سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

نامه های عاشقان، پاره های جان
۴ـ آبیِ آسمان، نقاشی و شعر و داستان


منیر طه


• به میانگاهِ سینه‌ام می‌روم، کلید را بر می‌دارم.
دلهره ندارم.
کلید را می‌چرخانم.
باغ، توفان زده. غروب، تفته.
پاره های جان اینجاست، یادِ یاران همه جا.
این است دیروز، امروز.
از فردا هم بی خبر نیستم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ٨ فروردين ۱٣٨۶ -  ۲٨ مارس ۲۰۰۷


برای شیوا سلیم خانی ،
به پاس مهربانی و هم زبانی،
در گرفتاری های غربت نشینیم.



به میانگاهِ سینه‌ام می‌روم، کلید را بر می‌دارم.
دلهره ندارم.
کلید را می‌چرخانم.
باغ، توفان زده. غروب، تفته.
پاره های جان اینجاست، یادِ یاران همه جا.
این است دیروز، امروز.
از فردا هم بی خبر نیستم.
ــــــ

تهران، آدینه ۲٣ مهر ۱٣۷٨ ـ ۱۵ اکتبر ۱۹۹۹
منیر عزیزم قربانت گردم. نامه‌ات را خواندم. خوشحالم کردی که نامه نوشتی.
گل به دامانِ چمن می‌آید
لاله افروخته تن می‌آید
در دلِ ابرِ بهاران گویی
یادِ یارانِ کهن می‌آید
چون شود غنچه هم‌آغوشِ نسیم
بویش از بسترِ من می‌آید
چندی پیش آخرین کتابم را برایت فرستادم که حالا باید رسیده باشد. جوابت را دیر نوشتم. دنبال فرصت مناسبی می‌گشتم تا به درستی بتوانم با تو خلوت کنم. برادر زاده‌ام به تهران آمده بود و این فرصت پیش نمی‌آمد. امروز او رفت و من باز تنها شدم.
بغض گلویم را می‌فشارد نمی‌توانم بنویسم. فکرم کار نمی‌کند....... فعلاً این شعر ها ،
باشد که در جای دیگری بنویسم و بنویسم........               
قربانت.... روشن
شبی با بوی گل ها چون بیایی          بیاید از تو بوی آشنایی
نگویم از غم و درد جدایی                نمی‌پرسم چرا رفتی ، کجایی ؟
ــــ
تو را دیگر نمی‌بینم بجایی               مرا دیگر نمی‌خواند صدایی
به گوشِ این در و دیوار خاموش       نمی‌آید صدای آشنایی
ــــ
هرچه گویم تو بر تر از آنی             بر تر از آن هزار چندانی
اندکی کاش مهربان بودی             مهربانی چرا نمی‌دانی ؟!
ــــ
از آن روزی که می‌رفتیم سر مست      صدای پای ما در کوچه ها هست
تو می‌گفتی که :
            « من را دوست داری »
                                              مرا هرگز نخواهی داد از دست
ــــ
دردی که همیشه در سخن بود       درد تو نبود درد من بود
یک بار چرا به خود نگفتی             درد تو ، چگونه درد من بود ؟!
آنجا که دروغ خانه‌ای ساخت          از خلقِ زمانه انجمن بود !
جانی‌که به نامِ خلق می‌سوخت       پروانه‌ی شمع خویشتن بود
از قصه‌ی راه راست بگذر             این قصه ، دروغِ راهزن بود !
تا مهرِ وطن به کینه توزیست         آسوده کسی‌که ، بی وطن بود
هم فرقه و هم مرام و هم کیش      از چشم پیاله ، هم رسن بود
ــــ
درِ باز و درِ بیدار ،
بیزار است از دیوار.
چه بسیارند در هایی که دیوارند
من از درها گریزانم ،
من از دیوار ها بیزار
چه بیزارم ، چه بیزار ،
از در و دیوار
ــــ
اسیرِ خلق جهان را که گفت :
               « آزاد است ! »
کجاست آنکه ، در انبوهِ مردمان شاد است ؟!
ستاره ایست زمین هم به آسمان بلند         خطاست اینکه بگویی به پستی افتادست
پیاله دید که این جامِ واژگون خالیست
به خنده گفت که :
       « بنیاد قصه بر باد است ! »
چنان زمانه بیاراست خود به چندین روی    که هرچه روی زمین دیده ام به فریاد است
از آن به داد و دهش وعده داده اند تو را      که در نهاد جهان هر چه هست بیداد است
فریب وعده‌ی فردا چه می‌خوری دیگر       که وعده های فریبنده سست بنیاد است
ــــ
از آن شبی که تو را دیده ام چنان مستم          که در زمینم و گویی در آسمان هستم
شبی‌که چشمه‌ی مهتاب چشم مست تو بود       شبی که تا نفسی داشت با تو بنشستم
مرا نگاه تو آن شب ستاره باران کرد                نشان مهر تو دیدم به ماه پیوستم
گرفت دست مرا ، چون پیاله چشم تو دید          بیا که چشم تو گیرد پیاله از دستم
به جستجوی تو بودم همیشه تا بودم               در آرزوی تو هستم ، همیشه تا هستم
ندیدمت که بگویم شب و شرابی تو                نیامدی که بدانی که از تو سر مستم
خیال روی تو را با شراب و شیرینی                به خانه بردم و در را به روی خود بستم
مرا نگاهِ تو دیوانه می‌کند روزی                     مرا ببین که تو را دیدم و ندانستم
××××
آمده بودم نقاشی‌هایت را تماشاکنم. شاید هم آمده بودم خودت را تماشا کنم. تماشا‌کنم‌ لهیبی را که زیر پوستت زندانی شده ‌بود. سرخیش ازگونه ها ، گرمیش از سرانگشتانت بیرون می‌زد.
آمده بودم حرفی بزنی. کاغذ های ریخته پاشیده را پس و پیش کنی ، بگویی: ببین‌این تویی. دیشب تو را کشیده‌ام ، تو را که در چشم هایم قاب کرده‌ام و همیشه تماشایت می‌کنم.
با پیراهنِ آبیم آمده بودم. تنها آبی پیراهنی که داشته‌ام. چیزی نوشته بودی. گفتی ببر بخوان. خواندمش. جزوه فلسفه بود ترسناک هم بود. (۱)
نمی‌دانم براستی آمده بودم یا می‌خواستم آمده باشم.
آنجا که تو ، نقاشی ها ، شعر ها ، داستان ها و لهیبِ زیر پوستت زندگی می‌کردید ، دو پلّه از هم‌کف پایین تر بود. همانجا سرِ آن دو پلّه ایستاده بودم.
نامه‌ات رسیده‌است. کتابت را خوانده‌ام. آبیِ آسمان همچنان موج می‌زند.
خیلی گذشته است ، خیلی ، ولی ما همانجا ایستاده‌ایم. من با تنها آبی پیراهنم سرِ آن دو پلّه ، تو با آنهمه آسمان در میان نقاشی ها ، شعر ها و داستان هایت.
با محبت هایم ، منیر ـ ونکوور ، ژانویه ۲۰۰۰
(۱) ـ« نمی‌دانم چقدر از شب گذشته بخاری نفس های عمیق خسته‌ای می‌کشد و با ناله مداوم و کوتاهی می‌سوزد. شعله های آتش از دم و دودِ هم خفگی گرفته از سر و دوشِ هم بالا می‌روند. یک شعاع قرمز رنگ تا کمر دیوار کشیده شده درتاریکی وحشت زای اتاق می‌لرزد.
کتابها به ‌انتظار دیدارآشنایی بپا ایستاده و به دوش هم تکیه داده در سکوت بهت‌افزایی ‌فرو رفته‌اند. زمینه کم‌کم برای استیلای یک خاموشی جاودانه آماده می‌شود. شب با همه سرشت خود مرا فرا گرفته. دهانم خشک است بند از بندم گسسته نمی‌دانم چه می‌نویسم زمان از ضعفِ پیری و فرسودگی راه ابدیت را با بیحالی و درماندگی می ‌سپارد. دوایر متحدالمرکزی (هم مرکزی) از قطر یک گردو تا شعاع چند صد متر به سرعت برق در سرم می‌چرخد. بقدری در مغزم احساس وسعت می‌کنم که مجال اسب تازی می‌یابم.
سوار تازه ‌کاری ناشیانه تا آستانه چشمم می‌تازد آنقدر پیش می‌آید که سینه اسب چشمم را سیاه می‌کند بیم آن می‌رود که جعبه استخوانی سرم باز شود و اجزاء توده خاکستری رنگی که مدفن آرزوهای ناکام است از هم بپاشد. به عنوان اعتراض ناله ممتد و دردناکی سر کرده برای اطمینان خاطر سرم را در میان دو دست می‌فشارم ، در بسترم فرو می‌روم خود را جا بجا می‌کنم روی پلکهایم فشار می‌آورم و چشمهایم را می‌بندم.
صدای آهسته‌ای سکوت را شکست متعاقب آن در اتاق باز شد برق دو نقطه درخشان ، تاریکی را شکافت. دلم فرو ریخت از جا جستم هر دو نقظه روشن خاموش شد در را باز کردم دیدم یک گربه سیاه به روی دو پا نشسته مرا نگاه می‌کند. در را بستم و چراغ را افروختم شعله سرافکنده چراغ به اطراف خود نور ماتم پاشید...... یک سگ ولگرد پارس
کرد کلاغ آواره‌ای پاسخش داد خسته شدم دیوان خواجه را به نیت فال گرفتم و گشودم
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن/ منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن... وفا کنیم و ملامت‌کشیم و خوش باشیم/ که درطریقت ما کافریست رنجیدن.
تکاپوی امید های خسته دلهای آرزومند را می‌فریبد مغز های متفکر با تلاش دائم خود می‌خواهند معبر حیات را روشن کنند اما در میان ظلمت جاودانی حیات همه چیز محکوم به نابودی و فناست.
دست هایم را نیم مشت در امتداد دو پهلو بالا کشیده به روی سینه کوفتم احساس تنهائی کردم قلبم تاریک شد گفتم دنیا را به مردم دنیا بگذارم و بگریزم. از این تنگنا فرار کنم تا خودم و جمله کائنات را فراموش‌کنم شاید بتوانم نفس راحتی بکشم. به نفس نفس افتادم سرم گیج رفت چه خوب بود پنهان از خودم می‌توانستم خود را گم کنم. بروم ، و در گوشه‌ای نیست شوم نمی‌خواهم با ادامه زندگی جنون دیگران را تکمیل کنم. عرصه حیات خیمه شب بازی‌است. یک سرنوشت تلخ و باور نکردنی یک مشت عروسک گستاخ و بی‌اراده را به آهنگ شوم ساز یک لوطی جلمبر احمق به جست و خیز وا داشته‌است.
یک میل ناشی و دیوانه مثل چکش فیلبان به مغزم کوفت پیشانیم داغ شد. اندیشه کردم که را دوست دارم و از چه راضی می‌شوم دیدم هیچکس را به اندازه مادرم دوست نداشته‌ام و هیچ چیز بقدر دیدار یک دوست واقعی قلب آشفته‌ام را قانع نکرده ‌است با علم و هنر سرم را گرم می‌کنم عقلم را گول می‌زنم رشته امید می‌تنم ، دلم را به آینده خوش می‌کنم وگرنه هر احمقی می‌داند که آینده همان گذشته‌ است. گذشته مدفن آرزوهاست‌که آینده درکنار آن ما را تسلیت و دلداری می‌دهد. علم نشخوار مغز های بی تعادل است. هنر مثل سایر بازیچه ها رنگین و دلفریب است با اینکه چشم ها را خیره می‌کند ، بند تعلق از پای ‌کسی بر نمی‌دارد. این پرستار کبر و نخوت آلت دست هوس های کور انسانیست و تنها بکار وقت کشی می‌خورد.
نشستم و دست به روی دست نهادم « دانوب آبی» والس پر عظمت اشتراوس مثل ناقوس درگوشم صدا کرد به همراه آن میل مرده‌ای در دلم زنده شد یک خیال وسوسه انگیز جانم را ریش کرد کم‌کم هوا سنگین شد چشمم را سیاهی گرفت همه چیز محو و تیره و موذی شد ذرات وجودم مثل یک ارکستر منظم به اتفاق ، این آهنگ را تکرار کرد برق نگاهم از پی گمشده‌ای دوید اعصابم کرخت و بی حرکت شد. به جان آمده‌ام........ خروس ها می‌خوانند.
راست بگویم دیوانه‌ام کرده‌ای. تو هنرمندی و حساس ، روح آشفته و دل دیوانه داری
   اما نمی‌دانی دلهای دیگر را به بازی نمی‌توان‌گرفت. کبکی ، خوش می‌خوانی اما سر به زیر برف داری‌ می‌پنداری هرچه هست از تو خارج نیست. دریائی اما یک پا بیشتر عمق نداری. بهتر بگویم آئینه‌ای تا چیزی را به چشم نبینی نمی‌توانی منعکس کنی. برای من چه تفاوت می‌کند که دوستم بدانی یا دشمنم بخوانی. وارسته‌ای هستم که بند تعلق گسسته ، از مهر و وفا زاده‌ام و بخاطر جانبازی زندگی می‌کنم « سر که نه در پای عزیزان بود / بار گرانیست کشیدن به دوش ».
روشن می‌بینم تو هم روزی از دشنام هائی که به من داده‌ای پشیمان خواهی شد. شبی نخفتی و از چشم من دانستی زبان به شکوه گشودی و گناهکارم خواندی اما نگفتی تا سحرگاه دیده من هم با تو بیدار بوده‌است اگر خفته‌ام « روشن » (۲) را که نوشته ؟
تو به خاطر دل سوخته‌ات می‌سوزی اما من برای همه دل های سوخته اشک می‌ریزم. تو شاعری یا من ؟ می‌دانم روح پاکت عاری از پیرایه‌است. گلی ، بلبلی ، پروانه‌ای ، می‌بالی ، می‌نالی ، ‌می‌سوزی ، می‌گدازی و می‌سازی. دلت را آزرده‌ام حق داشته‌ای نفرینم‌کنی. راستی را بخواهی به گردن من هم تقصیری نیست. سوالی کردم ، می‌خواستی جوابم را نگوئی. مجبورت نکردم. هرچه گفتی به اختیار گفتی. از پاکدلی دفتر دلت را در برابرم گشودی به قول خودت آنچه را نباید بگوئی با من در میان نهادی گفتی و از آن پس پنداشتی به گوش بوق و سُرنا گفته ای از گفته پشیمان شدی و حسرت خوردی که چرا گفتم. اینطور نیست ؟ نامرد مردمی که صفای باطنت را بهم زدند و زبانت را به شکایت دراز کردند. مرا ببخش که بدینگونه با تو سخن می‌گویم. مهر و وفای تو برایم تازگی داشت. هنرهای گوناگونِ تو دریچه های بسیاری از دل و روحم به رویت گشود. گناه من اینست‌که آزادگان آزرده را دوست دارم و بجان می‌پرستم هیچ کاری از آزردن دلها آسان تر نیست. دلم را آزرده‌ای اما بدیت را نمی‌خواهم. دلم وسوسه ام می‌کند تا به اندک کنایه‌ای دریای خاطرت را توفانی کنم. می‌گویم او کرد اما من نمی‌کنم.
اگر بدانم وجود ناچیزم بر دلی گران می‌آید، شک نیست خودم را از میان بر می‌دارم تا خاطری از من پریشان نباشد. تو هم آنچه در باره‌ام اندیشیده‌ای یا گفته و نوشته‌ای حق داشته‌ای سزاوارم. شایستگیت را اگر من نشناسم که می‌شناسد ؟ همه را به دوستی و هنرمندیت می‌بخشم.
خاطرت شاد ، تهران ۱٣٣۲
   
(۲)ـ دوستم، عزیزم،..... ، روشن
از ترانه شورانگیزت گلزار خاطرم را شکفته‌ای در شگفتم از اینکه انسانی و خوی حیوانی
نداری............چگویم که چیستی ؟! « متحیرم چگویم به کدام حسن خوانم که تو اشتباه داری» در وهم نمی‌گنجی که به وصف درآئی...................
.................. پروانه‌ای‌که پروای آتش نداری ، آتشی که در بستر خاکستر پنهانی............................................
   با اینهمه خوبی‌که تو را ارزانیست شک نیست بدیهای مرا می بخشی..................
تهران ۱٣٣۲   
××××
وقتی «روشن» را به من دادی همه جا تاریک بود. نور و روشنائی سر انگشتانت هم پیدا نبود.   
تاریکی یعنی مردن. من هم مرده بودم ولی نفس هایم خاکستر گور و بستر مار و مور را به آتش می‌کشید.
« روشن» برگردانِ من است. برگردانی روشن. آنهمه نور و بلور که از ابعاد آن برگ کوچک می‌تراوید ، دور از خشم و خروش و تاریکی های جزوه فلسفه‌ات بود. دور از حضور نحس‌گربه سیاه بود.
   مرا در تاریک روشنِ ذهن خود قلم می‌زنی ، آنطور که خودت می‌خواهی. چهره‌ام نا آشناست. تصویر من ، من نیست. روشنائی مرا ندارد زیرا که چراغ چشم هایت خاموش است. به حقِ مهری که از من در دل داشتی و شاید هنوز هم داری ، « روشن» را به کارگاهت ببر چشم هایش را روشن تر و نگاهش را مهربان تر بکش عین خودش بکش.
دلت توفانی ، سرت پریشان. از دست رفته‌ای و پشت سر هم سیگار می‌کشی. اینهمه را به‌حساب من مگذار « روشن» را برای من بخوان نه برای اینکه به خاطر من نوشته‌ای ، برای اینکه جوش و خروش صدایت و نوشته هایت را دوست دارم و قهر چشم هایت را هم. یکی می‌آید که دوستت بدارد و دوستش بداری بیش از من. ولی برعکس هم می‌تواند باشد. نمی‌خواهی صبر کن و ببین.
منیر ، تهران ۱٣٣۲
××××
یار خوب دیرینم ، خیلی تلاش‌کردم ولی شماره‌ات جواب نداد. به این و آن هم سپردم   
گویا کسی به حرفم اعتنایی نکرد. نشد که نشد. می‌خواستم بدانی‌که نامه ها را تنظیم و منتشرمی‌کنم. حالا خُلقت تنگ نشود ، به قصد کشتن من نوشته هایت را از من دریغ مکن هیچ اتفاقی بهتر از اتفاق دل ها نیست ، دوستم بدار. برایت می‌نویسم. تصویری هم از پاییز در آغوش زمستان تقدیمت می‌کنم به کارگاهت ببر و روشن را عین خودش بکش. منتظرم پستچی بیاید و مهر تو را به همراه بیاورد.   
«روشن» را نشانیِ نامه ها ، شعر ها و نوشته هایت می‌کنم تا تو را به خود پیوسته باشم .

ونکوور ، ۲۷ مارچ ۲۰۰۷
بخشِ‌کوتاه و متفاوتی از این نوشته در بهار۲۰۰۲ ـ ۱٣٨۱، شماره ۵۹ فصلنامه ره‌آورد آمده‌است.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست