سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

چکامه ی تنِ پیر و جانِ جوان


اسماعیل خویی


• ز دندان تهی شد دهانی که دارم:
به اشگ ام شود نرم نانی که دارم.

ز داغِ پسر دوزخی شد درون ام:
در آن، سوختبار استخوانی که دارم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۷ دی ۱٣۹۷ -  ۲٨ دسامبر ۲۰۱٨


 
 ز دندان تهی شد دهانی که دارم:
به اشگ ام شود نرم نانی که دارم.
ز داغِ پسر دوزخی شد درون ام:
در آن، سوختبار استخوانی که دارم.
جوانی نیارد دگر باره پیری:
نزاید بهاری خزانی که دارم.
به تنگای تن آنچنان در فشار است
که بر لب رسیده ست جانی که دارم.
شکنجه ست و بس هر یکی دیگری را:
تنِ پیرو جانِ جوانی که دارم.
صبورم به پیری و رام و پذیراـ
ی هر حالتِ ناگهانی که دارم.
و خویی که می داشتم نیز، گویی
نبوده ست هرگز همانی که دارم.
جز از سیل و توفان و ویرانی و مرگ
خبر نآید از خان و مانی که دارم.
نمی ترسم از تیرِ غیبِ شهنشیخ:
وز این است حسّ امانی که دارم.
نی ام رُستم، امّا گذر کرد خواهم
از این واپسین دیوخانی که دارم.
زمان بی لگام است و من پیرو سخت است
سواری بر اسبِ رمانی که دارم.
هدر می کنم یکسرش در سرودن:
هدر تا نگردد زمانی که دارم.
خوش ام با همین طرفه بیگار و شادم
که بر خود زنم هر زیانی که دارم.
ندارم چو افزارِ برداشت، گیرم
خود از زرِّ ناب است کانی که دارم.
به افزارِ بایسته ام دسترس نیست:
به کاری نیاید توانی که دارم.
ز افزارها، دارم این پنجه، امّا
به کاری نمی آید آنی که دارم.
به دریا نخواهم رسیدن، دریغا!
به ریگ است رودِ روانی که دارم.
اگر چشم بندم به کابوس هایش،
ز رویاست یکسر جهانی که دارم.
فقط گاهگاهی چنان ام که گویی
نگنجد تن ام در مکانی که دارم.
چنین وقت ها، بر به بالِ خیال ام،
فراتر پَرَم ز آسمانی که دارم.
در آنجا، شوم خوشه چینِ ستاره،
به باغِ خوشِ کهکشانی که دارم.
کمندی میان بُر کنم بر فواصل
ز رنگین کمان ریسمانی که دارم.
زنم سر به هر سو، در این بندبازی،
ز کوتاه راهِ نهانی که دارم.
سپارم جهانی به آنی و شادا
که ارزد به جاویدی آنی که دارم!
وَ باغ است و من، تا که هُشیاری آرَد،
مرا باز در دخمه سانی که دارم.
وَ بینم که باز این من ام، چون همیشه،
وَ هر مُشکلِ دیرمانی که دارم.
وَ بینم دل ام باز تنگ است و غمگین
برای کهن آرمانی که دارم.
وَ، بارِ دگر، تنگ و تاریک گردد
جهان در شبِ همچنانی که دارم.
وَ بینم برای زمین، مادرم، نیست
به جز کودِ تن ارمغانی که دارم.
وَ سوی می و مستی ام باز خوانند
نیاز و دلِ همزبانی که دارم.
وَ بینم که جز یادِ شیرین ندارد
ز یاران دلِ قدردانی که دارم.
وَ اُمّید آید به مهمانی ام، با
غم و شادی ی توأمانی که دارم.
وَ آرامش و رامشی آورندم
شب و خلوتِ مهربانی که دارم.
ز یاد وخیال اینچنین کام جوید
دلِ همچنان کامرانی که دارم.
من از پشتِ صدها سراینده آیم:
ز شعر است و بس دودمانی که دارم.
کند شعرِ من وقتِ من خوش: بماناد
مرا طفلِ شیرین زبانی که دارم.

هشتم فروردین ۱۳۹۶،
بیدرکجای لندن


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست