سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

لئونارد مایکلز
قاتل ها


علی اصغر راشدان


• عمو موئه که سکته قلبی کرد و مرد، شدم کارشناس سیستم مترو. با یه نیکل(۲۵سنت)میرسیدم کوئینز، می پیچیدم و رو کانی آیلند تمرکز می کردم، دوباره می پیچیدم طرف پل جورج واشنگتن، که جلوش تاریکی بود. نزدیکی به تاریکی و بیگانگی رو دوست داشتم. کی نمیخواد؟ روحیه باخته، نادون و ترسیده. خونواده م از پرتلند اومدن. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ٣ مرداد ۱٣۹۷ -  ۲۵ ژوئيه ۲۰۱٨


 
 

( داستان کوتاه، رمان ومقاله نویس آمریکائی بود. )



      عمو موئه که سکته قلبی کردومرد، شدم کارشناس سیستم مترو. بایه نیکل(۲۵سنت)میرسیدم کوئینز، می پیچیدم وروکانی آیلندتمرکزمی کردم، دوباره می پیچیدم طرف پل جورج واشنگتن، که جلوش تاریکی بود. نزدیکی به تاریکی وبیگانگی رودوست داشتم. کی نمیخواد؟ روحیه باخته، نادون وترسیده. خونواده م ازپرتلنداومدن. بعدش، تارسیدن به مرحله ی سکته ی قلبی، هیچ جانرفتن. نتیجه ی سالای آزگارتویه دروهمسایگی بودن، ایناست: یه کلادیک سیا، توش یه جنازه. عموموئه رومیباس جائی دفن می کردیم که تموم عمر، توآشپزخونه یا مستراح یازیرمشمع کف اطاق،یانزدیک قهوه جوشش، لک ولک کرده بود.
به هرحال، اونا توخیابون هنری وچری کله پاشدن، اون لب آبیا. زمستون گذشته، نوبت پسرعموچارلی بود، چل وپنج ساله. موئه، چارلی، سم، آدل – فامیل، یعنی یه گروه توسینه وآتیش توبازو. من نخواستم منتظراین قضیه بشم. رفتم هارلم، زمینای پولو، راک اوی دور، هزارون مایل روبانیکلا، بیشترشم زیرزمینی. آپارتمونا، رفتنموتماشامیکردن، هرروزبعدازروزدیگه، که نیلاروروانگشتام می چرخوندم.
   یه بعدازظهروایستادم که پاشنه ی کفشموروجدول بکشم. ملوین وآرنولدبلوم پیداشدن، بعدش هارولدکوهن. ملوین گفت:
« توروگه سگ پاگذاشتی؟ »
جواب من پوزخندبود. هارولدکوهن گفت:
« خاخام خونه ست. اونوتوخیابون مارکت دیدم، داشت تندمیرفت. »
آرنولدچرب وچیلی یازده ساله، شروع به عرض اندام کرد:
« بیائین بریم بالاروسقفمون. »
گرفتن تصمیم منتظرمن بود. سقفو قبول کردم، چشم اندازش بروکلین صنعتی ، باطری، کشتیای تورودخونه، پلا، آسمونخراشاوآپارتمون خاخام بود.
گفتم « اوکی، هستم. »
واسه علامتای معمولی، همدیگه رونگانکردیم ونیشخندنزدیم. داشتیم میدویدیم.
   درپوشابالابودن وپرده هاکنارزده، نورخوشید، بادوپرنده هاتوآپارتمون خاخام بودن – یه چشم اندازباشکوه متروپولیتن. خاخام وزنش هیچوقت ازاون قضیه استفاده نمی کردن، اماتوروشنی وهوای بعدازظهرای تابستون، ازنگاکردن توچشمای کفترا ومرغای دریائی، لذت میبردن. یه مردریشوی جوون وزن جوون بنفشش. مردمقدس لخت مادرزادبود. لخت وریشو، باهمه چی واسه دیدن. همدیگه رونگامیکردن. ازیه تانک آب روسقف مقابل، بالاترازپنجره هاشون، اوناروزیرنگاگرفتیم. توبررسیای روانکاوانه، به اون میگن « صحنه ی اولیه». واسه موفقیت تماشای صحنه اولیه، پهنه ی شیش اینچی یه برآمدگی رودورزدیم. یه دندونه ی نیم اینچی آجری، سوراخای جای انگشتامون بود. شیکماوروناوصورتامونوروآجرچسبوندیم وخودمونو طرف نردبون فولادی کشوندیم. نردبون ازکنارساختمون بالارفت وتاآجراپیچیدوتاکنار تانک آب ویه سقف شیبداربالارفت که جلوی خورشیدبعدازظهری رامیگرفت. عینهوفرشته ها، روسقف نشستیم وبدون قوه تشخیص، تودرخشندگی، توروشنی توخونه خیره شدیم. کفشای آدیداسمون حرارت آهن شبیداررومی مکید. کف دست وانگشتامون تااستخون روکله ی میخافشارداده می شد.
   محوطه نیروی دریائی بروکلین بانابودکننده هاوجنگنده های نیروی هوائی، مجسمه آزادی ومشعل توآسمون فرورفته ش، آسمونخراشای خسته کننده وال استریت وساختمون امپایراستیت، بین عجایب زیرسلطه ی مابودن. چشم اندازمون مردمقدس وزنش بود. رونیمکت وکف اطاق نشیمن وروتختخواب اطاق خوابشون، نمیتونستیم تکمیل ببینیم، رواین حساب، خودمونوجلوترکشیدیم. پنجافوت طول آسمون میزون بود. صدای گرامافون شونومی شنفتیم ورقص شونوتماشامی کردیم. صدای آخ واوخ شونونمیتونستیم بشنفیم، یابساط شونوببینیم. بوی هیچ چی روحس نمی کردیم ونمیخواستیم چیزی رولمس کنیم.
    من مدتی تماشاشون کردم. بعدروجلوی اون چیزبی معنی براق، خاکستری، آبی، روسقف سبزخش خش کننده،درجاموندم وخیره شدم. قبلنم اوناروتماشاکرده بودم. تونستم خودموبایه انحراف مختصرچشمی، تکون بدم. به این کارمیگن: پاک سازی نیهیلیستی یه چشم انداز. این شروع فلسفه بود. من تواین محدوده افراط کردم، مثل فضای اعصارمتمادی. خب، عموموئه مرده بود، که چی؟ من فلسفی وخوش گذرون بودم. حتی مجبورنبودم خاخام وزنشوتماشاکنم. گذشته ازهمه ی اینا، خاخام خونه ش که اومد، چن مرتبه چوگان بازی روکنسل کردیم؟ چن مرتبه واسه کشف کارخجالت آور، ازنردبون بالاخزیدیم وحفاظ پنجره هاشونوپس زدیم وخودمونوتوخطرانداختیم؟- اگه اونانگامیکردن. خودزندگی روواسه این عالیجناب توخطرانداختیم - تماشاکردن خاخام وزنش.
    زنش امروزبلوندبود. لخت، به معنی کلاگیس نداشتن نبود. اون ده تاکلاگیس داشت،باده رنگ وپنجااستیل. اون همزمان، متفاوت وخیلی خوشگل به نظرمی رسید. به عنوان یه آدمی که ازهیچ چی، همه چی میسازه، پرزرق برق بود. واسه من، اون آموزش دنیابود. آریائی زردتوسنجاقای حول حوش گوشاش لیزمیخورد. پوست صورت، رنگ زیتون، چیزی بین موهای زردوچشمای سیای عربی.
واسه آدم مهمه که اون واقعاچی شکلی بود؟ واقعاچی بود؟ اون دقیقه ای که فکرمی کردی اون بایه کلاگیس ویه استیل دیگه، شبیه یه چیزدیگه ست؟ اون بدون کلاگیسا، یه خانوم لخت طاس لوبیائی شکل بود. امروزاون یه بلوندبود. نه بلوند، یه بلوند. صدای گرامافون اوج گرفت، پیچ تابای عمیق زن جاری شد: تامی دورزی، بن گودمن وقضایاخودبه خوددنبال شد، چوچولوپز، رومبا!یک، دو، سه...یک، دو، سه... خاخام فاصله گرفت که ازتجسم بلوندلذت ببره. دوقلووتنهائی، درحال فشاردادن انگشتا، فاصله گرفت، سبک شدوروشست پاهابالارفت. یه مردبایه ریش کوتا، خایه هاآویزون، بساط ، مثل یه کمون حلاج، لرزون، درحال تکون خوردن. رومبا! یک، دو، سه...اوله!...وایا!...چو – چو!...

« توراه بودم که مدتی توکوبابگذرونم،
توساحل میامی توقف کردم، لا – لا.
اوه، اوناعجب رومبائی یاد میدن، لا – لا.
راه طرف شهر، توساحل میامی،
اوه، اوناعجب چرومبائی یادمیدن، لا – لا.
راه طرف ساحل میامی....»

   ازطرف دیگه، زنه، یه چیزسفارش شده بود. یه چرخش تویه کپل باشکوه، تورقص کامل رومبا. خاخام مسترلایف وزنه رقاص بود. خاخام یه مردلخت بود. زنه یه چیزی بودکه تولباس لطیفش، جوهرخودش بود. خاخام، به امیدزدن ضربه، انگشتارو فشارمیدادودست میزد. ضربه توموزیک پیداوتوخوددوست داشتنی زن زندگی میکرد، به استثنای کلاگیس، یه ساعت مچیم، مچ شوفریبامی کرد، امایه کم جنده نشونش میداد. اون هیچ وقت ساعتو بازنمیکرد.
   هارولدکوهن بساطشوتوهردوتامشتش گرفت وشروع کردبه تحرک وخودارضائی. دیدن اون که بابندای بسته ی کفش آدیداس، مشغول اون عمل بیهوده سخت بود، خیلی وحشتناک بود. من نیشخندزدم. بدون ترس، طرف یه صورت باجرات چرخیدم. ملوین بلوم، هنوزم یه دستش روحلبای شیبداربود، اون یکی دیگه شماره های رومباروبامشتش روپشت کله ی من میکوبید. هیچ چی مثل یه عمل معیوب نیست، آرنولدبلوم لباشومی جویدومثل خام خام وزن توهم پیچیده، جیغ میکشید. خاخام روباسن زنش کوبیدوانگشتاش توشکاف دفن شدن. اوناتنهاروپاوایستادن. پشت خاخام خم برداشت، بارونای کلفت، طرف بالا، بالا، بالا، چپوند. پاهای زن دوررونای خاخام پیچید، مچ پاهاگذشت وواسه تنگ شدن جریان، توهم قلاب شدن. زن دادکشید:
« اوی!...اوی!...اوی!...»
   کلاگیس طرف چپ وراست، برق میزد. محوطه نیروی دریائی، مجسمه ی آزادی وساختمون امپایراستیت راپرت کردتوجهنم. آرنولدجیغ کشید« اوی!...». خاخام جیغ کشید. پاشنه های آدیداسش روحلباکوفته شدکه جلوی لغزیدنشوبگیره. ملوین گفت « اخمق!...»
   حلقه آرنولدبه کله ی یه میخ قلاب شد، حلقه وانگشت حلقه توش موند. دست، بازو، باقیمونده ی اون، گم شده بودن.
    نردبونوپرصداپائین رفتیم. زن فریادزد« اوی!...اوی!...اوی!...»
چشمای زن تویه رعشه ی التهابی گردورومادوخته شد. خاخام به تندی فروکرد، زن ماراپائیدودادزد« اوی!...اوی!...»
تلق تلق رقص کونگابالاگرفت:دوم - دوم کلاپ!...دوم – دوم توراه کوبا!...
   خاخام طرف پنجره پرید، یه دهن قرمزتویه ریش بازشد « قاتلا!...». خودش نتونست بفهمه چی گفت. ملوین بلوم داشت گریه میکرد:
«انگشتام بریدن، توآجردارن خون ریزی میکنن. »
هارولدکوهن اسم خدارو، مثل یه ماشین حساب، ورورمیکرد. باتموم جرات، باتندی ازبلندی پائین رفتیم. رقص بونگوادامه یافت: توکا - تی- توکا!...توکا - تی – توکا!...
خاخام فریاکشید « ملوین بلوم، فیلیپ لیبوویتز، هارولدکوهن، ملوین بلوم!...»
جوری اسمامونوفریادمیزدکه انگاراسم آدمائین که میباس برن پای چوبه دار!ماروتا آخرافشارداد. جای هیچ بحث نبود.
    خاخام ازارتباط هاش استفاده کرد. ترتیب کاراداده شد. فرستاده شدیم تویه کمپ تونیوجرسی. توکمپ راهپیمائی ووالیبال بازی میکردیم. یه روز، به خاطرهیچ چی، ملوین اومدپیشم وگفت:
« آرنولدکوچیکه ازطلاساخته شده ومن ازگه. »
من ازابرازاحساساتش قدردونی کردم، اماپیش خودم گفتم:
« هردوتاشون ازگه ساخته شدن. »
. آرنولدکوهن دیگه هیچوقت باهیچکدوممون حرف نزد. مشاورای توکمپ ازجون بازای جنگ دوم جهانی ومردای درون گرابودن. بعضیاباخودشون شراپنل حمل میکردن، یکی یه پلاک فلزی توکله ش داشت. هرچی بهشون می گفتی، وقتیم که جواب میدادن، انگاربه یه چیزدیگه فکرمیکردن. اماقدم ازروخط بیرون که میگذاشتی، یه تسمه پلاستیکی سوت می کشیدواعلام خطرروپشت آقادائیتو آتیش میزد.
یه شب که توآسایشگاخوابیده بودیم، صدای جغداروگوش کردم. قبلاهیچوقت اون صدارونشنفته بودم، صدای تاریکی، درحال شکوفه دادن، درونتومثل یه دهن بازمیکنه...


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست