سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

باد بادک باز
بخش پایانی


رضا اغنمی


• امیر، برای پیدا کردن سهراب به کابل میرود. رحیم خان اورا درپیشاور به فرید نامی که راننده کامیون و یکدستش ناقص است معرفی کرده، اورا با خود به کابل میبرد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱٣ اسفند ۱٣٨۵ -  ۴ مارس ۲۰۰۷


امیر، برای پیدا کردن سهراب به کابل میرود. رحیم خان اورا درپیشاور به فرید نامی که راننده کامیون و یکدستش ناقص است معرفی کرده، اورا با خود به کابل میبرد .   امیر، تصویرزنده ای از افغانستان جنگ زده را درمنظر دید مخاطبین ش قرار میدهد . پیامدهای جنگ فاجعه بار و فلاکت کشورش را شرح میدهد.
« ... لاشه های سوخته تانک های قدیمی روس، کامیونهای نظامی واژگون شده که درحال زنگ زدن بودند، یک جیپ درهم شکسته که کنار کوهستان چپه کرده بود،   و   ...   به بقایای خرابه و سوخته ازدهی کوچک اشاره کرد. سگی را دیدم که کنار یکی از دیوارهای خوابیده بود.   فرید گفت "زمانی درآنجا دوتس داشتم دوچرخه را خوب تعمیر میکرد. طبلا هم خوب میزد. طالبان او و خانواده اش را کشتند و ده را آتش زدند....»    تامیرسند به کابل.
«خرابه ها و گداها. هرجا چشم میانداختم، فقط همین را میدیدم.   در روزگار قدیم هم یادم میآید گدا کم نبود.       ...    اما حالا در هر کنج خیابانی چمباتمه زده بودند، پوشش کرباسی پاره به تن داشتند و دست های گل آلودشان را برای سکه ای دراز کرده بودند. حالا گداها بیشتر بچه بودند ...     بعضیهایشان پنج – شش سال بیشتر نداشتند ...      کمتر کسی ازآنها کنارمردی نشسته بود – جنگها پدر را درافغانستان به چیز کمیابی بدل کرده بود.   ...    موشکهای زمین به زمین بامهارا شکافته بود و دیوارها را خراب کرده بود.   اغلب محله ها ویرانه شده بود. ...    یک تابلو گلوله   خورده را درمیان خرابه های نیمه مدفون   دیدم رویش نوشته بود کوکاکولا       ...       بچه ها را دیدم   درمیان خرابه های ساختمانی بی   پنجره و روی نخاله های آجر و سنگ بازی میکنند   ...       درمیان بچه ها، سگهای ولگرد و خرابه ها میلولیدند. برفراز شهر گرد و خاک بود و بالای رودخانه دود به آسمان میرفت.    ...    ... »   ازگدای پیری آدرس یتیم خانه را میپرسند.   گدا، یتیم   خانه را نشان میدهد و درحین صحبت، خودش را استاد دانشگاه معرفی کرده ومیگوید " ...   یک باردر ۱۹۷۱ هم در دانشگاه تهران استاد مهمان بودم. درآنجا یک سخنرانی درباره عرفان بیدل ایراد کردم."   امیرمیگوید مادرم من هم   استاد دانشگاه بود وقتی اسمش را میپرسد، پاسخ میشنود :
"گل بستان دو روزی بیش عمرش نیست، اما /   گون در قلب کوهستان دوام آرد به سالی" و استاد دانشگاه (دکتر رسول) از وصف دوستی و صفای   "سوفیا اکرمی" و دل نگرانی های همیشگی او میگوید. امیر از شنیدن صفات پسندیده مادر غرق شادمانی میشود. میگوید:   " خیلی چیزها راازاین پیرمرد خیابانگرد یاد گرفته بودم که به عمرم ازبابا نشنیده بودم." » ۶- ٣۱۴
مدیر یتیم خانه میخواهد آنها را دست به سرکند وبرگرداند.   ولی سماجت آن دو بعد   ازدرگیری و کتک کاری به جائی   کشیده میشود که مدیرعاجزانه میگوید:
«اگریک بچه به او نمی دادم ده تا را میبرد. پس گفتم یکی را ببرد و باقی را به خدا واگذار کردم و غرورم را زیرپا میگذارم و این کثافت   ...      این پول آلوده را قبول میکنم.   بعد میروم بازار برای بچه ها خوراکی میخرم.       ...               ...   پرسیدم "بچه هایی را که میبرد چه بلائی سرشان میآورد؟"   گفت"         ...    گاهی برشان میگرداند "   امیر میپرسد:   "کی هست؟"   میگوید " فردا بروید استادیوم قاضی بعد از نیمه اول بازی او را میبینید همان است که عینک آفتابی سیاه میزند. ... » صص ۲۱ - ٣۲۲
فرید، امیر را   درکابل به محله وزیراکبرخان   میبرد.   واو با دیدن خانه خاطراتش گذشته اش زنده میشود.     و در ساعت مقرربه استادیوم قاضی میروند برای ملاقات مردی   با   عینک سیاه که سهراب را برده.   قبل از شروع مسابقه فوتبال، مراسم   سنگسار زن و مردی دراستادیوم اجرا میشود.
«   ...   مرد بلند قد و چارشانه ای ازوانت گشت قدم بیرون گذاشت. عده ای از تماگران با دیدنش هورا کشیدند ...     ...    آهسته به سوی جمعیت چرخید و به آنها خوشامد گفت وقتی رو به ما کرد، دیدم عینک آفتابی گردی مثل جان لنون به چشم زده. فرید گفت" کسی که ما دنبالش میگردیم، باید همین باشد.   ...   وقتی سنگسار تمام شد و جسدهای خونالود را بدون تشریفات در پشت وانت گشت انداختند – هریک را جداگانه -   چند مرد با بیل شتابان گودال هارا پرکردند ...   بعد تیمها به میدان آمدند ...   قرار ملاقات ما موکول شد به ساعت سه بعد ازظهر ...   »   صص ٣٣- ٣٣۶
ملاقات در یک خانه بزرگ درمحله وزیراکبرخان صورت میگیرد. فرید دربیرون
خانه منتظر امیر است. و امیر با مرد عینکی دردرون خانه   بکو مگو شان شروع شده است. مرد عینکی ، قتل عام هزاره ها را درمزار شریف، با شوق و اشتیاقس حنون آمیر تعریف میکند :
« ... خانه به خانه فقط برای غذا و نماز کاررا قطع کردیم. ...   اجسادرا درخیابانها رها کردیم ...    برای سگها گذاشتیم. گوشت سگ برای سگها. ... تو ازآمریکا آمدی؟ بله. آمدم دنبال یک پسر ...   اینجاست، پیش شما. اسمش سهراب است ...   گفت دوست داری پسرم مرا ببینی؟    ...    درباز شد و نگهبان آمد تو.   ...    پشت سرش پسر بچه ای که پیرهن تنبان فیروزه ای گل و گشادی پوشیده بود وارد شد. پسربچه صورت گرد پدرش را داشت ...   سرش تراشیده بود و به چشمهایش سرمه مالیده بودند و گونه هایش با سرخی مصنوعی برق میزد و سراتاق ایستاد، خلخال های پایش دیگرجلنگ جلنگ نکرد.   ...    سهراب دستهارا بلند کرد وآهسته چرخید . روی پنجه پا ایستاد با شکوه چرخ زد به زانو نشست. راست شد و باز چرخ زد    ... بشکن میزد و سرش را چون آونگ از چپ به راست تکان میداد. پا به زمین میکوفت ...   طالب سهراب را به طرف خود میخواند. گفت بیا بیا پسرم ... سهراب سر به زیر به طرفش رفت و درمیان ران های او ایستاد ...    ...        طالب رو به نگهبان ها گفت ما را تنها بگذارید . ...»
امیر در یک لحظه بحرانی آصف را میشناسد.
گفتم تو اینجا چه می کنی؟
من؟   ...    من سرجای اصلیم هستم   ...   تو اینجا چه میکنی؟
پسره؟   صص ٣۴-   ٣۴۹
و کار آن دو به جدال فیزیکی منجر میشود که ریشه دردرگیریهای گذشته و دوران نوجوانی امیر دارد.
بالاخره، امیرموفق میشود که سهراب   را ازچنگ طالبان نجات دهد   وبه   پیشاور برساند.
امیر، درآن چند روز درپیشاور، بخشی ازسرگذشت خود و حسن را برای   سهراب تعریف میکند.
« گفتم من و پدرت برادر بودیم.    ...  
سهراب ازجویدن دست کشید ساندویج را زمین گذاشت.
- بابا هیچ وقت نگفت که برادر دارد.   ...   علتش این بود که نمیدانست.    ...     چون هیچکس به اش نگفت. به من هم نگفت. من تازه فهمیدم .
سهراب مژه برهم زد.   انگار برای اولین بار مرا میدید، واقعا برای اولین بار.
_ خب چرا مردم آن را از بابا و تو پنهان کردند؟
می دانی   ...    جواب خوشایندی نیست   ...     دلیل مخفی کردنشان این بود که من و پدرت نباید برادر به حساب میآمدیم.
سهراب، حرف امیررا قطع   کرده   میگوید:
- چون او هزاره بود؟     ...       ...   آیا پدرت تو و بابای مرا به اندازه‍ی هم دوست داشت؟   ...    ...     و ازداشتن پدرم شرمنده بود.
امیر میگوید:
- نه . به نظرم از خودش شرمنده بود. ۹۶ - ٣۹۷
سخنان گزنده سهراب با زبان ساده - ناخودآگاه و ناخواسته -   دمل چرکین سنت ها را نشترمیزند.   چرکابه ها را بیرون میریزد،   نویسنده با هوشمندی، گمراهی ها   و    تعفن   فرهنگ غالب را زیرتازیانه نقد، جامعه را به چالش میطلبد.
اضافه کنم که مذهب هزاره ایها شیعه اثنی عشری است   و دراثرتلقینات و تبلیغات سران ومفتیان مذاهب سنی ، اهل تشیع، ازمنفورترین فرقه مذهبی درمیان سنیان هستند تا جائی که شیعیان را رافضی و مرتد و نجس میدانند.   با حضورآیت الله خمینی درصحنه سیاسی و تشکیل سلطنت فقهای شیعه درایران،   سیمای واقعی از پرده بیرون افتاد و شکاف بیت المذاهب عمیق ترشد؛ موج نفرت بالا رفت؛   که در این بررسی   جای بحثش نیست .
             
خالد،   دردناکترین مسئله‍ی اطفال بیپناه و تجاوز دیده را   مطرح میکند. او که بعد از ملاقات وکیل برای اخذ ویزا وبردن سهراب به امریکا، از او شنیده سهراب باید یک مدت کوتاهی دریک خانه بماند، با سهراب   درمیان میگذارد.  
امیر میگوید :
-   یک   چیز دیگر هم هست، سهراب.
-   چی ؟
- خب آقای فیصل (وکیل) فکرمیکند واقعا کمک حال ماست   اگربتوانیم   ...   بتوانیم ازت بخواهیم مدتی تو خانه ای برای بچه ها بمانی .
لبخندش خشکید   و گفت :   خانه برای بچه ها؟   منظورت یتیم خانه است؟
-   برای یک مدت کوتاه
-   نه،   نه ، خواهش میکنم
-   سهراب، فقط برای مدت کوتاهی است. قول میدهم.
- قول داده بودی هرگز مرا تو همچو جایی نگذاری، امیرآقا
صدا در گلویش شکست و اشک از چشمانش جوشید. من هم سوزش اشک را در چشمانم حس کردم.
-   اینجا   فرق دارد. اینجاست، در اسلام آباد، نه درکابل. من هرروز میآیم دیدنت تابتوانم تحویلت بگیرم و ببرم آمریکا.
-   خواهش میکنم!   خواهش میکنم، نه . آزارم می دهند!   نمیخواهم آنجا بروم.
-   کسی نمیخواهد آزارت بدهد. دیگرنه.
-   چرا میدهند!   همیشه میگویند آزارنمی دهند، اما دروغ میگویند. دروغ میگویند! خواهش می کنم، خداوندا !! صص ۱۹ - ۴۲۰
سهراب و اقدام   به خود   کشی او درحمام هتل   بخش تکان دهنده ای است که خالد حسینی، خواننده را با خود به دنیای   کابوس بچه ها میبرد و از رازهای مکتوم سهراب نه -   ده ساله،   و احساس های معصومانه اش که به یقین   بازتاب توهین و تحقیر و تجاوزهای وحشیانه‍ی    "آصف" هاست پرده برمیدارد.
 
دربخش پایانی رمان، امیروسهراب درآمریکا درخانه خود هستند. ثریا- جمیله و ژنرال به میهمانی شام آمده اند . امیر رو به ژنرال طاهری میگوید:
« درست میگویید.   ببینید ژنرال صاحب، پدرم با زن پیشخدمت خود خوابید. او هم پسری به نام حسن برایش زایید.   حسن حالا مرده.    پسری که روی کاناپه خوابیده، پسر حسن است.   پس میشود برادرزاده ام. هر وقت کسی پرسید، همین را به او بگویید.   ...    و یک چیز دیگر، ژنرال صاحب. دیگر هرگز درحضور من به   او مگویید پسر هزاره. او نام دارد نامش سهراب است.» ص ۴۴٣
امیردرآمریکا، با رویاهای گذشته با خاطره های رنگ باخته‍ی زندگی درکابل و تپه های اطراف خانه درمحله وزیراکبرخان پرسه میرند. سهراب، هنوزازکابوس آزار وحشیانه‍ی طالبان زجر میکشد، درسکوت وانزوای بچگانه خود   درد یتیم بودنش را فراموش نکرده، ولی با جذب خاموش محیط تازه، بریده ای از جنگ های خانگی را هم   با خود دارد و درکنارامیرو ثریا با   احساس امنیت رشد میکند؛ در حالی که هنوز با آمریکا خو نگرفته رمان به پایان میرسد.
 
خالد حسینی،   دوران پرتلاطم افغانستان را درمنظردیدگاه جهانیان گشوده با روایت هایی که ازسلامت نفس و حرمت او به   فضیلت قلم   خبرمیدهد.   آرزو میکنم شیوه او سرمشق کسانی باشد که هرازگاهی باعوض کردن قبله‍ی خود،   بی کمترین شرم و حیا   تاریخ را جعل میکنند.
امیر، با شرح سرگذشت خود، بابا، رحیم خان، علی و حسن   و ...   بخشی از تاریخ اجتماعی –   سیاسی افغانستان را به چالش میگیرد.   با تفکرنقادانه ازکاستی ها پرده برمیدارد.   به پدرش هم رحم نمیکند.   دررهگذرحوادث و تبیین دردهای   فاجعه بار مردم که هنوز ادامه دارد، ازمسئولیت قلم غافل نیسنت.   با احساسهایی ولو متفاوت رفتارصادقانه اش قابل احترام است تا جائی که از افشای ضعف های خود نیز پرده برمیدارد.   واینجاست که اثرات مثبت   کارش برجسته میشود و ازپشت گرد وغبار تعصبات قومی واقلیمی، سیمای نویسنده ای صادق ظاهر میشود   که   با وفاداری به سنت های موروثی فرهنگ غرب را به راحتی پذیرفته است .
خالد، با شرح فاجعه افغانستان، ازآن روی سکه هیچ نمیگوید و با سکوت ازکنارش میگذرد. اما خواننده در تحلیل رمان، نمیتواند   نهیب   و فریاد میلیونها مردم درمانده را درگوشه و کنارجهان نشنود و نادیده اش بگیرد، و افسون سرمایه داری را با بربریت گسترده:   چند ی درمبارزه با کمونیسم، و چند صباحی دراجرای حقوق بشر، درسال های اخیر مبارزه با تروریسم؛   ویرانی عراق و افغانستان! فردا نوبت کیست؟   و شگفتا که نویسنده کتاب ابدا درفکراین معضل نبوده است .
جا دارد با یادی از روانشاد عبدالغفور رجا شاعرافغانی که چند سال پیش در لندن درگذشت، این بررسی را پایان دهم.
عبدالغفور رجا   با تمام نفرتی که ازدگرگونی افغان   و جنگ های داخلی به ویژه از تجاوزارتش متجاوز شوروی داشت، از پیشرفت های اجتماعی -   فرهنگی   دوران نجیب الله خان به نیکی یاد میکرد. میگفت :
"آزادی زنان و هجوم دختران به مدارس و دانشگاه ها و توسعه‍ی نهادهای آموزشی و فرهنگی در آن دوران کم، در تاریخ   افغانستان بی نظیر بود.   میگفت افق های تازه و روشنی پیدا شده بود ولی نه مردم عادت داشتند، و نه سنتهای دیرپای مردم عشیرتی افغان چنان دگرگونیها را میدان میداد."
 
خالد حسینی با آفرینش "بادبادک باز" ، تاریخ   افغانستان ویران شده را با موفقیت کم نظیر   توضیح میدهد،   با سهراب معصوم که آیینه ای ست از کابوس و خیال و واقعیت در وطن سوخته اش،   و همو، درزندگی تازه   در قلبِ تمدن غرب، راوی فرهنگی ست که تا خرخره در مرداب جهل و خشونتِ سنت   فرو رفته است .
 
 
برای مطالعه آثار این نویسنده از وبلاگ های زیردیدن کنید.
www.ketabsanj.blogspot.com
www.ketabedastan.blogspot.com
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست