سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

داستان جای یک زخم
جیمز آلن مک فرسون


علی اصغر راشدان


• دکتر ویلند دیرکرده بود، مجله های جدید هم تو اطاق انتظار نبود. طرف یک مریض دیگر برگشتم و گفتم:
« به عنوان یه آدم محترم و یه برادر، بدون قصدناراحت کردنت، می پرسم، چی شد که این جای زخم، رو یه طرف صورتت به وجود اومد؟ »
   زن اهانت دیده به نظررسید. چشم های قهوه ئیش، که قبلا به شکلی تهی دور اطراف اطاق پرسه میزدند، ناگهان تنگ و با توبیخ و سرزنش، به من خیره شدند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ٨ مهر ۱٣۹۷ -  ٣۰ سپتامبر ۲۰۱٨


 

James Alan McPherson
The Story of a Scar
جیمز آلن مک فرسون
داستان جای یک زخم
ترجمه علی اصغرراشدان




    دکترویلند دیرکرده بود، مجله های جدیدهم تواطاق انتظارنبود. طرف یک مریض دیگربرگشتم وگفتم:
« به عنوان یه آدم محترم ویه برادر، بدون قصدناراحت کردنت، می پرسم، چی شدکه این جای زخم، رویه طرف صورتت به وجوداومد؟ »
   زن اهانت دیده به نظررسید. چشم های قهوه ئیش، که قبلابه شکلی تهی دوراطراف اطاق پرسه میزدند، ناگهان تنگ وباتوبیخ وسرزنش، به من خیره شدند. پکی به سیگارش زد، لبهاش رالوله کردویک کپه دودپربارطرف صورتم فوت کرد. جای زخم منحنی طولانی، طرف چپ صورتش راتیره می کرد. پرسید:
« من به عنوان یه آدم فضول،بدون هیچ رابطه خانوادگی، ازتومی پرسم چیجوری بینیت توهم کوفته شده؟ »
   سئوالش منصفانه بود، امابه زودی دکترویلندمی آمدواحتمالاباندرا برمی داشت وجای سئوالی نمی ماندودیگرموردسئوال قرارنمی گرفتم. یک مردفاقدپایگاه، بایدتبلیغ شود. به زن گفتم:
« یه حادثه توحالتی پرشور، داشتم میکینگ لاومی کردم، بینم به کله ی تختخواب کوفته شد. »
زن خندید، امانه باصمیمیت، کاملاسنگین، کرکرخنده ش بالاگرفت، نوعی احترام به پریشانی ظریف ولطیف من. این رامیتنوانم ازحالت سفتی دلپذیرروی صورتش بگویم. اشتیاقش گم شد. تقریبا باتائید، سراپام رابراندازکردوباهام خندید. زنی تنومندبود، باساق های گردوپروپستانهائی قابل قبول. من ریزاندامم. باتشکرخندید. سرآخرکف دست قهوه ئیش راطرف صورتش بلندکرد، اشکهاش راپاک کرد. پرسید:
« نبایدیه مردازدواج کرده باشی، یه همسرتااون اندازه ارزش نداره. »
سرم رابه تائیدتکان دادم. زن گفت« اینومیدونستم. بهترین مردا، ازدواج نمی کنن. اوناماهیاروازظرفای طلائی شکارمی کنن. »
به زن توجه دادم « اگه بتونم یه هم نشین پیداکنم، من یه آدم زناکارنیستم، »
   زن باازهم بازکردن دستهای خوددریک فروتنی گشاده، ازم دلجوئی کرد. بخش سفیدسیگاررازیرپاش فشرد، گفت:
« مجبورنیستی چیزی بهم بگی، من رفت وآمدمردارومی شناسم. یکی ازشما نیست که بهش اعتمادکنم ومادربزرگموروزیه شنبه باهاش بفرستم مدرسه. »
دراینجامکث کرد، انگارتویک انعکاس ناخوشایندفرورفت، چشم هاش تواطاق پرسه زدورودرشیشه ای یخزده دکترویلندخیره ماند. وقاراطاق انتظارماراهدایت میکرد. بخارضدعقونی کننده که ازدفترداخلی بالامیامدراتنفس میکردیم. باهم عمیقانفس کشیدیم، دررانگاه کردیم ومنتظرماندیم. همراهم باچشم های سیاه خیس گفت:
« حتی یه نفر. »
    جای زخم هنوزبه جلبم می کرد. یک علامت سیاه شروربودکه ازابرومیرفت پائین روپلک چپش، بینش رادورمیزدوقبل ازپایان یافتن تومرکزچانه ش، روی هردولبش رامی خراشید. جای زخم کلفت وسیاه وبرش خورده وبایک شبکه بخیه کهنه نقش خورده بود، انگاریک مرددیوانه وسواس، اول سعی کرده یک نیمدایره کامل تو گوشتش حک وبعدتصمیم گرفته کاردستیش راتزئین کند. اثری آنقدربی تناسب بودکه آدم حس میکردکاردست هیچ انسانی نبوده ونمیتوانسته پوست کنده وآنطوربتونه کاری وحکاکی شده باشد. امااینجایک دفترجراحی بودوجای زخم واقعی. جای زخم به همان واقعیت کلاه گیس بلوندعسلی رنگ روی سرش، مثل شلوارقرمزپاش، واقعی بود. بانظرموافق وارسیش کردم. اینطورزنهاشناختی طبیعی نسبت به حالت انتزاعی خوددارند. سبک شان معانی اختصاصی دارد، مبلغ تقطیر رازآمیزروحشان است. شخصیت واختلالاتشان، سازنده بیانیه های پرمعنا نیست. این زن ذاتاخواهرواقعی مردی بودکه موقع هدایت یک کادیلاک گلگون، میداندچطور نگاه کند. اینطورمردهای نیرومند، اگرقراراست کشف شوند، بایدباباریک بینی نزدیک شوند. جای زخمی کاملاشبیه آن، هیچوقت ندیده م. شروع کردم به خیره نگاه کردن به ساعتم. هرآن دکترویلندمیرسدوباندم رابرمیداردو ازمعرض سئوال دلخواه زن خلاصم میکند:
«دوست داری درباره اتفاقی که واسه بینیت پیش اومده حرف بزنی؟ »
چشم های قهوه ای خشنش توچشم هام خیره شدوجواب داد:
« فهمیدم دوباره برمیگردی دوربرقضیه، سیاپوستائی مثل توباعینکای مضحک، تله واقعین. شمابایدهمه چی روبدونین. یه گوشه می شینین وآدماروتماشامی کنین.»
روصورتش دست کشید، بعدکف دستش راباشلوارش پاک کرد:
« داخل اینجاکه شدی، همه چی روتوصورتت خوندم. »
من شروع کردم « به عنوان برادرت... »
« چیجوری تومیتونی برادرمن باشی، وقتی مادرت یه مرده؟ »
   هردونفرخندیدیم. حالازن باشدت خس خس وشروع کرد:
« من یه روزی خوشگل بودم، شونزده ساله که بودم، واعظ مامانم ترتیبشو دادکه زن وسکوی موعظه شوول کنه وبامن به شهردیترویت فرارکنه. حتی بااین جای زخم وتموم وزنی که روخودم اضافه کرده م، هنوزم میتونی ببینی چی دارم. »
مکث کردوباتشخص پرسید « نمیتونی ببینی؟ »
باسرعت وبه نشانه تائید، سرتکان دادم. هیکل درشتش رابانگاه وارسی ودنبال مینیاتوری که بود، گشتم. ازاین اشاره به خودمطمئن شدوحرفش رادنبال کرد:
« بیست ساله بودم که اون اتفاق افتاد. تواداره پست شغل خوبی داشتم، توشعبه خیابون دهم بودم. خوش پوش وشانس انتخاب مرداروهم داشتم - برزگا، کوچیکا، مردای مسن، مردای زن دار. حتی دی.بی. فریس، سرپرست ساعت کاریم، باموذیگری دنبالم بود: اجازه نده این مرادی سفیدگولت بزنن. پیشنهاکردازبخش مقدماتی ورم داره وپشت میزمهرزدن پاکتایانامه های باطله بگذاره. غرورموحفظ کردم، بهش گفتم ترجیح میدم به جای زیرمنت تورفتن، تموم ساعتای کاریموپشت میزروبه روپنجره باشم. انگشتموجلوی صورتش تکون دادم وگفتم: لازم نیست منواحمق فرض کنی، بامردرندیات! من میدونم غازای وحشی کجامیرن، اگه بازم واسه زنای سیایه کم احترام قایل نباشی، اون برمیگرده! صورتش گل انداخت وتموم ساعتای کاری منوگذاشت پشت میزجلوی پنجره. میتونستم چیکارکنم؟ تواداره پست هیچ حق وحقوقی نداری. بگذرازاین که حکومت چی دروغائی بهت میگه. پول خوبی می ساختم، بدلباس می پوشیدم، نمی خواستم واسه خودم دردسردرست کنم. ازاون گذشته، اون روزایه عده آدمای خوبم توساعتای کاریم کارمیکردن: لروی باگز، ردبون، بیگ بوی تیسون، فردی می....»
بیحوصله خودراتکان دادم وحرفش راقطع کردم:
« قضیه اون جای زخم چی بود؟ کدوم یکیشون صورتتواینجوری برید؟ »
صورتش برق زدویک تکه آتش قهوه ای شد، سرتاپام رامشکوک براندازوپچپچه کرد:
« دارم داستانشومیگم! تو، آدمیزاد، نمیتونی وایستی وتموم داستانوگوش بدی! میخوای همه چیزوکوچیک وتیکه تیکه کنی؟ »
باانگشت سبابه قهوه ایش اشاره کرد« اینجوری بینیتوبالامیگیری وتوهمه چی فرومیکنی؟ یه چیزائی هست که میباس روش وقت بگذاری. »

    دوباره به ساعتم خیره شدم، مواظب بودم سکوت راباآگاهی موافقش گره بزنم.
باصدائی آهسته تروباتوجه ترحرفش راادامه داد:
« دوست پسرم این کاروکرد، هرچی بیشترنگاهت میکنم، میتونم بیشترشبیه اون ببینمت. اونم همین جورمی شست وپاهاشوروهم مینداخت. اب سکس شو تومغرش می چلوند. اسمش بیلی کراوفوردبود، جلوی پنجره بسته بندی پست، توشعبه خیابون دهم کارمی کرد. ۹سال ازمن بزرگتربودومیرفت مدرسه شبونه جی آی. بیل. توساعت نهارتواطاق متحرک نهارخوری پائین که بهش برخوردم، بیست ساله بودم.کناریه میزچسبیده به دیوار، باخودش نشسته بود، یه ساندویچ پنیرمیخورد، بینی شم تویه کتاب لعنتی فروبرده بود. هیچکس بهترازاونو نمی شناختم. نزدیکش نشستم، بالاومنونگاکردوگفت: اب سطح خودشو پیدامیکنه، آدمام همینجور. تویکی ازاون تفاله هایاشبیهش نیستی که باازمابیتراوتاپاله های تواطاق می شینن. سرمیرمن خوش اومدی. منظورش اراذل نامیدن تموم آدمادیگه ودخترای اطاق پشتی بودکه معتقدبودن توساعت نهاری، یه کم تفریح وورق بازی وامثالهم داشته باشن. فکرکردم وبه چیزی که گفت، یه جورمضحک خندیدم. امامیباس قضیه روبیشترمی فهمیدم. یه ساندویچ پنیربهم دادوبلافاصله شروع کردبه موعظه درباره سطح زندگی پائین تواطاق پشتی. بیلی هیچکدوم اونارونمیتونست تحمل کنه. اون ازشیوه لباس پوشیدنشون، حرف زدنشون وحرکاتشون توساعتای کاری متنفربود. گفت: اگه تمومشون مثل اون سعی کنن کسب معلومات کنن، سیاپوستادیگه مسئله ای ندارن. اون یوجین ولزیاردبون یاسامی مایکل دیوونه روکشف کرده وبهم گفت: آدمای مثل اونافکرمی کنن میتونن تواداره پست باغبونی کنن. اونافکرمی کنن این کارای مقدماتی تابیست سال دیگه م به دستای آدما احتیاج داره. اماتوفقط جهوداوپرتوریکوئیائی روکه ازاینجامیگذرن، تماشاکن. اونامیدونن چی اتفاقی داره میفته. شرط می بندم، نمیتونی تخت یکیشونوزیرمیزببینی. اوناسعی میکنن خودشونواصلاح کنن وازاینجابرن بیرون، مثل خودمن. بعدخندیدودستشوجلوآوردوگفت: امامی بینم تودخترزرنگی هستی، رواین بیکاره ها، نگاه سرددوربین تری داری. به کلوب من خوش اومدی. اسم من بیلی کراوفورده.
    راستشو بهت بگم، منم بهش فکرمی کردم. باتموم اون چرت پرت گوهافرق داشت. دوستش داشتم، واسه این که ازپوشیدن یه پیرهن سفیدوزدن یه کراوات سیا، خجالت نمی کشید. این راهشودوست داشتم که همیشه میدونست بعد میخوادچیکارکنه. دوستش داشتم، واسه این که هیچکدوم ازآدمای دیگه نمیتونست اونوتحمل کنه وانگارواسه ش مهم نبود. توملاقات اولمون، منوبردبیرون یه جائی که گارسونای سفیدداخل رفتن ماروکه دیدن، دیونه نشدن. اینه نوع سبکی که اون داشت. اون میدونست چیجوری بااسمای جالب سفارش شراب بده. جوری که هیچوقت نمیتونی روتابلوای اعلانات ببینی. دراروواسه م بازمیکرد. بهم نمی گفت برنج باخورشت روش یاآب گازدارباغذات سفارش نده. به کمکش به خودم اهمیت نمیدادم. توخیلی راههاآدم جالبی بود. پای چپش توجنگ تیرخورده بود، گاهی وقتامی لنگید، امابه نظرمیرسیدشق رق راه میره. به پائین هرکی راه رفتن شو نگاه میکرد، خیره میشد. بهم گفت بعدازبیرون اومدن ازارتش، زنشوول کرده وازبعضی بازیائی که سرش درآورده بود، بهم گفت. بیلی به زنااعتمادنمی کرد. گفت تموم زنادنبال پول یه مردکارگرن. بهم گفت من بااونافرق دارم. گفت میتونه بگه که من یه زن خداترسم ومامانم درست بزرگم کرده واون میخوادمغزمم بسازه. اون روزاهیچ نقصی نداشتم. بیلی دوست داشت بهم بگه: توزندگیت، درست به موقع منوملاقات کردی.
« ردبون، همکارم، دیدداره چی اتفاقی میفته، باشدت شروع کردبه رفتن تونخ قضیه. ردیه جورخواهربافکرقوی بودکه مردادوست دارن باهاش بریزن روهم. یکی ازاون دخترای گنده ی زردبودباگیسای قرمزوتشرزدنای بلندکه میتونست فقط باصداش، آدموسرجاش بشونه. دوست داشت تواطاق نامه هاقدم بزنه. باساعداش آدماروکنارمیزدومی گفت: لازم نیست بامن دربیفتی، احمق! نابودت میکنم! ازاون گذشته، توهیچ چی نیستی، غیریه فکرکثیف که من توسه سالگی داشتم!
اگه اون دوستت داشت، مثل یه مامان، باهات گرم وملایم بود. بهم می گفت: گوش کن، اون بیلی کراوفوردفطرتایه ولگرده. هرچی بیشترنگاش میکنم، کمتریه مردمی بینمش.
هروقت واسه یه نفس تازه کردن، پائین راه پله بودیم، چشمای گردشومیدیدم، ازپشت کتابای لعنتی روماخیره بود. هیکلش هیچ ریتمی نداشت، تنهاعضوی که همیشه تمرین میکرد، چشماش بود.
اونجورحرف زدن، بهم صدمه میزد، مخصوصاکه ازتواون بیرون میومد. میدونم، این راه بعضی زناست، یه مردی روکه واسه خودشون میخوان، ازش بدگوئی میکنن. چیزی که زنانمی خوان، یه مردباقدرت وپیشروه – که بیلی اونجوربود. معمولا، وقتی شروع میکنن به تنزل دادن یه مردقوی، میتونی مطمئن بشی که تودوراطرافت، دنبال یه چیزدیگه ن. رواین حسابا، بهش گفتم: بیلی هیچ عادت بدی نداره. بهش گفتم: اون یه آدم سختکوشه، اون الکل نمی نوشه، سیگارنمی کشه، تودوراطراف پرسه نمیزنه وداره ازیه کالج فارغ التحصیل میشه. گفته هام ردروناراحت نکرد. هیچوقت نتونستم این قضیه رابفهمم، امااون یه چیزائی ازبیلی توخودش داشت. ممکنه طرزبرخوردش بود، ممکنه راههای کوچیکی بودکه بیلی به همه اجازه میدادبدونن که اون داره پیش میره. ممکنه واسه این بودکه ردهرمردی روکه باهاش برخورده بود، خردکرده بودوجای ضربه دست هیچ مردی روروبیلی ندیده بود. واسه این که بیلی کراوفوردیه مردپرقدرت بود. شیفت روزکارمیکرد، میتونست توسه یاچارسال یه سرپرست باشه، اگه یه کم خم میشدوکف بعضی دستاروچرب میکرد. امااون فقظ کارخودشومیکرد، باتموم قدرت وهرچی تموم وقت میتونست انجام بده. هفته ای سه بارم میرفت سرکلاس.
توروزائی که درس میخوندوممکن بودبعدازکاراداریم، منوواسه یه نوشیدنی ببره بیرون، هفته ای یک یادوبارممکن بوداجازه بده من برم خونه ش، امابیشتروقتاقبل ازساعت ۱۲ منومیبردخونه خاله الونز،که اون روزااونجااطاق گرفته بودم.
راستشوبگم، پیش ازاین که ردوبعضی دیگرون شروع به دوری کردن ازمن کنن، میلی به پارتی ورقص وخوش گذرونی نداشتم. مثلاپائین، تواطاق متحرک، توساعت نهار، اونابهم اشاره نمیکردن که برم وتوکارت بازیشون شریک شم. یاوقتی لروی باگزتواطاق نامه ها دوراطراف افرادمی گشت وواسه پارتی پول جمع میکرد، ازمن نمی پرسیدکه چن دلارتوظرفش بندازم. فقط سردبهم می خندیدوباصدای بلن که بشنوم، به یکی دیگه می گفت: نه آقا، ازنظر کیفیت، واسه بعضیا راهی نیست که بیان توقایق ماهی گیری شنبه شب.
   
    وقتی پرسیدم پائین چی خبره، ردمنوکشوند گوشه ای وگفت: بچه ها میگن، ازوقتی باپرفسورمیری، یه کلاه بلن روسرت میگذاری. میگن حرفای گنده دوراطراف می پرونی وعینهواون قدم ورمیداری وپیش میری. من به این گزارشااعتقادندارم، واسه این که یه دوست وخواهرتم، امافکرمیکنم توبایدمواظب قدم ورداشتنات باشی. چیزائی روکه مامان بزرگم بهم می گفت، به خاطرمیارم، اون می گفت: اگه همه دوقدمی میرقصن، فرق نمیکنه که تو«فوکس ترات» میکنی. ازاون گذشته، اون بیلی کراوفوردفطرتایه ولگرده، وقتی یه نفردیگه تورش کنه، تویه دخترتنهامی مونی. معزتوکاربنداز، یه دختراحمق بودنوول کن. همه دارن نگات میکنن!
من هیچ چی نگفتم، اماچیزی که ردبهم گفت، وادارم کردازاونچه قبلافکرمیکردم، سخت ترفکرکنم. بیلی بارهااشاره کرده بودکه بعدازگرفتن مدرکش، تودویاسه سال بعد، بایدازدواج کنیم. برنامه ریزی می کردکه معلم دبیرستان بشه. امابدون این که بایک معلم ازدواج کنه، من میخواستم ازاون چی بسازم؟ حتی اگه باهم ازدواجم میکردیم، بازمن همونجاتواداره پست، بدون یه دوست میموندم. اگه اون بامن ازدواج نمی کرد، یااگه همونطورکه ردعقیده داشت، یه آدم ولگردبود، بازمن به خاطرازدست دادن بهترین اوقات وبهترین روزام واسه یه آدمی که حاضرنبودهیچ کاری واسه م بکنه، یه احمق بودم. فکرمومرتب نکردم، امابایه چشم متفاوت شروع کردم به دیدن بیلی کراوفورد. فقط یه وقتای مخصوص تواطراف می گشتم واونومثل معمول توخوندن کتاب، کارکردن وخوردن میدیدم. تموم مدت دهنش درباره چیزای یه شکل تکون میخورد. خیلی زودمجبورنبودم نگاش کنم که چی کارمیکنه. اون ازصبحای دوشنبه معمولی تربود. این وقته که شروع میکنه به نوک زدن. این کارهیچوقت یه تصمیم نیست، امایه چیزی توآدم شروع میکنه به کج شدن وتمرین میکنی هروقت یه مرددیگه، درست به موقع تودرونت ضربه زد، چی بگی. بعضی زنا، مخصوصاازدواج کرده ها، دوست دارن به رفیق پسرتازه شون دروغ بگن. اگه شوهریه کارگرسختکوش وپول سازخوبیه، به دوست پسرشون میگن شوهرشون بدجنسه وتوسکس کردن، خوب نیست. اگه شوهره سکس کردنش خوب باشه، میگن سردمزاجه وبادنیائی که زن توش مسایلی داره، هیچ ارتباطی نداره. خیلی جوون که بودن، ازدواج کردن. من شخصامعتقدبه گفتن این واقعیتم که اون بیلی کراوفوردواسه بیشترزنای این دوره،به اضافه خودمن، بیش ازاندازه خوب بود. اون استحقاق بیتشری داشت، رواین حساب، من تواطراف شروع کردم به جستجوی یه نفرتوسطح خودم.
حول وحوش همون روزا، یه آدم خوش صحبت ازشعبه فرعی خیابون سی ونهم به شعبه مامنتقل شد. خبرچینامی گفتن یارواونجامزاحم زنامی شده ومایه دعواهای زیادبوده. من میتونستم چراشو ببینم. اون هرروزجوری لباس می پوشیدکه انگارتونمایشگاه لباسه. لباسای مخصوص باپائین رنگارنگ براق خیره کننده می پوشیدکه مثل لباسای مجالس رسمی به نظرمیرسید. یه جفت حلقه ی الماس توانگشت دست چپش داشت که موقع پرت کردن نامه ها، برق میزد. یه دندون طلاداشت که دایم میدرخشید. اسمش تدی جانسون بود. همکاراالدورادوصداش میکردن، اسم یه قورباغه ی شبیه اون بود. اون درگیرشماره هاوهوسای دیگه بودوازدفترپستم واسه اون کاراش استفاده میکرد. اون یه حراف کارکشته بود. راحت باهمه می جوشیدوازآدم یه ستاره درست میکرد! من بایدبهش اعتباربدم. اون آخرین پسرواقعی مک ددی بزرگ بود....»
    حوصله م سررفت، ناگهان وبه تندی گفتم:
« خواهر، مردی روکه ازش حرف میزنی، می شناسم. وقت واسه این فرعیات نالازم نیست. خواهشا، به خاطرمن وخودت، ازخرده ریزه های کفشاوموعظه های اساطیری خودداری کن. اون مردیه ولگردویه هوس بازبودویه نقطه کوچیک زمانی. اون داستانتوبابیلی قطع وازمرحله پرت وبعدگولت زدوازقبلت زندگی کرد، وقتیم باهاش درافتادی، صورتتواینجوری تیغ کشید. »
بلندطعبیش نسبت به یاروآنقدررقت انگیزوبزرگ به نظر رسیدکه من تمام حس توجه خودراازدست دادم. دنبال حرفم راگرفتم:
« ذهنت خیلی مرده ست، تیغ قلمتراشش اینجوری عمیق تیکه تیکه ت کرد؟ یعنی توواسه خودت یاسرآخرواسه نظریه نسبیت تواین دنیای غم انگیز، اینقدکم احترام قایلی که اینجا نشستی وازاین جونورستایش میکنی؟ »
   سیگاردومش راآتش زد، چوب کبریت راروکف اطاق پرت کرد. انگارمی لرزیدکه درستیزباخود،حرکت کند. من رونیمکت پلاستیکی آبی شق رق نشستم ومنتظر شدم. آن طرف اطاق، درشیشه ای یخزده جیرجیرکرد، انگارمیخواست بازشود، خوب که نگاه کرذم، سایه ای پشتش ندیدم. همقطارم پاهاش راروهم انداخت وسرش رابه عقب تکیه داد. دوجریان پرباردودتفکرانگیزازبینی پهنش بیرون داد. عصبی نگاهش کردم، گواهیهای گذشته ی ویگرانگروهنوزوحشت ظهور دوباره ش رادراوتشخیص دادم. این حالت یابازوهای بالقوه نیرومندگوشت آلودش نبودکه من ازش وحشت داشتم.
سرآخرآه کشید، چهره ش حالتی راحت به خودگرفت ولبهای خودرابانوک زبان خیس کرد. باصدائی ملایم وبرخلاف وجناتش، گفت:
« توهمه چیزومیدونی، توازیه مادرسیازائیده شدی. بهت اجازه داده ممه شومیک بزنی. کونتوپاک کرده وتوهنوزازتوروزنامه هاوروسکوی فیلمامارونگامیکنی. »
مکث کرد، بعدحتی باصدای ملایم تروکنترل شده تر، حرفش راادامه داد:
« اگه می گفتم تدی جانسون عاشقم بودواین جای زخم واسه ش مثل یه حلقه ی ازدواج بود، واسه یه مرددیگه، حرفموباورمی کردی؟ باورمیکنی اون یه مردبهتر ازبیلی بود؟ »
   سرم راباناباوری، باشدت تکان دادم. انگارپیش خودخندید، گرچه جای زخم، موقع پوزخندزدن، حالتش راشبیه یک اخم غم انگیزنشان میداد.
« وباورمی کنی، من باعث شدم بیلی کراوفورددیونه بشه ونره دنبال گرفتن مدرک کالجش؟»
باتکان دادن سرم، حرفش راردکردم. پرسید« چرا؟ »
جواب دادم « واسه این که ازتموم چیزائی که میدونم، تموم نتیجه هاش خیلی شبیه همن. من معتقدم بافشارائی که رومردآوردن، نابودشد. گرچه توهم خواهرمن ویه زنی هستی که فوق العاده رنج کشیدی، امامن توودوستای گردنکشتو، تونابودی آرزوهای یه مرد، مقصرمیدونم. »
   نگاه های سختش چهره م راوارسی کرد. سنگین نفس می کشید، توی صندلی قرمزبزرگ شد، بزرگتروخپله ترشد. باصدائی یخزده شروع کرد:
« برادرمن، توهمونقدرازاونچه هستی دوری، که من ازمریض بودن دورم. »
حالاصداش عمیق وپرشد، انگارباکمک ناگهانی نوعی فواره کنترل شده پیچیده ازدرد، این کارعملی شد. انگارچیزی اشرافی، قدیمی ودانائی ترساننده، دردرونش بیدارشده:
« ازت میخوام توهرقسمت ازمغزت که قبلابانوشته های چاپی پوشیده نشده، اینوبنویسی. ازت میخوام هروقت به یه خواهردارای جای زخم توخیابون خیره میشی ویکه میخوری، قبل ازاین که بتونی کاری بکنی، محکومش کنی، اینوبه خاطربیاری. من درباره اون بیلی کراوفوردمنصف بودم. همونقدرمنصف بودم که یه زن میتونه نسبت به مردمنصف باشه که هیچوقت کوتاه نمیادیابه عقب تکیه نمیده که اخطارکردنشو درباره این که ازهفته پیش تاچارسال دیگه میخوادکجاباشه رومتوقف نمیکنه. زندگی، یعنی زندگی کردن، نه مثل دلارباهاش معامله کردن!...تموم اون روزاباهاش میرفتم، پاهام واسه رقص می خارید. گوشام فریادمیزدکه کناراون گریه ی توصداش، یه چیزدیگه بشنوه. تنم میخواست رویه چیزی کناراون میزروبه روم فشارداده بشه. من جوون بودم وخوشگل، کدوم زن نمیخوادازچیزی که به دست آورده وتودستشه، لذت ببره؟ گاهی اطرافو نگاه که میکنی، مردی نیست، نه جوون ونه پیر، زنای مسن روتعقیب نمی کنن، مقدارخوشگل بودنشونم مسئله ای نیست! بیلی کراوفورد غیرازاون کتابای لعنتی، نمیتونست هیچ چی روروبه روصورتش ببینه. جهوداوپرتوریکناچه کارمیکردن؟ برعکس، تدی جانسون، یه آدمی بودکه میدونست چیجوری زندگی کنه. اون مشغول نابودی زندگی نبود. تومیتونی این قضیه روباورداشته باشی! مطمئنامنم زبون بازیاشم گوش میدادم. مطمئنابهش روی خوش نشون میدادم. توکارکردن بابیلی پشت پنجره جلوئی وهمه چی رودیدن. تدی تنهاآدم تواطاق بودکه باهام حرف میزد. تدی می گفت: یه دخترمثل تو، احتیاج به چیزی داره که یه مردداره، اونم من دارم. تازه این تموم چیزائی نبودکه می گفت!
   ردبون سعی کردمنوفشاربده وبه اون نزدیک کنه، امامن یه آدم موذی نیستم وحرفاشوپشت گوش مینداختم. اون می گفت: دختر، من فکرمی تووالدورادومیباس بهم بچسبین. تواداره پست یه آدم کاری بیترازاون دیده نمیشه. ازاون گذشته، تو بااون پرفسوربیلی کراوفورددیگه جائی نمیری. اگه ناراحت میشه، بهش بگو دنبالتوول کنه، من خودم این کارومیکنم. من خودموعینهوخواهرت وکسی که دوستش دارم، حس میکنم. بهش گفتم: لازم نیست بهم کمک کنی. واسه م مهم نیست که درباره بیلی چی فکرمیکنی. من یه زن آب زیرکاه نیستم، خودم امورمواداره میکنم. ردپوزخندزدومستقیم توچشمام نگاه کرد، بازم بیشترپوزخندزد. قبلابهت گفتم، یکی ازاونجورخواهرای بافکرقوی بودکه میتونست مستقیم داخلتونگاه کنه. غیریه زن، هیچکس نمیدونست رددنبال چی میگرده.
   حالابیلی، توتموم اون مدت لال نبود. گرچه پشت پنجره جلووبسته های پستی کارمی کرد، توفاصله روز، میامدعقب تواطاق نامه هاوپائین راوارسی میکردکه ببینه چه میگذره. یاتوساعت نهار، پائین تواطاق متحرک، می نشست، عقب تکیه میداد وچرت پرت گوئیارو گوش میکرد. اون انگارتدی جانسون رودیده بودکه دوراطراف من پرسه میزنه. میدونم، اون دیده بودکه تدی چن بارباچشماش به من خندیده بود. بیلی مدت زیادی هیچ چی نگفت، امایه روزبه تدی اشاره کردوبهم گفت: اون یارورواونجامی بینی؟ اون یه آدم کشه. یه آدمائی هستن بایه تخصص، دوراطراف پرسه میزنن که ازخونریزی جلوگیری کنن. یه عده دیگه م هستن که اون کاروبا همون شیوه شروع میکنن. خنده چرب اونوکه می بینی، میتونی شرط ببندی که خیلی زودیه روزبدواسه یه نفرپیش میاد، اگه مواظب نباشه. اونجورآدما، خیلی مدت آزاد، دوراطراف پرسه زده ن. بیلی بادهن تنگ وچشمای قهوه ای سردش منونگاه کردوگفت: میدونی منظورم چیه؟ گفتم: نه. اون گفت: امیدوارم هیچوقت نخواهی پیداش کنی.
اون دی. بی. فریس، سرپست ساعتای کاریم بودکه ترتیب چیزارومیداد. اون همون آدمیه که درباره ش حرف زدم، اونی که یه دست خوشحال کننده پشتم داشت. ماهیچوقت اونوخیلی تواطاق نامه ها نمی دیدیم، گرچه یه جورائی باردبون رفیق بود. دی.بی.فریس همیشه بالاروشیب پشت شکافهای دیواربودوهرچیزی روکه میرفت پائین طبقه همکف، زیرنگاه داشت وسعی میکردمچ یکی رو، درحال کش رفتن یه نامه، بگیره. درباره ی چیزای خصوصی ئی که جریان داشت، چیقد میدونست؟ چیززیادی نمیشه گفت. حول حوش همین وقت، سه یاچارنفرازما، ادمای بدون ارشدیت روبه شیفت شب منتقل کرد. من ردولروی باگزبودیم. بیلی که فهمید، سعی کرددرباره نگاه داشتن من توهمون پستم، بادی. بی. فریس حرف بزنه، دی. بی. اومدپیش من، گفتم واسه من فرق نمیکنه واین درخواستو نمی کنم. من ازاین که بیلی وهرکس دیگه، همیشه نگام کنه، خسته شده م. دی. بی بالاوجائی روکه بیلی کارمیکرد، نگاکرد، بااون خنده ی قدیمیش، خندید. بعدکه بیلی ازم پرسیدچی گفته م، بهش گفتم: باحکومت درافتادن، لزومی نداشت. بیلی بهم گفت : درسته- فکرکردم یه مقداربدجنسی توچشماش می بینم. اون گفت: امایه چیزای دیگه هست که میتونی واسه ش بجنگی. اون وقتاکله م یه کم خالی بودومنظورشونفهمید.
   روزدوم کارم توشیفت شب، تدی جانسون کارتموم روزشوشروع کرد. اون پول احتیاج نداشت واصلادوست نداشت کارکنه، اماحول حوش ساعت ده یایازده بعضی شبا، واسه شام تعطیل که میکردیم وتواطاق متحرک، دورمی نشستیم، تدی قدم زدنشوشروع میکرد. بیلی میباس توکلاس یاخونه می بود. معمولامن باردمی نشستم واون توفاصله قدم زدن تدی، یه چیزائی بهم میگفت: دختر، میباس عشق باشه که الدورادوروواداربه تموم وقت کارکردن کنه. عینهومن که احتیاج دارم یه کاتولیک باشم، اونم احتیاج داره تموم وقت کارکنه. تدی بعدمی نشست وردشروع می روماکارکردن، انگارزندگیش به این وابسته بودکه ماروباهم جوش بده. اون می گفت: صبح که کارمونوتعطیل کردیم، بیائین بریم جای من. من یه مقداربایکن وتخم مرغ ویه شیشه اسکاچ دست وپاکرده م. تدی می خندید، توچشمای من نگامی کردومی گفت: مانباس واسه این دخترجوون گرفتاری درست کنیم، شنفتم بایه مردکالج رفته ریخته روهم. بعدمنم باهاشون می خندیدم، تدرونگامی کردم وهیچ چی نمی گفتم ودیگه باکسی حرف نمیزدم.
   میباس بیشترحرفا، خیلی زود، برمی گشت وبه گوش بیلی میرسید. بیلی اول هیچ چی نمی گفت، امامن عوض شدن یه چیزی رو، میتونستم تووجناتش ببینم. تموم این وقتاسعی میکردم جرات پیداکنم وبه بیلی بگم من دارم به قطع رابطه مون فکرمیکنم، امانمیتونستم. به این خاطرنبودکه فکرمیکردم اون بهم احتیاج داره، امامیدونستم ازاونجورآدمانیست که موقع قطع رابطه به دختراجازه ی تصمیم گیری بده. توهمون اندازه که شبیه بیلی هستی، میباس بفهمی سعی میکنم چی بگم. تویکی ازشبای مرخصیم ارکار، وقتی رفتیم بیرون که بریم سینما، بیلی پرسید: امروزصبح چی ساعتی بلن شدی؟ گفتم: پنج ونیم، مثل همیشه، امادروغ می گفتم. من وردتوراه خونه، واسه صبحونه، توقف کردیم. بیلی گفت: امروزصبح، شیش ونیم بهت تلفن زدم، خاله آلون گفت توهنوزبیرونی. بهش گفتم: خاله م خواب آلودترازاون بوده که اطاق منونگاکرده باشه. بیلی دیگه درباره موضوع چیزی نگفت. امااون شب، بعدازتموم شدن فیلم، گفت: من دوسال توجنگ بودم، این قضیه ازمن یه مرد انضباطی ساخته وامیدوارم هیچوقت خوش خلقیموازدست ندم. من هیچ چی نگفتم، اماحرف زدنش بااون حالت سرد، مثل کرکره ی یه پنجره بودکه ازداخل طبیعت واقعیش بالازده بشه، من عصبی شدم.
سه سال پیش بود، بیست ودوم اون سپتامبر، که اون قضیه اتفاق افتاد. ساعت پنج ونیم صبح بود، ساعت چاروچل وپنج دقیقه تعطیل کردیم. ردیک شیشه اسکاچ آورده بودسرکار. ماپائین، تواطاق متحرک بودیم وباقهوه مون کمی اسکاچم می نوشیدیم که خستگی درکنیم. من واقعیتوبهت میگم: تدی جانسونم اونجابود. اومده بودپائین که بگه ماروباماشین میرسونه خونه. من تازنده م اون روزرو فراموش نمی کنم. تدی یه پیرهن مخمل بنفش باآستینای موجدارسیا پوشیده بود، لباسی که ازچن سال پیشش معمول شده بود. یه کمربندبراق بادکمه های سیابسته بودکه کپلای کوچیکشومثل یه پوشش ازپوست نشون میداد، راه که میرفت، مثل مخمل خالص به نظرمیرسید. اون روبرومن نشست، اسکاچ توفنجونمون که میریخت، حلقه های الماسش میدرخشیدن. رد، یه خنده روصورتش، شبیه یه گربه بعدازحسابی خوردن، اون عقب نشسته بودومارونگامیکرد.
    من پشت به در، نشسته بودم وهیچ چی نمیدونستم، یه چیزی توچهره ی ردتغییرکرد. هنوزاون حالتشوتوخواب شبام می بینم. انگارصورتش آتیش گرفت وهمزمان ناراحت وخوشحال شد. اون ازبالای شونه هام، پشت سرمنونگا می کرد، تموم زرنگیای دنیاتوچشماش شعله می کشید. من برگشتم. بیلی کراوفوردبادستای به پهلوچسبیده، درست پشت سرم وایستاده بود. یه پیرهن سفیدپوشیده ویه کراوات باریک سیابسته بود. لباش عینهویه درز، به هم چسبیده بودن. بهم گفت: حالاوقتشه که بری خونه. صداش خیلی یخزده ترازاون بودکه بدجنس نامیده بشه. سرجام نشسته موندم، بالاواونونگاکردم. صداش یخزده ترم بود. ردبهم گفت: میخوای اجازه بدی اینجااینجوری بهت دستوربده؟ من هیچ چی نگفتم. ردبه تدی گفت: تونمیخوای درباره ی این قضیه یه چیزی بگی؟ تدآهسته بلن شدوتوسینه ش بادانداخت وگفت: آره، من یه چیزی دارم که بگم. بیلی راخیره نگاکرد. بیلی فقط پائین ومنونگاکردوگفت: بلن شوبریم. ردبه تدی گفت: توواسه گفتن چی داری؟ تدی به من گفت: واسه چی به این یارونمیگی، دختر؟ بازم من هیچ چی نگفتم، بیلی نگاشوطرف تدی گرفت وگفت: من هیچ حرفی باتوندارم، توواقعاعددی نیستی، پس خودتوقاطی قضیه نکن. توخیلی توخیابوناپرسه زدی، امامسئله ی من این قضایانیست. پس پاتوازاین قضیه بکش بیرون. بیلی دوباره پائین ومنونگاکردوگفت: بلن شوبریم. من بالاولبای توهم پیچیده شوکه میخواست فریادبکشه، نگا کردم وکوبیدمش، حس کردم مثل یه ماشه ی کشیده شده هستم. ردداشت می گفت: واسه چی بااون کتابای لعنتی نمیری تورختخواب، ولگرد!واسه چی آدمای محترموتنهانمیگذاری؟ واسه باراول، بیلی بهش خیره شد. لباش جمع وتوهم فشرده شد. بعددوباره منونگاکردوگفت: این بارآخریه که می پرسم. همین وقت بودکه من منفجرشدم وشروع کردم به ازجام پریدن. دادزدم: من نمیخوام هیچ جابرم!آخرین چیزی که به خاطرمیارم، سعی کردم بزنم توصورتش، اماانگارهمه چی جلوم درخشیدونقره ای وداغ شد، بعدش دیگه نتونستم هیچ چی ببینم.
بعدابهم گفتن اونقدرباسرعت صورتموتیکه پاره کرده که هیچکس هیچ فرصتی واسه هیچ کاری پیدانکرده. همزمان، تدی پریدطرف میزومن روزمین افتادم وبیلی روپهلوم ضربه زد. بعدبیلی وتدی روگرفتن چاقو، توهم پیچیدن، من وردیه ریزجیغ می کشیدیم. تدی شیکمشو چسبیدوروزمین ولوشد، بیلی دوباره منودنبال کرد، یه عده ازبخش حمل ونقل پریدن تووبیلی روسفت گرفتن. گفتن واسه جداکردنش ازمن، سه نفری بهش چسبیدن. تموم مدتی که اونومیکشیدن، باچاقوبه من ضربه میزده. به نظرم میرسیدتموم دیوارافریادمی کشیدن ومن تویه آب شناوربودم، فکرمی کردم مرده م وتوجهنم هستم. واسه این که تموم وجودموداغ وزخمی حس میکردم. میتونستم صدای یه عده زنو بشنوم که انگارصدای فریادای پشت سرهم خودم بود: هیولا!...هیولا!...»
   سیگارسوم راآتش زد. ابری ازدودغلیظ روبه پائین فوت کرد. مه سفیددوراطراف ساقهای قرمزش وزید وپراکنده وناپدیدشد. مهی ازسکوتی ترس آوروبیمارگونه تواطاق کوچک خزیدودیگربوی داروئی نبود. جرات نداشتم نگاهی به ساعتم بیندازم. دکترویلندتااین ساعت هم به طورعذاب آوری دیرکرده بود. همه چیزراشنیده بودم وحالامنتظربودم. سرآخرچشمش روشیشه یخزده درخیره ماند. دوباره لبهاش راخیس کردوسرآخرباصدائی خیلی آهسته وپردردگفت:
« تااینجادکترسومیه که پیشش رفته م وخودمونشون داده م. اولی مثل یه بوقلمون دوخت وجای زخم روهمینجورکه می بینی، گذاشت. دکتردوم ازدست زدن بهم خودداری کرد. »
    مکث ودوباره لبهاش راترکرد، باصدائی ملایم گفت:
« این دکتربینی توروواست درست کرد، فکرمیکنی میتونه واسه این جای زخمم کاری بکنه؟ »
   میزنزدیک نیمکتم راجستجوکردم که یک مجله بردارم، باملاحظه، ازنگاه کردن به صورتش خودداری کردم، بهش گفتم:
« دکترویلندتوکارش یه مردماهره، اگه بازم دیرنکنه، فکرکنم بتونه واسه ت یه کاری بکنه. »
آه سنگینی کشیدوانگارلرزید، گفت« من به معجزه ویه همچین چیزی اعتقادندارم، اگه فقط بتونه دوراطراف چشممودرست کنه، انتظارهیچ کاردیگه ای ندارم. مردم میگن جاهای دیگه خیلی بدبه نظرنمیرسه. »
   به طوراتفاقی یک مجله راتوچنگم گرفتم وجواب ندادم وبهش نگاه نکردم. گوشت اطراف بینم شروع به خارش کرد، باعصبتی دیوانه کننده که دردرونم جان گرفته بود، طرف دفترداخلی خیره شدم. همزمان سایه ای پشت شیشه یخزده شکل گرفت، احتمالانزدیک شدن کسی راعلامت میداد. خودراآماده کردم تمام مقررات شهروندی راکناربگذارم وهمانطورکه نوبتم بود، پیش ازاوبروم تودفتردکتر. سایه پشت درتیره وناگهان ناپدیدشد. بعد، قبل ازاین که تمام معادله هدررفته باشد، مهمترین پرسش رابه خاطرآوردم. طرف زن برگشتم، حالاباهم توصندلی پلاستیکی قرمزفرو رفتیم، انگارسعی میکردیم رویک تختخواب سردبخوابیم. برای حفظ هرازگاهی هوا، باملاحظه گفتم:
« خواهر... اسمت چیه؟...»   


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست