سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

روشنک داریوش
یک زندگی
زندگینامه، آثار، نامه‌ها و نوشته‌ها...


ناصر زراعتی


• یادنامه ی روشنک داریوش در سومین سالگرد مرگ او، همراه با نوشته هایی از نویسندگان مختلف به ویراستاری ناصر زراعتی و توسط خانه هنر و ادبیاتِ گوتنبرگ (سوئد) منتشر شده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱٣ فروردين ۱٣٨۶ -  ۲ آوريل ۲۰۰۷


همراه با گفتارها و نوشته‌هایی از:

کُرنلیا آرتوم، فریبا امینی، دیتر بدنارتس، شُهره بدیعی، رضا براهنی،
نسرین بصیری، سیمین بهبهانی، خسرو پارسا، رخشانه داریوش،
محمود دولت‌آبادی، فرزانه راجی، خلیل رستم‌خانی، کاوه رستم‌خانی،
کِتِه رِشایس، پری رفیع، ناصر زراعتی، سیما سیاح، نوشی سیاسی،
سیدعلی صالحی، فرزانه طاهری، محمود عنایت، پیتر فیلیپ،
کارین کلارک، کاظم کردوانی، کلاوس لینزن‌مایر، ملیحه محمدی،
عباس معروفی، شهین نوایی و ناصر وثوقی.

ویراستار
ناصر زراعتی

ناشر:
خانه هنر و ادبیاتِ گوتنبرگ (سوئد)


***

یادداشتِ ویراستار

تنظیم و چاپِ این مجموعه ادایِ دِینِ کوچکی است به‌دوستِ عزیزِ از ‌دست‌رفته‌ام روشنک داریوش که هنوز هم پس‌از گذشتِ سه سال از رفتنش، نتوانسته‌ام مرگش را باور کنم، و نیز به عزیزانِ او (مادر، همسر و پسرش).
این یادنامه به‌مناسبتِ سومین سالِ درگذشتِ روشنک منتشر می‌شود. پیش از‌هر سُخنی، لازم است بگویم که این‌کار بدونِ یاری‌های مسولانه و تلاشِ خلیل، نه از دستِ من ساخته بود و نه امکان‌پذیر؛ از گشتن، یافتن و گردآوری مطالب گرفته تا زحمتِ ترجمه گفتارها و نوشته‌های انگلیسی و همراهی و همفکری و ارائه پیشنهاد و مشورت. جا دارد صمیمانه از محبت‌های او سپاسگُزاری کنم. مطمئنم‌که همه این زحمت‌ها را به‌خاطرِ عشق و دلبستگی ستایش‌انگیزش به روشنک بر‌خود هموار کرده است.
من هنوز هم پس از گذشتِ سه سال، عذابِ وجدان دارم و خود را سرزنش می‌کنم که چرا در آن روزهای دشوارِ تنهایی و بیماری روشنک، نتوانستم به مونیخ بروم و ببینمش؛ اگرچه تا هفته آخرِ پیش از به‌حالِ اغما رفتنش، دائم تلفنی با او در تماس بودم؛ احوالش را می‌پرسیدم و مثلِ همیشه می‌گفتیم و می‌شنیدیم و می‌خندیدیم. بعد هم به‌دلیلِ گرفتاری‌های زندگی، نتوانستم در مراسمِ خاکسپاری و مجلسِ یادبودش در همان شهر شرکت کنم. شاید به همین دلیل است که نمی‌توانم باور کنم دیگر نباشد. تنها چند ماه بعد بود که توانستم به برلین بروم و همراهِ عزیزانش و دوستانِ دیگر، در مراسمِ بزرگداشت و یادبودش شرکت کنم.
حالا که فکر می‌کنم می‌بینم دلیلِ تَعَلُلَم در سفر به مونیخ، غیر از گرفتاری‌های دشوارِ آن زمان، شاید این‌هم بود که نمی‌خواستم باور کنم روشنک‌که آن‌همه عاشقِ زندگی بود و آن‌همه پسرش کاوه و همسر و همراه و رفیقِ خوبش خلیل را دوست می‌داشت و آن‌همه دل‌نگرانِ مادرِ مهربانش نوشی بود و آن‌همه امیدوار بود و نیرومند، رفتنی است.
وقتی تلفن کردم، کاوه گوشی را برداشت. پس از حال و احوال، گفتم: «می‌شه گوشی‌رو بدی مامان؟»
گفت: «مامان نیست.»
ـ کجاست؟
ـ بیمارستان.
(گفته بود که برای نمونه‌برداری، قرار است برود بیمارستان).
ـ پس شماره بیمارستان‌ رو بده تا باهاش حرف بزنم.
ـ نمی‌تونه حرف بزنه.
ـ چرا؟
ـ آخه بیهوشه...
و این همان بیهوشی و اغمائی بود که ماه‌ها طول کشید و رخشانه، خواهرِ روشنک، خلیل و دوستانِ دیگر آن روزهای دشوار و تلخ را در نوشته‌ها و گفتارهاشان‌که در‌این مجموعه خواهید خواند، تصویر کرده‌اند.
خاطراتِ بیش از بیست سال دوستی و رفاقتِ صمیمانه و یک‌دلانه با روشنک، که اگرچه همسن و سال بودیم اما همیشه برایم جای خواهرِ نداشته‌ام را مهربانانه پُر می‌کرد، شاید کتابی به همین اندازه بشود. من فقط بخشِ کوچکی از این خاطرات را که به آشنایی و همکاری با او و یکی از عشق‌هایِ بزرگش (نشرِ روشنگر) مربوط است، در ادامه این یادداشت می‌آورم؛ به‌امیدِ آن‌که زمانی تمامِ آن‌ها را آماده و چاپ کنم.
نوشی مادرِ روشنک (که نمی‌دانم چرا من‌هم مانندِ کاوه که چون زبان باز‌کرد او را «نونو» صدا زد و هنوز هم برای او «نونو»‌ست، دوست دارم او را نونو بخوانم) از زمانی‌که شناخته‌امش، برایم نمونه و نمادِ مادرِ مهربان و دلسوزِ ایرانی بوده و هست. نونو نزدیک به دو سال پیش، قصد داشت نامه‌ها و فکس‌های رد و بدل شده بینِ خودش و روشنک را در آن روزهای سیاه و تلخ و به‌راستی کابوس‌گونه و دشوار‌که سرانجام او را از پای درآورد، در ایران چاپ کند. چون امکانش فراهم نشد، به‌من گفت و برایم فرستاد. انبوهی فکس بود از او و کاوه و روشنک، پُر از جُزئیاتِ خواندنی و در‌عین‌حال اندوهناک. بعد هم خلیل تعدادی دیگر از فکس‌های روشنک را یافت و برایم فرستاد.
من که همه این‌ها را بارها و بارها زیر و رو کرده و با‌دقت خوانده‌ام و مُرتب و تایپ و آماده چاپ کرده‌ام، می‌توانم به‌جُرأت بگویم که نوشته‌هایی است خواندنی‌که روز و روزگارِ تلخِ و دشوار و در واقعِ «اَبسوردِ» ما مردمانِ ایران را در‌این زمانه، به‌خوبی و روشنی تصویر کرده و نشان می‌دهند. همچنان‌که در‌کنارِ فیلم و سینمای داستانی، فیلم و سینمای مُستند هم داریم، در انواع گوناگونِ آن، شاید بی‌مورد نباشد اگر این‌گونه نوشته‌ها را «ادبیاتِ مُستند» بخوانیم. و این البته سَوای ارزشِ تاریخی، سیاسی و اجتماعی آن‌ها‌ست و این‌که همواره بهترین مَواد و اسنادِ باارزش و قابلِ‌استفاده برای داستان‌نویسان و فیلمنامه نویسان و هنرمندان تئاتر و سینما بوده و هستند.
باری، در این مدت، فکرِ گردآوری و چاپِ یادنامه‌ای‌که این نوشته‌ها را هم شامل شود، به ذهن‌مان رسید و کار انجام شد تا بدین‌جا رسید که می‌بینید.
همچنان‌که ملاحظه می‌شود، تنها گُزیده کوتاهی از این فکس‌ها در بخشِ پایانی این کتاب آمده است؛ با وعده آن‌که زمانِ مناسب فرا‌رسد تا نه فقط این‌فکس‌ها، که هرآن‌چه نامه از روشنک و نزدیکانش هست، چاپ شود.
روشنک با دوستانی چند مکاتبه داشت. در این مجموعه، تعدادی از نامه‌های او به دوستش نسرین بصیری را می‌خوانید. امیدواریم در آینده بتوانیم، به‌یاری دوستان، تا‌جایی‌که ممکن است، نامه‌های او را گردآوری کنیم. همین‌جا، فرصت را غنیمت می‌شُمارم و از همه دوستان و آشنایانِ روشنک درخواست می‌کنم‌که اگر نامه‌ای، یادداشتی، نوشته‌ای از او در اختیار دارند، کُپی آن را برای‌مان بفرستند.
شاید لازم به‌توضیح نباشد که چند نقطه [....] در‌میانِ نامه‌ها و مطالبِ این کتاب، نشانه آن است که واژه، جمله یا عبارتی، به‌دلیلِ خصوصی بودن، حذف شده است. همچنین ترتیبِ آمدنِ مطالب براساسِ تاریخِ گفته یا نوشته یا چاپِ شدنِ آن‌ها بوده است؛ همان‌طور که ترتیبِ آمدنِ نامِ اشخاص، پُشتِ جلد و در صفحه آغازِ کتاب، برپایه حروفِ الفبای نامِ خانوادگی است.
×
با روشنک هنگامِ ویرایشِ کتابِ جبّاریتِ مانس اشپربر آشنا شدم؛ اوایلِ دهه شصت. سیما‌کوبان مسولِ نشرِ دماوند که قرار بود آن را منتشر کند، از من خواست که ترجمه را ویرایش کنم. اشپربر را با رُمانِ قطره اشکی در اقیانوس می‌شناختم که روشنک داریوش ترجمه کرده بود و نشرِ نو درآورده بود. با‌این‌همه، خواستم اول اجازه بدهد متن را ببینم. دست‌نویسِ ترجمه را یک‌شبه خواندم و وقتی دیدم کتابِ بسیار خوبی است، کار را پذیرفتم. مترجم که عازمِ سفر بود، متنِ آلمانی را هم به من داد و شماره تلفنِ خانم داریوش را که اگر به مشکلی برخوردم، از ایشان بپرسم.
می‌دانستم که دخترِ پرویز داریوش است؛ مترجمِ نام‌آوری‌که با ترجمه‌هایِ او در نوجوانی، جک لندن و اشتین‌بک و هرمان ملویل و جیمز جویس و به‌خصوص همینگوی را خوانده و شناخته بودم و نیز نقد و بررسیِ باارزشش را درباره صادق هدایت و آثارش. از دوستانِ مُشترک شنیده بودم که در آلمان درس خوانده و از فعالانِ کنفدراسیون بوده و در انقلاب برگشته ایران، اما موقعیتی برایِ آشنایی پیش نیامده بود.
آن سال‌ها، ما که پامان را از ایران بیرون نگذاشته بودیم، با دوستان و رفقایِ برگشته از فرنگ گاهی دچارِ مشکل می‌شدیم. اصطلاحِ «خارج از کشوری» بارِ مُثبتی نداشت و من‌که یکی دوباری سخت گزیده شده بودم (که حکایت‌شان البته مفصل است)، احتیاط می‌کردم. این بود که با تردید و حتی بدگمانی، به دیدارِ خانمِ روشنک داریوش رفتم. در یکی از کوچه‌هایِ خیابانِ مصدق، حول‌وحوشِ پارکِ‌ساعی می‌نشست. [دوستش کُرنلیا، در گفتاری‌که در همین کتاب آمده، وصفِ دقیق و گویا و زیبایی از این محله و آپارتمان داده است.]
دقایقِ نخستینِ همان دیدارِ اول، در آن فضایِ دوستانه و صمیمانه و مهمان‌نوازانه، کافی بود تا دریابم پیشداوری‌ام چقدر نادرست بوده است. وقتی آن شب از‌هم خداحافظی کردیم و قرارِ کار را گذاشتیم، انگار نه چند ساعت که سال‌ها بود همدیگر را می‌شناختیم.
ویرایش و حروفچینی و غلط‌گیریِ نمونه‌هایِ چاپیِ جبّاریت یک‌ماهی طول کشید و در این مدت، چند‌بار به دیدنِ روشنک رفتم تا اِشکال‌ها را برطرف کنم. او متنِ آلمانی را با‌دقت و وسواسِ بسیار می‌خواند و واژه به واژه ترجمه می‌کرد و توضیح می‌داد. احساسِ مسولیتش در کار، شگفت‌انگیز بود. همزمان با کار، میوه‌هایِ نوبر بود و انواعِ تنقلات وغذاهایِ‌ خوشمزه دستپُختِ خودش و البته نوشیدنی با یخِ فراوان و صحبت درباره مانس اشپربر که روشنک او را می‌شناخت و با‌هم مکاتبه داشتند و قصد داشت کارهایِ دیگرش را هم ترجمه کند. و گمانم همان وقت‌ها بود که از چند گفت‌و‌گویِ رادیویی با اشپربر گفت و پرسید آیا حاضرم آن‌ها را ویرایش کنم؟ نوشته اشپربر و کار با روشنک آن‌قدر جذّاب و آموزنده بود که بلافاصله پاسخِ مُثبت دادم. و این همزمان بود با راه افتادنِ انتشاراتِ روشنگر و «چرخ‌دنده» سارتر هم درآمده بود و نُسخه‌ای به من داده بود‌که خوانده بودم و گفته بودم فارسی‌اش اشکال دارد. و روشنک، برخلافِ بسیاری‌که دیده‌ام تا به ایراد و اشکالِ کارشان اشاره می‌کنی، به تریجِ قباشان برمی‌خورَد، اصلاً دلگیر نشد و گفت خودش هم می‌داند‌که فارسی‌اش ضعیف است. گفته بود که از کودکی فرستاده‌اندش آلمان و من حیرت می‌کردم همان مقدار فارسی را هم چگونه می‌داند. و می‌دیدم که چه شوقی دارد برایِ درست و کامل یاد گرفتنِ زبانِ مادری‌اش. و می‌خواند، خوب هم می‌خواند، متنِ کُهن و معاصر، و از پرسیدن هیچ ابایی نداشت. و کار را آغاز کرد.
ضبطِ‌صوتی داشت و میکروفونی و کتاب را دست می‌گرفت و ترجمه می‌کرد؛ می‌گفت و ضبط می‌کرد. بعد سرِ فُرصت می‌نشست نوار را پیاده می‌کرد. حُسنِ ضبطِ‌صوتش این بود‌که پدالی داشت که با پا می‌شد هرجا که می‌خواستی نگهش‌داری و با دورِ کُند هم پخش می‌شد. و من‌که خودم هم گاهی کارهایی را از رویِ نوار پیاده می‌کردم، می‌دانستم که دستگاهِ او چقدر کار را راحت کرده؛ چون هر دو دست برای نوشتن آزاد بود. دست‌نویس‌هایش را بخش به بخش به من می‌رساند و من ویرایش می‌کردم و همه متن را بازمی‌نوشتم و بعد با‌هم می‌نشستیم واژه به واژه و جمله به جمله می‌خواندیم و او باز مُقابله می‌کرد و می‌گفتیم و می‌شنیدیم و گاهی حتی کار به بحث و جَدَل و مُرافعه هم می‌کشید، اما هرچه بود دوستانه بود و روشنک دائم می‌پرسید و دلیل می‌خواست و می‌گفت: می‌خواهم یاد بگیرم.
در‌طولِ کار، یکی دو بار هم مرا دعوا کرد به‌خاطرِ بدقولی. آن زمان تصور می‌کردم زیادی سخت می‌گیرد و آلمانی‌بازی در‌می‌آوَرَد. می‌گفت: «یا قول نده، یا وقتی قول میدی، سرِ وقت عمل کن!» و من‌که خودم را خوش‌قول می‌دانستم (البته در‌مقایسه با دیگر دوستان) و احساسِ مسولیت هم می‌کردم، می‌زدم به شوخی؛ که کُفرش در‌می‌آمد و آن‌قدر می‌گفت و می‌گفت که سرت گیج می‌رفت و ناچار تسلیم می‌شدی.
به‌معنایِ واقعیِ کلمه دقیق بود و خوش‌قول و مُنظم و مُنضبط.
کار تمام شد؛ همان‌که بعد، با‌عنوانِ «یک زندگیِ سیاسی، هفت گفت‌و‌گو و سه مقاله» در‌سریِ اولیه کتاب‌هایِ انتشاراتِ روشنگر درآمد.
[حکایتِ این انتشارات را خواننده این مجموعه از قولِ خودِ روشنک (به‌خصوص در نامه‌هایش به نسرین بصیری) و چند جایِ دیگر خواهد خواند.]
من‌که آن زمان در سرمایه‌گذاری نتوانسته بودم نقشی داشته باشم، قرار شد دستمزدِ ویرایش را (پنج در صدِ قیمتِ پُشتِ جلد برایِ همه چاپ‌ها) بگذارم برای ادامه کارِ انتشارات؛ همان‌کاری‌که خودِ روشنک و دیگر دوستان می‌کردند.
یادم نیست من بودم یا او که فکر کردیم بد نیست دیگر دوستان هم متنِ نهایی و آماده حروفچینی را بخوانند و اگر پیشنهاد و نظری اصلاحی دارند بدهند. یکی دو نفر از‌جمله خلیل خواندند و چند موردی را تذکر دادند که هرکدام را درست تشخیص دادیم اصلاح کردیم. از بَس این کتاب را دوست داشتم خواسته بودم که در تصحیحِ نمونه‌های حروفچینی هم همکاری کنم. وقتی گفتم چرا کتاب را برایِ حروفچینی نمی‌فرستی؟ گفت منتظرم دوستِ دیگری هم که متن را بُرده، بخواند و نظرش را بگوید.
و این دوست خانمی بودند که الان هر‌کار می‌کنم، اسم‌شان یادم نمی‌آید. یک روز روشنک تلفن کرد که: «عصری پاشو بیا.» از لحنش معلوم بود که عصبانی است. حالا دیگر با خُلقیاتش آشنا بودم. داشت دستور می‌داد و دستورهایش را همیشه طوری ادا می‌کرد که نمی‌شد نه بگویی.
گفتم: «خیر باشد؟»
گفت: «فلانی هم هست.»
و فلانی همان خانم بود. احساس کردم جنجالی در راه است. عصر رفتم.
روشنک در را که باز کرد، فهمیدم اشتباه نکرده‌ام. بله، بدجوری خشمگین بود. جوابِ سلامم را، سری تکان داد و تَق و تَقِ دَمپایی‌ها... و رفت طرفِ آشپزخانه و تا من بروم تو و با خانمِ فلان که با سِگرمه‌هایِ دَر‌هم گوشه یکی از مُبل‌ها کِز کرده بود سلام و علیک کنم و بنشینم، روشنک با لیوان و ظرفِ پُر از یخ برگشت و آن‌ها را گذاشت رویِ میز و نشست رویِ مُبل و به‌عادتِ همیشه، پا رویِ پا انداخت، جُرعه‌ای نوشید، سیگارش را آتش زد و آن‌گاه رو به آن خانم، با لحنِ تُند و تلخی گفت: «اینم خودش... بگو بهش!»
من هاج و واج مانده بودم. نگاهم بینِ روشنکِ خشمگین و خانمِ دلخور می‌گشت و می‌کوشیدم دریابَم قضیه از چه قرار است.
«یالا دیگه... بگو بهش! جلوِ خودش بگو.»
خانم گفت: «یعنی چه؟ من با تو حرف زدم. با ایشون چیکار دارم؟»
کم‌کم دستگیرم شد. فهمیدم خانم متن را خوانده‌اند و از‌جهاتِ ادیبانه و به‌ویژه به‌اصطلاح عدمِ سلاستِ برخی جملات، ایرادات و اشکالاتی گرفته‌اند و در بدگویی از ویراستار که من بوده باشم، طبقِ معمول و بنا‌به اخلاقِ رایجِ برخی روشنفکرانِ هموطن، راهِ افراط پیموده و در‌ضمن برایِ مترجم هم بدجوری بالایِ منبر رفته و حالا‌که فرصتی گیر آورده‌اند، حسابی زده‌اند تویِ سرِ مال. و اکنون، چیزی را که اصلاً تصورش را هم نمی‌کرده‌اند، پیش آمده: روشنکِ صَریح‌که نه اهلِ تزویر و ریا و نان قرض دادنِ بود و نه به پچ‌پچ‌هایِ غیبت‌گونه مرسوم آلوده، دزد و بُز را حاضر کرده بود.
بالاخره هر‌طور بود پا در‌میانی‌کردم و خواستم تا اشکالات مطرح شود. خانم چند موردی را، البته با اکراه و بسیار مُلایم، بیان داشتند و من پاسخ و توضیحِ لازم را دادم و مودبانه اشاره کردم که این آموزه‌هایِ دانشکده ادبیاتی را البته که بلدیم، اما بیش‌ترِ این کتاب گفت‌و‌گو بوده و ما هم تلاش کرده‌ایم ترجمه دقیق باشد و در‌ضمن، لحن و بیان و زبانِ اصلی در فارسی هم، تا حدِ ممکن، حفظ و منتقل شود.
وقتی سرانجام ایشان پذیرفتند که کارِ ما منطقی و درست بوده، همچنان با‌دلخوری گفتند‌که: «اصلاً به‌من چه مربوط... کارِ خودتونه...»
من‌که تصور کرده بودم قضایا به‌خیر و خوشی خاتمه یافته، آمدم به‌شوخی بگویم: «پس حالا صلوات بفرستیم... بر شیطان رَجیم لعنت که...»
روشنک برگشت طرفم و دستور داد: «تو کاری نداشته باش!»
چشم‌تان روزِ بد نبیند! خانم را چنان شُست و گذاشت کنار که طفلک یک مَن آمده بود، صد مَن پا‌شد رفت.
من دیگر آن خانم را ندیدم.
روشنک واقع‌بین بود. زبانِ آلمانی را خوب می‌دانست. خودش هم می‌گفت. فارسی‌اش ابتدا ضعیف بود. به این ضعف اذعان داشت. تظاهر نمی‌کرد. از پرسیدن وحشت نداشت. حسابی می‌خواند و می‌نوشت و کار می‌کرد. همان شب گفت: «من‌که ادعایی ندارم. به همه هم می‌گم. می‌خوام یاد بگیرم. اون‌وقت اینا [به دستش حرکتی داد که غیر از جایِ خالی آن خانم، به خیلی جاها و کسان اشاره داشت] برام اَدا درمیارن.»
همین صراحتِ روشنک بود که خیلی‌ها را آزرده بود.
انتشاراتِ روشنگر چند کتاب منتشر کرده بود که مجبور شدند مُجوز بگیرند. فکر و ایده این انتشارات، نوعِ کارها، قطع و رنگ و شکلِ کتاب‌ها و حتی نامِ آن ابتکارِ خودِ روشنک بود. (اسمِ دارالترجمه‌اش را هم گذاشته بود «روشنگر» و من‌که تصور می‌کردم این را از نامِ خودش گرفته که واقعاً هم «روشن» بود و قصدِ «روشنگری» هم داشت، گاهی با او شوخی می‌کردم و می‌خندیدیم). یکی باید می‌رفت به وزارتخانه مربوطه و فُرم پُر می‌کرد و مشخصات و سابقه می‌داد و از این حرف‌ها...
طبیعی بود که روشنک نمی‌توانست. (آن زمان، فقط روشنک و خلیل بودند که می‌دانستند چرا خلیل هم نمی‌تواند برود جلو). گویا قرعه فال به‌نامِ یکی از دوستانِ همکار می‌افتد (شاید هم خودِ ایشان داوطلب می‌شوند. من اطلاعِ دقیق ندارم): خانم شهلا لاهیجی. و باز‌هم گویا هنگامِ ثبتِ نامِ انتشاراتی، به‌دلیلِ همنامی با یکی از شرکت‌هایی‌که قبلاً این اسم را برگزیده بوده، ناچار می‌شوند الف و نونی هم بر آن بیفزایند و می‌شود: انتشاراتِ روشنگران.
و این «روشنگران» مدتی به‌خوبی و خوشی به‌کارش ادامه داد و کتاب‌هایی هم منتشر کرد و همه خوشحال بودند و دوستانی هم تشویق شدند که کار کنند و بیش از همه، خودِ روشنک بود که از شادی در پوست نمی‌گُنجید چون می‌دید‌که به‌رَغمِ همه دشواری‌ها، آرزویش برآورده شده است. تا این‌که ناگهان آن خانم تصمیم گرفتند بروند سراغِ انتشارِ کتاب‌هایی از انواعِ دیگر و دو سه کتابی را هم پیشنهاد کردند. گویا استدلال‌شان چنین بود که این‌جور کتاب‌ها فروش نمی‌رود و انتشاراتی دخل و خرج نخواهد کرد و این‌که به‌هر‌حال انتشاراتی به نامِ ایشان ثبت شده و ایشان‌اند که باید پاسخ‌گو باشند و از این حرف‌ها.... که البته حرف‌شان پُر بیجا هم نبود. فقط ایرادش این بود که انگار قرار و مدارها را فراموش کرده بودند.
من اگرچه پیش از آن حدس‌هایی زده بودم، اما باز‌هم باورم نمی‌شد. به روشنک گفتم: «بگویید ما سَهمِ شما را می‌خریم. بگذارید این انتشاراتی با همین نام و برنامه و هدف‌ها بماند، شما بروید برایِ خودتان یک انتشاراتیِ جدید راه بیندازید.»
هیچ حرفی نزد. سکوت... پس از‌آن هم، با‌آن‌که می‌دانستم چه رنجی کشیده و چقدر از‌این حرکت دلِ مهربانش شکسته، هیچ‌گاه ندیدم که یک کلمه گِله یا شکایت کند.
تا آن‌زمان، من حدودِ ده کتاب ترجمه کرده بودم و حدودِ صد کتاب ویرایش؛ در زمینه‌هایِ مختلف؛ اما فقط اسمم را رویِ چند‌تایی از آن کتاب‌ها گذاشته بودم؛ کتاب‌هایی‌که دوست‌شان داشتم. و «یک زندگی سیاسی...» ترجمه روشنک یکی از آن‌ها بود و نامِ من‌هم در صفحه مشخصاتِ کتاب، به‌عنوانِ ویراستار، در چاپِ اول (بهارِ ۱۳۶۵) آمده است.
وقتی آن خانم صاحب‌اختیارِ انتشاراتِ روشنگران شدند، روزی تلفن کردند به من و اطلاع دادند که چون تمامِ حق و حقوقِ همه شُرکایِ انتشارات را خریداری کرده‌اند، دستمزدِ ویراشِ مرا هم می‌خواهند بپردازند: یک فقره چک به‌مبلغِ پنج هزار تومان! از ایشان تشکر کردم و تذکر دادم که این البته حقِ من برای چاپِ اول است و حتماً ایشان خودشان درست مُحاسبه کرده‌اند. گفتند: «ما [ایشان پس از تصاحبِ انتشاراتی، ناگهان یک‌تنه «ما» شده بودند!] حقِ ویرایش را یک‌بار بیش‌تر نمی‌پردازیم و در‌ضمن، در چاپ‌هایِ بعدی هم نامِ ویراستار را نمی‌نویسیم.»
چه می‌توانستم بگویم یا بکنم؟ گردنم از مو باریک‌تر بود. در‌ضمن، من که فقط با ایشان یکی دو بار بیش‌تر سلام و علیک نکرده بودم. ایشان با دوستانِ قدیمی و شُرکایِ سابق چه‌ها نکرده بودند که با من نکنند؟ با‌خودم گفتم: اشکالی ندارد. این چند‌هزار تومن‌ها به‌جایی برنمی‌خورَد. من با دریافت نکردنِ آن‌ها مطمئناً از گرسنگی نخواهم مُرد، اما ممکن است انتشاراتی ایشان بهتر بچرخد. ضمنِ این‌که نیامدنِ نامِ من در صفحه مشخصاتِ کتاب، از من چیزی نخواهد کاست، اما حتماً تا سال‌هایِ سال، خوانندگانِ این کتاب از خود خواهند پرسید که چرا در چاپِ اول، اسمِ این بابا بوده و در چاپ‌هایِ بعدی حذف شده؟ کتاب که البته همان کتاب است...
و به این مورد هم مثلِ همه مواردی‌که به این تجربه تلخِ روشنک مربوط می‌شد، تا بود، هیچ‌گاه اشاره‌ای نکردم.

اما اشکالِ چنین کارهایی در این‌جا‌ست که ناراستی و تزویر و ریا و دروغ انگار همیشه بر صداقت و صراحت و راستی غلبه می‌کند و ما هم با سکوت‌مان به چنین غلبه‌هایی یاری می‌رسانیم.
حالا که بیست و چند سال از تأسیسِ انتشاراتِ روشنک و سه سال از درگذشتِ این دوستِ صادق و صریح می‌گذرد، مشاهده حرکاتِ ناپسندِ خانمِ تصاحب‌کننده در رسانه‌هایِ گروهیِ داخل و خارج و برخی گزارش‌هایِ مُستندِ فرنگی‌ها و ادعاهایِ نادرستِ ایشان از‌جمله تکرارِ مُکرراتِ این دروغِ شاخدار که ایشان نخستینِ زنِ ناشر در سرزمینِ باستانیِ ایران می‌باشند! یعنی نادیده انگاشتنِ وجود و حضور و زحمت‌هایِ همجنسانِ دیگرِشان مانندِ خانمِ خلعتبری (نشرِ شباویز)، خانمِ سیما کوبان (نشرِ دماوند و نیز ناشرِ چندین شماره جُنگ‌های بوستان و چراغ)، خانمِ اتحادیه (نشرِ تاریخ) و خانمِ گُلی امامی همسر و همکارِ کریم امامی (نشرِ زمینه) و دیگران و دیگرانی که من اکنون نامشان را به یاد نمی‌توانم بیاورم و نیز ادعاها و اظهاراتِ بی‌پایه دیگر موجب می‌شود‌که گاهی در ذهنم با روشنک حرف بزنم: «خوش به‌حالت که نیستی و این چیزها را نمی‌بینی!» و با خود فکر کنم که: «آیا این زنان و دخترانِ جوان که برایِ فقط خانمِ تصاحب‌کننده در وطن مراسمِ بزرگداشت برپا می‌کنند و افتخار بر افتخاراتِ ایشان می‌افزایند، آیا از این حقایق خبر دارند؟» و به‌خود پاسخ می‌دهم: «از‌کجا باید خبر داشته باشند؟ بیش‌ترِ این طفلک‌ها، آن روزگار که روشنک و دوستانش با آن‌همه شوق و شور و دلبستگی کار می‌کردند و خونِ دل می‌خوردند، یا هنوز به این دنیایِ دون پا نگذاشته بودند، یا اگر هم به دنیا آمده بودند، بچه‌هایی شیرخواره بودند.» و باز از‌خود می‌پرسم: «یعنی در آن خراب‌آباد، از آن دوستان و یارانِ مطلعِ آن زمان هیچ‌کس نیست که به این‌ها حقیقت را بگوید؟ و حالا هم که من به‌بهانه یادی از دوستم روشنک، در آغازِ این یادنامه، دارم این‌ها را می‌نویسم، این‌کارِ من آیا نوعی تُفِ سربالا نیست؟»
کاش روشنک زنده بود تا این نوشته را پیش از چاپ می‌دادم بخواند و نظرش را می‌پرسیدم. البته تقریباً اطمینان دارم که سکوت و تحملِ دروغ و تزویر و ریا را هرگز توصیه نمی‌کرد.
×
نکته دیگری به‌نظرم نمی‌رسد جُز آن‌که آرزو کنم نوشته‌ها و ترجمه‌های روشنک، البته باز‌هم به‌همتِ خلیل، هر‌چه زودتر مُرتب و مهیّا و چاپ شود.   
سرانجام، تا ترجمه‌ها، نوشته‌ها، آثار و یادِ روشنِ روشنک داریوش هست، او زنده است. همچنان‌که خود باور داشت و نوشت:
«انسان تا زمانی‌که در ذهن و حافظه دیگری زنده است، هرگز نمی‌میرد.»

نوامبرِ 2006 [آذرِ 1385]
گوتنبرگِ سوئد
ناصر زراعتی

این کتاب را می‌توانید از کتابفروشی‌ها و همچنین از ناشرِ آن «خانه هنر و ادبیاتِ گوتنبرگ» بخواهید:

خانه هنر و ادبیاتِ گوتنبرگ
Bokarthus
Plantagegatan 13
413 05 Gotenborg
Sweden

Tel & Fax: 0046 – 31 – 15 22 77
Mobil: 0046 – 0739 – 51 36 07
Email: bokarthus@hotmail.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست