سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

بیمار اتاق شماره ۲


محمود طوقی


• عصر روزی بارانی در پائیزی گرفته و غمگین بود که دنبالش آمدند. برای او همه چیز تمام شده بود بهمین خاطر نپرسید که به کجا می روند و چرا . خودش را به طوفان حوادث سپرده بود . احساس می کرد قایق شکسته ای است که باد و موج او را به این سو وآن سو می برد. برایش مهم نبود آن باد و موج او را به کدام ساحل می برد و چرا. همه چیز بنظرش کابوسی می آمد که نمی دانست کی و کجا به پایان می رسد . ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۲ اسفند ۱٣۹۷ -  ۱٣ مارس ۲۰۱۹


 بوی پوست و گوشت سوخته شامه آقای حکمت را آزرد . احساس کرد میل گداخته ای از کف پایش وارد شده است ودارد از مغز سرش خارج می شود .
از درد مچاله شد و مثل فنر در خود فرورفت .و بعد کسی فنر را رها کرد .در سینه اش چیز فشرده می شد و می خواست با شکستن دنده هایش بیرون بزند .احساس کرد هزار سال است که بی امان راه رفته است و بند بند بند وجودش در حال فرو پاشی است .
آقای حکمت اندیشید ؛باید این بوی مشمئز کننده در جا و یا جاهایی دیگر به مشام او رسیده باشد ، بوی پوست و گوشت سوخته.آلمان ، مسکو و یا تهران ذهنش یاری نمی کرد .
به احتمال زیاد آلمان بود .پشت میز کارش که مشرف به باغچه کوچک و زیبایی بود نشسته بودو داشت
رساله ای در باب امید می نوشت . احساس کرد دستی نامرئی چیزی را در سینه اش فشرده می کند . فکر کرد باید مثل همیشه باشد ؛کمی درد ،کمی کلافگی و خلاص. اتفاقی که ده ها بار در مسکو برایش افتاده بود و با آن کم کم کنار آمده بود .
چند روز پیش از بیمارستان قلب آمده بود از رگ های قلبش عکس گرفته بودند دور گ از سه رگ مهم قلبش بیشتر از ۶۰ در صد بسته بود . باید احتیاط می کرد .اما نکرده بود .زندگی او از ابتدا خالی از احتیاط بود .شاید اگر کمی احتیاط می کرد سر از زندان رضا شاه در نمی آورد .مگر آن موقع چند سال داشت هفده و یا نهایت هیجده سال .
همه چیز ازآشنایی با یک مجله شروع شد .برای او که ذهنش تشنه دانستن بود چیز های خوبی داشت .کمی بعد با ناشر مجله آشنا شد . و مدت زیادی نگذشت که در مدار فکری ،عاطفی مردی لاغر اندام که عینک ذره بینی کلفتی می زد قرار گرفت .و از این آشنایی مدت زیادی نگذشت بود که مامورین نظمیه سراغ او آمدند .
-«چه خوب آذر آن وقت نبود »
آقای حکمت در ذهنش جستجو کرد تا ببیند چگونه سر از بیمارستان در آورده است .حتماً آذر را صدا کرده است .و یا شاید هم صدا نکرده بود و آذر مثل همیشه برای او چای آورده بودو با جسد بیهوش اوروبرو شده بود.
آقای حکمت گفت:«آذر مرا ببخش.من به تو بد کردم.».و آذر در حالی که به سختی نفس می کشید گفت :دست بردار،وقت گیر آورده ای ،مثلاً‌تو آمده ای ملاقات یک مریض.
آذر رنگ پریده و رنجورتر از آخرین باری بود که آقای حکمت اورا دیده بود .آقای حکمت به ذهنش فشار آورد تا ببیند از ملاقات قبلی چند روز گذشته است بنظرش یک ماهی آمد .باورش نبود که در این مدت کوتاه سرطان چنین تند و شتابان آذر را از درون خورده باشد . در مورد سرطان پانکراس چیز هایی شنیده بود.اما با موقعیتی که داشت نمی توانست بررسی کند و ببیند سیر این بیماری چگونه است و چه می توان کرد .
آقای حکمت احساس کرد در آذر چیزی شکسته شده است .اما نمی دانست آن چیز که شکسته شده است چیست .به همین خاطر گفت:منعم مکن. اگر حالا نگویم شاید هیچ وقت دیگر این مجال دست ندهدتا با تو بی پرده حرف بزنم»
آذر درد داشت و آقای حکمت از لرزش هایی که چون باد از زیر گونه وچشم او می گذشت این را می فهمید .
آقای حکمت گفت :در تمامی این سال ها پا بپای من آمدی . نه بخاطر حزب که به خاطر من .ومن بخاطر حزب سنگدلانه ترا به دنبال خود کشیدم به هر جایی که باد سرنوشت مرا با خود می برد بردم .از ایران به مسکو و از مسکو به آلمان و از آلمان به ایران .
یادت می آید آذر ؟آن روز که می خواستیم به ایران بر گردیم چه می گفتی . لبخند کم فروغی روی لبان آذرنشست و ذهنش به سال های نه چندان دور پرواز کرد .کمی بعد به خود آمد و گفت:با آن کلمات جادویی ات چیزی بگو تا وقتی رفتی تنهایی هایم را با آن پُر کنم . من همیشه عاشق سحر کلمات شاعرانه تو
بوده ام .
آقای حکمت گفت:تو درست می گفتی . ما نباید به ایران می آمدیم .من وتو دین خودرا به حزب ادا کرده بودیم .اگر نیامده بودیم .آذر حرف او را قطع کرد و گفت:خواهش می کنم ادامه نده چرا دوست داری خودت و مرا عذاب بدهی .همین الان وقت ملاقات تمام می شود و مجبوری با این آقا بروی .و آذر رو کرد به آقایی که همراه آقای حکمت بود و گفت :واقعاً شرمنده شما هستم .نمی دانم با چه زبانی از شما تشکر کنم که اجازه دادید اقای حکمت برای ملاقات من بیاید .نمی دانید این ملاقات برای من چه ارزشی دارد . زحمت کشیدید . ببخشید پر حرفی مارا.
دکتر گفت:این سومین بار است که دچار ایست قلبی شده است .فکر نمی کنم طاقت بیاورد .آقای حکمت به سختی سخنان دکتر را که به آلمانی حرف می زد می شنید .و می خواست بداند خطاب دکتر با کیست .
سعی کرد چیزی بگوید اما گلو و زبانش می سوخت . مثل این بود که سرب مذابی را در گلویش ریخته اند .
-ایکاش آذر اینجابود .همه چیز راحت تر می شد ،حتی مردن.
وآقای حکمت یادش آمد آذر دیگر در کنارش نیست و در گوشه ای از گورستان بزرگ شهر در گوری گم نام خفته است .
عصر روزی بارانی در پائیزی گرفته وغمگین بود که دنبالش آمدند. برای او همه چیز تمام شده بود بهمین خاطر نپرسید که به کجا می روند و چرا . خودش را به طوفان حوادث سپرده بود . احساس می کرد قایق شکسته ای است که باد و موج او را به این سو وآن سو می ببرد . و برایش مهم نبود آن باد و موج او را به کدام ساحل می برد و چرا . همه چیز بنظرش کابوسی می آمد که نمی دانست کی و کجا به پایان می رسد .
در کابوس راه می رفت .غذا می خورد . می خوابید و حرف می زد و می نوشت و مصاحبه می کرد .دیگر لازم نبود به او بگویند چه بگوید و چه نگوید .چه چیزی را تائید کند و چه چیزی را تکذیب کند، می دانست که چه می خواهند و پذیرفته بود همان گونه باشد که آن ها می خواهند روزی به یکی از نگهبانانش گفته بود :تاریخ در مورد ما و شما قضاوت خواهد کرد .
ماشین در قبرستانی قدیمی و خلوت ایستاده بودوبه او گفته بودند که پیاده شود و او را بالای قبری برده بودند که پیشاپیش آماده شده بود .با این که حدس می زد کیست خودش را به تابوت رسانده بود و کفن را به کناری زده بود. . آذر بود با همان معصومیتی که ۴۰ سال پیش دیده بود فقط کمی لاغر تر و رنگ پریده ترشده بود .باورش نبود که گورکنان دارند آذر را د رگور می گذارند وبه تعجیل روی او خاک می ریزند.همه چیز در فضایی پراز مه می گذشت.
سکته قبلی اش یک ماهی طول کشید . یک هفته ای در سی سی یو بود. در شب های تنهایی اش در سی یس یو به حرفی که به نگهبانش زده بود خیلی فکر کرد . از سی یس یو که بیرون آمد دیگر به قضاوت تاریخ باور نداشت . و مدام از خودش می پرسید تاریخ در مورد بردیا چه قضاوتی کرد؟ .او را کشتند در حالی که پسر واقعی کوروش بود اما تاریخ او را مغی شورشی دید که گوش هایی بریده داشت .و بدروغ خودرا کمبوجیه دوم می نامید . که از غیبت برادرش استفاده کرده است و خودرا شاه نامیده است . واموال مردم را مصادر ه کرده است تا داریو ش بیاید و به کمک سران شش خانواده دیگر اور ا در رختخوابش بکشند و زن شرعیش بشود فاحشه ای بابلی وداریوش به یمن خاطره خوش نرینه اسبش بشود شاه شاهان و تسمه از گرده رعیت بکشد. و تاریخ کتیبه بزرگ او رادر نقش رستم بیاد بیاوردنه مظلومیت بردیا و گئوما را.
آقای حکمت ناغافل دلش بحال بردیا و خودش سوخت و از خودش پرسید در طول تاریخ چند نفر چون او از دل سنگ نبشته ها به حقیقت ماجرا پی برده اند و با خود گفته اند مردی که در مدتی کوتاه بردگان بسیاری را آزاد کرد و خراج های ظالمانه را بخشید و اموال بسیار را از دست شاهزادگان پارسی خارج کرد و به صاحبان واقعیش باز گرداند جدا ازآن که گئوما بود یا بردیا در کارش حقیقتی بوده است.
و با خود گفت :تاریخ را سنگ نبشته های پیروزمندان رقم می زند نه مظلومیت بردیا و یا گئوما .
باز هم بوی مشمئز کننده پوست و گوشت سوخته آمد و ذهن او را بر آشفته کرد .
دکتر به آلمانی گفت :تعجب می کنم .انفارکتوس وسیع کرده است قاعدتاًنباید زیاد زنده بماند اما برای زنده ماندن مقاومت عجیبی می کند.
آذر گفت :حالا و اینجا نه .او می خواهد در ایران بمیرد او برای پیروزی مردمش سال های بسیاری است که انتظار کشیده است .برای همین است که برای زنده ماندن مقاومت می کند .
آقای حکمت گفت :شاه دارد می رود باید به ایران باز گردیم .
آذر گفت :می دانم چقدر دوست داری به ایران بر گردی . من هم دوست دارم به ایران باز گردم .ولی نمی دانم چرا قلبم رضایت نمی دهد . اگر می شود نرویم .
آقای حکمت از خودش بار ها و بار ها پرسید :چرا برگشته است ؟.او که دین خودش را در تمامی این سال ها ادا کرده بود از زندان رضا شاه گرفته تا تبعید و مهاجرت .مگر سهم هر انسان از زندان و تبعید و مهاجرت چه مقدار است .یعنی بیشتر از پنجاه سال؟
اما او به آذر گفته بود دوست دارد باردیگر در خیابان های شهری که سی سال پیش آن جا را بالاجبار ترک کرده است قدم بزند در کنار چار راه ها بایستدو کلاه به احترام برای دیگران از سر بر دارد و در خانه پدر ی در کنار یاس پیر خانه شان دراز بکشد و با خیال آسوده و آرام بمیرد .
آذر گفته بود :می رویم و بر می گردیم . ما که در ایران کسی را نداریم .نه کاری ،نه خانه ای،نه در آمدی .و آقای حکمت گفته بود :حزب را چه کنم آن هایی که چشم به من دارند تا چون ناخدایی چیره دست کشتی حزب را از این دریای طوفانی به سلامت به ساحل نجات برسانم .
و آذر گفته بود :حزب از تو چه می خواهد ؟دیگر برای تو چه مانده است.تا برای حزب فدا کنی یک قلب بیمار با سه بار سکته وسیع .بگذار هر چه می خواهند بگویند .
اماآقای حکمت نتوانسته بود با خودش کنار بیاید .آذر گفته بود :چرا می خواهی مثل نوشته هایت باشی؟و آقای حکمت اندیشیده بود :چگونه خودش نباشد .جواب تمامی عمرش را چگونه بدهد زمان کمی نبود .بیشتر از یک عمر بود سال ۱۳۱۵ کجا و حالا کجا.
آذر گفته بود با این وضعیتی که تو داری بهتر است حزب ترا بازنشسته کند .فکر بدی هم نبود .اما نتوانسته بود این حرف ساده را به حزب منتقل کند حداقل در آن شرایط حساس قادر به این کار نبود .تمامی بار ایدئولوژیک حزب بر دوش او بود .از رهبری کمتر از انگشتان دست باقی مانده بودند و او تنها کسی بود که می توانست به سئوالات تئوریک حزب پاسخ بدهد.
باز هم بوی گوشت و پوست سوخته آمد و ذهن اوراآشفته کرد . آقای حکمت با خود گفت :چه تلاش بیهوده ای دارند برای نجات جان او انجام می دهند .صدای پزشکی را که به پرستاران دستوراتی می داد برایش آشنا بود چند روز قبل که حالش بهتر بود همین پزشک از او پرسید :شما به حرف هایی که اخیراًزده اید و یا نوشته اید واقعاً باور دارید .یعنی تمامی آنچه که تا قبل از حوادث اخیر نوشته اید تحریف تاریخ بوده است . و او گفته بود من برای پاسخ دان به سئوال شما باید از آن آقا اجازه بگیرم و به نگهبانی که جلو در روی صندلی نشسته بود و داشت چرت می زد اشاره کرده بود .وبا خود اندیشید :چرا پاسخ این پزشک جوان را که تلاش می کند جان او را نجات بدهد نداد .چرا به ابهام از کنار پرسش او گذشت وچرا اورا در وسوسه چراهای بی جوابش رها کرده بود .شاید اگر می گفت :شکسته است دلش به رحم می آمد . و او را جوری خلاص می کرد. اما نتوانسته بود بر دودلی خود مثل همیشه فائق بیاید . وبا خودش گفت اگر با حزب و خودش و آذر بی رو دربایستی برخورد می کرد حالا در این شرایط نبود .
ادیب ،تاریخ نویس ،فیلسوف و شاعر که همه به او ونوشته هایش بدیده تحسین می نگریستند.واو در این واپسین لحظات زندگی در آرامش با آذر به خانه پدری می رفت و در کنار یاس پیر خانه پدری می نشست و از پچپچه های پائیز با آذر سخن می گفت .
از اتاق بغلی بوی گوشت و پوست سوخته می آمد .آقای حکمت شنید که صدایی می گوید همه شما خائن و جاسوسید همه چیز را بنویس و خودت را خلاص کن.
اقای حکمت نوشته بود من از جاسوسی اطلاعی ندارم . من فقط مطالعات ایدئولوژیک می کردم.
نوشته هایش را جروواجر کرده بودند که ؛خائن بی وطن می خواستید مرام اشتراکی را تبلیغ کنید .اعلیحضرت تفنگ هایتان را در جنگل از دست شما گرفت و کرد به هرچه نابدتر مادرتان حالا شما مشتی مادر قحبه جمع شده ایدو بر خلاف قوانین مملکت فرقه اشتراکی درست کرده اید . فکرمی کنید اعلیحضرت اجازه می دهد اینجا را بلشویکی کنید .
باز هم بوی پست و گوشت سوخته ذهن اقای حکمت را برآشفت .کسی داشت نعره می کشید و آقای حکمت بنظرش آمد از اتاق بغلی یا کمی دورتر باشد .
آقای حکمت گفت:خواهش می کنم اجازه بدهید. شما جای نوه من هستید من اگر جاسوس بودم با این قلب شکسته به ایران نمی آمدم .
آقای حکمت او رانمی دید اما از صدایش حدس می زد باید جوان باشد چیزی در حدود سن و سالی نوه ای که اگر می داشت. و سعی کرد از لابلای خشونت صدایش بفهمد قد وقامت و شکل و شمایلش چگونه است .
و مهی غلیظ آمد و سایه ای سنگین بر خاطرات او کشید و دیگر بوی پوست و گوشت سوخته نمی آمد .
آقای حکمت به روشنی یادش نمی آمد که بعد از اینکه با صندلی به عقب پرتاب شد بین او و صدا چه حرف هایی رد وبدل شد فقط یادش می آمد که می گفت :ببند اون موال رو تا پراز کثافتش نکردم . با من لفظ قلم حرف نزن . اینجا حوزه حزبی نیست .که تو مسئولش باشی منهم مثل سمپات های سوسول شما نیستم تا با مشتی اراجیف مرا خرفهم کنی من بزرگتر از تورا هم بحرف در آورده ام .
آذر گفت :شما استاد من هستید . من هیچ وقت از سیاست سر در نیاورده ام حالا هم در نمی آورم .سیاست برای من یعنی شما . اما اوضاع مملکت خوب نیست بیا بر گردیم .و آقای حکمت گفته بود جواب حزب را چگونه بدهم.و آذر گفته بود مثل بقیه می گویی برای معالجه می روم.وآقای حکمت گفته بود :جواب خودم را چگونه بدهم .بروم آلمان و برای بچه های آلمانی درس میهن پرستی بدهم یکی ازمیان آن جمع نمی پرسد.استاد! وطن اگر مقدس است پس شما اینجا چه می کنید.
وآقای حکمت صدای دکتر جوان را می شنید که می گفت :باید استاد را ببریم آی سی یو. حالش خراب است نمی تواند بدون دستگاه ونتیلاتور طاقت بیاورد .
مهی غلیظ آمد و تمامی وجود آقای حکمت را درخود گرفت وکمی بعد مه رفت و همه چیز روشن و روشن تر شد.آقای حکمت چشمانش را گشود .احساس خوبی داشت و دیگر دست مرموزی قلبش را درون سینه اش فشرده نمی کرد .بوی گل یاس تمامی وجود آقای حکمت را پر کره بود .در دنیا برای آقای حکمت تنها یک نفر بوی گل یاس می داد؛آذرکه کنار تختش ایستاده بود و داشت با نگاه مهربان وآشنایش او را نگاه می کرد .همان لبخند شیرین ومهربان همان پیراهن آبی روشن . آذردستمالی از کیفش بیرون آورد و عرق های پیشانی او را پاک کرد . از همان کارهایی که همیشه درآلمان می کرد .
آقای حکمت گفت :بزحمت افتادی خانم . وآذر دست اورا بوسیدو بر قلبش گذاشت .و گفت :وقت تنگ است باید برویم .آقای حکمت به سینه اش اشاره کرد وگفت : می بینی آذر تمامی پوست و گوشت سینه ام سوخته است .یکی دو دنده وفکم هم شکسته است ، نگاه کن . صورتم بفهمی نفهمی کمی کج شده است . اما باورت می شود هیچ جایی از بدنم درد نمی کند .آ‌ذر گفت :دیگر به این چیز ها فکر نکن .هیچ زخمی دیگر ترا آزار نمی دهدبلند شو ساک ات را آماه کرده ام   باید برویم .
آقای حکمت اما بیاد نیاورد آیا با خود ساکی به بیمارستان آورده است یا نه.فقط یادش می آمد او را با همان لباسی که روز اول تنش بود به بیمارستان آورده انداما ساکش جلو در بود .
آقای حکمت پرسید :آلمان که نمی رویم .هوای گرفته و بارانی آلمان روحم را آزرده می کند . آذر خندید و رج دندان های سفیدش صورتش را زیباتر کرد .و گفت :نه این بار یکراست می رویم خانه پدری، گفته ام جایت را بیندازند کنار یاس پیری که تو آن قدر در آلمان حرفش را می زدی و پزش را به رفقای آلمانی می دادی .
آقای حکمت گفت :چه خوب بالاخره سفر به پایان رسید .


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست