آیا "راهی دیگر" ممکن است؟ − وضعیت چپ در آینه "کنگره مشترک"
محمدرضا نیکفر
•
"راهی دیگر"، یعنی سمتگیری اجتماعی، تمرکز بر چهار موضوع همبسته بهرهکشی، تبعیض، خشونت و حفظ محیط زیست، اختصاص نیروی اصلی به آگاه شدن و آگاه کردن و سازمانیابی، و دخالت برانگیزاننده و فعال در حرکتهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی، آن هم نه با هدف شرکت در بازی قدرت در بالا، بلکه با هدف قویکردن پایین، با هدف فتح سنگرهای هر چه بیشتری برای خودگردانی مردمی و تقویت همبستگی. اولویت چپ انجام این سمتگیری است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲۴ اسفند ۱٣۹۶ -
۱۵ مارس ۲۰۱٨
اختصاصی اخبار روز
"کنگره مشترک" که قرار است بخش اصلی طیف متشکل فدایی را متحد کند، به نوعی بازنمای وضعیت چپ ایران است و از این نظر قابل توجه. سند محوری دستور کار آن، "منشور[دیدگاه و ارزشها، گذار به دموکراسی *]" است. نکته اصلی این یادداشت انتقادی این است که پیشنویس "منشور" و سندها و مقالات دیگری که در سایت "به پیش * *"، سایت ویژه کنگره، منتشر شدهاند، همچنین نوشتههای دیگر گروههای مطرح، نشاندهنده آناند که چپ ایران از گذشته خود درس چندانی نگرفته است، نوآوری جریان اصلی متشکل آن در حد رقیق کردن آرمانهای سنتی چپ در سندهای التقاطیای چون پیشنویس "منشور" است، سازمانهای چپ خود را با مسائل اساسی درگیر نمیکنند و در مسیر عادتشدهای گام برمیدارند، آن هم با شتاب و هیجانی بسیار کمتر از گذشته.
پیشاپیش از این که متن زیر لحن تجویزی و معلممآبانه گرفته پوزش میخواهم. در مقام آموزگار نیستم؛ برخی تجربهها، نگرانیها و آرزوهای خود را بیان کردهام.
سوسیالیسم، همچنان که در عنوان آن دیده میشود، جامعهگرا ست، اما چه بسا دولتگرا شده است. چپ ایران هم دولتگراست؛ دیدگاه آن از ابتدا دولتمحور بوده است. سزاوار است که نقد دولتمحوری در فکر سیاسی ایرانی ما را به نقد ایدئولوژی ولایی برساند. به اقتضای بحث، این ایدئولوژی را معرفی میکنیم به عنوان وساطت از طریق ولی، از طریق سرپرست. "وساطت" در اینجا یک اصطلاح هگلی است: Vermittlung/Mediation. مارکس ایده هگل را برگرفته و نقد اقتصاد سیاسی به عنوان نقد درونمان (immanent critique) را با نظر به آن پیش برده است. به بیانی ساده، مفهوم دیالکتیکی "وساطت" را میتوانیم چنین توضیح دهیم: میان دو چیز مجزا، حتا اگر در انتزاع ضد هم جلوه کنند، وساطت برقرار نیست، مثلا میان فقر و ثروت به طور کلی. وساطت برقرار است وقتی که پایه مشترکی وجود داشته باشد که آن را آن میکند و این را این. حرکت دیالکتیکی در این پایه مشترک است. حرکت وجود دارد، وقتی دو طرف تضاد به عنوان سازهها و آنات (moments) یک چیز در نظر گرفته شوند. هگل در فلسفه حق، جامعه مدنی (Bürgerliche Gesellschaft) را به عنوان پهنه (sphere) وساطت، یعنی تضاد و حل تضاد در نظر میگیرد. مارکس با نقد اقتصاد سیاسی بیان مشخصتری به پهنه وساطت و دیالکتیک وساطت میدهد. پراتیک سوسیالیستی بر پایه این نقد درونمان، با نظر به جامعه و زنهار از امید بستن به بیرون آن برای واسطه قرار دادن میان وضع فلاکتبار موجود با وضع برپایی عدالت و آزادی مشخص میشده است. در سرود انترناسیونال این زنهار با نهی سهگانه "نه خدا، نه شاه، نه خطیب" (Ni Dieu, ni César, ni tribun) تبیین شده است. (tribun را که احمد شاملو آن را "خطیب" ترجمه کرده، بسته به مورد میتوانیم واعظ، پیشاهنگ، قهرمان و حزب مدعی رهبری در نظر گیریم).
تفاوت دید با نظر به یک حکایت آشنا روشن میشود: شاعر و آموزگار بزرگ فرهنگ ما در باب هفتم "گلستان" روایت میکند که چگونه درگیر بحث با درویشی میشود که «دفتر شکایتی باز کرده و ذمّ توانگران آغاز کرده». سعدی، به عنوان راوی، در جدال با مدعی طرف توانگران را میگیرد. دعوای شاعر و درویش اخلاقی است. از نظر هر دو توانگر توانگر است و تنگدست تنگدست، و تنگدستی این به گشادهدستی آن ربطی ندارد. اگر هگل بود به ما میگفت که در اینجا به پندار اینان "وساطت" برقرار نیست. به همین دلیل رفع تضاد از درون ممکن نیست. جدال سعدی با مدعی بالا میگیرد و سرانجام هر دو به نزد قاضی میروند. قاضی (که در واقع دیدگاه اصلی سعدی را بیان میکند) حدّ وسط را میگیرد: «مهین توانگران آنست که غم درویشان خورد و بهین درویشان آنست که کم توانگران گیرد». قاضی در داوریاش از پادشاه وقت، یعنی اتابک ابوبکر بن سعد بن زنگی هم یاد میکند و زبان به ستایش او میگشاید.
خدای خواست که بر عالمی ببخشاید − ترا به رحمت خود پادشاه عالم کرد
پادشاه، همچون خدا سرپرست عالم است. او ولی است. عدالت با رحمت ولایی او برقرار میشود.
حالا بیاییم به جای قاضی حزب چپ را بگذاریم و به جای پادشاه دولت انقلابی را. حزب چپ در مقام قاضی در جدال سعدی با مدعی طرف درویش را میگیرد و تضادی را برجسته میکند که برمینهد سرانجام دولت انقلابی آن را برطرف میکند. به این ترتیب ما میتوانیم با دقت بر صورتبندی داستان سعدی و کشف خصلتنمایی عمومی آن، کل برنامه چپ ایرانی را زیر نوع نگرش آن قرار دهیم.
چپ ایرانی، با همه توصیفهایی که از فقر و بدبختی میکند و تأکیدی که معمولا بر عدالت دارد، هم در نظر و هم در عمل از نقد درونمان غافل است. در سندهای حزب آغازگر، "حزب کمونیست ایران" آشکارا میبینیم وقتی که حزب نمیتواند پایهای اجتماعی بیابد که عرصه "وساطت" در مفهوم پیشگفته، یعنی مبارزه طبقاتی باشد، وقتی درمیماند که چگونه دهقانان را به عنوان "طبقه عمومی" (allgemeine Klasse) معرفی کند و با اتکا به آن مبارزه را پیش برد، این حکم را میدهد: «فقط در جریان بعدی تکامل انقلاب، یعنی وقتی که تودههای وسیع دهقانی بدان ملحق شوند و این تودهها متشکل گردند و زیر رهبری حزب کمونیست قرار گیرند و زمانی که دشمن مشترک یعنی امپریالیسم خارجی که تقریبا به تمامی طبقات تعدی میکند، مغلوب گردد، فقط در این صورت در جریان تحکیم پیروزی، مبارزه عمومی ملی خصلت مبارزه طبقاتی به خود میگیرد و طبقات زحمتکش پرچم انقلاب سوسیالیستی را برافراخته و با از سر راه برداشتن سایر طبقات مخالف تا پیروزی نهایی پیش خواهد رفت.» (اسناد تاریخی جنبش کارگری، سوسیال دمکراسی و کمونیستی ایران، ج. ۱، به کوشش خسرو شاکری، ص. ۶۰) به بیان دیگر حزب کمونیست، متکی بر مبارزه طبقاتی نیست، وقتی رهبریاش برقرار شد تازه میخواهد مبارزه طبقاتی را از طریق دولت انقلابی پیش برد. این یعنی این که آن وساطت دیالکتیکی در حزب و دولت انقلابی صورت میگیرد، همان گونه که عدالت در داستان سعدی با داوری قاضی و در نهایت دادگری پادشاه برقرار میشود.
در اینجا فرصت استدلال بیشتر نیست. در جایی دیگر مستدل خواهم کرد این حکم در اینجا تحریکآمیز را که حکایت سعدی چیره بر اذهان همه ماست، هم بر دولتمحوری چپ، هم بر ایدئولوژی ولایی، و هم بر ایدئولوژی به اصطلاح "ایرانشهری" شاه مقتدر دادگر.
در میان نیروهای چپ، مبتذلترینِ روایتِ اندیشیدن بر محور وساطت بیرونی یعنی در قالب کلیشه وساطت از طریق دولت را در ایده "راه رشد غیر سرمایهداری" حزب توده ایران مییابیم. گمان آن ایده این بود که وساطت رهاییبخش در نهایت با پیوستن به بلوک شوروی صورت میگیرد و آگاهی پیشبرنده این وساطت در حزب کمونیست شوروی جمع شده است.
پس از انقلاب بهمن مرزبندی در میان گروههای چپ بر این اساس صورت میگرفت که دولت را "خلقی" میدانند یا "ضد خلقی". دولت، معیار بود. اینجا دولت به راستی نقش مبنای وساطت را ایفا میکرد. همه در مورد این مبنا توافق داشتند. مبدأ مختصات چپ ایران دولت است، دیروز دولت بوده است، امروز هم دولت است. جامعه، مسئله اصیل چپ ایران نیست.
همسنخی ایدئولوژیک بر سر مسئله دولت، چپ ایران را پس از انقلاب دچار تشنج کرد. اکثریت فداییان (شاید بهتر باشد بگوییم اکثریت مرکزیت و کادرهای آن) طرفدار دولت ولایی شدند. نه اینکه سنتگرا و از این زاویه عاشق خمینی شده باشند؛ نه، در ابتدای گرایش به سمت خمینی از همه لنینخوانتر شده بودند و نگاه رادیکالی به دوران داشتند: میگفتند دوران دوران گذار به سوسیالیسم است؛ یعنی اینان و تودهایها از همه دوران را پیشرفتهتر میدیدند. اما این تئوری "دوران" چه نقشی داشت؟ نقش آن این بود که "وساطت" را تا حد ممکن از جامعه دور کند و کانون آن را در یک نقطه متافیزیکی بر فراز عصر بگذارد. این عاقبت لنینیسم اینان بود، عاقبت "آگاهی از بیرون"، دولت انقلابی، راه رشد غیر سرمایهداری.
جالب اینجاست که اکثریت فداییان پس از آشکار شدن فضاحت پشتیبانی از آخوندهای مرتجع به اتکای تئوری ظاهراً فوقِ رادیکال دوران گذار به سوسیالیسم و درگیر شدن با یک بحران نظری و تشکیلاتی عمیق باز لنینخوان شدند، و مدتی فکر میکردند با دادن شعار سرنگونی جمهوری اسلامی میتوانند جبران مافات کنند. این یعنی همچنان دولت در کانون فکر آنان قرار داشت. سوسیالیسم بلوک شرق که فروپاشید، لنین هم از مد افتاد و گرایش لیبرالی تقویت شد: حالا مدام از دموکراسی و دولت دموکراتیک صحبت میکنند. یعنی باز دولت در کانون اندیشه نشسته است.
به نظر میرسد که هر سند برنامهای چپ − از جمله "منشور" – بر اساس تصور دولت سایه یا جانشین نوشته شده باشد، یعنی این تصور که گویا نویسندگان میخواهند قدرت را به دست گیرند و مردم باید بدانند که اینان چه خواهند کرد. تصور میکنند آن "وساطتی" که موتور دیالکتیک تاریخ است از طریق مقابله دولت مستقر با بدیل آن، که اینک ذهنی است، پیش میرود. کوشش میکنند بدیل، تمیز و کامل باشد. به این جهت مجموعهای از نیتهای خیر را در آن میگنجانند. چیزی که وجود ندارد واسطی است میان واقعیت موجود و آن برنامه کلی. این خلا پر میشود یا با نه گفتن یا با آری گفتن. در هر دو حالت عزیمت از نیت خیر است.
وقتی فلاکت و فاجعه فراگیر شده باشد، ابراز نیات خیر یا سخرهگری است یا سادهبینی. ابراز نیت در مورد برقراری دموکراسی لیبرال ممکن است یک گروه چپ را به اصطلاح آلمانیها salonfähig یعنی لایق برای دعوت به سالن محافل بورژوایی کند، اما گرهی واقعی را در مبارزه اجتماعی نمیگشاید. عمق و شتاب رشد تضادها در ایران بسی از آن فراتر رفته که گمان کنیم با توافق بر سر رأی و رفراندوم و انتخابات، آنها را حل یا تعدیل توانیم کرد. منظور این نیست که چپ باید انقلاب را در دستور کار خود بگذارد. انقلاب هم در قاموس چپ ایران مفهومی دولتمحور است، یعنی اقدامی است برای براندازی یک دولت و تشکیل یک دولت دیگر. منظور "راهی دیگر" است.
"راهی دیگر"، عنوان کتابی است درباره "سازمان چریکهای فدایی خلق ایران" که به تازگی منتشر شده است (به همت تورج اتابکی و ناصر مهاجر). این عنوان (که پیشنهاد نسیم خاکسار بوده) بسی گویاست. در میان گروههای چپ "چریکهای فدایی" تلاش کردند راهی دیگر بروند. آنان برنامه رسمی نداشتند. اصلا به فکر تشکیل دولت نبودند. به فکر شورش بودند، به فکر آن بودند که توده مسلح شود و توده مسلح به نقد سیستم بپردازد. آنان به بالا نگاه نمیکردند. تأکید یکجانبه آغازین بر سلاح که تعدیل شد، فداییان بیشتر به جامعه نظر دوختند. عنصر قابل دفاع و ستایش برانگیز در جریان فدایی، این نگاه دیگر بود.
پس از انقلاب، "راه دیگر" پیچ خورد و به سمت بالا گروید، و در آن بالا هم جماران قرار داشت، هم کرملین. عاقبت کار را دیدیم.
اکنون فداییان به فکر وحدت افتادهاند. کاش دوباره به "راهی دیگر" بگروند، یعنی از آنجایی شروع کنند که پیش از انقلاب داشتند سمتگیری اجتماعی پیدا میکردند. آن موقع میخواستند جامعه را با سلاح توانمند کنند. این ایده طبعا دیگر قابل دفاع و تکرار نیست. اما اصل ایدهٴ توانمند کردن درست است. فداییان به جای جذاب کردن خود برای محافل اصلاحطلب و بورژوایی، بایستی به فکر ترمیم روابط خود با جامعه محرومان باشند.
"منشور" و دیگر سندهای مشابه آن با این گمان نوشته شده که مسئله ایران در قالب یک بحث در محیطی به نسبت آرام و مناسب برای مبارزه پارلمانی میگنجد، احزاب برنامههایشان را میدهند، مردم سر فرصت میخوانند و بعد پای صندوق رأی میروند. منشور از برنامه "توسعه" هم سخن میگوید. کدام توسعه؟ منظور چیست؟ یک لحظه در نظر آورید که مملکت آب ندارد، تولید کارگاهی و کارخانهای به شدت بحرانزده است، انواع و اقسام اختلافات بالا گرفته و تقابلهای منطقهای مسائل به نسبت جدیدی را به جامعهشناسی سیاسی ایران وارد کرده است. تصور میکنید با بحث معقول و ارائه برنامه میتوان مشکلات را حل کرد؟ از همه اینها گذشته بر پایه کدام تجربه و سابقه از "توسعه" حرف میزنیم؟ سابقه بلوک شرق؟ همه اشکالات را که نادیده گیریم، این را نباید فراموش کنیم که در همین چند ساله اخیر است که چیزی به اسم "محیط زیست" به گوش ما خورده است. کار متین و معقول گفتن این است که ما برنامه توسعه را، نه امر دولت، نه صرفاً امر متخصصان، بلکه امر مردم میدانیم؛ مردم باید در جریان آن باشند، آگاهانه درباره آن نظر دهند و ما از زاویه چپ کوشش میکنیم در هر برنامهای برای توسعه موضوع عدالت، از جمله در برابر نسلهای آینده، در نظر گرفته شود.
اما مسئله این است که اینک آن مبارزه انتخاباتیای در جریان نیست که چپ لازم باشد برنامهای برای آن پیش گذارد. "راهی دیگر" برای چپ این است که نه به مبارزه انتخاباتی فکر کند، نه به انقلاب؛ نه چنان چیزی در جریان است و نه چپ زور چنین چیزی را دارد. باید مواظب باشد زیر دست و پا له نشود، چون ممکن است وضع به مراتب بدتر از دهه ۱۳۶۰ شود که در آن درگیری سازمان قدرتطلب مجاهدین با یک رژیم قدرقدرت، سازمانهای چپ را داغان کرد. کار چپ، رفتن به درون جامعه، کمک به آگاهی و تشکل است. برنامه چپ سه جمله بیشتر نیست: مردم، توکل نکنید؛ دقیق بپرسید که هر کس چه میگوید؛ در اصل باید خودتان آگاهانه اختیارتان را به دست گیرید.
به وضعیت از دریچهٴ دوگانهٴ "طبقه عمومی – جامعه" بنگریم. مارکس جوان برای وساطت رفع کننده تضادهای اجتماعی، طبقه کارگر را به عنوان "طبقه عمومی" در نظر میگیرد، یعنی آن طبقهای که همه رنجها و بدبختیها در آن جمع شده است، هیچ منفعت ویژهای ندارد، با پی گرفتن هر منفعتی در واقع منفعت عموم را دنبال میکند و با تلاشش برای رهایی خود کل جامعه را آزاد میسازد (ر.ک. نقد فلسفه حق هگل، و شرح موضوع در "نظریه انقلاب مارکس" هال دریپر، ج.۱، مبحث "سمتگیری به سوی پرولتاریا"). پیشداوری در برقراری تساوی میان جامعه، طبقه عمومی و طبقه کارگر (جامعه = طبقه عمومی = پرولتاریا) این باور بود که طبقه کارگر اکثریت اهالی را تشکیل میدهد و دهقانان و بخش بزرگی از طبقه متوسط سرانجام به درون پرولتاریا میریزند. «از همه طبقاتی که امروزه در ضدیت با بورژوازیاند، تنها پرولتاریا طبقهای واقعا انقلابی است. طبقات دیگر با آمدن صنعت بزرگ، زوال مییابند و محو میشوند، حال آن که پرولتاریا محصول خود آن است.» (مانیفست، ترجمه شهاب برهان، ص. ۲۰) طبیعی بود که در میان کمونیستها این باور شکل بگیرد که حزبشان به عنوان حزب طبقه کارگر میتواند به اسم جامعه سخن گوید. این هم طبیعی بود که این دیدگاه در جایی که حزب حزبِ کل طبقه کارگر نبود و اگر هم بود طبقه کارگر جایگاه واقعی طبقه عمومی را نداشت، فاجعهآور می شود و مبارزه رهاییبخش سوسیالیستی را تا حد برقرار کردنِ استبداد تکحزبی منحرف سازد.
چپ باید منفعت طبقه عمومی را در نظر گیرد. اما در مورد ایران آن تودهای که همه رنجها و بدبختیها در آن جمع شده، طبقه عمومی نیست و بخشی از جامعه را تشکیل میدهد، البته بخشی عظیم را. این توده، یا به قول مارکس جوان، این "اکثریت عظیم" (ungeheure Mehrzahl) تشکیل شده است از طبقات فرودست، از همه بازندگان رشد سرمایهداری ایرانی در دوران ولایی آن و از همه رنجبردگان، اخراجشدگان و کنارگذاشته شدگان بر اثر سیاست تبعیض جنسی و عقیدتی و خاصهخرجی. مسئله نخست این است که اینان همه جامعه را تشکیل نمیدهند. جامعه شامل کسانی هم است که ممتازند (اما لزوما بورژوا نیستند) یا به هر دلیل حفظ شأن کنونی خود را (که لزوما رتبه بالایی در مراتب قدرت و ثروت نیست) در آن میبینند که جمهوری اسلامی برپا بماند. مسئله دوم این است که هر دو بخشِ بر-نظام و با-نظام، جدا و پیوسته، باخته و برده، دارای قشربندیهای درونیاند. در ایران به دلیل این تقسیمبندی، در ترکیب موثر کمی و کیفی آن (وزن عددی، آمادگی، آگاهی بر منافع خود و دفاع متعصبانه از آن ...)، در چشمانداز پیش رو قدرت دوگانه شکل نخواهد گرفت: یعنی چنان نخواهد شد که در یک طرف اکثریت انقلابی قرار گیرد و در طرف دیگر دولت به مثابه دولت اقلیت زوالیابنده. انقلاب رخ نخواهد داد. و مسئله سوم این است که برای ایران یک راه حل راضیکننده همگان وجود ندارد. راه حل مشکلات ایران جدلی است. حلقههای متعددی از بحران پیش روی ماست. قدرت دست به دست خواهد شد؛ جناح پیروز مغلوب نیروی دیگری خواهد شد. و این روند بعید است که با یک رفراندوم قطع شود و از آن پس بحران فروخوابد. دخالت خارجی هم طبعا بر پیچیدگی اوضاع میافزاید و ممکن است در شرایطی محور بحران شود.
به سادهترین شکل و بدون ذکر جزئیات و آوردن استدلال وضع و چشمانداز پیش رو تبیین شد. اگر این توصیف درست باشد تکلیف چپ چیست؟ به نظر من باید پا سفت کرد در میان طبقه کارگر و دیگر محرومان و مردم ستمدیده از آپارتاید مذهبی؛ و از زاویه ضروریات بلافصل بهبود زندگی و شأن اینان درگیر جدلهای پیش رو شد. نوشتن برنامه ملی، عموم خلقی و عزیمت از سازش دموکراتیک مفروض در حلقه نهایی بحران، کار اشتباهی است. اینجا منطق "چون که صد آمد نود هم پیش ماست" جور درنمیآید. و از این طرف هم نباید نگوییم نود همان صد است، یا منفعت واقعی صد یا دست کم نود و نه همان منفعت نود است به آن صورتی که ما تشخیص دادهایم. تأکید دیگر آنکه برای رعایت منفعت کلیت صد نباید پیشاپیش از منفعت نود کوتاه آمد.
برای اینکه بهتر روشن شود که چگونه میتوان هم چپ بود، هم دموکرات، این دیدگاه به شکلی دیگر شرح داده میشود:
دو نقطه A و B را در نظر میگیریم: A شاخص چشمانداز سوسیالیستی طبقه کارگر است، B شاخص چشمانداز مطلوبترین وضعیت برای کل جامعه است. مارکسی که تازه خود کمونیست شده بود، به دلایلی میگفت که A الزامات B را به تمامی برآورده میکند. روی این دلایل کار همهجانبهای نشد و به تدریج تز آغازین به یک حکم جزمی تبدیل شد. گمان میشد که A الزامات B را برآورده میکند، حتا اگر طبقه کارگر در واقعیت خود در اقلیت باشد و نیز اگر تنها اقلیتی از کارگران عملا دارای موضعی سوسیالیستی باشد. این دیدگاه خودخواهانه به استبداد راه میبرد، با مبانی فلسفی مارکسیسم بیگانه است و منشی از آن برمیخیزد که به برگزیدگی و تقدیرباوری و تعصب دینی میماند. در برابر این دیدگاه چپروانه راستروی وا نهادن موضع A قرار دارد که به شکلهای مختلفی صورت میگیرد که در اینجا از پرداختن به آنها درمیگذریم. موضع سومی هم وجود دارد که چنین است: دیدن رابطهای جدلی میان A و B. ما از زنجیره جدلی C1-C2-C3…Cn عبور میکنیم. از حلقه اول به صورت A1 بیرون میآییم، از حلقه دوم به صورت A2 و ... سرانجام امید داریم صورتبندی سرمایهداری را پشت سر بگذاریم، با موضع نهاییای که مطابق با آرمان سوسیالیستی سعادت بشر در آن است: لغو کار مزدوری. این رویا بافی نیست، ما از هماکنون میتوانیم در بحثی که زر و زور و تزویر در آن دخالت نکند، در یک گفتمان خردمندانه هابرماسی ایدهآل، درستی و شایستگی آن را اثبات کنیم. در هر گفتوگوی خردمندانه میتوان جلوهای از جهانی بهتر یا امکانی برای بهتر شدن جهان دید. اما به خاطر داشته باشیم: این که میدانیم هدف چیست، هنوز مشخص نمیکند که راه کدام است. توجه به این نکته هم مهم است: نمیتوان شرط یک گفتوگوی خردورزانه را پیروزی موضع خود دانست. ما پیروز هم که شویم، در پایان گفتوگو چیزی دیگر میشویم، زیرا در آغاز بحث حریف را برشناختهایم، به عنوان همتراز و دارای حق و توانا برای تشخیص حقیقت. حتما از او چیزی خواهیم آموخت. در اندیشه کلاسیک سوسیالیستی موضوع محوری تعیین کننده موضع چپ، موضوع بهرهکشی است. اندکی بیش از یک قرن و نیم از زمان انتشار "مانیفست حزب کمونیست" گذشته و چپ آنقدر تجربه آموخته که دریابد این سه موضوع عمده دیگر به موضوع بهرهکشی واگرداندنی نیستند: تبعیض، خشونت و محیط زیست. موضع جدلی چپ دموکرات آموخته از تجربیات قرن بیستم در نگاه به هر چهار موضوع در پیوستگیشان باهم و در عین حال تقلیلناپذیریشان به هم مشخص میشود. مبارزه برای آزادی، جدل در هر چهار موضع است و آزادی حاصل این تلاش گسترده است. مانیفست قدیم با این جمله شروع شده است: «تاریخ جوامعِ تاکنونی تاریخ مبارزه طبقاتی است.» یک مانیفست نو بایستی سه جمله دیگر در کنار این جمله بگذارد: تاریخ جوامعِ تاکنونی تاریخ تبعیض است؛ تاریخ جوامعِ تاکنونی تاریخ خشونت است؛ تاریخ جوامعِ تاکنونی، به ویژه در عصر جدید، تاریخ تخریب محیط زیست است.
خلاصه کنیم: "راهی دیگر"، یعنی سمتگیری اجتماعی، تمرکز بر چهار موضوع همبسته بهرهکشی، تبعیض، خشونت و حفظ محیط زیست، اختصاص نیروی اصلی به آگاه شدن و آگاه کردن و سازمانیابی، و دخالت برانگیزاننده و فعال در حرکتهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی، آن هم نه با هدف شرکت در بازی قدرت در بالا، بلکه با هدف قویکردن پایین، با هدف فتح سنگرهای هر چه بیشتری برای خودگردانی مردمی و تقویت همبستگی. اولویت چپ انجام این سمتگیری است. نه زور براندازی دارد، نه توان تأثیر بر نیروها، جناحها و ائتلافهایی که در کمین کسب قدرت نشستهاند.
یافتن "راهی دیگر" یعنی توجه دقیق به واقعیات دوره کنونی، نه دادن برنامههای انتخاباتیوار. "راهی دیگر"، بیشتر از این که یک برنامه باشد، نوعی سبک کار است، نوعی نگاه است، یک انتخاب است، یک حال و هواست.
فداییان زمانی محبوبترین سازمان چپ بودند. نیکوست دو دلیل را برای این امر به جهت تشخیص مختصات "راهی دیگر" برجسته کنیم: حال و هوایی که داشتند و روحیهای که ایجاد میکردند، و نوعی تشخیص "طبقه عمومی" که در آن کارگر و دانشجو و روشنفکر و هر محروم دیگر کنار هم قرار میگرفتند. این تشخیص، که چندان هم روی آن کار نظری نشده بود، استعداد آن را داشت که مبارزه طبقاتی و جنبشهای نوین اجتماعی را به هم پیوند دهد. و این درست آن چیزی است که امروز لازم داریم.
در حال حاضر وضع چپ بسیار بد است. شاهزاده را بگذاریم کنار که برخی چپهای سابق شیفتهاش شدهاند، دو سه تن شارلاتان، از کل جریان چپی که بیش از یک قرن سابقه مبارزه پیگیر دارد، بیشتر میتوانند موج خبری ایجاد کنند و حتا مردم را برانگیزانند. طبقه کارگر در حال شدن و برساختن خویش است و به دلایلی روشن اعتنایی به سازمانهای چپ ندارد. نفوذ فکری چپ افت پیدا کرده و در عرصه روشنفکری، پدیدهای بروز کرده که در ایران آن را کمتر میشناختیم: روشنفکری محافظهکار و راست و حتا میتوان گفت فاشیست. این جریان وسط میدان است و برخی از مناطق نفوذ چپ را هم به تصرف خود درآورده است.
بولشویسم که بر روی چپ جهانی در قرن بیستم تأثیر تعیینکنندهای گذاشت، با بحث رسانه شروع شد: حزبیت گرد رسانه. بردن آگاهی از بیرون و برکشیدن مبارزات کارگری از سطح مطالبات اقتصادی، ایجاد ستونی برای حزب و در نهایت کسب هژمونی همه به عهده رسانه گذاشته شده بود. به جزئیات، و این که در عمل "چه باید کرد" چه کرد کاری نداریم؛ تنها میخواهیم توجه کنیم به موضوع حزبیت چپ و رسانه. در این عرصه طرح بولشویکی کهنه شده، اما "چه باید کردِ" دیگری جای تأمل پیشین را نگرفته است. در همان روزگارِ رادیو و تلویزیون آنالوگ این طرح کهنه شده بود، تا چه برسد به اکنون که یک انقلاب رسانهای رخ داده و جهان دگرگون شده است. تأثیر تعیینکننده چپ بر آگاهی عمومی هیچ گاه تنها از طریق رسانه حزبی نبوده است. مجموعهای از کنشهای آگاهگرانه، انبوهی از رسانهها و انتشاراتیهایی که وابستگی حزبی نداشتند اما جانبدار بودند، و تعدادی کثیری هنرمند و نویسنده، که باز اکثریت آنان عضو حزب اصلی چپ نبودند، فرهنگ چپ را گسترش میدادند. جنبشهای نوین اجتماعی (زنان، جوانان، سبزها، دگرباشان ...) هم بیشتر به چپ گرایش داشتند.
گفتمان چپ اینک نیاز به تعیین حدود و تدقیق مضمون خود دارد، چیزی که چپ سنتی از انجام ناتوان است. از جمله به این جهت، جریانهای جدید راه خود را میروند و اگر خود را چپ هم بخوانند با گروههای باسابقه کاری ندارند.
در ایران چپ در عرصه رسانه ضعیف و منزوی شده است. نشریات چپ کمخوانندهاند، انشانویسیهای ملالآورند، شعارهای تکراری میدهند. حتا خود اعضای گروهها به آنها اعتنایی ندارند و از دریچه چشم رسانههای دیگر به ایران و جهان مینگرند. فعالیت چپ محدود شده است به انتشار اعلامیههایی برای اعلام وجود. اتفاقی میافتد و پس از چندی کسی یا کمیتهای به فکرش میرسد که اعلامیهای بنویسد و موضع بگیرد. متنی مینویسند که حتا نویسندگانش آن را درست نمیخوانند تا غلطهای املایی و انشاییاش را بگیرند. گمان میکنید با این شیوه میتوان جایی در جهان رسانهای مدرن داشت و بدون جایی مستحکم و پر رفت و آمد در آن، جایی در خود جامعه داشت؟
همبسته با موضوع رسانه موضوع سبک زندگی است که در ایران نیز یک عرصه مهم نبرد است. چپ در این عرصه حضوری ندارد، در حالی که پیش از انقلاب یک خردهفرهنگ (subculture) قابل اعتنا ایجاد کرده بود. یک تفاوت مهم دوره ما با دوره گذشته را مقوله سبک زندگی مشخص میکند. سلطه توتالیتاریستی از آن فتیشیسم کالایی است. فتیشیسم ایدئولوژیک از جمله دین هم از رویه آن پیروی میکند و در نهایت تابع آن میشود. نمیتوان علیه سرمایهداری جنگید، در عین حال از سبک زندگی رایج پیروی کرد. کار احیا و تقویت خردهفرهنگ چپ بسی سختتر از دوره سرکوب رضاشاهی و دوره پس از کودتا است.
اما دیگر نمیتوان با اراده حزبی فرهنگسازی کرد. حزب چپ بایستی از رابطه آمرانه با تشکلهای کارگری و کارگران فرهنگ بپرهیزد. چپ میتواند سه رکن مجزا در عین حال همبسته داشته باشد: چپ فرهنگی، تشکلهای ضد بهرهکشی و تبعیض، و تشکلهای سیاسی. هم به این دلیل و هم به دلیل ضرورت سمتگیری اجتماعی و پرهیز از دولتمحوری تعریف تازهای از سیاست لازم است.
در گذشته تعریف چیره سیاست، دولتمحور و معمولا به صورت منفی بود: علیه دولت، علیه قدرت مستقر. هدفی که به صورت مثبت تعیین میشد، کلیگویی و وعده بود. مردم اکنون به شدت به انقلابکنندگان انتقاد میکنند و این انتقاد شامل چپ هم میشود. میگویند: چرا وضعمان را بدتر کردید؟ مضمون آموزنده این انتقاد این است که: چرا خراب کردید و ندانستید بعدا چه ساخته میشوید؟ چرا آن همه انرژی منفی برای تخریب داشتید و حرفهای مثبتان وعدههایی پوچ بیش نبود؟ انتقاد را به این صورت تقریر میکنیم: درک ما از سیاست که اساسا صورت و رویکردی "آنتی" داشت، غلط بود. سیاست "آنتی" باعث شد که نسبت به اسلامیسم که اساسا یک جنبش "آنتی" است (علیه تجدد، علیه غرب، علیه آزادی زن، علیه دگراندیشان، علیه شادی ...)، حساس نباشیم. همین الان هم ممکن است خطا تکرار شود و از موضع آنتی با نیروهایی آنتیای از جنس دیگر اما به همانسان خطرناک و مصیبتآور همراه شویم.
سیاست بدیل چه میتواند باشد؟ برخی خطوط سیاستی حاصل نقد آن بینش و منش منفی میتوانند اینها باشند:
− فکر بدیلی کنیم، طبعا در همفکری، برای تعیین این که در هر موردی و هر جایی و در کلیت دوره، مسئله اصلی چیست و تقریر درست آن کدام است،
− با همکنشی چیزی نو سازیم، از ساخته دفاع کنیم و آن را تقویت کنیم،
− همبسته کنیم،
− با ساختن و فتح کردن، هستهای از قدرت بدیل ایجاد کنیم؛
− و باز هم همبسته کنیم و هستههای قدرت بدیل را به هم متصل کنیم،
− و همپای حرکت، فرهنگی بدیل را بپرورانیم، سبک زندگی دیگری را رواج دهیم، یار هم باشیم و با سلوک خود و همبستگی و یاری نشان دهیم که به راستی میتوان دنیای دیگری ساخت؛
− وعده بیهوده ندهیم. در عوض مدام بگوییم وضع بهتر میشود اگر آگاه و متشکل و همبسته باشیم؛
− مخفیکاری کنیم، اما تا میتوانیم مخفی نشویم؛
− فراموش نکنیم که نظام حاکم در کلیت آن دشمن زحمتکشان، دشمن شادی و فرهیختگی، و تخریبکننده محیط زیست اجتماعی، فرهنگی و طبیعی است؛ و با تأکید بیشتر فراموش نکنیم که این دستگاه یک مورد از نظام امتیازوری است، ممکن است جای خود را به دستگاه مشابهی بدهد؛ و بر همین مبنا فراموش نکنیم اینکه هدف اصلی برچیدن نظام خشونت و تبعیض و بهرهکشی از انسان و تخریب محیط زیست اوست؛
− فراموش نکنیم تاریخ را. شهشناس باشیم، یعنی دشمن مردم را در هر لباسی بشناسیم (دیدهای خواهم که باشد شهشناس، تا شناسد شاه را در هر لباس)،
− متمدن و مدرن و بافرهنگ باشیم؛ بدانیم که هیچ چیزی جای فرهنگ را نمیگیرد، و نفرت از سربدبختی چه بسا بدبختی بارمیآورد؛
− بر همین پایه دل ببندیم به آگاهی طبقاتی محرومان، نه غریزه طبقاتی آنان؛
− و همچنین فراموش نکنیم این که ما از فرهنگی میآییم که شاه و ملا از مربیان و سرمشقهای آن هستند. پس بسیار مواظب باشیم یاوه نگوییم، در مورد چیزهایی که نمیدانیم و نمیفهمیم اظهار نظر نکنیم، درشتسخن نباشیم، خودخواه نباشیم، در خلوت کار دیگر نکنیم، تنگچشم نباشیم، بیرحم نباشیم. و همچنین به دلیل آلودگی ناگزیر به شیعیگری توکل نکنیم، گمان نکنیم که خودش درست میشود و خدایی وجود دارد که یار ماست، گمان نکنیم که خون بر شمشیر پیروز است؛ منتظر ظهور مهدی نباشیم.
میتوان به یک "راه دیگر" دیگر رسید. شرط مشخص آن این است: این گمان را کنار بگذاریم که گویا میخواهیم در یک کارزار انتخاباتی شرکت کنیم؛ این گمان را کنار بگذاریم که میخواهیم دولت برپا کنیم یا در یک دولت شرکت کنیم؛ در چشمانداز هیچ ضرورت عاجلی وجود ندارد که از حزبی دیگر پشتیبانی کنیم.
کار چپ این است که منتقد رادیکال همه جریانهای موجود باشد؛ این به این معنا نیست که فقط نه بگوید و غرغر کند؛ به هیچ وجه! عرصه وسیعی برای آریگویی و تشویق و همراهی وجود دارد: انبوهی وظیفه پیش روست برای توانمند کردن محرومان و زحمتکشان، همبسته کردن آنان، فتح سنگرها در پهنه جامعه و ولایتشکنی در همه اشکالش، آن هم با تلاش مثبت برای تقویت آگاهی و تشکل به منظور اتکا بر خود.
هم اکنون فعالان منفرد و محافل چپ چنین وظایفی را پیش میبرند. سازمانهای با اسم و رسم لازم است به آنان ارج بگذارند و گمان نکنند که چپ به تشکل آنها منحصر میشود.
* www.bepish.org
* * www.bepish.org
|