سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

در سوگ فرزانه صابری
از این صبح دردناک به آن شب ماندگار در ذهنم!


بهزاد کریمی


• "فرزانه" هر سال تهماسب را همراهی می کرد در مراسم اول ماه مه، و من در اندیشه ام که این مرد به اندوه نشسته همیشه محکم و استوار ما، امسال را چه می خواهد بکند؟ لابد همراه علی و نگار خواهد بود و عکس "فرزانه" در دست، تا روز کارگر را گرامی و بزرگ بدارد! پیمانها سر جایشان هستند! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ٨ ارديبهشت ۱٣۹۷ -  ۲٨ آوريل ۲۰۱٨


آنچه متاسفانه انتظارش می رفت در ساعات بامدادی هشتم اردیبهشت ماه به وقوع پیوست و "فرزانه" ما، همه عزیزان دوستدار خود را پرزنان ترک گفت و رفت. سخن از فرزانه صابری است، همسر مهربان تهماسب وزیری. با دریغ و تلخکامی تمام می باید گفت که جملگی دل نگرانهای وضع او، انتظار چنین فراقی را داشتند زیرا بر پایه آخرین اظهار نظر تیم پزشکان برلین، امیدی به نجات وی نبود و آمادگیهای باز هم بیشتر تهماسب برای مایه گذاریهای لازم جهت زنده ماندن همسرش، نمی توانست ره بجایی برد. با اینهمه اما، باز باورش سخت می نماید چون "من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم". همگی دوستان "فرزانه"، هم اکنون از فرط غم فقد او سر در گریبانند.

"فرزانه" جان سپرد و رفت و ما همه در اندوهیم. اما اندوهگین تر هم هستیم زیرا تهماسب را در خون گریستن می یابیم. و چرا گریه نکند؟ چه کسی نزدیک تر از همسر آدم به وی وقتی که در همه زندگی همراهش هم باشد؟ ما فقط می توانیم او را این بگوییم که: در کنارت هستیم رفیق!
ا
ز لحظه ای که خبر را شنیده ام در مرور خاطراتم هستم با زوجی که سالهای مدید همدوش یکدیگر بوده ایم. از بهار ۶۱ تا به امروز. از اصفهان تا کابل – که در آنجا "فرزانه" بدل به "افسانه" شد!- و بعدش هم اروپا. از تشکیلات در ایران تا سالهای مهاجرت در شرق و غرب. و طی این مدت، هماره هم متصل همدیگر. ما را هم زیستنها و یادمانهای بسیاری بهم گره زده که ذکرشان وقت بسیار می برد. اینجا و اکنون اما، آنی را می خواهم باز گویم که برایم از ماندگارترینهاست. به وقت و فرصتش حتماً از "فرزانه" و سرزنده بودن های نوع آبادانی او و شر و شوقهایش و نیز در وصف عشق آتشین تهماسب به او که خود از نزدیک آن را حس کرده بودم سخن خواهم گفت. حال اما متاثر از این شوم خبر در صبح امروز، برآنم تا به آن شب تاریخی نقب زنم که سی و پنج سال است مرا از لذت و درد آن رهایی نیست. می خواهم در این لحظات سوگ "فرزانه"، از آن جمع گرد آمده در همان شبی یاد کنم که مینیاتوری است از فرود آمدن مکرر دشنه جمهوری اسلامی بر قلب جامعه ای به بزرگی ایران.
نیمه اسفند ماه ۶۱ بود که مجید زنگ زد و گفت بیا تهران. پرسیدم چه زمان که در جوابم گفت اگر شده حتی همین امروز! فهمیدم موضوع جدیتر از آنی است که خود نیز در همان روزها سخت در فکرش بودم. دیدارمان شاید حتی ساعتی هم طول نکشید و من سریعاً به ترمینال برگشتم تا راه اصفهان در پیش گیرم. او در این دیدار کوتاه و حساس برایم از آخرین مصوبات شعبه دبیران کمیته مرکزی گفت و در ردیف آنها یکی هم اینکه، تصمیم برای اعزام بی درنگ تیمی از رهبری سازمان است به خارج از کشور و او و من نیز در زمره آن. مجید بخاطر اعتماد دیرینه ای که بین ما بود و شاید هم بخاطر نقشی که برای من در اجرای برنامه تحت مسئولیت خود در نظر گرفته بود این را هم گفت که مقصد، آذربایجان شوروی است و عبور از رودخانه مرزی آستارا به آن سوی آب! به اصفهان برگشتم و موضوع انتقال را، هم با همسرم در میان گذاشتم و هم با اعضای هیئت اجرایی کمیته ایالتی اصفهان – یزد- چهار محال بختیاری. اعزام به خارج را حق نداشتم با هیچکس در میان نهم اما دو نفر در جریانش قرار گرفتند. یکی همسرم طی یکی از نادرترین بی انظباطیهای ارتکابی در همه زندگی حزبی ام که بی آنکه البته چیزی از محل مهاجرت به او بگویم اما نتوانستم واقعیت مهاجرت به خارج از کشور را با او در میان نگذارم! یکی هم تهماسب که خودش موضوع را گرفت بی آنکه در این باره چیزی از من شنیده باشد! او تا خبر را شنید خنده کنان گفت حالا ما را تنها می گذاری و به سفر دور و دراز می روی؟! شم تیزش در کار مخفی چریکی – تشکیلاتی حتماً به او می گفت که باید تصمیمات تشکیلاتی از نوع نوینش در میان باشد!

دو روزی پیش از رفتنم به تهران بود که خبرم کرد امشب را بخاطر بدرقه تو دور هم جمع می شویم! و در آن اوضاع امنیتی کشور و اصفهان، البته به اتکای مراقبتهای ویژه و تضمین داده اش بود که دور هم جمع شدیم! اما چه کسانی بودند جمع شدگان آن شب که نکته مرکزی این نوشته نیز همین است!

تهماسب سمیرمی با "فرزانه" نوجوان و بدون فرزندشان علی کوچولو که بگمانم هنوز به یکسالگی هم نرسیده بود و آن شب را به امانت پیش مادر بزرگ سپری کرد؛ "مریخ" آبادانی نوعروس خواهر بزرگ فرزانه با همسرش مجتبی مطلع فرزند سراب آذربایجان و عهده دار مسئولیت شهرستانها در کمیته ایالتی اصفهان که همانند این انسان نجیب را کمتر دیده ام و او را از سال ۵۰ بهنگام تدریس ریاضی در دو دبیرستان شهرستان سراب چونان شاگرد ممتاز کلاس بخاطر داشتم؛ عباسعلی منشی رودسری گیلک مسئول فوق فداکار و زحمتکش بخش انتشارات کمیته ایالتی و هم دانشکده ای پزشکی مجتبی در دانشگاه اصفهان که آن روزها دلداده "بانو" دیگر خواهر بزرگ فرزانه شده و تهماسب هم خبرش را دم گوشی به ما رسانده بود؛ رفیقی بسیار دوست داشتنی از اعضای کمیته ایالتی اصفهان و اهل مازندران که جوان ترین عضو جان بدر برده از یورشهای ساواک به خانه های تیمی قبل از انقلاب سازمان بود و من و همسرم به تازگی پای سفره نامزدی او با رفیق دختری از اعضای سازمان نشسته بودیم؛ زوج – رفیق بسیار نجیب جمع ما رفقا شیدا بهزادی و سعید طباطبایی و هر دو هم از خانواده های سرشناس اصفهان، که اولی مسئول بخش زنان در کمیته ایالتی بود و رفیقی بس کم حرف و خجول و دومی رفیقی هوشمند و متین که مسئولیت بخش کارگری در کمیته ایالتی را داشت؛ و بلاخره من و همسر آموزگارم که هر دو در تشکیلات اصفهان کار می کردیم. آن شب چه مهربانیها که ما از این جمع یگانه ندیدیم. از سوی جمعی از رفقایی که از آشنایی و همکاری من با بیشترشان فقط هم چند ماهی می گذشت. هرگز از یاد نمی برم نگاههای رفیقانه اینان در آن شب را که همزمان در خود نگرانی و شادی می نمایاندند و در چشمهایشان این رفاقت و مهربانی بود که برق می زد و سخن می گفت!

از آن شب ففط دو سالی گذشته بود که از رفت و آمد تهماسب به مرز نیمروز افغانستان مطلع شدم و نیز از سالم بودن و مسئولیت خطیری که در کمیته تجدید سازمان تشکیلات داخل کشور و هدایت آن بر عهده داشت. یک سال و اندی بعدش بود که او بنا به تصمیم شعبه مرکزی تشکیلات برای همیشه از ایران خارج شد و همراه "فرزانه" به کابل آمد و ما توانستیم دوباره و به گرمی همدیگر را در آغوش گیریم. این زوج عاشق و سازمانی بدون فرزندشان به برونمرز آمدند و بخاطر ناگزیری از ترک بی درنگ ایران مجبور شدند او را پیش مادر بزرگش به یادگار بگذارند. من در کابل و از نزدیک شاهد درد مادرانه این مادر نوجوان از فراق فرزند بودم. تنها چیزی که در این دوره حرمان، خلاء مادرانه او را پر می نمود عشق همسرانه ای بود که وی از سوی رفیق- شوی خویش دریافت می کرد! نگار که دنیا آمد شادی خاصی در زندگیاش پدیدار آمد و چند سالی نگذشته بود که علی نیز به جمع پدر و مادر و خواهر نادیده اش ملحق شد و "فرزانه" با یافتن روحیه تازه ای در خود، درس و تحصیل و کار و پیشه در پیش گرفت. من هر گاه که "فرزانه" دوباره مادر شده را باز می دیدم سر گهواره نگار این شعر زیر لب زمزمه می کردم: "نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت/ به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد"! و او همیشه تکرار این شعر را از من می خواست حتی وقتی که نگار دوشیزه خانم شد!

چند سالی گذشت و در ادامه آن چند سال قتل و جنایت جمهوری اسلامی طی نیمه نخست دهه شصت، کشتارهای بزرگ ابعاد تابستان ۶۷ فرارسید و با انتشار اخبار هولناک رسیده از زندانها، آن شب خوش خاطره اواخر اسفند ماه ۱٣۶۱ ما نیز در خون نشست! این فاجعه در وجود نمادین آن شب، برای همیشه تلخکامی کلانی در ذهن من نشاند و مرا مجبور کرد تا همین امروز چون سیزیف با کشیدن این بار گران بر دوش، خود را سنگلاخ صعود و به تکرار بالا بکشم و باز دیگربار خود را در غلطش به پایین بیابم! مجتبی، عباس و سعید هر سه در سالن مخوف کشتار زندان اوین حلق آویز شدند و شیدای نجیب نیز با حلق آویز کردن خویش در سلول انفرادی و با جورابی که در اختیارش بود شرف و شرافت در برابر گزمگان هرزه را ثبت تاریخ کرد. و اکنون، "فرزانه" را از دست داده ایم همچون پنجمین نفر از ان ده نفر گردآمده شب وداع را! نصف از جمع آن شب، دیگر در میان نیست! رفته اند!

وای که چه پایان ناپذیر است این درد ریخته بر جان ما که ان را بازتابی می باید دانست از درد عظیمی فتاده بر جان ملت! بارها و بارها در دیدارهایمان با "فرزانه" و تهماسب یاد آن شب می کردیم و آه می کشیدیم! روزی از من به طنز پرسید نمی شود آیا آن شب را به تکرار نشست؟! نگاهش کردم و رخ برگرداندم! و او دریافت درونم را!
او تا آخر عمر به پایان نارسیده خویش، شوق تجدید خاطره آن شب داشت و در آرزوی دیدار اصفهان و وطن که هیچوقت هم وی را دست نداد!

آری، جمع آن شب ما تار و مار شد چونان هزاران مشابهش. و این، تنها و تنها یک تصویر مینیاتوری از دربدر شدن و نیستی ملتی به وسعت و کثرت هشتاد میلیون! آن شب چون دیگر نمونه هایش، نمادی است از آنچه بر این کشور رفته و می رود. هر چیزی در ایران گرفتار ما، یک نشانه است. مرگ "فرزانه" نیز!

از یاد نمی بریم "فرزانه" از دست رفته مان در این مهاجرت طولانی و تلخ و جان باختگان شریفی چونان سعید، شیدا، عباس و مجتبی در سراپرده ایران ویران را! از یاد بردنی نیست هیچیک از قربانیان مستقیم و غیرمستقیم این نظام! نظامی که سایه اش بر کشور و مردمان آن چیزی نبوده و نیست مگر مرگ و نابودی! و چرا این پلشتی و پلیدی نفرین نشود؟ و چه کسی مجاز است جنایت را در هر لباس از آن به فراموشی کشد؟!

"فرزانه" هر سال تهماسب را همراهی می کرد در مراسم اول ماه مه، و من در اندیشه ام که این مرد به اندوه نشسته همیشه محکم و استوار ما، امسال را چه می خواهد بکند؟ لابد همراه علی و نگار خواهد بود و عکس "فرزانه" در دست، تا روز کارگر را گرامی و بزرگ بدارد! پیمانها سر جایشان هستند!

بهزاد کریمی
هشتم اردیبهشت ماه ۱٣۹۷   


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست