داستانهای من رویاهای من نیستند
متن گفتار نسیم خاکسار درباره کارهای علی اشرف درویشیان در ۲۰ ژانویه در فرانکفورت آلمان
نسیم خاکسار
•
من قصد دارم در این گفتار روال معمول سخنرانی را کمی بههم بزنم. و به جای خواندن یک متن دربارهی درویشیان، در همین وقتی که در اختیار من گذاشته شده، بگذارم درویشیان خودش از طریق نوشتههایش با ما حرف بزند. کار من در واقع به نوعی کولاژ شبیه است. کولاژی از نوشته های او، مصاحبه و داستان، که در اختیار داشتم. چرا این کار را میکنم؟ برای این که متأسفانه، این را با تأکید میگویم، متأسفانه در جامعهی ما عادت به دقیق حرف نزدن یک عادت عمومی شده است.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱ اسفند ۱٣۹۶ -
۲۰ فوريه ۲۰۱٨
من قصد دارم در این گفتار روال معمول سخنرانی را کمی بههم بزنم. و به جای خواندن یک متن دربارهی درویشیان، در همین وقتی که در اختیار من گذاشته شده، بگذارم درویشیان خودش از طریق نوشتههایش با ما حرف بزند. کار من در واقع به نوعی کولاژ شبیه است. کولاژی از نوشته های او، مصاحبه و داستان، که در اختیار داشتم. چرا این کار را میکنم؟ برای این که متأسفانه، این را با تأکید میگویم، متأسفانه در جامعهی ما عادت به دقیق حرف نزدن یک عادت عمومی شده است. آدمها از طریق محفوظات ذهنی خود یا دوستانشان، به نظرها و نتایجی میرسند دربارهی موضوعی که به طور معمول دقیق نیست. بیشتر آدمها دربارهی واقعیت و یا موضوع مورد نظرشان چه خوب و چه بد، افسانه سرایی میکنند. با آدمهایی برخورد داشته ام (برای مثال) که بدون فکر، فقط برای آنکه نشان دهند ذوق هنریشان خیلی مدرن است یک دست شعرهای سیمین بهبهانی و هر شاعر دیگری را که در این زمان در قالب سنتی شعر مینویسد، شعر نمیدانند و با لفظ شعرهای کهنه و کلیشهای از آنها یاد میکنند. منظورم از افسانهسرائی این نوع نظرهاست. نظرهایی که پا در زمین سفت واقعیت ندارد. در مورد داستانهای درویشیان هم از اینگونه حرفها زیاد زده میشود: داستانهایش داستان نیست. نثرش بد است. داستانهای او بیشتر بیانیهی سیاسی است تا داستان، و از این قبیل.
با این توضیح مختصر اکنون آغاز میکنم به خواندن گزیدههایی از کارهای درویشیان تا تصویری واقعی از کارهای او بیاورم برابرمان برای درست دیدن و دقیق داوری کردن.
این گزیدهها شامل دو بخش است. در بخش نخست از کارهای او در زمینهی طنز نمونه میآورم و در بخش دوم در زمینهی زندان و سپس با اشاره به برخی داستانهای او تعریفی میدهم از معنای رئالیسم در کارهای او.
بخش اول. طنزهایی از زبان او در متنهای جدا از داستان.
گزارشی از زمان تحصیل در دانشسرایعالی:
با هم رقابت سختی داریم. چون بناست شصت نفر از ما را که معدل بیشتری میآوردند برای دوره لیسانس نگهدارند. از این لحاظ رقابت، دوستیها را به دشمنی مبدل ساخته است.
دیشب دو نفر از دوستان دعوایشان شده. هر دو عینک سیاه زده اند تا کبودی پای چشمهایشان معلوم نباشد. علت دعوا را میپرسم. معلوم میشود که یکی از چند برگ پلیکپی (تا چند روز پیش میگفتیم کلی پکی) مربوط به روانشناسی داشته و به دوست دیگر نداده. دوست دومی موقعی که اولی بیرون میرود، به چمدان او دستبرد میزند و جزوه را برمیدارد. اولی برمیگردد مچ او را میگیرد. زد و خورد میشود. پیژامه ی اولی پاره میشود. چمدان قراضه ی دومی بی در میماند. کراوات اولی دو تکه میشود چون پوسیده بوده است. بند تنبان دومی میبُرد. شیشه اودکلن اولی میریزد و هر دو بیحال کناری مینشینند. هر دو ده سالی با هم رفیق بوده اند. با وجودی که هر دو مجروح شده اند باز هم به سوی آمفی تئاتر هجوم میآورند. پای یکی لنگ میزند و کمر دیگری مثل هندوانه رسیده که چاقویش بزنند صدا میکند.۲
شوق به مدرسه رفتن
یکی از روزهای اواخر شهریور ماه ۱٣۲۶خورشیدی [در این سال علی اشرف شش ساله است] که مادرم جلو در اتاق مشغول ساییدن کشک بود، همسایهمان زینب خانوم که سال پیش پسرش را به مدرسه گذاشته بود و راه چاه کار را میدانست، مرا صدا زد که برای رفتن به مدرسه و اسمنویسی آماده باشم. و من چنان با شتاب شناسنامه ام را از تاقچه برداشتم و به بیرون دویدم که پایم به پاهای مادرم خورد و با سر روی کشک ساب افتادم. شناسنامه ام توی ظرف کشکی که کنارش بود افتاد و خیس شد. تند آن را بیرون آوردم و تند تند لیسیدم و در حالی که بد و بیراه مادرم را میشنیدم به سوی زینب خانم و به حیاط دویدم. هنگام نامنویسی دست مدیر مدرسه کشکی شد و غرولُند کنان نام مرا نوشت. ٣
تصویری از وضع مدرسه در سال اول دبستان
یکی از خندهدارترین رویدادهای دوران ابتدایی، روزی بود که یکی از بچه ها، در حالی که آفتابه را از حوض پُر کرده بود وارد کلاس ما شد. در (ورود) به کلاس ما درست کنار درهای چند کنارآب (مستراح عمومی) مدرسه بود و هیچ فرقی با آنها نداشت. ما ساکت و دست به سینه نشسته بودیم و معلم داشت دیکتههای ما را صحیح میکرد. پسرک که تنگش آمده بود با عجله در را باز کرد و آفتابه را زمین گذاشت و با دستپاچگی دکمهی شلوارش را باز کرد و تا خواست بنشیند متوجهی اشتباه خود شد. غریو خندهی بچه ها به هوا رفت. غوغایی به پا شد و پسرک آفتابه را جا گذاشت و فرار کرد. ۴
دبیرستان
آقای مدیر عقیده داشت که دورهی بازی های دبستان گذشته و دبیرستان جای این کارها نیست. هر روز هنگام زنگ تفریح در حالی که در ظاهر سرمان را توی کتاب کرده بودیم دور حیاط مدرسه پشت هم میچرخیدیم. مدیر سختگیر دبیرستان در حالی که چوبی در دست داشت چهار چشمی مواظب بود که کسی سرش را از روی کتاب برندارد. اگر کسی در این حال با دوستش شوخی میکرد یا دل به دریا میزد و به دنبال دیگری میدوید، مدیر خودش را به او میرساند. دو دستی گلوی او را در پنجههای خود میفشرد. از زمین بلندش میکرد و پس از آن که دانشآموز، توی هوا چند بار دست و پا میزد، از همان بالا ولش میکرد روی زمین. دانشآموز به زمین میخورد و مثل گربه ای میجهید و فرار میکرد. ۵
خواب دیدن در زندان و سلول،
در پاسخ به یک پرسش از یک روزنامهنگار
مصاحبه با مجله معیار
زیباترین خوابی را که دیده اید برای ما تعریف کنید؟
- من خواب های هولناک و نازیبا بیشتر میبینم. اما زیباترین خوابی که دیده ام خوابی است که در سلول انفرادی در کمیتهی شهربانی در سال ۱٣۵٣ دیدم. شش ماه بود که در سلول بودم و یک شب خواب دیدم که در کنار رودخانهی بزرگی ایستاده ام. رودخانهای پُر تلاطم و خروشان. اما زلال مثل رودخانهی ریژاب کرمانشاه. ناگهان دیدم که در برابرم خانهای چهار طبقه قرار دارد. به آن خانه نزدیک شدم. طبقهی اول پُر از زولبیا و بامیه بود. خوردم و به طبقهی دوم رفتم. باز پُر از بامیه بود. (بازهم خوردم) طبقه سوم پُر از باقلواهای برشته و پُر از شهد بود. (باز هم خوردم) به طبقهی چهارم که رسیدم دیدم همسرم با لباسی آبی (رنگی که دوست دارم) ایستاده است. به او نزدیک شدم که دستش را بگیرم، ناگهان کسی فریاد زد: ایست. و به یاد آوردم که باید به زندان برگردم. از خواب پریدم. ۶
آمدن به تهران
مصاحبه با هفتهنامهی ادبیات تهران
با دوست کرمانشاهی ام، عبدالحسین دهقانپور به تهران آمدیم. چه قدر او از دست من عصبانی میشد. چون من مثل دهاتیها سرم بالا بود و به مغازهها و خانه ها نگاه میکردم. او میگفت: علی اشرف عین دهاتیها نگاه نکن.
این دوست عزیز همیشه حامی من بود. من هم او را دوست دارم و فراموش نکردهام. آن روزها هاج و واج به ساختمانها نگاه میکردم. یادم هست روز اولی که برای کنکور به تهران پا گذاشتم، یک پاکت انجیر لهیده در دست داشتم. به محض آنکه در گاراژ از اتوبوس پیاده شدم، به همین دوستم گفتم: عبدالحسین بیا انجیرها را بخوریم دارند خراب میشوند.
و هاج و واج به خیابانها نگاه کردم. و او (که از دست من سخت عصبانی شده بود) گفت: وای بگذار اول یک مسافرخانه پیدا کنیم بعد بنشین انجیرت را بخور. ۷
یک خاطره دیگر هم از ورود به تهران دارد وقتی ۱۲ ساله بود، پدرش بیکار که شده بود، گولش زدند و گفتند بیا جنس قاچاق از کرمانشاه ببر به تهران. او هم از ناچاری قبول کرد. اما در همان بار اول دستگیر شد و افتاد به زندان. بقیه را از زبان علی اشرف بشنوید:
مصاحبه با هفتهنامهی ادبیات تهران
اربابی که این کار را به پدرم پیشنهاد کرده بود به خانهی ما آمد و به مادرم گفت: حالا که او به زندان افتاده، پسرت باید کار را ادامه بدهد.
من پسر ارشد خانواده بودم و تنها ۱۲سال داشتم. عجیبه! این ماجرا باعث شد که برای اولین بار به تهران بیایم. آنها داخل گاردان ماشین، تریاک را جاسازی کردند تا من به همراه یک نفر دیگر آن را مثلاٌ برای تعمیر ببریم تهران. من داخل اتوبوس نشسته بودم، با دلهرهی زیاد. پلیس بین راه، همراه مرا صدا کرد. او که اسمش آقا محمد بود بیرون رفت و با لگد به گاردان زد و گفت: میبریم تهران تا تعمیرش کنیم.
آنها به او شک نکردند و ما به تهران رفتیم.
وقتی به تهران رسیدیم در یکی از گاراژهای ناصر خسرو پیاده شدیم. از فرط بیخوابی گیج بودم. موقع پیاده شدن پایم گیر کرد به لبه در گاراژ با صورت و دو دست پرت شدم توی خیابان. این طوری وارد تهران شدم. ٨
کلک زدن به استادها برای عقب انداختن امتحان
وقتی دانشسرایعالی قبول شدم به من بورس دادند که از کرمانشاه به تهران بیایم. سال ۱٣۴۹ بود خوشحال شدم که هم حقوق معلمی میگیرم و هم درس میخوانم. شاید باور نکنید یک روز که من دو تا امتحان در دو دانشکده داشتم، میآمدم کاغذ را نازک میکردم و میگرداندم توی چشمهایم تا چشمهایم قرمز شود. بعد میرفتم پیش استاد دانشسرایعالی، چون این استادها خودشان ۱۰ -۱۵ سالی معلمی کرده بودند خیلی مهربان بودند و قبول میکردند که حقم ضایع نشود. دکتر شکوهی که بعد از انقلاب وزیر آموزش و پرورش شد، یکی از استادان دوست داشتنی ما بود. خلاصه آن استاد هم میگفت: آخ. بدو، بدو برو خونه. دارو بخور، استراحت کن. ۹
طنز در رمان و داستان
این نوع طنزگویی در داستانهایش هم بازتاب داشته است؛ هم در رمان و هم در داستانهای کوتاهش.
۱- نمونه ای به دست میدهم در رمان سالهای ابری:
" شریف" اول شخص این رمان که در اول رمان کودکی پنج شش ساله است و راوی ماجراها است، شاهد زایمان مادرش است. "زنها و طوطی خانم دور و بر زائو جمع شده اند. دایی کوچکهی راوی،"دائی سلیم" رفته است روی بام و پشت سرهم داد میزند: یا قریب الفرج، یا الله... بنده را از بنده بکن سوا. (ص ۱۱)
در همین زمان طوطی خانم یک بطری خالی داده است دست مادر او و به تندی به او میگوید: تو بطری فوت کن. محکم توش فوت کن. فشار بده. فشار بده زن... الان بچهات را خفه میکنی ها.
شریف کوچولو راوی داستان، از زیر لحاف برای مادرش این دعا را میخواند: « خدایا... ای خدائی که از همه چیز بزرگتری... که از درخت چنار طاق وسان هم بزرگتری... که از آسمان هفتم هم بزرگتری... کاری بکن که مادرم نمیرد. این بچه را بزاید و نمیرد. قول میدهم که دیگر نگذارم خیلی آش رشته و نخود و لوبیا بخورد و شکمش بزرگ و پُر بشود. قول میدهم... ای خدا کاری بکن که این بطری لعنتی هم هرچه زودتر از باد پُر بشود. تا طوطی خانم این قدر سر مادرم داد نکشد. ۱۰
دوم: قبر گبری( داستان کوتاه)
داستان درباره یک خانوادهی فقیر روستائی است که به امید دست یافتن به پولی، از آنجا که شایعه شده در قبرهای کهنه طلا پیدا میشود، به نبش کردن قبر روی آوردهاند. پدر شب قبل خواب خوبی دیده که امید او را زیاد کرده است. خواب دیده مجسمهای از زر از زیر خاک درمیآورد. به گفتگوی پدر و پسر هنگام نبش قبر و بعد از حرف پدر، درباره خواب دیدنش، توجه کنید:
سکوت کرد. رو کرد به پسرک که داشت لانهی مورچهها را میکاوید و گفت: بگو خیره ایشالاه. هروقت کسی خوابی برات تعریف کرد بگو خیره ایشالاه.
پسرک آب دهانش مثل تخته خشک شده بود. حواسش رفته بود پیش خط سفیدی که توی آسمان از ته هواپیمای بزرگی در میآمد.
پدر دوباره گفت: بگو خیره ایشالاه. مگر گوشات سوراخ ندارد. ولد چموش.
پسرک مورچه ای را که به پایش چسبیده بود جدا کرد و با عجله گفت: خیره ایشالاه. خیره ایشالاه.
مرد گفت: بگو ببینم تو تازگیها خوابی ندیدی؟
پسرک گفت: چرا، چرا. خواب دیدم که یک تکه ابر سیاه و بزرگ افتاده روی خانهمان. خانه مان خراب شد و سرم شکست.
مرد گفت: خیره ایشالاه.
اما ناگهان قیافهاش درهم شد و گفت: نبینی با خواب دیدنت. آدم بدبخت خواب دیدنش هم بدبختیه.
بعد با لحنی مهربان گفت: هروقت خواب دیدی- چه خوب چه بد- برو رو سوراخ راه آب حوض و سه بار بگو: خواب دیدم خیر دیدم. یا الله یا محمد یا علی. تا خوابت خیر بشود. خوب؟
پسرک به تندی گفت: خوبه، خوبه. ۱۱
سه، لوزهی سوم (داستان کوتاه):
در این داستان سرگذشت خانواده ای از طبقهی متوسط جامعه روایت میشود که درآمدشان به آن اندازه نیست که بتوانند دختر کوچکشان، سوری را که از لوزه سوم رنج میبرد برای معالجه به بیمارستان ببرند. در این داستان درویشیان از شگرد گفتگو برای ایجاد یک فضای گروتسک از واقعیت های درون جامعه استفاده میکند. لوزه سوم سوری در پایان این داستان تبدیل به آدمی خر پول میشود که با همه پولداری حاضر نیست پاداش کار پدر این دختر را که در تابستان به بچههای آنها درس ریاضی داده است بدهد.
از پنجره نگاه میکنم. این کیست؟ آه یک لوزه سوم به اندازه هیکل یک آدم از خانهی روبهرویی بیرون میآید... دو پا دارد. درست مثل پاهای آقای چوبین خواه.
ای وای... این... این لوزهی سوم است. عکسی که از لوزهی سوری گرفتهایم، همین شکلی است. ۱۲
بخش دوم: گورستان خاوران و کشتار زندانیان سیاسی در داستانهای درویشیان و توضیح رئالیسم در کارهای او
یک: "نرگس برای نرگس"..
این داستان، روایت پیرمردی است که هر پائیز برای رفتن به سر گور دختر اعدام شده اش، از یک گلفروشی گل نرگس میخرد.
و این هم تکهای از این داستان:
حالا ده سال از آن روز دوشنبه گذشته است. روزی که ساعت ۹ صبح به او تلفن زدند که بیا چمدان نرگس را تحویل بگیر.
[به پیرمرد چمدان لباسهای دخترش را دادهاند و به خانواده دیگری چمدان لباسهای پسرشان را. پیرمرد در راه رفتن به سوی خانه پس از گرفتن چمدان دخترش از زندان، به زن و مردی برخورد میکند.]
سایه به سایه ام میآمدند. با چمدانشان. زن گفت: توی چمدان وسایل پسرمان است. امروز به ما دادند.
[میرسند به پارکی. چمدانهایشان را زیر درخت سروی روی زمین میگذارند و روی نیمکتی مینشینند. وقتی سراغ چمدانهایشان میروند، میبینند ریشههای درخت در چمدانها رفته و آنها را به خاک و زمین پای درخت پیوند داده است.]
بلند شدیم و رفتیم به سوی چمدانها. خواستم چمدانم را بلند کنم، اما نتوانستم. مثل آنکه به زمین چسبیده بود. آن مرد هم موقع برداشتن چمدانش مکث کرد و گفت: عجب! چمدانها به زمین چسبیدهاند!
آه! ببین! ریشهها! یعنی به همین زودی ریشههای سرو، توی جان چمدانها دویده؟ یعنی درخت این قدر تشنه بوده؟ ۱٣
در این داستان تصویر زندگی یک ملت در سایه استبداد و حکومت الله یک چمدان میشود. چمدانی از لباس و خردهریزهایی زندانیان سیاسی اعدام شده که بازماندگان آنها [بخوان مردم] آن را بر دوش حمل میکنند.
دو: "آنها هنوز جوانند"
داستان از زبان کودکی روایت میشود که همراه مادرش به گورستان خاوران رفته است. درویشیان در داستان، اسم گورستان را نمیآورد. او در حرفهای کودک و از چیزهایی که او در پیرامونش میبیند و از آنها حرف میزند. گورستان خاوران و قتل عام زندانیان سیاسی را در زندانهای رژیم جمهوری اسلامی در داستان میآفریند. داستان از سرودهها و تصنیف های انقلابی برای ساختن فضا کمک میگیرد.
بابای خورشید به میخکها تکیه داده است. داداش مزدک یک شاخه از گلها برده توی عکساش و آن را بو می کند. مادرش دستی روی عکس میکشد، [میخواند]: ای روشنی صبح به مشرق برگرد.
و در جایی دیگر از این داستان.
مادر میگوید: میدانی عزیزم. آخر همهی زندگیام شما پنج تا بودید. همهی زندگیام
ظلم ظالم، جور صیاد/ آشیانم داده بر باد. ۱۴
درویشیان در مصاحبهای ویدئویی که چند سال پیش از او پخش شد و اکنون در برخی سایتهای اینترتی قابل دسترسی است، در برابر این پرسش که چه حس و حالی او را به سمت داستاننویسی کشانده است، میگوید:
مسائلی که، موضوعاتی که در جامعهام رخ میداد یا در جهان، و دل من را به درد میآورد، تا وقتی به صورت داستان آن را در نمیآوردم و نمیخواندمش هیچ آرام نمیشدم. اینها باعث میشد چه در دورهی معلمی و یا دیدن بچههای بیچیز و مردم زحمتکش در جامعه و حوادثی که برایشان رخ میداد و هیچ جا به خاطر نبودن آزادی مطبوعات ذکری از آن نمیشد، من آن را به صورت داستان مینوشتم که پخش شود در جامعه و مردم ما بدانند که در کجا زندگی میکنند.
در این حرفی که درویشیان میزند نکتهی مهمی نهفته است. و به گونهای همان حرف جمالزاده است در مقدمهی کتاب اولش، مجموعه داستانهای یکی بود، یکی نبود. جمالزاده در مقدمهی این کتاب مینویسد:
رمان، دستههای مختلفه یک ملّتی را از یکدیگر آگاه و به هم آشنا مینماید. شهری را با دهاتی، نوکرباب را با کاسب، کُرد را با بلوچ، قشقائی را با گیلک، متشرع را با صوفی، صوفی را با زردشتی، زردشتی را با بابی، طلبه را با زورخانه کار و دیوانی را با بازاری به یکدیگر نزدیک نموده و هزارها مباینت و خلاف تعصبآمیز را که از جهل و نادانی و عدم آشنائی به همدیگر به میان میآید رفع و زایل مینماید. و هم برای کسانی که میخواهند از حال اجتماعی و داخلی و روحی سایر ملل و ممالک با خبر بوده و وقوفی به هم رسانند و نمیخواهند به خواندن کتابهای تاریخ که تنها حیات سیاسی و نظامی یک ملک و ملتی را - آن هم به طور ناقص و ناکافی- نشان میدهد قانع شوند، هیچ راهی بهتر و راسختر از خواندنهای راجع به آن ملت و مملکت نیست. چنان که امروز مثلا فلان خان کرد که در دامنه فلان کوه در ناف کردستان سکنی دارد به وسیله رمان میتواند به خیلی از جزئیات زندگانی و رسوم اهالی جزیره ایسلاند که در آن سر دنیا در وسط اقیانوس واقع شده و شاید تا به حال پای هیچ ایرانی هم بدانجا نرسیده است باخبر گردد و همچنین برعکس.
و در ادامه میآورد:
ایران امروز در جاده ادبیات از اغلب ممالک دنیا بسیار عقب است. ادبیات در ممالک دیگر به مرور زمان تنوع پیدا کرده و موجب ترقی معنوی و فکری افراد ملت گردیده. اما در ایران بدبختانه عموما پای از شیوه پیشینیان برون نهادن را مایهی تخریب ادبیات دانسته و عموما همان جوهر استبداد سیاسی ایرانی که مشهور جهان است در ماده ادبیات نیز دیده میشود.
و ادامه می دهد:
در مملکت ما هنوز هم ارباب قلم عموماً در موقع نوشتن دور عوام را قلم گرفته و همان پیرامون انشاهای غامض و عوام نفهم میگردند در صورتی که در کلیه مملکتهای متمدن که سر رشته ترقی را به دست آوردهاند انشای ساده و بیتکلف عوامفهم روی سایر انشاها را گرفته و... نویسندگان همواره کوشش میکنند که هرچه بیشتر همان زبان رایج و معمولی مردم کوچه و بازار را با تعبیرات و اصطلاحات متداوله به لباس ادبی در آورده و با نکات صنعتی آراسته به روی کاغذ آورند و حتا علمای بزرگ هم سعی دارند که کتابها و نوشتههای خود را تا اندازه مقدور به زبان ساده بنویسند.
و مینویسد رمان به دلیل استفادهای که از زبان کوچه میکند «جعبه حبس صوت گفتار و طبقات و دستهای مختلف یک ملت است.»
این نوع نگاه به رئالیسم در کلیت خود پایه و اساس رئالیسم در ادبیات داستانی و رمان در جهان است. نمونه می دهم. مادام بواری گوستاو فلوبر. اساس این رمان برای طرح نیازهای روحی و جسمی زن است؛ آن هم زنی شوهردار در پیوند با عشقی زمینی. این طور نگاه به زن و افشای آن و یا نوشتن از آن، در آن دوره ممنوع بود. فلوبر نوشت از آن. کلیسا هم علیه او برخاست. محاکمه هم شد. بحث بر سر پرداخت و مهارت های فلوبر در چگونگی خلق این اثر نیست. بحث بر سر بنیاد این نوع نگاه عمومی به ساختار و کارکرد رمان در اروپاست. در داستانهای از نوع رئالیسم جادویی که کارهای مارکز را به آن وصل میکنند، اگر کشف و شهودی هم در آفرینش واقعیت در رمان رخ میدهد بر بنیاد همان رویکرد رمان در توضیح دقیق و درست از واقعیت است. واقعیتهایی از انسان و جامعه و تاریخ که اکنون به یُمن پیشرفت علوم انسانی، پهنای گستردهای را شامل میشود و صورتهای گوناگونی پیدا کرده است. علاقه و استقبالی که اروپائیان کردهاند برای مثال از رمانهای آمریکای لاتین و کارهای مارکز بر همین اساس است. در این زمینه از داستانهای دوبلینیهای جویس هم میتوان نام برد. داستانهایی که به مردم کشورهای دیگر کمک کرده است با خواندن آنها با زندگی ملالآور مردم دوبلین و فضای سنتی حاکم بر آنجا آشنا شوند.
ما در ادبیاتمان چه در شعر و چه در داستان، هر وقت بخواهیم دربارهی موضوع یا واقعیتی که رودررویی مستقیم با حکومت دارد حرفی بزنیم مجبوریم یک زمینه و یک پوشش برای آن فراهم کنیم تا بتوانیم از آن بنویسم و این کار به طور معمول به دو صورت انجام میگیرد: یا به صورت تمثیلی و سمبولیک آن را در داستان یا شعر میآوریم، یا به صورت رئالیستی. یک مثال روشن از شیوه تمثیلی که خیلی ها میدانند، شعر آرش کمانگیر از کسرائی است که شاعر از اسطورهی آرش استفاده میکند تا حرفهای اجتماعی و سیاسیاش را بزند. برای استفاده از این شیوه در داستان هم میتوان از "حکایت مرده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد" از هوشنگ گلشیری نام برد. از نوع سمبولیک این شیوه کار، برخی از نمایشنامههای ساعدی است. برای مثال: آی با کلاه و آی بیکلاه، پروار بندان و عزاداران بیل که فیلم داستان گاو بر بنیاد یکی از داستان های آن ساخته شده است. صورت دوم، برخوردی رئالیستی است که سعی میکنم در داستانهای درویشیان توضیح بیشتری درباره آن بدهم.
رئالیسم در کارهای داستانی درویشیان بر دو پایه استوار است: اول، توضیح واقعیت و آفریدن آن. دوم، رساندن پیام به مخاطب. در جامعهای که سانسور به معنای وسیعاش چون یک دیوار مانع، نمیگذارد واقعیت های اجتماعی چون فقر، بیعدالتی و فقدان آزادی به درستی دیده شود، در بیشتر کارهای ادبی ما چه در عرصهی شعر، چه داستان، این دو پایه که از آن اسم بردم حضوری قاطع و مسلم دارند و به صورت یک اصل درآمدهاند. اینکه نویسنده چه نوع زبان و شیوهای برای خلق آن و رساندن آن پیام به کارگیرد، یک امر ثانوی است. کارکرد اما در همهی آنها یکی است. برای نمونه نگاه کنید به داستانی از هوشنگ گلشیری به نام عروسک چینی. هوشنگ گلشیری این داستان را در سال ۵۱ نوشته است. در این داستان نویسنده زندان را در زبان و گفتگوی دختر کوچکی با بازی با عروسکش خلق میکند؛ دختر کوچکی که همراه مادر و پدر و بزرگش به ملاقات پدر به زندان رفته است. تمام کارکرد این داستان با همهی ظرافتهای زبانی گلشیری در خدمت این وظیفه هست که بگوید: مردم ببینید زندان سیاسی داریم. زندانی سیاسی که در آن مبارزان سیاسی را شکنجه میکنند. و این واقعیت را کودک در این داستان با بازی با عروسک و خرد شدن آن، چون نماد و شکلی از خرد شدن پدر زیر شکنجه جسمیت میبخشد. کاری که درویشیان نیز در همین داستان آنها هنوز جوانند میکند، داستانی که تکههایی از آن را نقل کردم و در چند داستان دیگری که دربارهی کشتار زندانیان سیاسی یا تظاهرات خیابانی مردم نوشته است.
سبک و سیاق داستانهای درویشیان تا اندازه ای مستقل است. به کارهای بهرنگی هم شباهت ندارد. آب و هوا و اقلیمی که بهرنگی در آن بالیده، رنگ و بویی به کارهای او داده و جهانی در کارهای او پدید آورده که با فضایی که درویشیان در محلههای کنار آبشوران تجربه کرده، تفاوت دارد. اشتراک موضوعی چیزی دیگر است. حس و درک متعالی شرکت در نبرد بشری علیه بی عدالتی، فقر و استبداد، همیشه انگیزههایی قوی برای کار و حرکت بوده و بسیاری از نویسندگان جهان را به شوق آورده که سهمی در آن داشته باشند. همین حس و درک، نویسندهای مثل ارنست همینگوی را از آمریکا میکشاند به اسپانیا که نبرد آزادیخواهان را علیه فرانکو از نزدیک ببیند و در آن شرکت کند و بعد رمانی جهانی بنویسد به نام: ناقوسها برای چه کسی به صدا درمیآیند.
درویشیان وقتی از زندان آزاد میشود شروع میکند به انتشار دفترهایی که آثار بچهها را در آنها منتشر کند. میرود برای جمع آوری و تهیهی افسانه ها و متلهای کردی و خیلی کارهای فرهنگی دیگر. اینها همه از یک جان شیفته حکایت میکنند. داستانهای درویشیان نه تنها شرح درد و رنج های مردم زحمتکش جامعهی ما، به ویژه در شهر و روستاهایی که خود از نزدیک شاهد رنج های آنها بود، بلکه منشور دفاع از حقوق این مردم ستمدیده نیز هست. در این زمینه داستانهایی زیادی از او میتوان نمونه آورد. من در اینجا تنها به داستان کوتاه هتاو از کتاب مجموعه داستانهای از این ولایت که آن را سال ۱٣۵۲ نوشته است، اشارهای میکنم. داستانی بسیار قوی و با دیدگاهی درست. در این داستان فرد به خصوصی محکوم نمیشود. بر سرنوشت هتاو، همهی آدمهای داستان، حتا آنهایی که در به وجود آوردن فاجعه نقش داشتند، سوگواری میکنند. آنچه محکوم میشود شرایط نابسامان جامعه و درماندگی آدمها در برابر قوانین تحمیلی و سنت شده در جامعه است. این داستان روایت زندگی و مرگ دختر کوچکی است به نام هتاو که به دلیل فقر خانواده مجبور به ازدواج با پسری شده است. هتاو بعد از آن که پسر با تهدید و نهیب های پدرش به زور با او میخوابد، دچار خونریزی شدید میشود و در راه بیمارستان در پشت وانتی که با بار گندم به شهر می رفت، روی جوالهای گندم میمیرد. درویشیان برای نشان دادن ترد و نازک بودن هتاو کوچولو که در پایان آن سرانجام تلخ و دردناک را پیدا میکند، در همان آغاز داستان او را در میانهی طبیعت و در صبحی شفاف به ما معرفی میکند.
صبح زود، خروسخوان که هنوز آب رودخانه آلوده نشده بود، هتاو با کوزهای که از خودش کمی کوچکتر بود، از میان کوچههای ده پیدا میشد. کوچهها پر از عطر یونجه و بوی گوسفند بودند. لب چشمه مینشست، کوزه را پر میکرد. با دستهای کوچکش چند مشت آب به کوزه میپاشید. تا خانه چند بار کوزه را زمین میگذاشت. نفس نفس میزد. پاهای چرکش را از روی تیزی سنگها به سرعت میغلتاند. دامنش خیس میشد و کوزه گوشه اتاق مینشست. ۱۵
وقتی در پایان داستان خواننده همین سطرها را به یاد بیاورد و همین کلمات را: "چشمه و آب چشمه"، "صبح زود و خروس خوان" و "کوچه های پُر از عطر" و آن کوزهای که هتاو بر آن چند بار آب میپاشید و بعد جثهی کوچولوی او را که چند بار باید تا رسیدن به خانه کوزه را زمین بگذارد تا نفس تازه کند، به این فکر و احساس میرسد که نه فقط هتاو و هتاوها، بلکه هرچه گیاه و گل زیبا و عطرآگین در این جهان بوده و هست، همراه آنها زیر پای این جهالت و بیرحمی له شده است.
در بیشتر داستانهای رئالیستی درویشیان، مانند بیشتر نویسندگان ایرانی تقلای او را برای یافتن راهی برای بازآفرینی درست واقعیت های اجتماعی در زیر سایهی تبر سانسور، و ثبت وقایعی که سانسور مانع از بیان شده است، میتوان دید. من در اینجا برای نمونه به داستان "درشتی" او از چند زاویه به کوتاهی نگاهی میکنم. با این نظر که ادبیات در جامعهی ما و به طور کلی در جهان، تلاش میکند نگذارد در حافظهی تاریخی یک ملت در هرجا که هست وقایع فراموش شوند و یا گسلی در آن به وجود بیاید. گسلی که عامل اصلی ایجاد آن در حافظه ی یک ملت و مردم جهان، حکومت های استبدادی و نیروهای سانسور مذهبی و سیاسی اند.
پسرک تیغه چاقو را در ساقهی بلند نی نشاند و روی دسته فشار آورد. چاقو هنوز در جان نی بود که برقی بر تیغه لغزید و بازتابش در چشم پسرک نشست. رعد غرید. ناگهان رگباری تند بر نیزار پاشیده شد و صورت صاف برکه را پُر آبله کرد. باد در نیزار میتاخت و صدای خشک نیها به هر سو میپیچید.
از غرش رعد، غوطه خورّکها، به سوی نیزار پریدند... باران، سرد بود و جان برکه را سوراخ سوراخ میکرد... پسرک نیها را به تکههای کوچکتر برید. ته یکی از نیها را روی چشم راست گذاشت و از سوراخش به آن سوی برکه نگاه کرد. در دایرهی مه آلود نی، ماشینهایی را در آن سوی نیزار دید. سه تا جیپ خاکی رنگ، آنجا ایستاده بودند و افرادی با بارانیهای سیاه، پیاده میشدند. کلاه های گلوگشاد بارانی ها، سرشان را پوشانده بود و رگبار و مه نمیگذاشت چهرهشان دیده شود. پسرک با دلهره، اما به سبُکیِ تکه ای به جلو خزید و با چشمانی حیران از لابه لای تودههای نی مشغول تماشا شد.
سیاهپوش ها، با صورت های هاشور خورده از رگبار، هشت نفر را از جیپ ها پیاده کردند. چشمهای آنها را با نوارهای سفیدی بسته بودند و در پس رگبار که دیوانه وار میبارید، با شتاب همه را کنار هم ردیف کردند. دست راست اولین نفر، باندپیچی شده بود و خون از زیر باند بیرون میزد... سیاهپوشها، تفنگهاشان را از زیر بارانیها در آوردند و زانو زدند. همه جا خیس بود و آب برکه بالا میآمد. یکی از آنها، از جیب بغلش کاغذی بیرون آورد و با زبان ناآشنایی که پسرک چیزی از آن نفهمید، خواند. تند و تند و با لکنت خواند. ورقه خیسید، وارفت و به دست مرد چسبید. مرد با زحمت ورق را از دستهای خود کند و تکه تکه روی زمین انداخت؛ اما یکی از تکهها به دامن بارانیاش چسبید و همانجا ماند.
غرشی میلههای بلورین باران را لرزاند. غوطه خورکها در نیزار پنهان شدند. اولی، آن که دستش باندپیچی شده بود، از جای خود تکان خورد. مشتهای گره کردهاش را به هم فشرد. فشار و ضربهی گلولهها، نفر سوم و چهارم را که نوجوان و لاغر و باریک بودند، اندکی به هوا پرت کرد. از دور چیزی ترکید و باران شدیدتر از پیش آوار شد...
پس از غرش گلولهها، همه جا خاموش شد. غوطه خورک، هراسیده، با زحمت از میان پوشالهای نی بیرون آمد؛ اما از صدای انفجار گلوله هایی که در فاصلههای معین، تک تک شلیک میشدند، در جای بیحرکت ماند. سر کوچک و ماهوتی رنگش، با هر شلیک تکان خورد. پشت کُرکیاش که قطره های باران بر آن میلغزید، با تلنگرهای نامرئی، هشت بار لغزید. با سرعت خود را در دل آب زد و فرو رفت.
این داستان برای نزدیک کردن خواننده به صحنه ای که کودک روایت میکند از یک عکس استفاده میکند. عکسی زنده از صحنهی تیرباران کردن تنی چند از مبارزان در کردستان در سال اول بعد از انقلاب. نویسنده با استفاده از این عکس، نخست یک شاهد عینی میسازد که با لکنت زبان، اشاره به سانسور حرف و اندیشه و بیان در ایران، واقعهای را که دیده گزارش میکند.
"آهای... هاو... هاو... هاو!"
پسرک که صدایش میلرزید، با ذهنی درهم و گنگ پاسخ داد:
"های... هاو... هاو... هاو!"
لحظهای بعد خالوسیاوَخش از لابهلای نیها بیرون آمد. در برابر او ایستاد و سربند خیسش را باز کرد تا بچلاند:
"چه طوفانی! چه روز بدی! بیخود آمدیم."
پسرک چشمان سنگین و بهتزدهاش را از برکه گرفت:
"یکهو آمدند. با رگبار. اونجا."
"حالا دیگه گذشته. تا اینجا آمدهایم. بهتر است کارمان را شروع کنیم."
دور آتش نشستند و بخار از لباسهاشان بلند شد. خالو لبهی چاقویش را بر پُشت ناخن گذاشت. پسرک با دستهای لرزانش، آن سوی برکه را نشان داد و ترسآلود گفت:
"اونجا، پُشت نیزار..."
خالو به آن سو نگاه کرد.
"ها! چه شده اونجا؟"
"اونجا، شکاروانها، خیلی کشتار کردن."
خالو به چهره پسرک خیره شد:
"چرا رنگت شده مثل چِلوار. بیا نشانم بده. چه شده بِرارِم؟"
و کمی بعد در داستان کودک سرمشقهایی را که برای تکلیف درسی نوشته است نشان استادش میدهد. از نظر ربط داستانی این سرمشق ها را کودک با همان نی هایی که از نیزار بریده و تراشیده نوشته است.
پسرک یک هفته در خانه ماند و در تب سوخت. حالش که جا آمد، همانطور که در رختخواب دراز کشیده بود، مشقهایش را نوشت و همین که کارش تمام شد، پیش استاد رفت و مشق ها را به او داد. استاد با دیدن خط او، از تعجب دهانش باز ماند:
"غوغا کرده ای پسرم. اینها... این خط ها را تو نوشته ای؟!"
گوشهای نازک پسرک به رنگ مرجان درآمد: "بله استاد."
استاد که شگفت زده نگاهش روی کاغذ میدوید با اخم گفت:
"اما... این... آن... سرمشق هایی نیست که من داده ام. این ها را از کجا... ؟"
پسرک گفت:: تب داشتم. دست خودم نبود انگار... قلم درشتی خودش روی کاغذ میسُرید."
استاد عینکش را روی بینی جا به جا کرد و چشم به نوشتهی پسرک دوخت:
"من هراسم م م م نیست ت ت ت...
اگر این ر ر ر خواب ب ب پریشان ن ن شبی ی ی ی میگذرد د د.
یا به هذیان ن ن ن تبی ی ی ی...
یا به چشمی بیدار ر ر...
یا به جانی مغموم م م"
و با چشمان غبارگرفته به صفحه نگاه کرد.
"بارها ها ها ها به خو خونمان کشیدند.
به یاد آر ر ر آر ر ر آر
و و و و تنها دستاورد کشتار کشتار کشتار ر ر ر...
نان پاره ءءء بی قاتق ق ق ق سفره بی برکت ت ت ما ما ما بود د د.
که استاد یکهو از کوره در رفت:
"من به تو گفته بودم که هیچ وقت با تن تبدار خط ننویسی."
در این تکرار ررر ت ت ت هم توضیح نوشتن رسم الخط و تکلیف درسی پسرک آمده است و هم قطعه قطعه شدن کلمه و حروف به نشانه ی سانسور. در ضمن، نویسنده با استفاده از شعری از شاملو در رثای سعید سلطانپور که در تیرماه ۱٣۶۰ تیرباران شد و نخستین بار در یکی از دفترهای مفقود شدهی کانون نویسندگان در همان سال چاپ شد، واقعهای دیگر را گزارش میکند.
گفتارم اینجا پایان میگیرد. اگر به گفته بورخس با اهمیت ترین چیز تصویری باشد که از خود در ذهن مردم ایجاد میکنیم، تصویری که از درویشیان در ذهن ما ایجاد شده، تصویر نویسنده ای است که از مردم محروم جامعه ما و رنج های آنها داستان نوشته است. در این گفتار با کلماتی از او و از داستانها و گفتگوهایش با نشریه ها، سخن آغاز کردم اکنون با گفته ای از او دربارهی داستانهایش در مصاحبه ای با مجلهای کُردی به نام رامان، آن را تمام میکنم؛ با این حس که بگویم درویشیان اگرچه به تن خاموش شده است، اما صدای او همچنان اینجاست، میان ما. صدایی که میگوید:
«داستانهای من، رویاهای من نیستند، واقعیت های زندگی اجتماعی مردمی است که در بین آنها زندگی میکنم.»
و درادامه میگوید:
«یک داستان هنری خوب باید بتواند خواننده را در عمل داستان سهیم کند، اما نه به اندازه ای که خواننده خودش را در واکنش عاطفی فراموش کند. خواننده باید بتواند فکر کند و تقریباٌ همزمان با فکر کردن، عمل داستانی را نیز حس کند.»
نسیم خاکسار
ژانویه ۲۰۱٨
فرانکفورت
۱ - گفتاری در برنامه کانون نویسندگان ایران(در تبعید) برای گرامی داشت علی اشرف درویشیان. فرانکفورت. ۲۰ ژانویه ۲۰۱٨
۲ - علی اشرف درویشیان، چون و چرا، مقاله، نقد، گفتگو، سخنرانی. نشره اشاره. ۱٣٨۱ص ۱۰
٣ - همان. مدرسه های ما ضد خلاقیتاند. ص ۱۴۶
۴ - همان. ص ۱۴۷
۵ - همان. ص ۱۴٨
۶ - چون و چرا. ص ۲٣۹
۷ - همان. ص ۲٣۱
٨ - چون و چرا. ص ۲۲۲
۹ - همان. ص ۲۲٣
۱۰- علی اشرف درویشیان، سلهای ابری، نشرچشمه، تهران، ۱٣٨٣، چاپ پنجم، ص ۱۴
۱۱ - هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی، جلد اول، داستان قبرگیری، ص ٣٨٨ و ٣٨۹، به انتخاب و بررسی حسن میرعابدینی، انتشارات کتاب خورشید. تهران، سال ۱٣٨۴
۱۲ -علی اشرف درویشیان، داستانهای تازه داغ،نشر بهنما، گوتنبرگ، سوئد، سال ۲۰۰۷، لوزهی سوم، ص ۹۷
۱٣- همان، نرگس برای نرگس، ص ٣٣
۱۴- همان. آنها هنوز جوانند، ص ۱۱٨
۱۵- از کتاب مجموعه داستان از این ولایت، ناشر، صدای معاصر، سال انتشار ۱٣۵۲
۱۶ - از کتاب مجموعه داستان درشتی، نشر چشمه،تهران، سال انتشار ۱٣۷٣( با استفاده از منابع اینترنتی)
|