلطهجویانه دارد. در آمیزش جنسی نیز او تصمیم به تصاحب بدن زن دارد، می خواهد بر آن سلطه یابد، آن را تسخیر کند، پس با چشمانی گشوده میدان فراخ تحت سلطه خویش را می نگرد و از آن لذت می برد. او با نگاه خویش نیز از لذتِ جنسی سیراب می شود. 18 زن اما رفتاری دگرگونه دارد، چشم بر این ظاهر می بندد تا وجود را پذیرا شود. او در کشف عالمی دیگر سیر می کند، پنداری با مخاطب خویش بیگانه است و یا در خیال، با مخاطبی دیگر و دنیایی دیگر مشغول است. اصولاً توجه زن به تن خویش به روان او مربوط می شود، روانی که متفاوت از روان مرد است. چشمان فروبسته زن می تواند مخزن اسراری در روانکاوی او باشد. مرد مست این خیال است که مخاطب واقعی جنسی زنیست که با او به عشقبازی می پردازد و سعی می کند این ابهام را همیشه به نفع خویش معنا بخشد. این را نیز باید در نظر داشت که آرزومندی همواره تمناییست متمایل به غیر، و مرد احساس می کند که او همان غیر است. در این رابطه اما این پرسش پیش می آید که آیا احساس زن چنین است؟ آیا زن واقعاً به این احساس دست یافته و یا اینکه به عللی از آن تمکین کرده است؟ این را از این نظر می توان مورد توجه قرار داد که زن در فرهنگ جامعه مردسالار، چه در زندگی اجتماعی و چه در زندگی جنسی، همیشه به نفع خواستهای مرد خود را قربانی می کند. زن به تطابق آرزومندی خویش با جفتِ خود تن در می دهد و آرزومندی جفتاش را با تمنای خویش یکی می پندارد و یا سعی می کند یکی بپندارد. 19
با این تفاصیل می توان مدعی شد که در "ملاقات" مخاطب واقعی زن آن مرد "ناشناس" نیست و در اصل وابستگی عاطفی شدید زن به دخترش موجب می شود که چنان شور جنسی را در او برانگیزد. این نیز قابل توجه است که؛ رفتار جنسی موجود، بر خلاف اشکال موجود جامعه و اخلاق حاکم بر آن، بر قدرت مرد استوار نیست و مستقل از آن شکل می گیرد و با رفتار دنیای مردسالار تطابق ندارد. در این داستان، و در این صحنه زیبای اروتیک، زن است که می خواهد بدن مرد را صاحب شود که این تصاحب به بازپسگیری دختر بر می گردد، و نیاز جنسی معنایی دیگر می یابد. ارضای جنسی تعریفی دیگر به خود می گیرد.
اروتیسم در "ملاقات" معنایی دیگر نیز می تواند داشته باشد، و آن اینکه؛ اروتیسم همیشه شکستنِ حصارها را با خود داشته است. بدون خطر کردن، اروتیسم خوب در ادبیات خلق نمی شود، چنانچه بدون گذر از خطر، آفرینش هنری ناب امکان ندارد. اروتیسم مرگ و منع را در هم می شکند، که این رسالت هنر نیز هست.
"ملاقات" را از این منظر نیز می توان بررسید که؛ شخصیت زن داستان با عمل خویش تأکید دارد، صاحب تن خویش است، با تن خویش آن می کند که خود می خواهد، او بر خلاف زن سنتی، در عشقبازی انسانی فعال است. اوست که احساسات خفته را در مرد بیدار می کند، میل جنسی را در مرد که "ته کشیده بود"، تحریک می کند، و به "اندوه" چون "مرگ" او خاتمه می بخشد. از این منظر، "سوگ" به مقابله با فرهنگ پدرسالار بر می خیزد که، با در اختیار گرفتن زنانگی به خدمت خویش، در آن نوعی احساس گناه به وجود می آورد. و زن در شرایطی قرار می گیرد که از زن بودن خود شرم دارد و احساسات زنانه خود را زشت شمرده، تحقیر می کند. جسارت در رفتار و فردیت آزاد و غیر وابسته این زن، به "سوگ" اعتباری ویژه می بخشد.
همان گونه که عشق می تواند خواهشهای جنسی را برانگیزاند، ترس و وحشت و تنهایی و درد نیز می توانند برانگیزاننده خواهشهای جنسی باشند.
بین التذاذ جنسی و رنج و الم نیز رابطهای مستقیم وجود دارد. و رابطه جنسی می تواند در شرایطی، حکم آزادی جان و روان را برای انسان به ارمغان بیاورد. آغوش و همآغوشی می تواند به پناهگاهی بدل شود برای زدایش بار رنج و غم از روان آدمی. دردِ سوگواری با لذت جنسی فروکش می کند. لذت جنسی نفی مرگ را به همراه دارد و جدال با مرگ، هستیبخشِ زندگیست. لذت جنسی هنگامه تن است در ستیز با نیستی. زندگی با عشق دگرگون می شود و در لذت جنسی معنایی دیگر می یابد.
طرح "سوگ" با تکیه بر حرکتی چندجانبه، با استواری هر سو، در طول و عرض و سطح و عمق، گسترش می یابد. وقایع بر هم تأثیر می گذارند، وقایع بیرونی بر وقایع درونی و وقایع درونی بر وقایع بیرونی، آنسان که تفکیک ناپذیر می شوند. نویسنده در تلاش است تا بر اندوه خویش چیره شود و این داستان حاصل رنج اوست که کوشیده تا پارههای از دست رفته جان خویش را در جهان داستان بازیابد. "سوگ" باید آرامش را به سوگوار باز گرداند، ذهنِ پریشانِ او را دوباره به نظم درآورد و او را با جهان آشتی دهد. او در "سوگِ" زندگی به تکاپوی زندگی بر می خیزد و می کوشد تا مرگ را از پا درآورد و بر مرگ غالب گردد. می خواهد از طریق داستان، زندگی آن کس را که دیگر وجود ندارد، جاودانه کند و یا جاودانه ببیند. در قهر و آشتی با مرگ و زندگی است که حدس زده می شود، در نهایت بر اندوه خویش پیروز می شود، به آرامش دست می یابد، واقعیت را می پذیرد و نظم گذشته خود را، اگرچه با تجربهای جانکاه، باز می یابد. او مدتها به این مرگ اندیشیده و در رام کردن آن کوشیده است، سعی کرده تا با اندوه خویش به شکلی کنار آید و خود را از این جهان سیاه برهاند. او در "ملاقات" رابطه جنسی را بر می گزیند تا با استفاده از این سمبل، مرگ را تحقیر کرده باشد. این نیز گفتنیست که در ادبیات فارسی هیچ نویسندهای تا کنون از این زاویه به امر سوگواری نپرداخته است.
در "سووشون"، قهرمان داستان، "زری" در عزاداری خویش، خود را با امیدِ به "سحر" تسکین می دهد. در "عزاداران بیل"، زندگی "مش حسن" به جنون کشیده می شود و عزاداری او با مرگش پایان می یابد. در "سگ و زمستان بلند" قهرمان داستان، "حوری" به قبر پناه می برد. در "سوگ" اما، به سوگ نشستنِ زندگی با تبلور عشق و زندگیست که پایان می پذیرد. و داستان عشق آنگونه نوشته می شود که زندگی است. در آن جامعهای که فرهنگ آن عشق را هیجانی مزاحم و تبهکار، و شور جنسی را شرّ و گناه می داند، عشق نیرو و حادثهای زندگیساز و انقلابی است.
1 - رمان "سووشون" در سال ١٣٤٨ توسط انتشارات خوارزمی در تهران منتشر شد.
2 - سیمین دانشور، سووشون، ص ٢٩٣، تهران انتشارات خوارزمی
3 - مذکور، ص ٢٩٤
4 - مذکور، ص ٣٠٦
5 - شهرنوش پارسیپور، سگ و زمستان بلند، امیرکبیر ١٣٥٥. این رمان در سال ١٣٥٣ نوشته شده است.
6 - غلامحسین ساعدی، عزاداران بیل، هشت داستان پیوسته، تهران، انتشارات نیل ١٣٤٣
7 - مذکور، داستان نخست
8 - فیلم گاو را داریوش مهرجویی ساخته است. عزتاله انتظامی در این فیلم نقش مرد صاحب گاو را بازی می کند.
9 - جاده، مه و…( مجموعه داستان) نخستین کتاب شهلا شفیق است در عرصه ادبیات داستانی. ناشر؛ نشر کتاب (سهراب) آمریکا، مارس 1998
10- شهلا شفیق، سوگ، انتشارات خاوران، پاریس، بهار ١٣٧٩. از این پس شمارههای داخل پرانتز نشانگر صفحه نقل قول از همین کتاب است.
11- دکتر کرامت مولّلی، مبانی روانکاوی فروید- لکان، ص32، نشر نی، تهران 1383
12 - همانطور که گفته شد، زبان روانکاوی می تواند به عرصه هنر و ادبیات نیز گسترش یابد. نقاشی، شعر و داستان و موسیقی و...هم می توانند خود به نوعی زبان در روانکاوی بدل شوند.
- J. J. Bachofen, Der Mythus von Orient und Okzident. München, Becksche Buchhandlung 1926, pp. 14f13
به نقل از اریک فروم، زبان از دسترفته، ص ٢٣٣، ترجمه دکتر ابراهیم امانت، چاپ ششم،انتشارات فیروزه تهران ١٣٧٨
14 -Sigmund Freud, Die Traumdeutung, Fischer Büscherei, 1961, S. 110-120
15- کارل گوستاو یونگ، به نقل از رمز و راز در روانکاوی، ترجمه و تألیف جلال ستاری، ص٤٣١، انتشارات توس، تهران ١٣٦٦
16 - کارل گوستاو یونگ، عقده، پیشین، ص٤٣١
17 -D. H. Lawrence, Lady Chatterley, Rowohlt Taschenbuch Verlag GmbH. September 1973
18 - در این رابطه توجه به "جمالپرستی"، "نظربازی" در فرهنگ و ادبیات ما قابل توجه است.
19 - این را نیز باید یادآور شد که؛ بر اساس رفتار مردسالارانه جامعه، مرد احساس می کند که زن به او ایمان دارد، ولی از بیایمانی زن غافل است. زن می تواند دل بر هر تمنای غیری ببندد. وجود آرزومندانه زن می تواند برخلاف تمنای قلبیاش، بر اساس تمنای مرد شکل بگیرد. به طور کلی، موقعیت اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی زن می تواند توانایی او را در اتخاذ تمنایش تعیین کند.
|