سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

بچه های رویائی (گیل کودوین )


علی اصغر راشدان


• کودکی نه ساله بود، وارد مرحله ای شدکه تو خواب راه میرفت. یک شب تابستانی، تختخوابش را خالی یافتند، بعد از یک ساعت هیجانزده گشتن، با لباس بلند خواب، مچاله شده رو سنگفرش کنار استخر ماهی ها پیداش کردند. تو چنگ متشنج پدرش، با حالتی گیج بیدارشد، آسمان ستاره باران بود، مادرش شبانه یکریز تکرار می کرد:
« آه، خدای من، میتونست غرق شده باشه! » ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۶ فروردين ۱٣۹۷ -  ۲۶ مارس ۲۰۱٨


 
Gail Godwin
Dream Children
گیل کودوین
بچه های روءیائی
ترجمه علی اصغرراشدان


(متولد۱٨جوئن ۱۹٣۷ونویسنده ی آمریکائی و۱۴رمان ودومجموعه داستان کوتاه نوشته است. )

    بدترین چیز. بررسی یک حادثه وحشتناک که برای یک زن جوان اتفاق می افتد. این که گرفتارجنون نشد، یک معجزه است.
   زنی وظیفه شناس، جوانی خوب وسرزنده ویک کدبانوبود. شلوارهائی باچین های ورم آوده، ژاکتهای سافاری وپلوورهای یقه بلندمی پوشیدکه نجیبانه زیرحلقه های طلای گوشش چین میخورد. درخودمجسم میکردکه مردم درباره ش چه می گویندیافکرمی کنند، جزاین که او وشوهرش یک سال پیش آمده اندآنجا، هیچکس هیچ چیزدیگرنمی دانست. مثل خیلی ازجفت های دیگر، هرچه بیشترازشهرفاصله گرفته بودند. شوهردرطول هفته توکارهائی شرکت می کردو توشهرمی ماند- کاری که قبلامی کرد. هیچکس آنجانبود، توروستای عجیب بکرکه پائین تپه ماهورکوهستان لانه کرده بود، چه کسی می توانست ببیندش وچیزی ورای نظم عادی، حدس بزندوجنبه فرخنده اتفاقات رخداده راتوضیح دهدوروشنگری کند. نمی دانشتندبرای زن جذاب جوان چه اتفاقاتی رخداده. کتابهاش راهمیشه سرموقع به کتابخانه محل برمیگرداند. تنهاجمعه ها، پیش ازرفتن سراغ اتوبوس شهر، به استقبال شوهرش، ازمشروب فروشی محل، مشروب می خرید. شوهرش توتلویزیون جیزی بود، تهیه کننده؟ خیلی ازجفت های جوان آرزومندندبه این روستای کشاورزی هلندی که ۱۶۹۰به وجودآمده، نقل مکان وخانه مخروبه ساخته شده ازسنگهای مزارع رابازسازی کنند، باغجه های گیاهی ایجادواسب شخصی نگهداری وبرای اولین باردرطبیعت آرامش اندکی کشف وکسب کنند.
   چیزی وحشتناک، فواق العاده عجیب. اگرتویک داستان بخوانیدیاتوتلوزیزیون ببینید، خواهیدگفت نه، چنین حادثه ای هیچوقت نمیتواندتویک بیمارستان آمریکائی اتفاق بیفتد.
   دپوی، که مالک مزرعه اربابی کنارزمین خانم است، هرازگاه به مسابقه اسب سواری صبح های زودش که هنوزشبنم روی مزرعه است، زیرزیرکی خیره می شد. گاهی درست پیش ازبرآمدن خورشیدکه یخ روی همه چیزراپوشانده بود، اسب سواری می کرد.
دپوی به زنش گفت « یه سوراخ چوب، اون خانوم ونریانشو ازبدبختی نجات میده. اون خانوم خیلی بی پرواست. باهات شرط می بندم، شوهرپیرش نمیدونه اونجورکه تومزرعه اسب می تازه، باهمون سرعت میره جهنم. »
   خانم دپوی، ساکت سرتکان دادورفت دنبال کارهاش. اوهم اسب سواری خانم جوان راتماشامی کرد. زنی بودنه چندان جوانترازخودش، امابارایحه ای ازاحساسات واحتمالاازتراژدی. به شیوه ای که خانم دپوی نگاه میکرد: شبیه قهرمانهای زن رمان های انگلیسی بودکه بابدخلقی ودلخوری از امورعشقی، باچشم های قرمزقاتل ها، رانهاشان راروگرده اسبهای سرزنده فشارمیدهند. خانم دپوی که ازسه سالگی اسب سواری کرده بود، پشت بی پروائی زن جوان برازنده باپیرهن های وسواسی براق وشلوارسواری خاکستری کفتریش، چیزی دیگرراتشخیص دادودرخوداندیشید« اون دیگه چیزی واسه ترسیدن نداره. »، زن کشاورز، بااطمینان به غریزه زنانه ش، حسادت توام بادلسوزی هم داشت.
دپویادآوری کرد« چیزی که اون خانوم احتیاج داره، چنتابچه ست. »
« یه درای ساک، یه رمی مارتین...بگذارببینم، یه نصف گالن چابلیس (نوعی شراب سفید ) وفکرکنم بهتره یه اسکاچم وردارم...وماوتون کادت...وممکنه یه درای ورمونت. »
خانم فری، زن یک کشاورزدیگر که مشروب فروشی رااداره میکند، می پرسد:
« مگه شوهرت تموم آدمای شرکتوتوتعطیلی باخودش میاره؟ »
« همین طوره، این همه روخودمون نمیتونیم بنوشیم که. »
    زن جوان می خندد، دندانهای زیباش پیدامی شوند، گوشواره های کوچک طلائیش توروشنائی می لرزند.
خانم فری می گوید « میدونی، یه شب اسمشوتوتلویزیون دیدم، تواول اون نمایش کمدی بود. نمایش اون زنی که تویه نمایش دیگه م باشوهرودخترکوچیکه ش بود، اوناازهم جداشدن، تونمایشومی شناسی؟ »
« البته که می شناسم، اون یکی نمایشای شوهرمه. بهش میگم تونمایششو تماشاشامی کنی. »
   خانم فری بطریهاراتویک جعبه خالی جامیدهدوبامواظبت، تکه مقواهائی بین شان می گذارد. ازپنجره، ماشین شیک سبزبطری شکل مشتری رانگاه میکند، یک جورماشین کوچک خارجی است باموتورروشن، پراست ازوسایل وبسته های خریده شده روزتعطیلی، یک سگ بزرگ آبی نقره ای مثل یک آدم روصندلی جلونشسته.
خانم فری می گوید« فکرکنم اینجورچیزاخیلی غم انگیزه، خانواده هاازهم می پاشن، بچه های کوچیک بیچاره بایدمحبت شونونصفه کنن. »
زن جوان مثل دخترکوچک باشخصیتی سرش رابه تیرگی تکان وجواب میدهد:
« بااین یکی نمیتونم موافق باشم دیگه. »
« مطمئنی میتونی اونارو بلن کنی، عزیزم؟ میتونم ارل روازعقب صداکنم....»
   دخترجعبه راباسرعت برق روشانه ش گذاشته وباپیچ وخمی سبک بین کارتن های چیده شده توراهرو، باچکمه های زیبایش، خارج می شود. نیم ساعت بعدازسوارماشین شدن ورفتن، هنوزرایحه زن جوان توفروشگاه خانم فری پراکنده است.
      بعدازشام، شوهرودوستهاش برندی نوشیدند. زن جلوی آتش درازشدوسگ رانوازش کردو گفته های ویکتوریاداروو که اخبارراتفسیرشخصی میکرد، گوش داد. چند دقیقه پیش، همه ویکتوریاراتوتلویزیون تماشاکرده بودند:
ویکتوریاحالاباخودپچپچه می کرد « درسته، سی ونه! چی؟ اون که ازجنس توست، من خوش عکسم، خدارو شکر، ازخیلی وقت پیش، هیچوقت توعلفزاربرده نشده بودم...من روصحنه پیج یاممکنه هفت سال جوونتربه نظربرسم...امانکته ای که دارم بهش میرسم، رفتم پیش دکترو گفت: اگه میخوای این کارارو بکنی، بهترامروزبری خونه وشروع کنی، اون بهم گفت – تواینو میدونستی؟ میدونستی که یه زن باتموم تخمائی که همیشه داره، متولدمیشه، وقتی به سن من میرسه، اونائی که جامونده ن، پرصدادراطراف راه میرن ومثل خرده ریزه های کثیف تومغازه مونده می شن، بعدهروقت پروازمی کنی، یه دوز اضافی رادیواکتیویته میگیری، اوناچه تخمکای بیچاره ای ان! دکتربهم گفت: وقتی یه زن آبستن بالای چل سال میادتومطبم، ضربان قلبم فروکش میکنه، اینه دلیلی که تمرین زایمان میکنه. اون گفت: هنوزمیتونه فریادهای یه زن روموقع تحویل گرفتن بچه، به خاطربیاره... اون قبلابچه طبیعی زائیده بودویه ریزمی گفت: چرانمیخوای بگذاری ببینمش؟ من روگفتن این قضیه اصرارمیکردم ومی گفتم: هنوزفریادهاش رومی شنوه. »
« اوه، چی بود – این قضیه چی ایرادی داشت؟ »
اماخانم هیچ وقت جوابی دریافت نکرد. شوهرش بااطراف سفیدلبهاش، اندوهگین بالای سرویکتوریاایستاده بود، بطری رمی مارتین راپیش بردوبه همسرش گفت:
« ویکی، بگذاریه کم بییشترواسه ت بریزم، فکرمی کنم پسرآب احتیاج داره تابره بیرون. »
« آره، آره، حتما. لطفامنوببخش، ویکتوریا. من فقط میخوام ب ....»
    شوهرش زن راتوآشپزخانه دنبال کرد، دستش روپشت گردنش بود« حالت خوبه؟ اون جنده ی ابله جیغ جیغو، بااون وهمخوابه بیست وشیش ساله ش! کاش هیچوقت نیاورده بودمشون، یه هفته دوربراستودیه کنایه میزد. »
« من اونارودوست دارم، دوست دارم اوناروداشته باشم. من خوبم. لطفابرگردبرو. من سگوبیرون میبرم وبرمی گردم....»
« خیلی خب. اگه مطمئنی حالت خوبه. »
    شوهرش بادست های آویخته دوطرفش، برگشت. مردی خوش تیپ وپیرهنی صورتی باحاشیه دوزی گواتمالائی پوشیده بود. موهای پرپشت سیاه وچهره ای بیشترپسرانه اماحیله گرانه داشت. تعطیلی گذشته، زن تنهاتوخانه پهلوش نشسته بود، تنهادونفرشان بودندومردراتو یک فیلم مستندچندبخشی که تلویزیون آن رابررسی میکرد، تماشامیکردند. بدل خودش بودکه تودفترمدیریتش تویک صندلی دسته دارنشسته وباخونسردی به سئوالهای ویکتوریادارووجواب میداد :
« شماتموم برنامه های تولیدی خودتونوتماشامی میکنی، آقای مکنیر؟ »
زن مردروصحنه رانگاه می کندکه چطورموقع حرف زدلبهاش راحرکت میدهد، اماباقی صورت واندامش راکاملاساکت نگاه میدارد. خنده داراست، زن قبلاهیچوقت متوجه این قضیه نشده بود. مردآماده شدکه بگویدبله، اماهمه ی برنامه های تولیدی خودراتماشانمی کند.
    حالا، توآشپزخانه، زن اورادرحال رفتن، نگاه کرد، کمی شبیه یک مرتدتویکی ازنمایشهای خودش بود – احتمالایک مردمایوس که تازه یک نفرراکشته وبرمیگردد. دستهاتنگاتنگ رو پهلوهاآویخته اند، آقای مکنیر، شوهرش وآن مردروصحنه، روزگاری روتخت وروی اودرحال عشق بازی. آن دوست که توبیمارستان دستش راگرفت. یک دستش مشغول اوودست دیگرکرنومتررا نگهداشته بود. مثلابرای یک نامه، تمام تصاویرتلفیق شده وزن دوباره همه چیزراحس می کند. امایک وقتی بیرون، زیرکهکشان های ستاره های تیزپائیزی، سگ هوشیار، مثل یک روح تیره ی زیرک، کنارپاشنه پاهاش، زن رهااز ازتمامی آنهاو خوشحال است. روی علف های مرطوب، باسرعت طرف اسطبل میرودکه اسبش راوارسی کند. چیزی درک می کند، شوهرش با ویکتوریاداروودوزندگی رااداره می کندکه کاملاعادی به نظرشان میرسد. امااگرزن بگویداوهم دوزندگی دارد، شوهرش برآشفته می شود. این خانه رامی فروشد، زن راوادارمی کندبرگرددشهر، جائی که بتواندآسایشش رازیرنظرداشته باشد.
    زن افرادشبیه خودرادرخلال قرنهاودرسراسرجهان کشف می کند. کتابهائی باعنوانهائی مثل لحظه بی زمانی، پیامبرخفته، بین دوجهان، اتحادیه سکوت، تاریخچه ای ازارتباطهای بدون وحشیگری، گردآوری مدرک، بافتن نوعی تورزیرزمینی ازهم قطارهای اطرافش.
    یک روزپائیزی بارانی، بعدازاسب سواری خیلی خیس، توآلاچیق مخصوص است، سگ نفره ای کنارش خوابیده، یک صندلی پنجره ای پلاستیکی پرازمتکاوکتاب. زن پائین، مزرعه خشک لیتریم، درختهای صنوبرجلوش وکوههای کوتاه بارانی مه گرفته رانگاه می کندوبانوعی ترس وخلسه، درباره این ارتباطهامی اندیشد. کتابی برعکس، رودامنش افتاده، سطورزیرراتازه خوانده است :
« تئودوردرایزرودوستش جان کاوپرپویز درمحل درایزرتوخیابان ۵۷غربی نهارمی خورده اند. پویزخودراآماده رفتن کردکه سوارقطاری شودوبه شهرکوچک محل زندگیش نزدیک هیوستون برود. به درایزرگفت:
« مدتی بعد، شب، اینجا، روبه روی توظاهرمی شوم. »
درایزرخنذیدوپرسید « میخوای خودتوبایه روح دوتکه کنی؟ یاکلید یدکی داری؟ »
پویزگفت « ازیه راهی برمی گردم، چه جوری شوواقعانمیدونم. »
   رفیقش که رفت، درایزرنشست ودوساعت مطالعه کرد. سرکه بلندکرد، پویزراتوآستانه دراطاق پذیرائی ایستاده دید. سیمای خودپویزبود، هیکل دراز، حتی باهمان لباسهای شل ول توئیدش بودکه می پوشید. درایزرناگهان بلندشد، رفت طرفش وگفت:
« خب، جان، به قولت عمل کردی، حالابیاتووبهم بگوچیجوری این کاروکردی. »
سه قدم طرفش که برداشت، جان ناپدیدشد. درایزررفت کنارتلفن وبه خانه پویزتوشهرک حومه ی هیوستون تلفن کرد. خودپویزگوشی رابرداشت وجواب داد. درایزرگفت:
« چی اتفاقی افتاده ؟ »
پویزگفت « بهت گفتم که میام اونجا، نبایدتعجب کنی. »
    ازبگومگودرباره چگونگی انجام کارش خودداری کرد، اگرواقعاچگونگیش رامیدانست.
    ویکتوریاصبح بعدپرسید« تو ااینجاوتنهاباخودت، بااینهمه صداهای خنده دار، گرفتارترس نمی شی؟»
زن تخم مرغ هاراتوماهیتابه شکست وجواب داد« نه، فکرکنم بهشون عادت کرده م، من میدونم معنی هرکدومشون چیه. چوب منبسط ومنقبض میشه...بادبین پشت دری وچفت درگیر میکنه...گاهی حیونای کوچیک بین سنگای دیوارگم میشن، تواطراف خرت خرت وراه بیرون رفتن روپیدامی کنن...یامیمرن. »
« اوهو، درباره چیزاخیلی تصویربافی نمی کنی؟ توخونه ای مثل این، چقدرقدیمیه؟ ازوقتی آدمای زنده زیراین سقف زندگی کرده، رنج برده، فریادکشیده، عشق بازی کرده وبچه به دنیاآورده اند، تقریباسیصدسال گذشته.... فکرمی کنی ارواحی این اطراف وجودداره؟ »
   مهماندارباملایمت گفت« نمیدونم، هیچ چی نشینده م. البته، من بلوبوی رو باخودم دارم. روی این حساب نمی ترسم. »
   زن نتوانست توچهره ویکتوریانگاه کند، تخم مرغ هاراهم زد. زن وشوهرشب گذشته بیدارباهم درازکشیده بودندوازصداهائی که ازاطاق مجاورمی شنیدند، ناراحت بودند، صداهاازناله های ارواح نبودند.
مردباعصبانیت گفت « این جنده واسه چی نمیتونه خودشوکنترل کنه، یاصداشوبیاره پائین تر؟ »
   بازوی زنش رانوازش کرد، هردونفرشان وانمودکردندبه خاطرنمیاورند. زن بعدازقضیه، یک سال تمام خونریزی کرده بود، سرآخردکترگفته بودآنهابایدهمه چیزراجابه جاکنند. بعدازبهبود، شوهرش دوباره سعی کرده بود، زن گفته بود:
« من خالیم، متاسفم، دیگه هیچ چی حس نمی کنم. »
   حالا، تواین تعطیلی ها، به نرمی باهم می خوابیدند، مثل دوستهای دوران کودکی، مثل پیکره های روی گورعشاق. اندوه مشترک شان، شبیه شمشیری بین شان بود. زن فرض کردشوهرش زندگی دیگری دارد، یاتوشهرزندگی میکند. همانطورکه خودش آنجازندگی میکند. زن فراگرفته بود که هیچکس تنها یک شخصیت نیست.
ویکتوریاگفت « من مطمئنم اشیارامجسم میکنم، اینجاچیزاروتوذهنم می بینم وصداهای خیلی بعدترازقتل وتجاوزای عادی روتوکله م می شنوم. »
« بادتوپشت دری وچفت درمی پیجه... یه حیوون کوچیک توتکه سنگای مزرعه وترس هاش ایزوله میشه واوناروازتودیوارواطاق زیرشیروونی، توزیرزمین فرومیریزه... »
زن کره توماهیتابه املت گرم ومن من کرد« من یه نیروی تصورخیلی کوچیک دارم. »
زن میتوانست کاهش کنجکاوی حرفه ای ویکتوریادارووی رااز زندگی راکدروستائی خودوتمرکزش درجائی دیگرحس کند.
حیله گرها!...
    کودکی نه ساله بود، واردمرحله ای شدکه توخواب راه میرفت. یک شب تابستانی، تختخوابش راخالی یافتند، بعدازیک ساعت هیجانزده گشتن، بالباس بلندخواب، مچاله شده رو سنگفرش کناراستخرماهی هاپیداش کردند. توچنگ متشنج پدرش، باحالتی گیج بیدارشد، آسمان ستاره باران بود، مادرش شبانه یکریزتکرارمی کرد:
« آه، خدای من، میتونست غرق شده باشه! »
اورابه درمانگاه روانپزشکی کودکان بردند، یک زن قشنگ استرالیائی که بازبان بزرگ هاباهاش حرف میزد، شدیداباعث آرامش کودک شد:
« کاری که توکردی، اصلایه قضیه غیرعادی نیست، خیلی ازبچه هارومی شناسم که شباسفرای کوتاهی ازروتختخوابشون داشته ن، بیدارکه شده ن، نمی دانسته ن تموم اون همه هیاهوواسه یه سفرعادی کاملابی خطر، چی معنی داره. بچه هابایه واقعیت جادوئی احاطه شده ن که محفوظ نگاهشون میداره. آره، نژادبچه هاصاحب یه قدرت هوشی جادوگرانه ست! بزرگا سعی می کنن فراموش کنن که روزگاری براشون چه چیزی بود. بزرگاازخیلی چیزامیترسن. تونمیخوای مادروپدرت که اونقده بااشتیاق عاشقتن، باوحشت ازتوزندگی کنن، میری که باماهیا زندگی کنی. »
    به این فکرخندیده بود. چشم های شدیداآبی خاکستری زن، روی مراقبت وشکش، تونوعی ازحباب آموزش دیده بود. بعدبه والدینش پیوست، بچه ای مسئولیت پذیرشدودوباره برای هرکدام ازآنهادست تکان دادوسفرهای شبانه ش متوقف شدند.
    یک شب توفانی پررعدوبرق بهارگذشته. بلوبوی توخانه متروکش زیرگاراژزوزه می کشیدوآرام نمی شد. زن به طورعجیبی شادونزدیک دروازه گرفتاررعدوبرق، زیرآسمان درازکشیده بود، رعدوبرق ادامه داروپرتوناهمواررادنبال می کرد. فکرکردنبایدبرودپائین وسگ رابیاورد، سک ازتوفان نفرت داشت. زن شروع کردبه چرت زدن... بیدارکه شد، توفان بندآمده وفضای تیره ساکت وچیزی عوض شده بود. چیزی کوچک – چه؟ قبل ازپیداکردنش، بایدعمیقافکرمیکرد. لامپ راهرو، که زن سعی میکرددرطول هفته که آنجاتنهابود، روشن نگاهش دارد، خاموش شده بود. گشت وکلیدو دکمه لامپ کنارتختخوابش راپیداکردوفشارداد، هیچ اتفاقی نیفتاد. بایددرختی افتاده ویک سیم راقطع کرده وباعث قطعی برق شده باشد. آنجااغلب این اتفاق می افتاذ، مسئله مهم نبود. سگ زوزه کشیدنش رامتوقف کرد. زن حس کردتوروءیائی فرومیرود، روءیائی عمیق، ازهمان نوعی که گاهی اوقات فقط نزدیک صبح سراغش میامد. توروءیاانگاربه آرامی به تکه های کوچکی تکه تکه ودرسراسرجهان پخش می شد. حسی ناشناخته بود. تنهاساکن خانه که شد، این حالت آگاهی بی وزن، درجائی که انگارتووان آبگرم خوابیده باشد، قادربودافکارش راهمه جابفرستد، انگارذهنش شامل تمامی جهان بود. تواین جهان سکوت شناورکه شد، شفاف وشناورروی لایه های ذهن روءیائی، صدای ضعیف خش خش کننده ای، شبیه حباب های تکان خورده ی توی بانکه، به گوش میرسید. صدا، به روشنی ازاطاق مهمان میامد، این اطاق برگزیده توآن طبقه، بوسیله خودوشوهرش ودردورترین فاصله ازاطاق خواب شان بود. اطاق، بالای جائی بودکه طرف قدیمی خانه نامیده می شدوهفتادوپنج سال پیش ازساخت طرف نوخانه ساخته ودرسال ۱۷۵٣تکمیل شده بود. یک تختخواب ویک صندلی تواین اطاق ومقداری گیاهای کاشته شده توپنجره ش بود. هرازگاه توتعطیلی هاکه زن نمیتوانست بخوابد، میرفت آنجا، مطالعه یامدیتیشن میکردکه ازبیدارشدن شوهرش جلوگیری کند. اطاقی نبودکه ویکتوریادارووتوپائیزبعد، بامعشوقه ی جوانش میخوابید، چراکه زن آهسته به شوهرش گفت:
« نه...نه تواون اطاق. من – من تختخوابوتواطاق دیگه اماده کرده م. »
شوهرش خواست بداند « چی؟ اطاق کناراطاق خوابمون؟ درست زیربینی مون؟ »
    زن درازمی کشیدومدت زیادی این صداراگوش میداد، سرآخرفهمیدصداراقبلاهیچوقت توخانه نشنیده. صداریتم ونظم ویژه ای داشت. هیچ چیزدرآن تصادفی نبود. هیچ چیزدراثرنفوذبادیاعصبیت بعضی حیوانات گم شده، توصدانبود. « کی – چونک. کی – چونک. کی - چونک. »، باهمین ریتم ادامه میافت، دقیقابافاصله های نیم دقیقه جداازهم. زن هنوزبه یادمیاوردکه چطورزمان اشیاء وفاصله هاراجستجومی کند. وقت فرارسیدن اندازه گیری زمان فاصله ها، به خوبی هرکرونومتری بود.
« کی – چونک. کی – چونک. کی – چونک. »، نظمی مشخص. چیزی وحشی، چیزی سوزاننده، تکرارمی شد. انگارتکراربه معنی تسلی دادن کسی بود، درتاریکی. پوست زن شروع به سوزش کرد. اغلب تودرازکشیدن های درچنان حالت بی وزنی روءیائی، زن روفوت وفن بیرون فرستادن خودتواطاق های خانه،یابیرون توی شب، برای سرکشی بلوبوی،یارفتن توطویله ودیدن اسب که ایستاده می خوابید، تمرین کرده بود. یک بارسروصدائی ترس آورشنید، انگارکسی توزیرزمین شیرآب رابازکرد. زن خودراآماده پائین رفتن کرد، دوپاگردپله راپائین رفت وتوتاریکی پرید، تنهاچیزی راکشف کردکه تمام وقت دانسته بود: اتصال سیستم بین آب داغ تانک وپمپ، انگارکسی شیرآب رابازکرده بود. رفت توتاریکی مطلق قابل لمس، بدون چراغ، پائین راهروسرد، بالباس بلندبدون آستین شب، تواطاق مهمان. آنجاهم روشنائی نبود، حتی پرتوماه ازخلال پنجره. زن توانست شکل تختخواب وصندلی وگیاهای عنکبوتی روی پنجره ویک شکل سیاه کوچک دریک گوشه ی روکف که اووشوهرش زردروشن، رنگ کرده بودند، تشخیص دهد.
« کی – چونک. کی – چونک. کی – چونک ». شکل کوچک باسروصداحرک کرد.
   زن حالامعنی تمام موهای آدم روسرش سیخ میشودرافهمید. چیزی واقعی بود. انگارطرف مرزهای مکانی رانده شده بودکه هرگزآنجانبوده بود. شدیداحس کردهرلاخ موی سرش، یک میلیمتریادرهمین حدود، ازروی جمجمه ش بلندشده.
   روبه پائین زانوزدواوراوارسی کرد، اوهم زانوزده بود. موجودی کوچک، سردوترسیده بود. یک بانکه کوچک پرازنوعی حباب راتکان میداد. ( دردیداربعدی متوجه شدآنهاصدف های سه گوشی شکل رنگی هستندکه کوکویناس نامیده میشوند. آنهارادرعکسی تویک کتاب کودکان، درباره مناظرطبیعت، توکتابخانه پیداکرد). پیژامه ای کمی بزرگترازخودپوشیده بود. دقیقاآستینهاازدست هاش درازتربودند. ازوقتی آخرین باربلندکرده وبغلش زده بود، دوسال بزرگتربود.
   هردوگوشه اطاق زانوزدندوهم رادرآغوش کشیدند، چشمهای بزرگ پسربچه مثل گذشته بودند: سیاه وبدون مژه زدن. بانکه کوچک رابه خودفشردوزن رانگاه کرد. نترسیده بود، زن امابهتردیدخیلی به هم نزدیک نشوند.
   قطره های اشک روگونه های زن سرازیرشدند، اماصدائی ازخوددرنیاورد، نگاهش روشکل کوچک خیره ماند. روشنائی به همان روشنی لامپ کنارتختخوابش، آهسته به راهروبازگشت، باگونه های خیس وطپش قلب، نمیتوانست مطمئن شودواقعاازاطاق خارج شده یانه.
درجائی که آنهاهم راملاقات کرده بودند، چه فرق می کرد؟ پسرک راهی خیلی درازتراززن رابرای رسیدن به اطاق پیموده بود. ( « آره، نژادبچه ها، دارای قدرت هوشی جادوئی است! »)
    زن وشوهرش باهم روی کاناپه چیت گلدارنشستندتاسریهای آخرنمایش تلویزیونی راکه ظاهراخودراوارسی میکرد، تماشاکنند. زن گفت:
« هیچوقت فکرکردی که همه چی واقعایه معجزه ست؟ منظورم همینجاست که هشتادمایل دورترازاستودیوهای تونشستیم وکلیدیه دستگاه رومی چرخونیم وویکتوریا، به همون روشنی تعطیلی هفته پیش تواین اطاق، واسه مون داره حرف میزنه. یعنی این قضبه یه جادوست؟ درست جلوی چشمامون زمان سفربه فضافرارسیده، واسه این که قضیه کشف شده، واسه این که جهان می فهمه که تنهانقطه های کوچکیه که ویکتوریابه صورت الکتریکی واسه مامخابره میکنه، این یه قضیه درست وقابل هضمه. تو درباره تموم معجزه هائی که هنوزبه طورسمی تائیدنشده، تصوری نداری؟ منظورم اینه که کی میدونه؟ ممکنه صدسال دیگه هرکسی تضمین کنه که میتونه تصویرخودشوباکیفیت کامل وبه شکل طبیعی که الان واسه مون موجوده، بفرسته به اطراف فضا؟ منظورم اینه که کی درباره این قضایافکرمیکنه؟ فضاچیه؟ زمان یعنی چه؟ جائی که هرکدوم ازماشروع می شویم وپایان میگیریم ومرزنامیده میشه، کجاست؟ یه کسی میتونه اینو روشن کنه؟ »
    مرداسکاچ می نوشیدوفکرمیکردچطورتصمیم گرفتنذقراردادویکتوریادارووراتمدیدنکنند. جائی ازحاشیه ذهنش، اشتیاقی درباره همسرش، به طورخاصی شناورورشدکرد. آن روزصبح توفروشگاه موادغذائی محل، رفت که یک کارتن شیروکاغذبردارد، ایستادتابادپوی صحبت کند:
کشاورزگفت:
« منظوم این نیست که دخالت کنم، امااون، اون مزرعه هارونمی شناسه،سال گذشته مجبورشدیم رویه مادیان که تویکی ازاون سوراخاافتاده بود، شلیک کنیم...جوری که اون اسب سواری میکنه، دیوونگیه. »
   زن حالاخودرانگاه می کند، باچهره آن همه پریده رنگ وبراقش ودرمرزاشکها، ازمعجزات وسفرفضائی حرف میزند....
    شب گذشته، اولین شب دوربودن مردازشهر، طرف آلاچیق خانه پرسه زد، سعی کردزیردوش آرامش این تعطیلی خودراخیس کندوبرخوردبه کپه ای کتاب که توالاچیق راانباشته بود. روشن بودکه زن ساعت هاآنجادرازکشیده وتورمان های علمی ومرموزگریخته.
    حالاچهره خودمردتوصحنه ظاهرشدوبه ویکتوریاداروو گفت:
« من میخوام منصف باشم، میخوام مثبت باشم....تجاوزهمیشه بخشی ازآرایش انسان بوده. من دیگه مثل تو، اونودوست ندارم، امااون چیزیه که هست. من فکرمیکنم اون بیشتریه پرسشه که مامیخواهیم باچیزاهمانطورکه هستند، رودرروشیم، یافرارمی کنیم تواین فانتزی که دوست داریم آنطورکه مامیخواهیم، باشند. ».
کنارمرد، همسرش ادای زنگی شبیه خندیدن رادرآورد.
(« جوری که اون اسب سواری میکنه، دیوونگیه. » )
   مردمیخواست منصف ومثبت باشد. زن بارها گفته بودکه زندگی اینجائیش رادوست داردومرد – خب، بایدمی پذیرفت که دوست داردتنظیم خودراارائه کند.
    مردروصحنه به ویکتوریادارووگفت «من یک مصلحت گراهستم. »
   تصمیم گرفت باهمسرش درباره طرزاسب سواریش حرف بزندوباکتاب هاتنهاش بگذارد. اگرقرار بودکسی این کاررابکند، زن حق بعضی گریزهاراداشت. اماعنوان های : بیانیه های شگفت انگیز، سفرکننده های ذهنی، یک دکتربه مقولات روحی می نگرد، طرف دیگر.... چیزی دردرون من طغیان کرد، کاری هم ازش ساخته نبود، یک انقلاب فیزیکی واقعی دراین نوع تفکرحس کرد. بازاین قضیه ازبرخی گریزهای دیگربهتربود. دوستش بارنت، هنرپیشه ای که شب ازاطاقی به اطاقی میرودوبعدازخوابیدن زنش، گیلاس های خالی راجمع میکند(« یه مرتبه یکی رونزدیک شیرآب، یکی دیگه روطاقچه کناروان، سومی روپشت توالت وچارمی روروزمین کنارجان پیداکردم... »)
    زنش راکه درحال جذبه بود، یک وری نگاه کرد، انگارروصحنه تماشاش میکرد. چهره ش کشیده، هشیاروسرزنده بود. زن دیوانه به نظرنمیرسید. شلوارتیره نازک ویک پلووربافته شده ازیک جورموادنقره ای شبیه زره زنجیری شوالیه هاپوشیده بود. خط های نیمرخش هم روشن نقره ای بودند. یک جورهائی تهی ازحالت سکسی وخالص، شبیه نیمرخ یک کودک بود. هروقت زن رانگاه میکرد، دیگراحساس تمایل بهش نداشت، تنهاحالت اندوهگین حفاظت ازاوراداشت. مردتوشهرخانمی داشت که باهاش عشق بازی میکرد، درهمان ابتداتوضیح دادکه درتمام باقیمانده زندگیش، ازدواجش رامحترم خواهدداشت، تمام داستان رابرای معشوقه ش تعریف کرد:
« من بااین قضیه درگیرشده م، هیچوقت نمیتونم زنموترک کنم. »
معشوقه حساس روشن اندیش، واقعاگریه کردوگفت « البته که نبایدترکش کنی. »
    مردهمیشه یک نوع پیژامه می پوشید، باشکلی خیلی بزرگ اماتمیز. ظاهراهرازگاه بادوچرخه میرفت وبایک ماشین لباسشوئی می شست. زن مادرمردرامجسم کرد: زنی مضطرب باتعدادی بچه، ازنظرپولی، تنگدست، درآن زمان وتوروءیاها – تمام چیزهارابیش اندازه داشته. زن معتقدبودکه خانواده مردتوفلوریدواحتمالاتووست کوست، زندگی میکردند. زن بیرون ودورازصدف های کوچک کوکویناس کارمیکرده: رنگ براق صدفهای کوکویناس، حتی درمیان گیاههای عنکبوتی جلوی پنجره ی کوچک، زیرپرتوماه میدرخشیدند. چهره وبازوهای مرداوایل بهارواواخرپائیز، قهوه ای سرخ بود. آنهاهیچوباهم تماس نداشتندوحرف نمی زدند. زن مطمئن نبودمردچقدراین قضایارادرک میکند. زن تلاش واشتباه کردتابه خاطرآوردتوآن سفرهای کوتاه شبانه که کناراستخرماهیهامی رفته، خودراکجاگم کرده. دراطاقی پرازبرادرهاو خواهرها، بامادروپدرترسیده که امده بودندجمع وجورش کنند، بافک های درهم فشرده، پیدارکه شد. مردنزدیک دریاخوابیده بودواحتمالابعدازآن، هیچوقت چیزی رابه خاطرنیاود. زن یک مرتبه یک روءیای خیلی روشن ازتمام فامیل دیدکه تویک تریلیربادرختهای نخل زندگی می کردند، اماآن قضیه یک روءیابود. تفاوت کیفیتش راباجادوگریهای واقعی که دردوران قدرت کودکی خوددیده بود، تشخیص داد. مردبه نوعی به اندازه کافی اراده یامعصومیتی نیرومندکسب کردکه خودراروی خودآگاهی شناورساکت زن، به روشنی وباورتصویر های روی صحنه خود، هماهنگ کند.
    توشش ماه شش مرتبه، وقتهائی بوده که زن جرات کرده بیشتروپیشاپیش جستجوکندکه مردبه اندازه کافی نترس بوده. آخرین بارروزپیش ازبازگشت ویکتوریادارووباعشق بازجوانش وشوهرخوب خودش بود. زن بابچه تافاصله ای رفت که قبلاهیچوقت آنقدرپیش نرفته بود. یک روزدوشنبه صاف زلال سردسپتامبر، اوراباخودپائین پله هاوبیرون خانه برده بود، پسربچه نرده هاراگرفت، به پله هاعادت نداشت، امازن میدانست بی خطرند، پسربچه بازن درروءیاشناورشد. زن اورابردکه بلوبوی راببیند، باگریه ووحشتزده،خودراعقب کشیدوزن راناراحت کرد. بعدبه اسطبل بردش که اسب راببیند. اسب گوشهاش راتیزکرد، پسربچه خوشحال به نظررسید. البته هیچ تماسی دربین نبود، نه تماسی ونه حرف زدنی. زن بعددرخوداندیشیدکه اسبهاجادوئی ترازسگها هستند، اگرسگهاکمی واقعی تربودند. زن ازتهیدستی خانواده ومضطرب بودن مادر، خوشحال بود. آنهانمی توانستند به هیچ روانپزشک کودکان مراجعه کنندکه پسربچه راهیپنوتیزکندوازسفر های شبانه بازش دارد.
مردعاشق زن بود. زن قضیه رامیدانست، حتی اگرهیچوقت توزندگی دیگرش، زن رابه خاطرنمی آورد.
    سرآخرشروع کردم به درک منظورتیلهارد.د.شاردن، وقتی که گفت: خانه واقعی انسان ذهن اوست. فهمیدم عارفها که میگویندذهن یک مکان است، منظورشان استعاره نیست. فهمیدم این نیروی تازه، باتمرین تولید میشود. بایدخودراازهویت جسمی عادیم جدامیکردم. بخش اندیشه گرم بایدوسیعابیدارمیماندوبه سوی پائین حرکت می کردوداخل دنیای تفکر، روءیاوخاطرات می شد. بعدازچندبارتلاش سفرروءیائی، مقوله دیگری رادرک کردم: روءیاوواقعیت رقیب یکدیگرنیستند، منابع دوجانبه خودآگاهی هستند.
    زن اینهاراتوکتابی قابل احترام ونوشته مردی محترم خواند. یک دانشمند، زنده ودرانگلستان زندگی میکند، تنهاچندسال ازخودش بزرگتراست. زن پائین وسگ روموکت خوابیده رانگاه کرد. همانطورکه خوابیده بود، اندام لاغرش گریخت! ناگهان پوزه ش رابلندکرد، دندانهای وحشیش راتوهم فشرد. سگ واقعاکجابود؟ روءیای خرگوش درآرواره هاش میدانست قضیه روءیاست؟ بین سفرهای زن به مهدکودک، چیزهای زیادی بودکه می شددرباره ش فکرکرد.
       پسربچه بزرگ میشود؟ زن خواهددیدکه اندامش آهسته ازشکل کودکیش ظاهرمیشود؟ دست وپاهاقدمی کشند، صورت نازک وتبدیل به یک مردمیشود – شبیه یک تبلیغ خاص برای ریش توتلویزیون، زن درجائی دیده که یک کودک درحمایت زمان، درست جلوی چشم بیندگان، درکمترازنیم دقیقه برزگ میشود، آیابه صورت یک مردبزرگ میشود؟ رشدیک ریش....ناحیه رشدذهن کودکیش که قادربه دیدارش بوده اند؟
   تصویری اززن وتنهاروزروشنی که آنهاتوچشم هم نگاه کردند، بایدهنوزمقداریش توبخش روشن ذهنش مانده باشد.
    بدترین چیز، بررسی اتفاق بدیست که برای یک زن جوان رخ میدهد.... زن طبیعت بچه هاراداشته، میدانی، تواطاق تحویل، شوهرش تنهانیم دقیقه بادردها،ازش جداشده ودکترفقط گفته بود:
« این قضیه میره که یه نسیم باشه، خانم مکنیر. »
    آنهاهیچوقت نفهمیدندچه اشتباهی رخداد، امادردهاناگهان متوقف شد. بعدازاین که بچه حتی مهلت تزریغ هیچ نوع بی حسی رابه آنهانداد، مجبورشدندبروندتو.... آنهابایدعملابچه رااززن بیرون می کشیدند....شوهرش ضعف کرد. بچه مرده متولده شده بود، آنهاآرامبخشی قوی به زن دادندکه تمام شب ازخودبیخودش کنند.
   صبح بعدبه خودکه آمد، پیش ازآن که به خاطرآوردچه اتفاقی افتاده، ناگهان پرستاری وارداطاق شدوکودکی توآغوش زن گذاشت وشادمانه گفت:
« این پسرکوچولوته!...»
زن باآرامشی مذهبی فکرکرد« پس اون کابوس یه روءیابود! »
    پیش ازآن که پرستاربه اشتباه خودپی ببردوهجوم بیاوردتواطاق، زن پستانش راتودهن بچه وبچه شروع کردبه مکیدن. قبل ازآن که مانع بردن بچه شود، باتزریغ آرامیخش های بیشتر، دوباره زن بیچاره راازخودبیخودکردند. زن همراه باکودک کوچک فریادمی کشیدندوپیش ازبیحال شدن، باپرستارگریبانکشی میکردند.
    اجازه دادندپرستاربرود، مقصرتمامی اشتباه تنهااونبود، بیمارستان درحالت اعتصاب بود. تعدادی ازپرستارهابیرون راه پیمائی میکردندواین پرستارچهل وهشت ساعت یک نفس کارکرده بود، سرآخرموردبازجوئی که قرارگرفت، گفت:
« فقط شماره اطاقاروقاطی کردم، وقتی دیدم اون خانوم وبچه اونجوری توهم پیچیدن، دچاریه جورالهام توهم دردآورشدم وتموم بچه هاومادراروقابل عوضی گرفتن دیدم، جوری که دیگه هیچکس نمیتونست مالک هیچکس وهیچ چی باشه، فقط میتونستی مالک یه ایده باشی که توفضاوذهنت اتفاق می افتادومی گذشت،یا فقط مالک بوته های گل رزی که توحیاط پشتی خونه ت رشدمیکنن باشی. گرچه تشخیص دادم، تنهامادرائی هستن وبچه هائی، بعدازاون، تشخیصم محوشد... »
    این یک اتفاق شگفت انگیزبودکه تویک میلیون یک باررخ میدهد، بیشترشبیه یک معجزه است که زن بیچاره مشاعرش راحفظ کرده.
    درفواصلی طولانی ترازآن کرونومتراندازه سنج، زن منتظرشوهرش میماند. درچیزی که جهان به عنوان « زمان » پذیرفته، زن برای خریدمایحتاج روزانه ولباس، توقف می کرد. مطالعه می کرد، ازتوماشین سبزبطری مانندش، برای خانم فری دست تکان می دادوخداحافظی می کرد، پرچین جلوی مشروب فروشی خانم دپوی که پیژامه های بچه هاش راتوحیاط پشتی قدیمی مزرعه اربابی پهن میکردراپیرایش میکرد. درفصل روبه پایان، درمیان مزارع اسب سواری میکرد. سرش را بالامی گرفت، زنی شادشادمی شدومثل باداسب سواری میکرد. ازترس سریع تراسب سواری میکرد، چراکه زنی بودتویک روء یا، مشتاقانه درانتظارخواب کودکش بود. سم های نریان زمین رامیکوبید. دپوی که روغن توتراکتورش رامیریخت، به زن ابله ناسزاگفت ودوست داشت شکاف چوبی اسب سواری گستاخانه رادرهم بشکند. باتمام وجودخشونتی رادرخودآرزوکردکه هرگزنمیدانست آن رادرخودداشته. چراکه اوپدروشوهری مهربان وپریشان بود، مردی اهل عمل وسخت کوش بودکه هیچوقت نمیخواست نفرت عمیق دروجودخودداشته باشد.
   اندام زن به مرورزمان تحلیل میرفت وروی اسب احساس بی وزنی میکرد.
    زنی بودکه اسبی راسوارمی شدوروءیامی بافت، مادری بودمشتاقانه درانتظارخواب کودکش، مادری بودبه عنوان روحی رهاکه میتوانست مثل باداسب سواری کند، چراکه هیچ چیزی برای ترسیدن نداشت؟...
« من یه زن شادم، این تموم چیزیه که میدونم. کی میتونه همچین چیزائی روتوصیح بده؟... »


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست