سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

بن بست


علی اصغر راشدان


• باسلام و صلوات آمده بود تو جلسه فرهنگی و ادبی بزرگداشت احمد محمود. قبلانم تو چن جلسه دیده بودمش، از نشابور می آمد، مریدهای جوونش همیشه دورش بودن و مثل نگین در میانش می گرفتن، ازش پذیرائی و دستوراتشو اجرا می کردن. سنی ازش گذشته و انگار پیرشان بود، خیلی احترامشو داشتن. بعضی از اهالی جلسه باهاش انگار دوستی قدیم و فعالیتائی از گذشته های دور داشتن و دارن. معمولا وارد که میشه، تو بلند مجلس می نشاننش، خیلی هواشو دارن و بهش میرسن... ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ٣ فروردين ۱٣۹٨ -  ۲٣ مارس ۲۰۱۹


 
 
« گفتی دائیم چی گفته ؟ »
« باسلام وصلوات آمده بودتوجلسه فرهنگی وادبی بزرگداشت احمدمحمود. قبلانم توچن جلسه دیده بودمش، ازنشابورمی آمد، مریدهای جوونش همیشه دورش بودن ومثل نگین درمیانش می گیرفتن، ازش پذیرائی ودستوراتشواجرامیکردن. سنی ازش گذشته وانگارپیرشان بود، خیلی احترامشو داشتن. بعضی ازاهالی جلسه باهاش انگاردوستی قدیم وفعالیتائی ازگذشته های دورداشتن ودارن. معمولاواردکه میشه، توبلندمجلس می نشاننش، خیلی هواشودارن وبهش میرسن...»
« یه کلام پرسیدم دائیم چی گفت، واسه من که بزرگ شده زیردستشم، تاریخ زندگیشو تعریف میکنی؟...»
« بازبدخلقیت گل کرد؟گفتم شایدوضع فعلی شصت هفتادسالگیشو ندونی. »
« نخیر، ازتوخیلی بهترمیدونم. »
« توکه ازمن بهترمیدونی، واسه چی ازم می پرسی چی گفت؟ »
« به بال قبات برنخوره، بامن هنوزکمی رودروایسی داره، همه چی روراحت وپوست کنده نمیگه، گفتم شایدچیزای تازه بهت گفته باشه. بلاخره میگی دائیم چی گفت؟ اگه میخواستی نپرسم، واسه چی اونهمه مقدمه چینی کردی؟ »
« یکی ازمریداشو فرستادپیشم، ته مجلس نشسته بودم، خودشم بادست اشاره کردکه برم پیشش. »
« بازحاشیه میره، لب کلاموبگو، درباره من چی گفت؟ »
« اگه هی بزنی توذوقم، یه کلام نمی گم، زورکه نیست. میخوای بگم، بایددندون روجیگربگذاری وتاحرف میزنم، ساکت بمونی. من عادت دارم قضیایاروباریزه کاریاش تعریف کنم...»
« باشه، لج بازروزگار، بگو. »
« رفتم پیشش، بلندشد، باهام دست دادوبامحبت صورتموبوسید. منوکنارش، روصندلی نشوند، چای وبشقاب میوه خودشوجلوم گذاشت...»
« ناراحت نمیشی، بگو، بعددرباره من چی گفت؟ »
« سرشوآوردکنارگوشم، طوری که کسی نشنوه، پچپچه کرد: پسرخواهرم خیلی پیشم ازدوستی هاش باشماگفته. گفته مدت درازی باهم یه روح تودوتاجسم بودین. گفته خیلی چیزاشوازشماوخانوادت داره... گفتم برعکس، پسرخواهرتون به من گفته هرچی داره ازدوران بچگی وازشماداره، یکی ازعجایب روزگاربه نظرم میرسید...حرفمو بریدو پرسید: مثلاچی کارای خارق العاده ای میکردکه ازعجایب به نظرت میرسید؟...گفتم: تمام نوشته های لنین راحفظ بود. هرسطرازهرکتابش راکه انگشت میگذاشتم ومعنی وتفسیرش رامی پرسیدم، تمام آن بخش ازکتاب راموبه موازحفظ میخواند، تفسیرو تشریح می کرد. تمام عمرم همچین آدمی کمتردیده م. ازعجایب نیست؟...گفت: به همین دلیل خواستم باهات حرف بزنم...»
« کلی اضافه گفتی، هنوزیه کلمه نگفتی که درباره من چی گفت. نگوچرامی پری توحرفم. »
« اگه زبون به کام بگیری، الان میگم...»
« دقمرگم کردی، یه کلمه بگووخلاصم کن، لامصب. »
«خلاصه کلام، گفت: شده کارهرروزش، کلی مریض روتواطاق انتظارول میکنه، یواشکی ازدرپشتی میزنه بیرون، میره توپارکینگ، لباساشودرمیاره ومیندازه توماشین، پابرهنه وبایه تاپیرهن یخه تازیرسینه بازوریش تازیرچونه، پابرهنه راه میفته توشهر، باخودش بلندحرف میزنه وتاگرگ ومیش غروب، توخیابون اصلی شهرنشابورقدم میزنه، گاهیم میدوه...»
« چرت گفته، دیگه چیهاگفت؟ »
« گفت: پسرخواهرم ادعامیکنه هرچی داره ازتوداره، باتویه روح تودوتاجسم بوده، اگه راست می گه، که راست می میگه، حالانوبت توست که به دادش برسی...گفتم: این قضایامال سی سال پیشه، حالاهرکی تودربدریای خودش، خرتوگل مونده ست، منم یکی ازاونام، چی کاری ازم ساخته ست؟...گفت: کارشاقی نیست، دوباره بهش نزدیک شو، دلالتش کن، من هنوزتونشابورنیمچه عرض وآبروئی دارم، بهش بگون بالاغیرتا بادیونگیهات، آبروی من وخونواده تو شهرنشابوریه پول سیانکن. مثلاتودندونپزشکی، مردم پابرهنه وبانیم من ریش وپشم توخیابون نگات می کنن که میدوی وباخودت بلند حرف میزنی، چی واسه من وخونوادت میمونه؟ نصیحتش کن دست ازاین مچل بازیاش ورداره وتوشهرنشابور، آبروی منوبیشترازاین یه پول سیانکنه..»
« اون این حرفاروزد؟ »
« آره، دائیت سفارش کردبهت بگم دست ازمچل بازیات وردار، آقای دکتر دندونپزشک! ازتوبعیده، بعدازاونهمه سوابق مشعش وحفظ تموم آثارلنین، اونهمه مدت تومیزشاگردای دههامدرسه، نشریه نویدگذاشتن، واسه منم باورکردنی نیست. توبااین جنگولک بازیات، آبروی دوستی سی ساله من وخونواده مم میبری که، جناب دکتر!..»
« اگه دائی نالوطیم تودوران بچگی منومریدلنین نمیکردوبه این راههانمی کشوند، یه بیلداروباغکارساده کوچه باغای نشابورمیموندم وتموم عمرراحت زندگی می کردم...»
« مثل یه خربارمی کشیدی، می کاشتی، برداشت میکردی، سرتومیکردی توآخور، میخوردی ونشخوارمی کری، باحیون چی فرق داشتی، مثلاآدم! »
« گفتنش ساده ست، ازسال ۴۹، نه ٣۲، نه، ازمشروطه، چیقدرجوون، دختروپسر، زن ومرد، پیروجوون...، گفتنش ساده است...»
« اگه دراگی ودراگ فروش می شدی، یازن باره وزن بیارمی شدی، یادلارفروش وآدم فروش می شدی یابرج سازوقاتل هزارهزارمی شدی، بهترازاین راهی بودکه دائیت پیشت گذاشت؟ »
« اونهمه آدم فداشدن که به اینجاواین بن بست برسیم؟ من دیگه به اون اصول اعتقادندارم... »
« به اینجارسیدیم وازاینجامیگذریم، به بن بست نرسیدیم، توبه بن بست رسیدی ، دنیاکه بامن وتوتموم نمیشه، بچه هام توراهن، مثلادکتر!...»
« گفتنش ساده ست، امادرعمل...من بااین اصول، دیگه به بن بست رسیده م...»


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست