سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

ایران بر می خیزد (۲)
[دو سده گسستها و بازگشتها]


ایرج ارجمندراد


• روشنفکری ایرانی باید بیآموزد که مهم تر از یادگرفتن و بلعیدن دانسته های وام گرفته و معرفت وارداتی و عاریتی، و قبل از هر پیوستنی به این یا آن تجربه جدید، باید هنر گسستن را بیاآموزد و آن را در دامنه های زندگی شخصی و اجتماعی اش به تن خویش تجربه کند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۵ اسفند ۱٣٨۵ -  ۲۴ فوريه ۲۰۰۷


پیش گفتار بخش دوم: اکنون پس از بررسی گذشته نزدیک در بخش نخست ، تلاش می کنم که ویژه گی های تاریخی شرایط کنونی ایران را در بخش پایانی بازشکافی کنم.

٣- در جستجوی زهدان آفریننده برای زایش آینده ی ایران زمین:
آن که می گسلد !
شایسته است که ما در این جا با دقت گرانیگاه جستجوی خود را بر «گسست آگاهانه» از امروز و حال و سنت و «آن چه که نمی خواهیم» بگذاریم. بیاد داشته باشیم که تجدد خواهی و حتی پیشرفت های سطحی و ظاهری مدنیت غربی در ایران نیز به خودی خود نوعی گسست، گرچه سست و محکوم به بازگشت، از گفتمان اسلامی است و درست واکنش دشمنانه و یا تردید آمیز ملایان به حتی کوچکترین نشانه های مدنیت غربی در ایران آن روز و در ایران امروز همین را نشان می دهد. گسست و بازگشت یک روند باز پیوسته و پادی (دیالکتیکی) است. آن که در ژرفا می گسلد، دلیری جستجوی بازگشتی و یافتن زهدان آفریننده ای برای آینده را نیز دارد، هم چون شیدایی در بازیافت «یقین گمشده» به خود. هم چون «دیوانه» ای که فرزانه وار به عقل همگان می خندد و حقیقت های انکار شده از همگان و از ارزش های رایج را خود به تن خویش می آزماید. هم چون هنرمند نابغه و آفریننده ای که ژرف ترین تجربه آفرینش هنری را خود می آزماید و به مکتب ها و ارزش های هنری می خندد. هم چون دلداده ای که مهر را و زیبایی را تنها در تجربه ناب و بسیار شخصی خود از مهر به دلداده می تواند دریابد و از آن خود کند و نه در ارزش ها و قرار دادها و ذوق عمومی.

و آن که نمی گسلد:
و آن که با راهنمایی حکمت و عقل ایمان خواه خود، از سنت می گسلد، همواره پلی برای بازگشت را پشت سر خود باقی می گذارد و در مهم ترین چرخش های زندگی به همان سنت و تباهی پیشین باز می گردد و در آن پناه می گیرد. چنین کسی هرگز به یقین به خود نمی رسد. چنین کسی هر گز فرزانه گی و هنر و مهر را فراسوی ارزش ها و سنت ها ی چیره بر جامعه تجربه نمی تواند کرد. اما درست با گذشتن از پل ها و سر پناه ها ست که می توان آزادی در جسنجو و تجربه یقین به خود را به کف آورد و داشت. گسست و بازگشت در فشرده ترین عبارت، رها شدن از زندان سنت و تاریخ و تجربه و وابستگی و ایمان به «آن چه که دیگر نمی خواهیم» و زایاندن یقین به خود، یافتن خود و بنیاد نهادن تاریخ و تجربه و سنت دیگری از سر است. برای گذشتن از تاریخ خود باید آگاهانه از آن گسست و خود را بازیافت تا بتوان تاریخ را با یقین به خود، از سر آغاز کرد.
در ایران زمین و در بسیاری از تجربیات تاریخی ملت ما گسست و بازگشت روند رها شدن از تاریخ خود و از اخلاقیات پوسیده و ریا کارانه و از پیری و خرفتی عقل حساب گر و از وام داری به معرفت عاریتی است و روند بنیان گذشتن تاریخ و سنت نوین ، به منش راستی و مهر و خرد و داد ، به دلیری در زایاندن خرد خود و به دانش برآمده از فلسفه نیرومندی است .برای نمونه ، در اسطوره های ما گسست از جان آزاری و بلعیدن خرد جوانان و بازگشت به تجربه داد خواهی و دادگستری اجتماعی در تجربه ضحاک مار دوش و برآمد فرانک و فریدون بازتاب می یابند. افسوس که هنوز پژوهش گران ما کمتر با این دیدگاه به بررسی بخش های مهم شاهنامه و دیگر ادبیات اسطوره ای ایران زمین پرداخته اند.
در ایران زمین امروز، درست به دلیل سستی در گسست بنیادین از ذهنیت اسلامی است که پیشرفت و تجدد خواهی کمتر با آزادی خواهی و میهن دوستی و مردم دوستی و برتر دانستن منافع و مصالح همگان بر منافع و مصلحت حزبی و مسلکی همراه است. فرومایگی بسیاری از نخبگان و دولت مردان قاجار و پهلوی ، از جمله بسیاری از شخصیت های اپوزیسیون درست نتیجه چیره گی اخلاق آخوندی و شیعه و سستی در گسست از آن است. ذهنیت شیعی انسان ویژه خود را می پرورد. اکنون می توان فهمید که چرا پس از آزادی های دوران اول مشروطه ، اخلاق آخوندی دو باره در ماجراجویی و دهن دریدگی و بی اعتنایی به حقوق دیگران سر بلند می کند، و راه برای بازگشت استبداد ، شاه و ملایان هم وار می شود. اکنون می توان فهمید که تجدد خواهی سطحی چرا در آن دوره و در تمام دوره های بعدتر ایران زمین را به فاجعه کنونی می کشاند و راه را برای به قدرت رسیدن بزرگترین دشمن بهروزی و آزادی ملت، یعنی روحانیت شیعه هموار میکند.

نفرت از خود، گسستی بیمارگونه و ویران کننده :
اکنون می توان بهتر فهمید که ریشه «نفرت از خود» که در میان درس خوانده ها و سیاست زده های ایرانی ما گاه در ابعاد براستی بیمار گونه ای پدیدار می شود ، چیزی به جز ناتوانی و سترونی در سنجش گری از واقعیت تباه کننده تاریخ اسلام زده ما نیست. انبوه چیز نویسی هایی با مضمون تحقیر خود و یا از این دست براستی عمق فاجعه را نشان می دهند.
در ایران زمین امروز ، درست به دلیل همین سستی و ناتوانی در گسستن بنیادین از ذهنیت اسلامی است که «روشنفکری» کمترین رابطه را با جستجو و آزمون به تن خویش دارد و با سواد و معلومات و معرفت از دیگری ، مرجع پرستی (با پوشش ظاهری علم گرایی) ترجمه و نوکر منشی در برابر اتوریته های واقعی و مو هوم بیگانه بیشترین رابطه را.
در ایران زمین امروز ، درست به دلیل همین سستی و ناتوانی در گسستن بنیادین از ذهنیت اسلامی است ، که سیاست بیشترین بستر باز تولید اخلاق ریا کاری و کینه توزی و بی اعتنایی به منافع و مصلحت ملت است. در این جا سیاست ، عمل عادی و ضروری شهروند هم چون یک انسان سیاسی نیست . سیاست هم چون «خود نمود حقیقت در یک آن » فهمیده نمی شود. سیاست برای سیاست زد ه ایرانی یک اقدام آرمانی است برای حل همه مسائل بشری و توده سیاست زدگان ما (که فعال سیاسی نامیده میشوند (مومن حزبی) و نه انسان سیاسی و حزبی و شهروند) ناتوان در درک پیش پا افتاده ترین روند های تاریخ میهن خود ، و برپاکننده چه بسیار فتنه ها بر علیه ملت خود ، یا گرفتار پاسخ دادن و حل آرمانی دعوای کار و سرمایه و خلق ها و امپریالیسم و عرب و اسراییل اند یا فرصتی بیش تر از روخوانی متن های ترجمه ای نمی یابند و در سه دهم گذشته کمتر کار با ارزش تئوریک و عملی برای ملت خود کرده اند.

متن های بزرگ سیاسی ما هم چون شاهنامه ، مرزبان نامه و یا گلستان سعدی کمتر مورد توجه اینان است. تجربه های سیاسی مهم در فرهنگ ما که در شاهنامه بیشترین باز تاب را دارند ، جایی در کنار تئوری های تر جمه ای نمی توانند بیابند. گویااین تجربه ها به افسانه و تاریخ تعلق دارند و از آن ما ایرانیان نیستند. تجربیاتی هم چون انسان آرمانی جمشیدی که خود با خرد خود جهان را آباد می کند ، تجربه خطر و جستجو و خود آزمایی ، تجربه برتری مهر به سنت و تاریخ و مذهب و ملیت ، تجربه برادری مهری و گوهری ایران زمین با همه ملت های دنیا ، تجربه تقدس زندگی هم چون بر ترین ملاک در سیاست و اجتماع ، تجربه آفرین گویی و فرّ جویی در نخبگان سیاسی از سوی ملت به عنوان بنیان دموکراسی و رابطه ملت با حکومت و غیره کمترین جایی و ارزشی برای اینان دارند. روشنفکران و نخبگان ما هنوز خواندن شاهنامه با دید رستاخیزی و برای درک فرهنگ سیاسی ایران را به سختی حتی آغاز کرده اند و در این ابتدای راه ، خود را شاهنامه شناس و ایران شناس می نمایانند!.

در ایران زمین امروز ، درست به دلیل همین سستی و ناتوانی در گسستن بنیادین از ذهنیت اسلامی است که «فعالین سیاسی »اش همه از آزادی خواهی و آزادی (گاه حتی بی قید و شرط) و یا از دیالوگ و جامعه مدنی و دموکراسی پارلمانی و قانون مداری سخن می گویند ، اما هنوز کمتر دلیری آزمودن آزاد منشی به تن خویش و با تجربه فردی خود (گسست از اخلاق مسلکی و حزبی و از منافع ایمانی ) ، دلیری گفتگو با فرهنگ خود ، و دلیری گام های واقعی در راستای جامعه مدنی ، دلیری گام گذاری در راستای انسان حزبی و سیاسی و شهر وند را دارند یا نشان می دهند. اینان را یقین به خود نیست و آن که به خود یقین ندارد چگونه می تواند مومن نباشد ؟ آن که به خود یقین ندارد چگونه می تواند انسان سیاسی و شهروند باشد ؟ آن که به خود یقین ندارد می تواند تنها و ناگزیر ، عضو ی از یک جامعه ایمانی باشد ، یک مومن که در این مورد خاص لباس عاریتی پیشرفت و تجدد و ترقی و .. را نیز پوشیده است اما در اولین گرد باد جدی حوادث سیاسی همان قبای فر سوده اسلامی شیعه اش آشکار می شود و با عقل عصایی ایمانی در جستجوی حجت و دلیل راه و پیر و امام و پرولتاریا و انقلاب جهانی و غیره راه می افتد و اندک خرد نا آزموده خود را به وام می دهد.

چرایی نخبه کشی از سوی نخبگان :
در ایران زمین امروز ، درست به دلیل همین سستی و ناتوانی در گسستن بنیادین از ذهنیت اسلامی است که« نخبه کشی» از سوی نخبگان صورت می گیرد و نه از سوی ملت . انسان دلیر و جوینده و خود مدار ،انسان خود میزان ، انسان غیر ایمانی ، انسان گشوده و فراخ اندیش ، انسان گیتایی و جهان آرا (که انسان آرمانی ایرانی است) انسانی که دلیری و راستمنشی فاش گویی را دارد ، به سختی می تواند جایی و جایگاهی در این میانه «نخبگان» و میان مایگان بیابد. باید پایین آمد تا پذیرفته شد.
نخبه کشی در ایران که «جامعه شناسی» اش از سوی یک پژوهشگردلسوز ایران ما مورد بررسی قرار گرفت است ، یک نا هنجاری بیمار گونه و یا یک نفرین راز آمیز تاریخی نیست. نخبه کشی در ایران حتی در وجه اصلی، تنها از حسادت، سرچشمه نمی گیرد؛ بلکه از ناتوان شدن جامعه و به ویژه خبره گان و نخبگان آن به آفرین گویی بر کار کرد پهلوانی و بر نیک کرداری فردی و غیر ایمانی ، از ناتوان کردن جامعه به شناخت فرّ در بهترین فرزندانش، بر می خیزد. آیا این فاجعه ایران زمین نیست که ملت را امکان آفرین گویی به فرزندان خود نیست و نخبگانش آن چنان در خود پسندی ایمان خواهانه اسیر که کردار نیک را به سختی می توانند با آفرین گویی پاس بدارند و یا دست کم ببینند ؟ ؟ آیا سکوت نسبی ملت در سال های اخیر باز تاب همین تجربه نیست ؟ ملتی زبان بریده، محکوم به « شکست» ، بی امیدی به آینده چگونه می تواند به فراز آید و به فرزندان خود آفرین گوید ؟.
برای درک بهتر موضوع و برای مقایسه، شایسته است که سر اندیشه فرّ را با مفهوم ثواب و عقوبت در اسلام در کنار هم بگذاریم. جامعه اسیر در ذهنیت اسلامی ، با مفهوم ثواب (کار خیر ایمانی) بیشتر سر و کار دارد که خود تنها بر آمده از ایمان به الله است. و آن که در کردار اجتماعی خود به ثواب می اندیشد و برای آن در آن دنیا از الله پاداش می خواهد ، به خودی خود می تواند کار نیک را تنها در چارچوب منافع ایمانی (حزبی ، مسلکی) بفهمد و نه آن چه که جامعه را شاد و آباد و سبز و آزاد و سر فزاز و روزبه می سازد بی هیچ چشمداشت پاداش ایمانی. می بینیم که «نخبه کشی» معمای پیچیده جامعه شناسانه ای نیست ، باید راز زدایی از آن را از شناختن و شناساندن ذهنیت اسلامی و چرایی گلاویزی گوهری اش با فرهنگ ایرانی آغاز کرد.پژوهشگر خرد مند و دلسوز ما باید درست این مهم را در برابر خود بگذارند. براستی باید این پدیده را بهتر و در همه گونه ها و نمود هایش شناخت و شناساند . ایرانی باید بفهمد که نخبه کشی بیشتر محصول انکا ر و سرکوب سر اندیشه آفرین گویی به کر دار نیک اجتماعی از سوی متولیان اسلام بود. آفرین گویی که روند ساده و جا افتاده دادن حقانیت (شناختن فرّ و آفرین گویی با آن) به قدرت ها و اتوریته های سیاسی و دینی و اجتماعی بود. در ایران زمین امروز ، درست به دلیل سستی و ناتوانی در گسستن بنیادین از ذهنیت اسلامی است که نخبه کشی هم چون یک دشواری حل نشدنی وا نموده می شود و گرنه این پدیده ای راز گونه نیست .

پیشرفت به دون انسان :
در ایران زمین امروز ، درست به دلیل سستی و ناتوانی در گسستن بنیادین از ذهنیت اسلامی است که گفتمان « چرایی و چگونگی پیشرفت» هر گونه رابطه ای را با انسان ایرانی از دست داده است.پیشرفت پیشرفت انسان نیست ، بلکه حتّا بر ضدّ اوست. هنوز یکی از نخبگان و مدعیان پیشرفت فرصت این که در رابطه ء پیشرفت با انسان ایرانی بیاندیشد و فکر روشنی عرضه کند را نیافته است. پیوند ضروری و گوهری پیشرفت با نو شدن و دگرگشت در ذهنیت انسان ، پیوند پیشرفت با «خود» و «کیستی» انسان اساسا در این جا حتی از نخبگان ما نیز انکار می شود. در تاریخ باختر زمین پیشرفت نتیجه بدیهی و غیر قابل انکا ر به خود امدن انسان اروپایی است . انسان هم چون ارزش و تنها ارزش ، هم چون معیار و معیار گذار ، هم چون میزان و میزان گذار. انسان ایرانی از سوی نخبگان ما به حساب نمی آید و کسی نیست و میزان و معیاری نیست و «خود» و« کیستی» اش حتی مورد بحث و گفتگو نیست. انسان ایرانی در بحث های دراز «اندر فواید دیالوگ» حتی ارزش این که به گفتگو فرا خوانده شود را ندارد. این انسان تنها مضمون و موضوع پیشرفت آن گونه که تئوری های رنگارنگ پیشرفت زدگان می فهمند ،است. این شاید فاجعه بار ترین نتیجه «اخذ تمدن غربی» است. ما ایرانیان تنها مضمون یک تحول ایم و نه آفریننده آن. و درست همین نخبگان از بام تا شام در باره دموکراسی و آزادی داد سخن سر می دهند ، اما از آزادی گوهری انسان به نو گشت و به دگرگشت ، از آزادی پایه ای انسان برای تعریف خود ، از «حق انسان به تعیین سر نوشت خود» چیز چندانی نمی خواهند بدانند. از پیشرفت زده نوع آمریکای اش تا چپ گرای نوع روسی یا اروپا ی اش ، هیچ کدام نه با انسان ایرانی کاری دارند و نه ارجمندی او برایشان رسمیت دارد. انسان ایرانی تنها مفعول «پیشرفت» ادعایی و مطلوب این ذهن های ترجمه ای است. این «نا گزیری» پیشرفت ، با درک نردبانی و تکنیکی رایج از آن (که خود ناشی از درک غیر فلسفی و غیر تاریخی نخبگان ما از مفهوم «زمان» است) ، نوعی مسابقه اجباری ، نوعی جبر تاریخی ، آری نوعی «توفیق اجباری» است. باید به کاروان پیشرفت جهید ! و گرنه چرخ قدرتمند و کور تاریخ با ما چه ها که نخواهد کرد!

انقلاب ۱٣۵۷ و فاجعه پیشرفت زدگی :
باری با این درک سطحی و خطّی از تاریخ و زمان و از ضرورت «جبر تاریخ » و از «حرکت چرخ سنگین تاریخ» که قرار است «ارتجاع» را له کند، تنها چیزی که باز تولید می شود «توده مرتجع» و انسان مومنی است که «خود» را در فرار به سنت و تاریخ و در باز تولید آن دوباره می یابد. او در فرار از این نوع پیشرفت و بردگی آن، به سنت باز می گردد. این نتیجه پیشرفت زدگی است. انقلاب ۱٣۵۷ پی آمد منطقی اما نه ناگزیر شکست مشروطه به دست متولیان اسلام بود. شکستی بر خاسته از «نمایش» تجدد و پیشرفت، از مضمون سست و نارسای آن، از ناپختگی و سترونی آن، از رسوایی شرع زدگی و مشروطه خواهی دروغین بسیار کسان آن. اگر شکست مشروطه پرده تراژیک این نمایش بود، انقلاب بهمن پرده شرم آور و به راستی تباه کننده آن بود. تاریخ ایران هنوز پرده کمدی این نمایش را انتظار می کشد. زمانی که متولیان اسلام در برابر ملت به زانو در آیند و برای زندگی خود بخشش بخواهند نیز خواهد رسید! ملت ما بر بنیان استوار فرهنگ مهر وتقدس زندگی اینان را خواهد بخشید، زیرا زندگی دوست و دشمن، هر دو، در فرهنگ ایران مقدس است. این پرده نیز خواهد آمد. در این حقیقت ساده تاریخ تردیدی نیست! اما باید اکنون دلیری فهمیدن و گذشتن از این شرم تاریخ ایران را یافت! برای آزادی باید شرم کردن را آموخت تا دلیری گسست را به دست آورد! نخبگان ما باید هنوز رابطه «شرم» و «آزادی» رادر یابند!.در این تباهی بهمن ۱٣۵۷ لشکر بزرگ «پیشرفت» زدگان حکومتی محمد رضا شاه و غیر حکومتی پیش از انقلاب هر دو به نوعی انبازند و مسئول.

از مشروطه به نوزایی فرهنگ ایران :
ما در فراز پیشین این گفتار اشاره کردیم که شکست مشروطه نتیجه ناگزیر ناتوانی تلاش گران آن در گسستن آگاهانه از «آن چه که نمی خواهند» و فرو غلطیدن به ذهنیت اسلامی و فرو کاستن سر اندیشه «ارجمندی انسان» به چار چوب شریعت اسلام بود. اما با پیش چشم داشتن آن چه که در آغاز این نوشتار آمد یعنی « کوشش ملت ما در راستای به خود آمدن و نوگشت و از سر گرفتن جوانی و شادابی » ، تلاش برای دور زدن این شکست و برای کم کردن بهای آن و برای از سر گرفتن تلاش های همواره ادامه داشته است. در این راستا باید راستمنشانه گفت که از این دیدگاه درست با دوره خود کامه گی رضا شاهی یک پنجره امید در افق تاریخ ایران گشوده می شود که سپس از سوی پیشرفت زد گان(حکومتی و غیر حکومتی و نیز به ویژه در حکومت محمد رضا شاه ) بسته می شود.
درست در این دوره است که جوانه های آن چه می توانست باز گشت به زهدان آفریننده فرهنگ ایران بشود رویید ، و درست در این دوره است که شکست نسبی مشروطه از ملایان شیعه و از ذهنیت اسلامی تلاش گران آن ، به نوعی «پیروزی نسبی» تبدیل شد. دوران خود کامگی رضا شاهی برای ملت ایران نوعی «توفیق اجباری » شد.انقلاب مشروطه درست در شکست خود به دست ملایان شیعه و پرورده شده گان آن ، امکان پیکر یابی بخشی از از اهداف و آرمان هایش را در حکومت خود کامه رضا شاهی یافت .آن چه که بدترین کابوس «علمای اسلام» و دست پروردگان آن بود، ساخت اداری سر تاسری ، آموزش همگانی و آزادی زنان و حقوق برابر برای غیر مسلمانان ، و ایران هم چون یک کشور و نه جزیی از امت اسلام و غیره همه با رضا شاه تحقق یافت. دریافت و درک این این حقیقت تاریخی ساده و سر راست از عقل ایمان خواه و اسلامی ممکن نیست . این «عقل» (یا دقیق تر بی خردی محض) هنوز رضاه شاه را نابود کننده آرمان مشروطه (که پیش تر در «قانون اساسی» آن دفن شده بود) می داند اما حاضر نیست اصلاحات دلیرانه این دوره را که همه به تشویق و زیرکی روشنفکران بزرگی چون تقی زاده و دشتی و داور و فروغی و بهار و غیره به دست آمدند ارزش گذاری کند. اکنون باید به زیرکی و آزاده گی آن جان های پاک که در راستای فرهنک ایران ، ضرورت زمان ، و یا به زبان عمیق فردوسی «هنگام» را شناختند و کردار پهلوانی خود را با آن همگام کردند درود فرستاد .(«همگام هنگام» عنوان کتابی است از استاد منو چهر جمالی) این بن بست عقل ایمان خواه اسلام زده است که نمی تواند در هیچ کسی به جز خود حقیقت و فضیلتی را بیایبد !.

اما حکومت رضا شاه که برای ملایان شیعه و شکست دهندگان مشروطه چون نیشخند تاریخ بود ، و درست در روزگاری سر بر آورد که دشمنان مشروطه کار آن را ساخته بودند ، ریشه در خود تجربه مشروطه داشت. جایگاه فرهنگ ایران زمین هم چون گهواره و زهدان پرورنده آینده از چشم تیز بین بسیاری از نخبگان آن پنهان نمانده بود ، گرچه این هوشیاری دربهترین حالت با توجه به شیعه زدگی ذهنیت عمومی آن تلاش گران ، تنها «نغمه ناجور »بود. نگاهی به این پیشینه اما مفید است.
برای فهم این که نخبگان و تلاش گران گران قدر مشروطه چه درکی از «نو شدن» داشتند باید به برداشت استثنایی و ممتاز یکی از درخشان ترین چهر های تاریخ و به فرزند آزاده و هوشیار ایران زمین میرزا فتحعلی آخوند زاده نگاهی انداخت. این نگاه ما را به هسته اصلی این نوشته نزدیثک می کند که «تمدن فرنگی» به دون زهدان زاینده فرهنگ ایران تنها ارتجاع دد منش اسلامی را باز تولید می کند و این که فرهنگ جهان آرای ایران زمین در گوهر خو د فرسنگ ها با بی فرهنگی ضد غربی و انسان ستیز اسلامی فاصله د ارد و هیچ دشمنی با تمدن غربی نمی تواند داشته باشد.! غرب ستیزی خواه با پوشش عوام فریب اسلامی و خواه با ردای ضد امپریالیستی ، به تعریف و در گوهر خود ارتجاعی و سنتی و ضد تاریخی است.ما ایرانیان را با غرب هیچ دشمنی نیست. رابطه ما با غرب دوستی و انتقاد از دیدگاه منافع ملت خود است. آخوند زاده در سنجشگری رساله «یک کلمه» مستشار الدوله (که می خواهد «حقوق بشر» را از شکم اسلام بیرون بکشد ، چیزی مشابه پیشرفت زدگان ما که جامعه مدنی و گفتگو و غیره را از اسلام خاتمی و سروش می خواهند، زیرا خود گرفتار ناتوانی و پیری اند و رسیدن به «مدرن» غربی را با لباس اسلامی و آخوندی «تنها راه» خود می دانند !) می نویسد : «....غرض من از این نسخه تنها سیویلیزه شدن ملت من نیست. من می خواهم راه ارباب خیال را بگشایم و به خیال فیلسوفان و حکمای خودمان که هزار و دویست و هشتاد وهفت سال است در قید و حبس است آزادی بخشم » (بر گرفته از «مشروطه ایرانی» ، نگارش دکتر ما شا الله آجودانی نشر اختران ص ۴٨) . آن چه که آخوند زاده در این جا می گوید را می توان این گونه فشرده کرد :
او بر کارکرد خرد ستیز اسلام در تمامی چهره های آن آشناست و بر اسارت فکر و خیال و تفکر و اندیشه ایرانیان در زندان اسلام انگشت می گذارد.

او بر خلاف نسل بعدی تجدد خواهان ، خود و بزرگان ایرانی و نسل های پیشین را انکار و تحقیر نمی کند بلکه دلیری آنان در زندان جامعه اسلامی را می ستاید.
او بر ضرورت خود اندیشی ارباب خیال آشنا ست و می داند که «سیویلیزه شدن ملت» (اخذ مدنیت غربی ) با این خود اندیشی رابطه گوهری دارد.
او رابطه آفرینش فرهنگی از خود با توانایی تاثیر پذیری از مدنیت غربی را می فهمد و آن را تنها چارچوب ممکن برای نو شدن ایران زمین می داند.
او بیش از هر روشنفکر دیگر مشروطه ضرورت «نو شدن از خود» را درک می کند و آن را از درون اندیشه متفکرا ن و فیلسوفان خودی به شرط کنار رفتن اسلام ممکن و ضروری می داند.
اگر آخوند زاده بیش از هر روشنفکر دیگر مشروطه ضرورت نو شدن فرهنگی را می فهمد و شکستن زنجیر های اسلام از ذهنیت و زندگی جامعه را گام نخست می داند ، نسل های آینده روشنفکری ایرانی تا امروز در بهترین حالت می خواهند «مدرنیته» را بومی کنند. من در بخش های پیشین ویژه گی های مهم ذهنیت شیعه زده و تجدد گر اما گریزان از دگرگشت و نوشدن در خود را تا حدی بر شمردم . آیا چنین روشنفکری که ویژه گی اصلی ساختار ذهنیتش ایمان به دیگران است می تواند از سطحیات تجدّد فرا تر رود ؟ این پرسش که چگونه روشنفکری که جز ترجمه های پر خطا و به جز دنباله روی و بازخوری نافهمیده های این یا آن مجتهد بومی یا بیگانه توانایی ندارد ، توانایی اندیشیدن برای بومی کردن فرهنگ غربی را به دست می آورد برای همیشه بی پاسخ می ماند ، زیرا همه پیش فرض های تئوری باز اندیشی فرهنگ غربی در ایران خطاست. اگر این باز اندیشا ن را توان و دلیری اندیشیدن به تن خویش بود ، می توانستند در بار ه دشواری ها و مشکلات ملت خود بیاندیشند و نو آفرینی کنندو به بومی کردن نیازی نداشتند.

نوشدن از خود یا بومی کردن مدنیت غربی :
باری از کسی که آفریننده نیست و نمی خواهد باشد ، و این ناتوانی خود را در انکار و تحقیر فرهنگ و ملت خود نشان می دهد ، نمی توان انتظار معجزه «بومی کردن مدرنیته» را داشت. این همان ماجرای آشنای آن تحصیل کرده فلسفه است که در فرهنگ خود به جز «دین خویی» چیزی نمی یابد اما چکیده راه حل اش برای این که ما ایرانیان فکر کردن را یاد بگیریم وارد کردن و بومی کردن هلنیسم و یا فرهنگ یونانی به ایران است.این که چنین کسانی از فرهنگ یونان چه می فهمند مورد داوری من نیست. این که چگونه بن مایه های فرهنگ یونان را که با تجربه های متفاوت از ملت ایران رابطه دارد را می توان در ایران «بومی» کرد نیز مورد بحث نیست (باز آفرینی هلنیسم در ایران نیز به متفکرین خود اندیش و دلیر نیاز دارد)، اما در این که اینان از فرهنگ و تجربیات ملت خود درکی یک سو و نه فراخ و همه جانبه دارند تردیدی نیست وچنین کسانی چگونه می توانند چیزی را بیافرینند ؟.
چکیده نظریه بومی کردن مدرنیته ، دست و پا زدن ذهنیت شیعه برای یافتن یک راه حل معجزه آسا برای دردسر «مدرنیته» است !.روشنفکر شیعه زده به دنبال معجزه است . گاه همه مشکلات را در زیست بوم ما و خشکسالی و کم آبی و غیره می بیند که از آن تنها استبداد شرقی سر بر می آورد، گاه وابستگی و عدم استقلال سیاسی ریشه همه درد هاست و اکنون موجود هیولایی به نام دین خویی . در همه این نظریات ، ملت و مردم نقشی ندارند ، و یادقیق تر در همه این نظریات (پیشرفت زدگی به دون انسان ایرانی ) مردم جاهل و بی خرد و نا توان از آفریدن اند. شگفت آور است که درک و نگاه این دسته از نخبگان ما به ملت خود در همان محدوده آشنای ملایان شیعه «عوام کاالانعام ، توده هم چون چار پایان» است. پرسیدنی است که آیا کسانی که مردم خود را این گونه می بینند خود اهل فرزانگی و اندیشه اند ؟. اینان اگر اهل اندیشه بودند باید فرهنگ جهانی و گشوده ایران و توانایی آن به گفتگو وآمیزش با فرهنگ های آفریننده دیگر را خود می شناختند. فرهنگ ایران با هلنیسم و یا با فرهنگ غربی به طور کلی دشمنی و تنش حل نا شدنی ندارد ، همان گونه که سده ها و شاید هزاره ها با فرهنگ هندی آمیزش داشته است.

انتقاد های سطحی از آل احمد (و یا داریوش شایگان) در رابطه با ایده بازگشت به اصل یا به خود درست از همین زمینه بر می خیزد که در برابر ما تنها دو راه وجود دارد ، یاسنت اسلامی و یا مدنیت غربی. در هیچ یک از این دو راه نقش فرهنگ به درستی دیده نمی شود و انگاره بومی کردن تمدن غربی (یا «مدرنیته» ) معنایی به جز بومی کردن فرهنگ غربی در ایران ندارد. همان گونه که انگاره بازگشت به سنت اسلامی چیزی به جز عربیزه کردن همه دامنه های زندگی ایرانیان نیست.
بیاد آوریم که که پیش در آمد انقلاب ۱٣۵۷ واکنش سرگشتگی و بحران هویت ملت بود که با بی تدبیری کم نظیر دیکتاتوری شاه و کم و بیش همه اپوزیسیون به« انقلاب اسلامی»تبدیل شد و علی شریعتی (نظریه پرداز بازگشت به تشیع صفوی)، «معلم انقلاب » گشت، تجربه ای به اندازه کافی گویاست. در تاریخ معاصر راه «بازگشت» آل احمد و شریعتی به اسلام کژ راهه ای است که همه نیرو های مقاومت را در جامعه ایرانی بر می انگیزد. این راه پاسخی ارتجاعی به یک دشواری به یک بحران هویت را در برابر جامعه می گذارند. پاسخ کسانی که به درستی بر این ارتجاع و نا به هنگامی تاریخی انگشت می گذارند چیست ؟. تمدن غربی با کدام فرهنگ؟
پرسمان اصلی روشنفکری در ایران تجدد با مدرنیته نیست ، یقین به خود و زاده ازخود است.

تمدن غربی با کدام فرهنگ :
برای این که درکی واقعی از این که تمدن غربی به دون فرهنگ ایرانی تنها به باز تولید اسلام آخوندی می انجامد داشته باشیم نگاهی کوتاه به گذشته ای نه چندان دور مفید است.
دستگاه آموزشی دوران پهلوی دوم که در راستای عمومی پیشرفت = اتخاذ تمدن غربی کار می کرد ، بر خلاف انتظار دست اندر کاران آن ،نیرو های پیشرفت زده و متجدد ماب اما پرورده شده در ذهنیت اسلامی را گروه گروه بیرون می داد. نیرو هایی که می بایست پایدار این سیستم «نوین» می بودند ، خود در باز تاب دادن روحیات و اخلاق و کردار های ضد ایرانی و ضد اجتماعی ملایان شیعه سنگ تمام گذاشتند و می گذارند. این فاجعه رژیم پهلوی بود که درست آن اقشار اجتماعی که بیشترین سود را از «پیشرفت» و تجدد آن دوران برده بودند ، به نیروی کار آماد ارتجاع و سیاهی لشکر بی خرد ذهنیت شیعی در جامعه تبدیل شدند. براستی چرا چنین بود؟.
کسانی که روند سنتی شدن جامعه در سال های پیش از انقلاب را به درستی مورد انتقاد قرار می دهند (جدا از این که حکومت شاه خود همواره سنتی بود) باید تلاش بیشتری در درک این روند ، در درک این چرخش در ذهنیت جامعه داشته باشند. در جامعه ایرانی ، نیاز طبیعی و ضروری ملت به مشارکت و به برداشتن گام اساسی در راستای انسان سیاسی با بن بست نه تنها از سوی حکومتیان رو برو شد. این نیاز و خواست و برآمد جامعه به دلیل آن ویژه گی ذهنی روشنفکران و نخبگانش ،( که خود در نداشتن منش آزادی خواهانه نه از رژیم شاه کمتر بودند و نه از ملایان شیعه) از سوی ملایان و دست آموزان آن به فریب کارانه ترین شیوه ها مورد سوء استفاده قرار گرفت و کمی پس از آغاز اعتراضات از اسلام گرایان مصادره شد. آن چه که می توانست در صورت هوشیاری و خردمندی حکومتیان و اپوزیسیون غیر مذهبی فرارویی آرام به شهروندی و دموکراسی باشد با بی خردی و نا هوشمندی اینان در یک حکومت تبه کار مذهبی شیعی به شکست انجامید.

جامعه ایرانی که سده هاست امکان رابطه زنده و آفریننده متفکرانش با فرهنگ خود را از دست داده است ، جامعه ای که حاکمیت متولیان اسلام در آن ، امکانات گفتگوی فرهنگی و درون فرهنگی و آفرینند گی اش را بسیار محدود و شکننده کرده است و تفکر و خیال و آفرینش را تنها در دامنه محدود شعر می تواند ، قبل از هر چیز به باید به شکستن این بند در ذهنیت خوددلیری کند.این آن گام بزرگ ی است که درس خوانده گان ما و نخبگان ما آرام آرام بر می دارند.این به نوعی همان آزاد کردن خیال آن گونه که آخوند زاده می اندیشید است.
آزادی از یقین به خود آغاز می شود وگام نخست در نوزایی و باززایی فرهنگی ، دلیری گفتگو با فرهنگ خود در جستجو ی بر انگیزنده است.
با این آغاز است که اکنو ن با رسوایی انقلاب اسلامی و بی راهه آن، این امکان تاریخی باززایی و نوزایی و نو شدن به تن خویش در برابر ما ایستاده است.

نوشدن ایران با فرهنگ ایرانی :
اکنون دوره های تاریخی ازجنبش باب به این سو ، مشروطه ، جنبش ملی کردن نفت ، انقلاب ۱٣۵۷ همه پایان یافته اند. ما باید گام بلند و نهایی را در راستای گسست ریشه ای از ذهنیت اسلامی و بازگشت به زهدان های آفریننده فرهنگ خود و زایاندن اینده از درون این زهدان ها برداریم. خوشبختانه نسل اکنون ما از چند نظر در موقعیت بسیار مناسبی قرار دارد ، اگر از درس نا آموختگانی که همیشه دیر می رسند و کمتر درسی می گیرند بگذریم ، جان های بیدار ایران زمین بر خطوط کلی سر اندیشه های زیر هم گامند که :

۱-که رسوایی انقلاب ۱٣۵۷ شکست تاریخی همه جانبه اسلام گرایان و آرایش گران و سازندگان اسلام های راستین است. که پذیرش آزادی تجربه دینی ، فردی بودن جستجوی حقیقت ، تا گسستن از اسلام و بی دینی ، بازگشت دین به دین داران هم چون یک تجربه فردی ، تنها ملاک اعتماد به طیف اسلامی است. که یا اسلام همچون هر دین و مذهب و عقیده دیگری خود را در چارچوب فرهنگ ایرانی می فهمد و می گنجاند که در این صورت باید شمشیر خود را زمین گذشته و از داعیه داشتن حقیقت انحصاری دست بردارد ، و یا این که در یک پیکار بلند دامنه ریشه کن خواهد شد.
۲- که بن بست وشکست تاریخی تجدد خواهی تر جمه ای در برابر دد منشی و تجاوز گری حاکمیت اسلامی آشکار شده است. که پیشرف جویی که نتیجه نا آزمودن تجربه های خود و خیز برداشتن برای بلعیدن تجربیات باختر زمین بود ، فاجعه پیشرفت زده گی را با ابعاد تکان دهنده در ایران ایجاد کرده است. که گسست ژرف و آگاهانه از «آن چه که نمی خواهیم» باید با یافتن و پروراندن زهدان های فرهنگی پرورنده آینده همراه باشد.
٣- که پژوهش ها و کار فرهنگی پر دامنه ای که در راستای شناخت فرهنگ ایران از بسیاری از ایران دوستان و پژوهشگران ما صورت گرفته است ، شرایط را برای کار نو خوانی و باز خوانی فرهنگ مردم بسیار آماده تر کرده است. فردوسی و خیام ،حافظ و بیهقی و ناصر خسرو ،سعدی و زرتشت و مزدک و بزرگمهر و مانی و رودکی و مولوی و سنائی و و رازی و اسعد گرگانی و اسدی طوسی و عطّار و عراقی و منوچهری دامغانی و صائب تبریزی و بسیار فر هنگ آفرینان ما هر کدام دامنه ای از تجربیات ملت ما را عبارت بندی کرده اند.
۴- که به ویژه ژرف کاوی ها رستاخیزی که در سه ده گذشته از سوی استاد منوچهر جمالی صورت گرفته ، کار کارستانی است که در دوره های عادی به یک نسل از پژوهشگران نیاز دارد.
۵-که درس تاریخی انقلاب ربوده شده ۱٣۵۷ به نخبگان ایرانی ، فراخوانی به خود اندیشی به باز یافتن یقین به خود است.درست این آزادی برآمده از یقین به خود است که ما را به آینده پیوند می زند.
۶-که پیشرفت قبل از هر چیز نوشدن انسان است از درون تجربه های خود ، با گسست ها و با بازگشت ها.
۷- که در ستایش گسستن ، روشنفکری ایرانی باید بیآموزد که مهم تر از یاد گرفتن و بلعیدن دانسته های وام گرفته و معرفت وارداتی و عاریتی ، و قبل از هر پیوستنی به این یا آن تجربه جدید ، باید هنر گسستن را بیاآموزد و آن را در دامنه های زندگی شخصی و اجتماعی اش به تن خویش تجربه کند. نسلی دلیر از زنان و جوانان ما اکنون گسستن ، این تجربه ژرف بر آمده از فرهنگ ایران را شاید بدون دانستن پیشینه فرهنگی اش ، گستاخانه می آزماید. این دلیری و گستاخی در آزمودن، باید فلسفیده شده و عبارت بندی روشنی بیابد.

٨- که پرسمان اصلی روشنفکری در ایران تجدد با مدرنیته نیست ، یقین به خود و زاده از خود است.

۹- که تجربه به خود آمدن ملت هند پس از تکانی که از مهاتما گاندی به او وارد شد ، توانایی فرهنگ هندی-ایرانی برای نوزایی خود بدون تعارض با مدنیت غربی را نشان می دهد.

این نوشته پس از انتشار در سایت فرهنگشهر www.farhangshahr.com   بایگانی خواهد شد.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست