سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

جنگل آیله
اورسولا ک. لوگوین


علی اصغر راشدان


• اولین تمرینم در شمال و در والون بود. درسال ۱۹۰۲ با خواهرم رفتم آنجا. جای کسل کننده ای بود. ملک قدیمی برای کشت چغدرقند فروخته شده بود. نشانه های معدن زغال سنگ روی تپه ها به طرف جنوب و غرب پراکنده بودند. کشتزاری بزرگ و تیره بود. تنها در انتهای شرقیش، در والون آلته حس میکردی تو کوهستان هستی. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ٣۱ خرداد ۱٣۹۷ -  ۲۱ ژوئن ۲۰۱٨


 
Ursula K. Le Guin
Ile Forest
اورسولا ک. لوگوین
جنگل آیله
ترجمه علی اصغرراشدان


دکترجوان گفت « حتما، جناینهای بخشش ناپذیزی وجوددارد! قاتل نمیتواندبدون مجازات به حال خودرهاشود. »
هم صحبت مسن ترسرش راتکان داد « احتمالاافرادبخشش ناپذیری هستند، اماجنایتها... مربوطندبه....»
« به چه؟ گرفتن جان یک انسان مقوله کاملی است. البته گذشته ازمسئله دفاع ازخود. تقدس زندگی انسان...»
مردمسن تربه خشکی گفت « مقوله ای نیست، قانون میتواندقضاوت کند، من به عنوان یک واقعیت یک یادوقاتل توفامیلم دارم. »


    اغلب خیره شده به آتش، داستانش راتعریف کرد: اولین تمرینم درشمال ودروالون بود. درسال ۱۹۰۲باخواهرم رفتم آنجا. جای کسل کننده ای بود. ملک قدیمی برای کشت چغدرقندفروخته شده بود. نشانه های معدن زغال سنگ روی تپه هابه طرف جنوب وغرب پراکنده بودند. کشتزاری بزرگ وتیره بود. تنهادرانتهای شرقیش، دروالون آلته حس میکردی توکوهستان هستی.
    روزاول که بااسب به والون آلته راندم، متوجه درخت های بزرگ شدم. تمام درخت های سینه کش تپه بریده شده بودند. درخت های غان طلائی رنگ می شدند. پشت درختهاخانه ای وپشت خانه یک درخت کاج بزرگ بودکه قرمزوقهوه ای تیره می شد، اکتبروفضاقشنگ بود. روزیکشنبه باخواهرم بیرون راندیم، من توی آن راه که میراندیم، خواهرخواب آلودم گفت:
« اینجا مثل قصرای توی افسانه هاست، یه قصرنقره ای تویه جنگل طلائی. »
   دروالون آلته چندنفرمریض داشتم وهمیشه بااسب ازآن راه میرفتم. زمستان که برگهاریخته بودند، میتوانستی خانه قدیمی راببینی. بهارمیتوانستی صدای ترانه خوانی کوکوهاوتابستان بغ بغوی کبوترهارابشنوی. نمی دانستم کسی درخانه زندگی می کندیانه، هیچوقت ازکسی نپرسیدم.
    سالهاگذشت، موفق به انجام تمام تمرینهائی که درنظرداشتم نشدم. پوما، خواهرم پومانا، درپایان دادن دیدارهاوضع خوبی داشت، همیشه خواب آلودوساکت بود. به این صورت زندگی راادامه می دادیم.
    یک سرشب آمدم خانه ودیدم ازجائی به نام راه والون آلته پیامی برایم گذاشته اند. ازمینا، زن خانه دارپرسیدم « این محل وخانه کجاست؟ »
میناانگارازجنگلی به بزرگی سیبری حرف میزند، گفت:

« چراجنگل آیله؟ بعدازگذشتن ازآسیاب قدیمیست. »
پوماخندیدوگفت « قصرنقره ای. »
   شق ورق نشستم، من جدی بودم. خیالاتت راروی جائی متمرکزمی کنی وناگهان دعوت می شوی که واردآنجاشوی، میدانی چه حالتی داری؟ درختهای قدیمی اطراف ایستاده بودند، پنجره های خانه آخرین پرتوگلگون غرب رامنعکس می کردند. اسبم راکه بستم، مردی بیرون آمدکه بامن دیدارکند.
   مردازمیان هیچ افسانه ای بیرون نیامد. همان صورت باریک ودرازی راداشت که درشمال می بینی، سخت مثل سنگ چخماق. من رامستقیم بردداخل. خانه ناروشن بود، مردیک چراغ نفتی باخودآورد. تاآنجاکه ازاطاقهامیتوانستم ببینم، لخت وخالی بودند. نه فرش ونه هیچ چیزدیگر. اطاق طبقه بالاهم که رفتیم، فرش نداشت. تختخواب، میزوچندصندلی، یک آتش شعله ورداغ دراجاق دیواری. یک اجاق دیواری که داشته باشی، بایدجنگلی کمکی هم داشته باشی.
    مریضم مالک جنگل آلسکاربود. یک مبارزبودوذات الریه داشت. هفتادساعت به آنجارفت وآمدداشتم، درتمام این مدت یک بارنفس کامل تمام عیاروبااراده نکشید. شب سوم، باید درمسوال زنی راآزمایش می کردم، زن رابه عهده قابله گذاشتم. میدانی، جوان بودم وباخودگفتم بچه هاهرروزبه دنیامی آیند، امایک مردشحاع هرروزدنیاراترک نمی کند. مردجنگیده بودومن سعی کردم کمکش کنم. طلوع صبح، ناگهان تبش پائین آمد، به همان شیوه که امروزه باداروهاپائین می آید، آن روزها هیچ داروئی نبود. مردبابیماری مبارزه کرده وپیروزشده بود. بانوعی احترام، بااسب به خانه راندم، یک طلوع خورشیدسفیدبادخیزبود.
    تابهبودش، روزانه ازاودیدارکردم. اوومکان جذبم کرد. شب آخر، یکی ازشبهائی بودکه میتوانی تنهادردوران جوانیت ازآن شبهاداشته باشی – تمام شب، ازآفتابغروب تاطلوع آفتاب، وقتی که زندگی ومرگ باهم عرض وجودمی کنندوبیرون پنجره هاجنگل است وتیرگی. باهمان لحن که میناگفت ومنظورش چندصددرخت ایستاده بود، گفتم « جنگل ». روزگاری جنگلی بوده. منظورم مشمول تمام والون آلته واملاک آلسکاربود. مدت یک ونیم قرن به مرورتمامش فرووفروترکاسته شده بود، حالاجزخانه وچنددرخت قطوروگیاهان، چیزی نمانده وباکشت وکارهای « کاراوای» مشترک شده وهمین موضوع مایه زنده ماندن آلسکارشده بود. مارتین، یک مردباچهره درازکشیده، مستخدم فنی اوبود. باهم کارمی کردندوغذامی خوردند. مارتین آدمی عجیب وحسودودلبسته ی آلسکاربود. دلبستگیش رابه شکل یک نیروی واقعی و به صورت صفت مالکیت ودفاعیه حس کردم ونه برآمده ازاحساسات جنسی. قضیه خیلی مایه سرگیجه ام نشد. چیزی درباره گالون آلسکاروجودداشت که جریان راکاملاطبیعی جلوه میداد. به طورطبیعی محترمش میداشت ومحافظتش می کرد.
    بیشترین بخش داستانش راازمیناشنیدم، مادرش برای مادرگالون کرده بود. پدرش تمام بازمانده های قابل خرج کردن راخرج کرده وبعدبامرض ذات الجنب مرده بود. گالون دربیست سالگی واردارتش شد، درسی سالگی ازدواج کرد، باعنوان کاپیتان بازنشسته شد. سه سال بعدازاین که زنش تنهاش گذاشت وبامردی اهل بریلاوا فرارکرد، برگشت به آلسکار. دراین دوران اندکی درباره خودگالون شنیدم. به دلیل رفتن به دیدارومعایناتش، ازمن سپاسگزاربود. تصورمی کنم خواستاردوست شدن با او، برایم امری ساده بود. حس کردنبایددوستیش راازمن دریغ کند. من درباره خودم وپوماگفتم وخندیدم، رواین حساب گالون حس کردوظیفه دارددرباره ازدواجش بامن حرف بزند. صدائی نجیب ونیرومندداشت، گفت:
« زن خیلی ضعیفی بود، من ضعفش راحسن به حساب آوردم، اشتباه بود. تقصیراو نبود، یک اشتباه بود. سرآخرترکم کرد، بامرددیگری رفت. »
   باناراحتی شدید، سرتکان دادم. گالون هم باهمان شیوه فکورانه ی پراندوه گفت :
« یک باردیدم چشم اسبش رازیرشلاق کشید. ایستادوآنقدرروچشم هاش شلاق زدکه زخمی شدند. من آنجاکه رسیدم، تازه کارش راتمام کرده بود. ازروی رضایت ومثل این که تازه شامش راتمام کرده باشد، نفس عمیقی کشید. اسب شخصی خودش بود. من هیچ کاری نکردم. گفتم ازمحل خارج شود. به طورکامل برودبیرون...»
« بعدتووهمسرت ازهم جداشدید؟ »
گفت « بله »، بعدازعرض اطاق مارتین که آتش راراه می انداخت،نگاه کرد. مارتین سرش راتکان دادوگالون دوباره گفت « بله. »
   یک هفته یادرهمین حدودازذات الریه اش می گذشت، خسته به نظرمیرسید، کمی عجیب بود، میدانستم آدم عجیبی است.
گفت « متاسفم. طرزحرف زدن باآدم های بافرهنگ رافراموش کرده م. »
معذرت خواهیش ازمن واقعادردآوربود، روی این حساب ازاولین چیزی که درباره پوماوخودم، مینای پیرومریض هایم به ذهنم رسید، حرف زدم. بعدبه فکرم رسیدبپرسم موقع آمدن به آیله، میتوانم پوماراهم باخودبیاورم:
« موقع اسب سواری وگذشتن ازاینجا، محل راخیلی ستایش می کند. »
گالون گفت « برایم شادی بزرگی خواهدبود، امااول اجازه میدهی دوباره روپاهام بلندشوم؟ میدانی، اینجاهنوزشبیه لانه یک گرگ است.... »
من کربودم، گفتم « خواهرم به این قضیه توجه ندارد، اطاق خودش شبیه یک بیشه است، روسری، شال گردن، شیشه های کوچک، کتابهاوسنجاق سرها، همه جاپخش وپلاهستند. خواهرم هیچوقت هیچ چیزرادورنمی اندازد. هیچوقت دکمه های لباسش راسرجای خودشان نمی اندازد. همه چیزرااطراف وپشت سرش می پاشد. به نوعی شبیه یک کشتی شلوغ
است. »
    مبالغه نمی کردم. پوماعاشق لباس های ملایم وچیزهای نازک بود. هروقت هرجابود، یک چادرروی دسته صندلی آویخته بودیایک روسری روی بوته رزتکان می خورد، یامقداری موادنرم وکرمی کناردرریخته بود. انگاریک جورحیوان کوچک بودکه کمی ازپرهای خودرادراطراف می پراکند.
به همان شیوه ای که خرگوش هاصبح های زودکپه های سفیدی روی گیاههای مزارع جامی گذارند. روسری راکنارکه می اندازدوگردنش راعریان می کند، هرنوع کلاه گیسی راروسرش می گذارد، می پرسم حالاروشانه هایش چه دارد، فرش جلوی اجاق دیواری؟ شیرین، تنبل واندوهگین می خندد. خواهرکوچک من شیرین زبان بود. وقتی گفتم یکی ازهمین روزهامیرویم آیله وچیزی شبیه « نه » گفت، کمی یکه خوردم. آزرده شدم، خیلی درباره آلسکارحرف زده بودم، به نظرمیرسیدتوجهش راجلب می کرد، پرسیدم « چرانه ؟ »
گفت « گالون دوست نداردزن هاوغریبه هادوربرش باشند، بگذارمردبیچاره تنهاباشد. »
گفتم « حرف بیهوده ایست. مردخیلی تنهائیست ونمیداندچطورتنهائیش رادرهم بشکند. »
باخنده گفت « توهمه چیزموردنیازش هستی. »
    پافشاری کردم – میدانی، داشتم برای گالون کارخوبی می کردم . خواهرم سرآخرگفت:
« من درباره آنجانظریه عجیبی دارم، جیل. درباره گالون که حرف میزنی، من به جنگل فکرمی کنم. منظورم جنگل قدیمیست، به شکلی که بایدبوده باشد. مکانی خیلی تیره، بابیشه هائی که هیچوقت کسی ندیده وجاهائی که مردم شناخته وفراموش کرده وحیوانهای وحشی توش می گشته اند. مکانی که توش گم می شدی. فکرمی کنم توخانه میمانم وبه رزهایم میرسم. »
تصورمی کنم چیزی درباره « تخیلات زنانه » وبقیه چیزهاگفتم. به هرحال، اورادرآغوش گرفتم وتسلیم نظرم شد. برعکس او، گالون بافریاد، روقضیه پافشاری کرد. روزخاصی برای دیدارمان مشخص نشده بود، این موضوع به خواهرم اطمینان خاطرداد. درواقع، این جریان چندماه پیش از رفتنش به آیله بود.
   آسمان وسیع وسنگین فوریه روی دره راپوشانده بودکه بااسب طرف آیله راندیم، خوب به خاطردارم. خانه درزمستان درمیان درختها، عریان به نظرمی رسید. برق بامها، پتجره های بدون پرده وراه اسب روپرگیاه رامی دیدی. یک شب ناراحت راگذرانده بودم. توخواب سعی می کردم کسی راتعقیب کنم، حیوان کوچکی به نظرمیرسید، درمیان درختهابودوهیچوقت تمی یافتمش.
      مارتین دراطراف نبود. گالون اسبهامان راجمع وجورکردوبردمان داخل خانه. یک شلوارافسری قدیمی بانوارهای بازپوشیده بود. هیچوقت توجه نکرده بودم، توچشمهای پومانگاه که کردم، فهمیدم گالون چقدرتهیدست است. درمقایسه بااو، ماثروتمندبودیم. ماکت تنمان بود، توخانه زغال داشتیم، گاری واسب داشتیم، گنج مختصرودارائیمان راداشتیم. گالون تنهایک خانه ی خالی داشت.
    گالون یامارتین یک درخت کاج راانداخته بودندکه اجاق دیواری عظیم طبقه پائین راتغذیه کند. صندلی هائی که رویش نشستیم، متعلق به اطاق طبقه بالای خودش بودند. سردمان بودوشق رق نشسته بودیم. محسنات خوب گالون یخزده بود. پرسیدم مارتین کجاست؟ گالون بدون توضیح گفت « شکار. »
پوماپرسید « شماهم شکارمی کنید، آقای آلسکار؟ »، صدایش راحت بود، صورتش دربرابراجاق دیواری گلی رنگ به نظرمیرسید. گالون نگاهش کردوگرم شد، گفت:
« من برای شکاراردک، میرفتم روی مردابها، وقتی زنم زنده بود. دیگرپرنده زیادی باقی نمانده، اما رفتن روی مردابهادرهنگام سرزدن خورشیدرادوست داشتم. »
گفتم « تنهاچیزخوب برای یک سینه بد، باتمام وجوداین کاررادوباره شروع کن. »
   ناگهان همه باهم راحت بودیم. گالون شروع کردبه گفتن داستان شکارهائی که درگذشته وباخانواده اش داشته بود – افسانه های شکارگراز، مدت صدسال گرازوحشی دروالون وجودنداشته بود. این قضیه مارابه سوی مینامی کشاندکه هنوزمیتوانست افسانه های روستائیهای پیررادرآن روزهاحکایت کند. پوماازشنیدن آنهالذت می بردوگالون یکی ازآنهارابرایش تعریف کرد. یک نوع حماسه خام ازلاینزهاوقهرمانهای مسلح گذشته که بایددرطی قرون از ارتفاعات کوهستانهای فرازتپه ها، کلبه به کلبه پائین آمده باشند. گالون باصدای خشک وملایم خود،خوب تعریف میکرد. ماهم کنارآتش وباطرحهاوسایه های پشت سرمان، گوش میدادیم. من وقتی سعی کردم افسانه هارابنویسم، متوجه شدم تنهاقطعات رابه خاطرمی آورم، تمام شعرگونگیهاش ازمیان رفته بود. بعدهاشنیدم پوماآنهاراکلمه به کلمه وهمانطورکه گالون آن بعدازظهردرآیله گفته بود، برای بچه هایش تعریف می کرد.
   بااسب ازخانه بیرون که میراندیم، به نظرم رسیدمارتین رادیدم ازجنگل بیرون آمدوطرف خانه رفت، هواتاریکترازآن بودکه دقیقاتشخیص دهم.
سرشام پوماپرسید « زنش مرده؟ »
« طلاق گرفته. »
    مقداری چای ریخت ودرباره قضیه روءیابافت. گفتم « مارتین ازمادوری می کند. »
« مخالف آنجارفتن من است. »
یک مردخجالتی به تمام معناست. توگالون رادوست داری؟ » »
   پوماسرتکان دادوبلافاصله، انگاربعدازکمی فکرکردن، خندیدوخیلی زودرفت تواطاقش، یک روسری بنفش براق بایک نخ آویخته به صندلیش جاگذاشت.
    چندهفته بعدگالون سراغ ما آمد. هاج واج بودم ومبهوت. هیچوقت اورابیرون ازآیله وایستاده توسالن شش درشش مان تصورنمی کردم. ازمسوال یک اسب گرفته بود. فوق العاده سرخوش وجدی بود، توضیح داداسبش مادیان خوب اماپیرومناسب سواری نیست واین که آدم چطورمیتواند یک اسب ازپادرآمده رابه حالت اولش برگرداندرابه خواهرم یادآوری کردوگفت:
« گفتیدعاشق اسب سواری هستید. احتمالادوباره سرحال که آمد، دوست داریدسوارش شوید، خانم پومونا؟ مادیان خیلی نجیبی است. »
   پومونابلافاصله قبول کرد، هیچوقت نمیتوانست درمقابل اسب سواری مقاومت کند. همیشه می گفت:
« اسب خیلی خوب است، قضیه برمی گرددبه تنبلی من، فقط رویش می نشینم. »
   مدتی که گالون خانه مابود، میناازشکاف درسرک می کشید. بعدازرفتنش، برای اولین بار احترامش رانسبت به مانشان داد. مادردنیایش شکافی به وجودآورده بودیم. من ازاین فرصت استفاده کردم وچیزهائی درباره مرداهل بریلاواازمیناپرسیدم.
« مردمی آمدشکار. آقای آلسکارآن روزهاسرش گرم بود. نه مثل دوران پدرش، اماهنوزبانوان وآقایانی می آمدندسراغش. آن یکی هم برای شکارمی آمد. میگویندمرداسبش رازیرشلاق کشیدوکورکرد، بین اووآقای آلسکاردعوای شدیدی درگرفت وبیرونش کرد. حدس میزنم مرددوباره برگشت وسرآخرآقای آلسکارراتبدیل به یک احمق کرد. »
   قضیه اسب درست بود،امامطمئن نبودم. گالون دروغ نمی گفت، تصورمیکنم درتنهائیش تصورمحکمی ازچگونگی وتشخیص واقعیت نداشته است. نمیدانم آن حس چه چیزی به من داد، بعدیک یادوبارگفته بودزنش مرده. اگرمتعلق به دیگران نبوده، متعلق به خودش بوده. درهر صورت، پوزخندمیناواحترام ابلهانه اش نسبت به آلسکاربه عنوان یک «مردشریف » وبه عنوان یک مرد اهانت دیده، مایه ناراحتیم شد. ناراحتیم رابه میناگفتم، شانه های عریضش راتکان دادوگفت:
« خب، دکتر، به من بگوچراآلسکاربلندنشدوآنهاراتعقیب نکرد؟ چرااجازه دادمردبازنش گردش کند؟»
میناهمراه باگفته هایش، نظریه ای داشت.
گفتم « به نظرگالون زن ارزش تعقیب کردن نداشته. »
   مینادوباره شانه تکان داد، تصوردیگری نداشت. توقضیه زن وگالون، مقوله غرورآمیزی نبود.
    درواقع، تسلیم شدن گالون، به سادگی تصورپذیرنبود. من مبارزه اوبادشمنی بدترازجنده گری زنش رادیده بودم...
    مارتین به نوعی دخالت داشت؟ مارتین یک مسیحی متعصب بود، اوهم برنامه متفاوتی داشت، اماآنقدرنیرومندنبودکه بتواندگالون راازکارهائی که میخواست بکند، بازدارد. قضیه خیلی جدی بود. تمام آن بهاربه طورعجیبی روقضیه فکرکردم. این رفتارانفعالی گالون بودکه به سادگی نمیتوانستم بارفتارمردمغرور، رک گووسختگیری مثل گالون که فکرمی کردم می شناسمش، وفق دهم، چیزی این وسط گم بود.
   بهارچندمرتبه پومارابردم بیرون وآیله به سواری. زمستان مهارت اسب سواریش راکاهش داده بود، برایش تمرین تجویزکردم. این جریان بزرگترین سرخوشی رابه گالون داد. اززمانی که خودراآدم دیگری حس کرده بود، مدت زیادی می گذشت. جوئن که شد، اسب دومی گرفت، پول محصول کشاورزی کاراوایش وصول که شد. اسب دوم مارتین نامیدشد. مارتین موقع رفتن به مسوال، سوارش می شد. پومامیرفت آنجاومیخواست مادیان پیرسیاه راسوارشود، گالون اسب مارتین راسوارمی شد. آنهاجفت جالبی بودند. گالون مثل شوالیه ای، سواراسب ابلق درازاستخوانی بزرگ می شد، پومای تنبل خندان، روی زین یک مادیان پیرچاق می نشست. گالون تمام تابستان، بعدازظهرهای یکشنبه اسب راسوارسده ومادیان راهدایت میکرد. پومارابرمیداشت وتمام بعدازظهراسب سواری میکردند. پوماباچشمهای درخشان وموهای درهم ریخته ازباد، ازسواری برمی گشت. من اسب رابرای تمرین ازخانه بیرون می بردم. آه، احمقی مثل یک دکترجوان وجودندارد!...
   یک سرشب آگوست، غروب یک روزداغ بود. رفته بودم سریک زایمان، مدت پنج ساعت، یک دوقلوی پیش رس مرده متولدشدند. حول حوش شش برگشتم خانه وتواطاق خوابم درازشدم. ازپادرآمده بودم. به دنیاآوردن دوقلوی مرده، گرمای سنگین کسل کننده، آسمان تیره بادودزغال روسطح زمین، مزارع خاکستری، تمامشان مایه درازکشیدنم شدند. روی جاده و خاک نرم،   صدای هوف هوف اسب وکمی بعدصدای گالون وپوماراشنیدم. توی باغچه رززیرپنجره ام بودند.
پوماگفت « من نمیدانم، گالون. »
گالون گفت « تونمیتوانی بیائی آنجا. »
اگرهم پوماجواب داد، نتوانستم بشنوم.
گالون گفت « سقف چکه می کند، چکه میکنددیگر. روی سوراخهارابامیخ تخته کوبیدیم. عوض کردن سقف اینطورخانه، پول لازم دارد، من پول ندارم، تخصص هم ندارم. طوری بزرگ شده م که حرفه ای نداشته باشم. آدمهائی مثل من زمین دارند، نه پول. من زمین هم ندارم. فقط یک خانه خالی دارم، آنهم جائیست که توش زندگی می کنم. این چیزیست که من هستم، پوما. من نمیتوانم خانه راترک کنم، اماتونمی توانی آنجازندگی کنی. توآن خانه هیچ چیزی نیست، هیچ. »
پوماگفت، یامن فکرمی کنم آنطورگفت، خیلی آهسته حرف میزد« خودت آنجاهستی. »
« تفاوتی ندارد. »
« چرا؟ »
مکثی طولانی برقرارشد. گالون گفت « من نمیدانم، شروع کرد ه م به خوب شدن. انگاربرمی گشت. برش میگرداندبه خانه، سعی کردم، سعی کردم آیله رابه اوبدهم. این است چیزی که من هستم. امااصلاکارخوبی نبود، اصلاکارخوبی نیست. لزومی ندارد، پومونا! »
   این چیزی بودکه بااندوه گفت، پوماتنهاباذکرنام، جواب داد. بعدازآن گفته هایشان رانشنیدم، تنهاپچپچه صدایشان به گوشم میرسید، بدون عصبیت وباملایمت. حتی باشرمندگی گوش دادم، شنیدن صداهای زمزمه وارفوق العاده بود. هنوزمی ترسیدم. حس کسالت کردم، ضعفی بودناشی ازبه دنیاآوردن مرده های آن روزبعدازظهر. عاشق گالون آلسکارشدن خواهرم ناممکن بود. نه به دلیل تهیدست بودنش، نه به این علت که زندگی توخانه خرابه ای درانتهای ناکجاآباد رابرگزیده بود، خانه میراث وحقش بود. مردهای تنهاکارشان به زندگی درانزوامی کشد. پوماهم، اگرعاشق گالون بود، حق داشت تمام شرایط رابپذیرذ. این قضایانبودکه مسئله راناممکن می کرد، نکته ی غایب مانده، فقدان چیزی عمیق تربود. این فقدان درارتباط باخود گالون بود. شکافی وجودداشت، مکانی فراموش شده، شکستی درموجویتش بود. گالون برادرکامل من نبود، به آنصورت که فکرمی کردم همه مردهاآنطورند. گالون بیگانه واهل سرزمینی متفاوت بود.
    آن شب پومارانگاه می کردم، دخترزیبائی بود؛ بالطافت پرتوخورشید. خودراسرزنش کردم که چراهیچوقت دقیق نگاهش نکرده وبرایش برادری شایسته نبوده ام. جائی نبرده مش، هرجائی که بود. توی جماعت که مردهای زیادی یافت می شدندکه حاضربودندعاشقش شوندوباهاش ازدواج کنند، درعوض به آیله برده بودمش.
روزبعدسرصبحانه گفتم « من فکرهام راکرد ه م، ازاینجاخسته شده م. سعی می کنم بروم بریلاوا. »
فکرکردم حرف وبرنامه م دقیق است، ناگهان چشمهاش پرازوحشت شد.
باضعف گفت « توواقعااینطوری؟ »
« تمام کاری که همیشه اینجامی کنیم، خودراتحلیل بردن است. این قضیه برای تومنصفانه نیست، پوما. دارم به کوهن می نویسم دنبال یک شریک توشهربرام بگرده. »
« نمیتوانی مدت بیشتری منتظربمانی؟ »
« نه اینجا. اینجابرای ماهیچ جانیست. »
   سرش راتکان دادودراولین فرصت ترکم کرد. این بارروسری، دستمال یانشانی پشت سرش جانگذاشت. تمام روزدراطاقش پنهان ماند. باید به دیدن چندمریض میرفتم. خدای من، چه روز درازی بود!
   بعدازشام رزهاراآب میدادم، همانجاآمدکنارم. پوماوگالون شب پیش باهم حرف زده بودند. گفت:
« جیل، می خواهم باهات صحبت کنم. »
« پیرهنت به بوته رزگیرکرده. »
« دستم نمیرسد، توگیرش رابازکن. »
خارراشکستم وپیرهنش رارهاکردم. پوماگفت :
« من عاشق گالون هستم. »
گفتم « آه، می بینم. »
« مادراین باره حرف زدیم. گالون حس می کندمانمیتوانیم ازدواج کنیم. خیلی فقیراست. خواستم توهم جریان رابدانی ودرک کنی چرانمیخواهم والون راترک کنم. »
   حرفی نداشتم که بگویم، یابهتراست بگویم حرف هاخفه م کردند. سرآخرچیزی به ذهنم رسید:
« منظورت این است که می خواهی اینجابمانی؟ حتی اگر...؟ »
« بله، بلاخره می توانی ببینیش. »
پومابیداربود، زیبای خفته من. گالون بیدارش کرده بود. چیزی راکه نداشت، به اوداده بود، چیزی راکه کمترمردهائی توانسته بودندبه اوبدهند. احساس خطرکه ریشه عشق است. چیزی راکه همیشه داشته ولازمش نداشته بود، حالالازمش داشت، متانت ونیروی خودرا.
به پوماخیره ماندم وسرآخرگفتم « منظورت این است که باهاش زندگی کنی؟ »
رنگش پرید، شبیه میت شد، گفت « اگربخواهد، این کاررامی کنم. توفکرمی کنی گالون این کاررامی کند؟ »
پومامهاجم ومن شکست خورده بودم. باآبپاش ومعذور، آنجاایستادم، گفتم:
« پوما، متاسفم، منظوری نداشتم، می خواهی چه کارکنی؟ »
هنوزعصبانی بود، گفت « نمی دانم. »
« منظورت این است که تنهاوانمودبه ماندن می کنی، تواینجاوگالون آنجا، باهاش زندگی کنی...» پومابه موقع گفته بودمیخواهدباگالون ازدواج کند. من به نوبت خودعصبانی شدم، گفتم:
« خیلی خب، میروم وباگالون حرف میزنم. »
پوماناگهان دردفاع ازگالون گفت « درباره چه؟ »
« درباره این که گالون میخواهدچه کارکند! اگرمیخواهدباتوازدواج کند، به طورحتم می تواندکاری دست وپاکند؟ »
گفت « گالون سعی کرده، اوبرای کارکردن تربیت نشده ومریض بوده، توهم میدانی. »
کرامتش، بزرگواری آسیب پذیرش، روقلبم تاثیرگذاشت:
« آه، پوما، من این رامیدانم! توهم میدانی که برایش احترام قائلم ودوستش دارم، اوایل دوستم بود، نبود؟ وقت هائی هست که فکرمی کنم، درکل اصلااورانمی شناسم...»
   نتوانستم چیزبیشتری بگویم. چراکه پوماحرفم رادرک نمی کرد. پومادرجاهای تیره جنگل کوربود، یاهمه جابرایش روشن بود. پومابرای گالون می ترسید، اماازاواصلانمی ترسید. رواین حساب آن سرشبی اسب راسواروراهی آیله شدم.
   گالون خانه نبود. مارتین گفت مادیان رابرده بیرون کمی تمرینش دهد. مارتین زیرپرتوفانوس وماه، تواسطبل زین ویراق وابزارراتمیزمی کرد. درفاصله ای که منتظربرگشتن گالون بودم، مارتین باخودحرف میزد. پرتوماه درختهای آیله رابزرگ نشان میداد، درختهای غان وخانه نقره ای به نظرمیرسیدند. درختهادیواری تیره بودند. مارتین آمدکناردراسطبل که بامن پیب دودکند. زیرپرتوماه صورتش رانگاه وفکرکردم: اگربه من اعتمادکند، میتوانم به اواعتمادکنم:
« مارتین، میخواهم سئوالهائی بکنم، دلایلی هم برای پرسش هایم دارم. »
   لب های خودرامکیدومنتظرماند.
« توسالم بودن گالون راتائیدمی کنی؟ »
ساکت بود. پیپش رامکید، پوزخندملایمی زدوگفت:
« سالم؟ من کسی که توفکرمیکنی، نیستم. من هم زندگی دراینجارابرگزیده ام. »
« گوش کن، مارتین، میدانی که من دوست گالون هستم. اماخواهرم وگالون عاشق هم هستندودرباره ازدواج صحبت می کنند. من تنهاکسی هستم که ازخواهرم مواظبت می کنم. می خواهم بیشتردرباره...»
کمی تردیدکردم وسرآخرگفتم « درباره ازدواج اولش. »
مارتین بیرون وحیاط رانگاه می کرد، چشم هایش پرازپرتوماه بود:
« لزومی نداردجریان راهم بزنی، دکتر. خواهرت رابرداروازاینجادورکن. »
« چرا؟ »
جواب نداد.
« من حق دارم بدانم. »
مارتین منفجرشد، خشمگین طرفم برگشت « به من نگاه کن، توگالون راخوب می شناسی اماهیچوقت نخواهی دانست اوچه بوده و بایدچه می بوده. کارهائی که کرده، مربوط به گذشته اندوترمیم ناپذیر، بگذارپیش خودش بمانند. گالون توحالت اندوهزدگی تیره اش فروکه میرد، خواهرتواینجاچه کاردارد؟ وقتی مدتهامی گذشت ویک کلمه نمی گفت، من روزبعدازروز، باهاش اینجابوده ام وهیچ کاری برایش ازدستم برنمی آمد، هیچ. مناسبتی داردکه یک دخترجوان باهاش زندگی کند؟گالون آمادگی زندگی کردن بامردم راندارد. اگرمیخواهی بدانی، سالم نیست. خواهرت رابرداروازاینجادورکن! »
حسادت کامل نبود، گرچه منطقی هم نبود. قضیه اورابه بگومگوکشاند. گالون هم شب پیش به همان روال وبرعلیه خود، کارش به بگومگوکشیده بود. مطمئن بودم گالون اززمان آشنائی باپوما، حالت سیاه اندیشی نداشته. سیاهی مربوط به دوران دورگذشته بوده.
« گالون زنش راطلاق داد، مارتین؟ »
« زنش مرده . »
« این قضیه رادقیقا میدانی؟ »
   مارتین باتکان دادن سر، تائیدکرد.
« خیلی خب، اگرزنش مرده، داستانش پایان یافته. کاری که میتوانم بکنم، باهاش حرف زدن است. »
« تواین کاررانمی کنی! »
نه سئوال بودونه تهدید، انگارترس بود، ترس واقعی درصدایش. حالاباشدت به حس عادیم تلنگرمیزدم وخس وخاشاک رابه چنگ می کشیدم. باعصبانیت گفتم:
« یک کسی باواقعیت رودرروشده، اگرآنهاازدواج کرده بودند، مستمکی برای زندگی کردن...»
« که باهاش زندگی کنند. قضیه دراین درباره نیست! گالون نمیتواندباهیچکس ازدواج کند. خواهرات راازاینجادورکن! »
« چرا؟ »
« به این دلیل که درباره سالم بودنش پرسیدی، جوابت رامیدهم. نه. نه، اوسالم نیست. او کاری کرده که درباره اش چیزی نمیداند، به خاطرنمی آورد. خواهرت بیایداینجا، قضیه دوباره اتفاق می افتد، چطوربدانم که دوباره اتفاق نمی افتد! »
خودراپاک گیج حس کردم، بادشبانه زیرارتفاعات تیره ودرخت های نقره ای می وزید. سرآخرپچپچه وارگفتم « همسرش؟ »
پاسخ نداد.
« به خاطرخدا، مارتین! »
مارتین پچپچه کرد « خیلی خب، پس گوش کن. یارو پشت درخت های کاج، تودرختهابه دیدنشان آمد. »
مارتین به درختهای عظیم ایستاده زیرپرتوماه اشاره کرد« یاروآنجاهاشکارمی کرد.
روزقبلش گالون مردی ازاهالی بریلاوارافرستاده بودکه به اوبگویدازمنطقه برودودیگرهیچوقت آنجاهاپیدایش نشود. زن گالون ازاین قضیه عصبانی شده وباهاش بدرفتاری وتانصف شب باهم دعواکرده بودند، گالون قبل ازطلوع رفته بودکنارمرداب ها. صبح زودبرگشت وزنش رابامردآنجادید. ازراه میانبر، طرف درختها رفت. آنهاراآنجاوزیرآفتاب پهن شده توی جنگل دید. به زن شلیک کردو باضربه سنگین تفنگ مردرادرهم کوبید. ته تفنگ راروجمجمه ش کوبیدومغزش رامتلاشی کرد. من صدای شلیک راشنیدم، خیلی نزدیک خانه بود. بیرون آمدم وآنهاراپیداکردم. گالون رابه خانه آوردم. چندمرددیگرهم اینجاایستاده بودند. به آنهاگفتم خانم فرارکرده وفرستادمشان بیرون. گالون آن شب سعی کردخودکشی کند، بایدمی پائیدمش، بایدبیدارنگاهش می داشتم. »
صدای مارتین می لرزیدوچندمرتبه قطع شد« هفته هاگذشت، حتی یک کلمه نگفت، مثل یک حیوان لال بود. مجبورشدم ببندمش، مفیدواقع شد، امادوباره به حال اول بازمی گشت، باید شبانه روزمی پائیدمش. مسئله اصلی زنش نبود، اینهم نبودکه آنهارامثل سگها جفت کرده باهم دیده بود، کشتن آنهااورادرهم شکسته بود. ازآن حالت بیرون آمد، دوباره مثل خودش رفتارکرد، اماوقتی که قضیه رافراموش کرده بود. حالاهم قضیه رابه خاطرنمی آورد، هیچ آگاهی ازآن ندارد. داستانی شبیه آن رابرایش تعریف کردم که درآن زن ومردم فرارکرده رفته اندخارج، گالون داستان من راباورکرد، الان هم باوردارد. حالابازهم خواهرت رامیاوری اینجا؟ »
تمام چیزی که درابتداتوانستم بگویم این بود« مارتین، متاسفم. »
خودراجمع وجورکردم « آنها...باآنهاچه کردی؟ »
باصدای شکسته ی پرخشم گفت « آنهاهمانجایندکه مرده اند. می خواهی آنهارابیرون آوری مطمئن شوی؟ آنجا، توجنگل. راه بیفت، بیل مانوراینجاست، بیلی که برای جفت شان یک گود کندم. تودکتری، باورنمی کنی گالون میتوانداین کاررابایک مردبکند،ازسرش هیچ چیزنمانده بود. اما...اما...»
   مارتین ناگهان چهره اش رامیان دستهاش گرفت وتوصندلی متحرک عقب وجلورفت، به طرف پاشنه هاش خم برداشت. خم شدوخودراعقب تکیه دادوآه کشید. هرچه توانستم بگویم، گفتم، اماتمام چیزی که توانست بگویداین بود:
« کاش می توانستم قضیه رافراموش کنم، به همان شکل که گالون فراموش کرده! »
دوباره کنترل خودرادست گرفت. منتظرگالون نشدم، آنجاراترک کردم. بایدبگویم منتظرنشدم. ازاوفرارکردم. خواستم اززیرسایه ی آن درختها دورباشم. درتمام راه طرف خانه، اسب رایورغه راندم. ازخالی بودن جاده وتن شوئی تمام تپه ی وسیع زیرپرتوماه خوشحال بودم. نفس بریده ولرزان واردخانه شدم، گالون آلسکارراآنجاکناراجاق دیواری ایستاده دیدم.
فریادزدم « خواهرم کجاست؟ »
وحشتزده نگاه ومن من کرد« طبقه بالاست. »
   پله هاراچهارتایکی بالارفتم. پوماتواطاق روتخت، درمیان چیزهای قشنگ عجیب وخرده ریزه های کهنه ای که هیچوقت دورنمی ریخت، نشسته بود. گریسته بود، باهمان نگاه وحشتزده گفت:
« جیل، چه اتفاقی افتاده ؟ »
« هیچ، سردرنمیاورم. »
   برگشتم وخارج شدم، دختربچاره ی تامرحله مرگ لطمه دیده راترک کردم. تابرگشتنم پیش گالون، همانجامنتظرماند. این بودچیزی که آنهاآماده کرده بودند، مراسم روزرا. میدانی، افراددرباره مسائل حرف میزدند.
گالون گفت « چه شده، جیل؟ »
چه مانده بودکه بگویم؟ گالون شق رق وباشهامت آنجاایستاد. باچشمهای روشن دوستم، آماده بودبگویدعاشق خواهرم است ونوعی کارپیداکرده وتمام عمرباخواهرم میماند، من احتمالاباید می گفتم:
« چیزی نادرست است، گالون آلسکار. »
وبگویم چطورآدمیست؟ آه، چیزی درست نبود، بسیارخوب، امااشتباهی عمیق کهنه شده بودازآنچه انجام داده بود. بایدبه خاطرش چه چیزی به اومیدادم؟
گفتم « گالون، پومابامن حرف زده. من نمیدانم چه بگویم. نمیتوانم به تواجازه ازدواج بدهم، امانمیتوانم، نمیتوانم...»
   بیرون زدم، نتوانستم صحبت کنم؛ اشکهای مارتین کورم کرد. گالون انگارقول دهد، خیلی آرام گفت:
« هیچ عاملی نمیتواندمن راواداربه صدمه زدن به پوماکند. »
    نمیدانم گالون درکم می کرد. نمیدانم، همانطورکه مارتین معتقدبود، گالون نمی دانست چه کرده. به طریقی مهم نبود. دردواحساس گناهش دراوبود، حالاوبرای همیشه. آن رامیدانست، به اول تاانتهایش آگاه بودوبدون گله وشکایت تحمل می کرد.
    خب، این مقوله پایان کامل قضیه نبود. بایداینطورمی بود، اماچیزی راکه گالون میتوانست تحمل کند، من نمیتوانستم وسرآخرباهرنوع برانگیختگی درزمینه گذشت. هرچه مارتین گفته بود، برای پوماتعریف کردم. نمی توانستم اجازه دهم بدون وسیله دفاعی قدم توجنگل بگذارد. به روزهاگوش سپرد، درضمن حرف زدن، فهمیدم اوراازدست میدهم. پوماباورم داشت، بسیارخوب. خداکمکش کند. فکرمیکنم قضیه راپیش ازگفتن من هم میدانست. نه حقیقت را، بلکه واقعیت را. گفته من واداربه جهت گیریش کرد، این کارراکرد. گفت باآلسکارمیماند. آنهادرماه اکتبرازدواج کرده بودند...

   دکترگلوی خودراصاف کردومدتی طولانی به آتش خیره ماند، متوجه سررفتن حوصله همراه جوانش نبود.
« چه پیش آمد؟ »
« چه پیش آمد؟ چرا، هیچ اتفاق دیگری نیفتاد. آنهادرآیله زندگی کردند. گالون درکاراوای کاری به عنوان ناظربرای خوددست وپاکرد. بعدازچندسال، حسابی درکارش موفق بود. آنهاصاحب دختروپسری شدند. گالون درپنجاه سالگی، دوباره دچارسینه پهلوشدومرد. خواهرم هنوزهم درآیله زندگی می کند. چندسالیست اوراندیده ام. امیدوارم کریسمس راآنجابگذرانم...
آه، دلیلی که این داستان رابرات تعریف کردم، این بودکه گفتی جنایتهای گذشت ناپذیری وجوددارد. منهم موافقم که جنایتکارباید مجازات شود. باهمه اینها، درمیان تمام مردها،قاتل هائی بوده اندکه من آنهارادوست داشته ام، کسانی که درحقیقت دگرگون شده وبرادرم شده اند... متوجه منظورم هستی؟...»      
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست