سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

غسل میت


محمود طوقی


• آخوند را به سختی پیدا کرده بودند. وصیت آقای اردهالی بود. گفته بود: نمی خواهم به سبک ارمنی ها خاکم کنید، با کت و شلوار و بزک دوزک. و یا جسدم را آتش بزنید مثل ژاپنی ها و آن وقت یک ایرانی ولد زنا هم پیدا بشود و یک ترقه در دهانم بگذارد تا در کوره جسد سوزی بترکد و بگوید روح پدرتان به بهشت رفت، این هم صدای باز شدن در بهشت و انعام بگیرد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۶ اسفند ۱٣۹۷ -  ۷ مارس ۲۰۱۹


 آخوند را به سختی پیدا کرده بودند. وصیت آقای اردهالی بود . گفته بود :نمی خواهم به سبک ارمنی ها خاکم کنید ، با کت و شلوار و بزک دوزک .ویا جسدم را آتش بزنید مثل ژاپنی ها و آن وقت یک ایرانی ولد زنا هم پیدا بشود و یک ترقه در دهانم بگذاردتا در کوره جسد سوزی بترکد و بگوید روح پدرتان به بهشت رفت ،این هم صدای باز شدن در بهشت و انعام بگیرد .
آخوند هم گفته بود می آیم بشرط این که میت غسل و کفن شرعی شده باشد و گرنه نماز میت را نمی خوانم.
وامیر آقا پسر بزرگ آقای اردهالی گفته بود:من که تا بحال برای پدرم چیزی کم نگذاشته ام بگذار با بر داشتن این قدم آخر حق پدری را تمام کرده باشم و رفته بود همه سوراخ سنبه های سن نیکلا را گشته بود ویک آخوند پیدا کرده بود .و آخوندپرسیده بود غسالخانه هم دارید وامیر آقا که تا آن موقع به صرافت نیفتاده بود تا به مرده شورخانه فکر کند به حاج آقا گفته بود :نه و آخوند پرسیده بود :غسال چی . وامیر آقا ملتفت نشده بود غسال دیگر چه کوفت و زهر ماری است و وقتی حاج آقا توضیح داده بود که مرادش مرده شور است گفته بود باشد برایش فکری می کنم .
و امیر آقا از خودش پرسیده بود در این دیار کافرستان غسال از کجا پیدا کند آن هم یک غسال که غسل شرعی بلد باشد .
ویکی دو بار هم رفته بود جلو عکس اردهالی بزرگ که در قاب بزرگی در سینه ورودی رستوران آویزان بود گفته بود: خدا رحمتت کنه آقا جون نمی شددر این دیار غربت وصیت دیگه ای می کردی.آخه فکر نکردی همه جورآدمی پناهنده می شود الا قبر کن و مرده شور.
آقای عباس سلطان آبادی رئیس سابق بانک ملی شعبه شاه زند اراک که حالا دو سالی بود بعنوان پناهنده به بلژیک آمده بود و بعد از کلی دوندگی کاری در رستوران امیر آقا پیدا کره بود نمی فهمید چرا امیر آقا این داستان ها را برای او می گوید .
اما وقتی امیر آقا از میزان علاقه آقای اردهالی بزرگ به او گفته بود و تاکید کرده بود که؛ آقا جون همیشه سفارش شما را به من می کرد و می گفت :امیر هر کار ناشدنی را بسپار دست آقای سلطان آبادی و خیال خودت را راحت کن . او در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود با تکان دادن سر هم تاسف خودش را نشان می داد و هم حرف های امیر آقا را تائید می کرد ملتفت شده بود که امیر آقا پسر بزرگ مرحوم اردهالی و صاحب رستوران بزرگ اردهالی و پسران از او چه کار غیر ممکنی رامی خواهد . وبرای این که شک خودرا به یقین بدل کند به امیر آقا گفته بود :من هر کاری که شما بخواهید برای مرحوم اردهالی می کنم اما باید ملتفت این امر باشید که مرده شستن در کار خودش یک امر تخصصی است و این جانب در طول سی سال خدمت صادقانه در بانک ملی هیچ سررشته ای از این کار فوق العاده تخصصی ندارم و در تمامی این ۵۵ سالی که از خدا عمر گرفته ام یکی دو بار بیشتر به مرده شور خانه نرفته ام آن هم تنها در حد حضور در حیاط مرده شور خانه؛ یک بار در فوت عموی مرحوم و یک بار هم در زمان فوت صبیه گرامی . و امیر آقا که مثل این که بار سنگینی را آقای سلطان آبادی از دوشش برداشته است گفته بود :کار سختی نیست بچه های رستوران هم همه در زیر فرمان شما خواهند بود . غسالخانه هم که ما این جا نداریم بدون این که کسی ملتفت بشود در همین رستوران خودمان کارشست و شو را انجام می دهیم من دستور داده ام بچه ها آشپزخانه را برای این کار آماده کنند.فقط می ماند مدیریت شما که با آن سابقه درخشان در ریاست بانک ملی من شک ندارم که به نحو احسن انجام خواهد شد .
آقای عباس سلطان آبادی چیز هایی راجع به غسل میت شنیده بود چیز هایی مثل کافور و بستن چشم ها و گذاشتن پنبه در بینی و دهان میت اما این چیزی نبود که بتواند او رااز این مخمصه نجات دهد . مضاف بر این که او وحشت غریبی از مرده داشت .یکی دوباری که به مرده شور خانه رفته بود هر چقدر سعی کرده بود از پنجره کوچک حیاط مرده شور خانه که مشرف بود به زیر زمینی که مرده ها را می شستند نگاهی بکند دلش رضایت نداده بود .
دلش می خواست چشم توی چشم امیر آقا بدوزد و همه این حرف ها را با او بزند اما خجالت کشید . از محبتی که امیر آقا بخاطرسپردن پست صندوق داری رستوران به او کرده بود و سفارش های آقای اردهالی بزرگ در زمان حیاتش که مدام می گفت :امیر هوای این عباس آقا را داشته باش .این برای خودش در ایران رئیس بانک بوده است .
تا آقای اردهالی را از سردخانه شهر به رستوران بیاورند آقای عباس سلطان آبادی خودش را به تلفن رساند و شماره مادرش را گرفت . و مادرش هنور با او چاق سلامتی نکرده بود که او وسط حرف مادرش پرید که:مادر جون غسل میت بچه ترتیب است . و مادرش که ملتفت پرسش او نشده بود یکی دوباری پرسیده بود چی چی میت ووقتی گفته بود غسل میت ، مادرش با تعجب گفته بود :رسیدی به حرف من و بابات . نگفتم آن زن سر به هوا آخر ترا به خاک سیاه می نشاند ریاست بانک ملی را ول کردی رفتی خارج شده ای مرده شور، و آقای عباس سلطان آبادی با بی حوصلگی گفته بود :مادر ترا به حضرت عباس بس کن من تو ی بد مخمصه ای گرفتارم زنگ زده ام تا تو کمکم کنی نه این که بنزین بریزی تا من جزغاله شوم و مادر ش آرام گرفته بود و گفته بود :من هر چه می دانم همان هایی است که موقع شستن مادرم از مرده شور ها یاد گرفتم . بی بی خدابیامرزت وصیت کرده بود من او را بشورم .می گفت مرده شور ها حوصله ندارند و اورا گربه شور می کنند . اول اورا خوب می شوئیم وبعد کمی سدررا در یک بادیه آب حل می کنیم و سر و گردن را با آب سدر غسل می دهیم ،بعد سمت راست ودر آخر سمت چپ را غسل می دهیم . بعد از سدر می رویم سروقت کافور. مقداری کافور در یک ظرف بزرگ آب حل می کنیم و نخست سر و گردن و بعد سمت راست و در آخر سمت چپ را می غسل می دهیم. نوبت سوم غسل با آب خالص است همین کارها را باآب خالص می کنیم ،ابتدا غسل سرو گردن و بعد سمت راست و در آخر سمت چپ. غسل که تمام شد در دهان و بینی و مخرج بیمار پنبه می گذاریم وکمی تربت امام حسین هم اگر داشتیم در دهان مرحوم می ریزیم و با کفن او را می پیچیم .کفن مرد سه تیکه دارد. و کفن زن پنج تیکه .لنگ،پیراهن،چادر در هردو مشترک است .لنگ از کمر است تا زانو. می بندی و محکم می کنی .پیراهن از شانه است تا ساق پا. ودر آخر جسد را در چادری بلند می پیچی و سر و تهش را گره می زنی.
و آقای عباس سلطان آبادی یادش نمی آمد که با مادرش چگونه خداحافظی کرد و خوشحال بود که دراین دیار غربت تنها چیزی که پیدا نمی شود سدر و کافور و پارچه چلوار است ووقتی به امیر آقا می گوید از دفن پدرش به شیوه شرعی منصرف می شود . تلفن را برداشت و سیر تا پیاز کاررا به امیر آقا گفت .وتاکید کرد بدون سدرو کافور غسل شرعی ممکن نیست . واردهالی پسر هم در حالی که عجله داشت گفت عباس آقا من بچه های رستوران را بسیج کرده ام همه چیز هایی را که بخواهی سه شماره آماده می کنم .
تا مرحوم اردهالی را از سرد خانه شهر بیاورندو روی میزاستیل آشپزخانه دراز به دراز بخوابانند آقای عباس سلطان آبادی باورش نبود که او قرار است بواقع چه کاری بکند.ووقتی جسد را کارگران رستوران آوردند وروی میز خواباندند و سدر و کافور و یک توپ پارچه چلواربریده شده را کنار جسد مرحوم اردهالی گذاشتند ملتفت تمامی قضایا شد .و از خودش بدش آمد . تمامی زندگیش با همین رود بایستی ها گذشته بود .
وقتی رفتند خواستگاری خجالت کشید به پدرش بگوید از دختر حاج آقا قدیمی با اون ابرو های تابه تایش خوشش نمی آید ووقتی حاج آقا قدیمی گفت مبارک است .وپدرش گفت انشالله به پای هم پیر شوند سرش را پائین انداخت و سکوت کرد.در بانک هم بهمین شکل حقش را خورده بودندودرآخر هم نتوانست چشم در چشم زن و بچه هایش که مدام رفتن این فامیل و آن فامیل را برخش می کشیدندبدوزد و بگوید :نه.من اهل مهاجرت به بلژیک یا هر خراب شدی دیگری نیستم . اینجا اگر رئیس بانک ام آنجا مرا به مرده شوری هم قبول ندارند.
امیر آقا در را باز کرد و گفت :عباس آقا شرمنده اگر کمک میخواهی بگو تا بچه ها راصدا کنم .فرستادیم دنبال آقا.و درب را بست ورفت .
عباس آقا سلطان آبادی ملحفه سفید و یخ زده را به سختی از روی جسد آقای اردهالی کنار زد و آه از نهادش برخاست . مرحوم اردهالی حسابی یخ زده بود .خواست جسد را کمی جابجا کند .نتوانست.چند روزی بود که دست چپش از بالای شانه درد داشت و آزارش می داد.از خیر جابجا کردن جسد گذشت و ملحفه را به سختی از زیر جسد بیرون کشید .از شکاف بزرگ و بخیه شده روی شکم مرحوم اردهالی که از زیر جناغ تا محل رویش موهای زهارش بود و با کج سلیقگی بخیه شده بود چندشش شد . باز درد لعنتی سراغش آمد و مثل مارمولک لغزید و از انگشت کوچک دستش خارج شد .و چیزی نگذشت که سر گیجه بدی سراغش آمد . احساس کرد تمامی آشپزخانه دارد می چرخد وبرای این که نیفتد نا غافل دست یخ زده مرحوم اردهالی را گرفت .سرمایی مرموز و چندش آور تمامی وجودش را فرا گرفت و بوی ذفر جسد تمامی وجودش را پر کرد طاقت نیاورد و وسط آشپز خانه ولو شد و هر چه را خورده بود بالا آورد .می خواست امیر آقا راصدا بزند اما مثل این بود که سنگ بزرگی را روی سینه هایش گذاشته اند و با یک ملحفه بزرگ دو نفر دارند گلوی او را فشار می دهند .کمی که گذشت راه نفسش باز شد و نفسی کشید . و سعی کرد پایه میزی را که جسد روی آن بود بگیرد و بلند شود . بلند شد وشلنگ آب را گرفت و زمین را شست و ناغافل احساس تنهایی بدی سراغش آمد همان احساسی که با رفتن زن و بچه هایش به او دست داده بود . سی سال با شرافت تمام برای بانک کار کرده بود بدون این که یک ریال کم بیا ورد و با سربلندی زندگی کرده بود با این عنوان که کارمندی موفق و پدری وظیفه شناس و همسری وفا داراست و ناغافل دیده بود زن و بچه هایش او را قال گذاشته و رفته اند و کاسب های محل و همکاران و مشتری های قدیمی که او رامی شناسند به تمسخر حال خانواده محترم را می گیرند و می خواهند که سلام آن ها را به خانواده محترم برساند و پوزخندی شیطانی تمامی صورت آن ها را پر می کند .و برای فرار از دست زخم زبان دوست و فامیل و بیگانه با اولین تلفنی که بعد از یک سال همسر گرامیش زد خودش را باز خرید کرد تمام زنگیش را فروخت و راهی بلژیک شد تا در شهر سن نیکلا بعد از کلی دوندگی بشود صندوق دار یک رستوران .و برای حفظ کارش بشود مرده شور . یک آن آرزو کرد ایکاش بجای مرحوم اردهالی او روی میز بزرگ و تمیز آشپز خانه امیر آقا خوابیده بود و از تمامی غم ها و غصه های زندگی در شهر کوچک سن نیکلا راحت شده بود .دلش می خواست آقای اردهالی ناغافل بلند می شد و با آن صدای پُر و دورگه اش می گفت بزحمت افتادی عباس آقا داشتم شوخی می کردم . گفتم بگذار کمی سر بسر بچه ها بگذارم.اما کمی که گذشت خودش را با جسد آقای اردهالی تنها دید و یادش آمد چقدر با آقای اردهالی در کنار همین میز استیل و بزرگ آشپز خانه دردل کرده است.
برای اردهالی بد نشده بود . تا بوی الرحمن رژیم را شنیده بود همه چیز را به دلار تبدیل کرده بود و یک راست آمده بود بلژیک پیش خواهرش و رستوران و خانه بزرگی خریده بود و خدایا به امید تو شروع کرده بود به پول درآوردن .ودم و دستگاه و بر و بیایی بهم زده بود .
درست مثل این که همین دیروز بود که اقای اردهالی کنار همین میز استیل بزرگ و تمیز رستوران بود که به او می گفت:عباس آقا به مرده و زنده این مردم نباید اعتماد کرد همان مردمی که ۲۷ مرداد می گفتند مرگ بر شاه ۲۸ مرداد می گفتند مرگ بر مصدق و مجسمه ای را که خود پائین آورده بودند بالا بردند.
و او به آقای اردهالی گفته بود :نقل آن مردم نیست .نقل این مردم است . کس وکار خود آدم ،ملتفت که هستید . نقل کسی است که سی سال شب و روز با او زندگی کرده ای و فکر می کنی اگر تمامی دنیا به تو پشت کنند او نمی کند یک آن که بخودت می آیی می بینی اولین نفری که پشتت را خالی کرده است همانی است که فکرش را نمی کردی .و آدم بشود کفش ورنی ساخت ایتالیا که یک شماره به پای خانم کوچک است .
امیر آقا در را نیمه باز کرد و گفت :عباس آقا دست بجنبان که آخوند هم رسید . اینجا مثل ایران نیست کسی معطل کسی نمی شود .
آقای سلطان آبادی تلاش کرد جسد را باز هم کمی جابجا کند تا ببیند می تواند بیک پهلو غسل بدهد یا نه . مرحوم اردهالی بد جوری یخ زده بود . به فکرش رسید با کمی آب گرم یخ های اردهالی مرحوم را باز کند .
شلنگ را تا آخر باز کرد و آب گرم و گرم تر شد و در یک چشم بهم زدن جسد مرحوم اردهالی در بخار آب گرم گُم شد . آقای عباس سلطان آبادی با دست پاچگی خودش را به شیر آب گرم رساند و آب را بست تا بخار فرو نشیند و نمی نشست مجبور شد هواکش بزرگ آشپزخانه را روشن کند . بخارکه فرو نشست از خونی که میزو زمین سرامیک آشپزخانه را پو شانده بود وحشت کرد .
مرحوم اردهالی مثل مرغ پر کنده سفید شده بود و بادکرده بود و از درز بخیه های شکمش خونابه بیرون می زد .آقای سلطان آبادی با دست پاچگی به سرویس بهداشتی رفت و رول بزرگ دستمال کاغذی را آورد تا خون ها را پاک کند . خونابه قطع شد و با خوشحال سر وقت پارچه های چلوار رفت تا مرحوم اردهالی را کفن کند مرحوم از دوران حیاتش سنگین تر شده بود . امیر آقا را صدا زد و کمک خواست کارگران رستوران با ترس و لرز وارد شدندو آقای عباس سلطان آبادی از آنها خواست جسد را بلند کنند تا لنگ او را ببند .لنگ که بسته شد آقای سلطان آبادی یادش افتاد جسد مرحوم را سدر و کافور نزده است و با کلافگی گفت باز کنید و خودش رفت سروقت بادیه های بزرگ آشپزخانه تا سدر و کافور را آماده کند اول سر وگردن و بعد سمت راست و در آخر سمت چپ همانطوری که مادرش گفته بود و بی بی خدابیامرزش را غسل داده بود. ودوباره رفت سروقت لنگ و پیراهن و آنها را با گره کوری محکم کرد و چلوار را به قاعده برید تا براحتی بالا و پائین آن را گره بزند.کار که تمام شد مثل این بود که کوه کنده است و خودش را روی چهارپایه آشپزخانه ولو کرد و به کارگر ها گفت به امیر آقا بگوئید همه چیز آماده است .
در باز شد و آخوند جوانی با عبا و عمامه ای شیک ومرتب در حالی که عبایش را با دو دست با لا کشیده بود تا از آب کف سالن نجس نشود وارد شد و جسد را وراندازد کرد و به لکه خونی که از کفن نشت کرده بوداشاره کرد و گفت:کفن نجس شده است عوض شود . و بیرون رفت .
عباس آقا سلطان آبادی بالای سر جسد رفت و گفت :ببخشید جناب اردهالی باید شما را کمی دیگر اذیت کنیم و به کارگر ها گفت تا جسدرا بلند کنند تا کفن را باز کند . و دوباره و سه باره مرحوم اردهالی کفن پیچ شد و هر بار از جایی خون نشت می کرد . امیر آقا مستاصل شده بود که عباس آقا کاری کن دیگر در شهر سن نیکلا پارچه چلواری نمانده است ، هر جا که میرویم بلژیکی ها با تعجب می پرسند این همه پارچه را برای چه می خواهید .
عباس اقا خودش را به حاج آقا رساند و راه چاره خواست . آخوند با بی حوصلگی گفت بلا اشکال است اما درقبرستان جسد را جوری بگذارید که چشم من به خون نشت کرده نیفتد .ومن نماز میت را بخوانم.
تا به قبرستان برسند یک ساعتی طول کشید وآقای عباس سلطان آبادی در قبرستان شانه به شانه امیر آقا می رفت و خودش را صاحب عزا می دانست.
نماز میت به خوبی و خوشی خوانده شد و آخوندسعی می کرد از زاویه ای به میت نگاه کند که خون نشت نکرده بود .اماهرچه می گذشت خون بیشتر و بیشتر می شد .وبالاخره آخوند رضایت دارد و مرحوم اردهالی را در قبر گذاشتند.
از امیر آقا خواستند به داخل قبر برود و کفن را از صورت مرحوم اردهالی کمی کنار بزند . امیر آقا در حالی که به سختی می گریست گفت:عباس آقا شما بزرگ ما هستید . زحمت این کار را شما بکشید من دل این کار را ندارم .


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست