سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

رویاهای برباد رفته در رمان:
باد بادک باز ۲


رضا اغنمی


• خالد، با شرح قصه سرباز روسی، روایت حوادث زیرزمین خانه‍ی متروک جلال آباد و نشان دادن فضای جهمنی و تیره و تار مخزن نفتکش، مخاطبین خود را به صحنه فرار از وطن میکشاند. با تصویری استادانه گوشه هائی از آنچه بر ملت افغان رفته روایت تازه ای ارائه میدهد؛ داوری نمیکند اما با تصویر، پرده ازسنتهای نهادینه شده برمیدارد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۴ اسفند ۱٣٨۵ -  ۲٣ فوريه ۲۰۰۷


  فصل هشتم کتاب: نویسنده با تحلیل روحیه‍ی خود ، بعد ازحادثه آن روزی که در پایان مسابقه "بادبادک بازی" برحسن گذشته (ص ۹۹)   و او (امیر) که ناظرآن لحظات بوده ولی نتوانسته کاری بکند؛ بااحساس گناه، ضعف و بزدلی خود را به مخاطبین روایت میکند.   وصف ننگینی از یک صحنه‍ی شرم آور وسنگینی گناه بردوش جوانی بزدل و ترسو.
«حسن از پشت در گفت میروم نانوایی که نان بخرم. میخواستم بپرسم که شما ... شما دلت میخواهد با من بیایی؟
شقیقه هایم را مالیدم و گفتم "خیال دارم کتاب بخوانم." این اواخر هروقت حسن دور برم می پلکید سردرد میگرفتم. گفت امروز آفتاب کرده. گفتم خودم میبینم. گفت قدم زدن بدک نیست. گفتم خودت برو. گفت دلم میخواست تو هم می آمدی. مکث کرد. چیزی به در کوبیده شد. گویا پیشانیش بود. نمی دانم چه کرده ام، امیرآقا. کاش به من بگویی. نمی دانم چرا دیگر با من بازی نمیکنی. گفتم هیچ کاری نکرده ای حسن فقط برو.   گفت به من بگو دیگر آن کاررا نمی کنم.
سرم را لای پاهایم فرو بردم، زانوهایم را مثل گیره به شقیقه هایم فشردم. با چشمهایی که سفت بسته بودم گفتم:
می گویم میخواهم دست از چه کاری برداری
"هرچه باشد."
"تشرزدم میخواهم دیگر مزاحمم نشوی. میخواهم فورا بروی."
دلم میخواست او هم همین حرف راتحویلم دهد، دررا بشکند و بگوید گورم را گم کنم – این کار موضوع را آسان تر و بهتر میکرد. اما او اصلا ازاین کارها نکرد وچند دقیقه بعد که درراوا کردم، آنجا نبود. روی تخت افتادم، سرم را زیربالش فرو بردم و گریه کردم.    ...     حسن ازآن پس درحاشیه‍ی زندگیم می پلکید ...   اما هروقت که حضورهم نداشت با من بود. دررختهای شسته واتو شده روی صندلی خیزرانی، در دمپائی های گرم دم دراتاقم، درچوبی که در بخاری میسوخت وقتی که برای صبحانه میرفتم، حی و حاضر بود به هرچه رو میکردم» صص ۱۱۴ - ۱۱۵
امیر، دربالای تپه   وقتی که با پرتاب انار به حسن سرو صورت او را سرخ میکند، هدفش اینست که با عصبانی کردن او، آرامش ازدست رفته خود را باز گرداند.
«گفتم بلند شو مرا بزن ! حسن بلند شد، اما بی حرکت ایستاد مثل مرد بهت زده ای   ...      اناردیگری را این بار به شانه اش زدم. آب اناربه صورتش پاشید. تف کردم.   تو هم مرا بزن لعنتی. آرزو کردم بزند. دلم میخواست مجازاتی را که مشتاقش بودم نصیبم کند تا شاید سرانجام بتوانم شبها بخوابم ...    نمیدانم چقدر با انارزدمش.   ...   سراپای حسن چنان سرخ بود که انگار جوخه‍ی آنش گلوله بارانش کرده باشد. خسته ومانده به زانو افتادم. بعد حسن اناری را برداشت به سوی من آمد. آن را به پیشانی خود کوبید و شکست. درحالی که رنگ سرخ مثل خون ازصورتش می چکید، زیر لب گفت بفرما راضی شدی؟ دلت خنک شد؟ و برگشت و از تپه سرازیر شد. جلو اشکهایم را رها کردم . روی زانو به پس و پیش تاب خوردم. " با تو چه کنم حسن ...» ص۱۲۰
حسن به فراست ذاتی دریافته که با فرزند ارباب چگونه باید تا کند که کوچکترین آسیبی به زندگی محدود خود و پدرش نرساند. او به هشیاری   با   کنترل رفتارهایش از بروزهرگونه اختلافی پرهیزمیکند. انگارتجربه‍ی زندگی   درهمان ده یازده سالگی به اویاد داده   که محدوده‍ی روابط "احتیاج" را بشناسد و پا ازگلیم خود فراتر نگذارد.
درمراسم جشن تولد امیر، آصف، با پدرومادرش، همراه ولی و کمال حضوردارند. کابوس آن روز به سراغ   امیرمیآید و درذهنش پهن میشود.
« ... هدیه بسته بندی شده تولد را به سویم دراز کرد. تولدت مبارک.»  
خالد، آصف را به خوانندگانش معرفی میکند:
«پیراهن نخی وشلوارگشاد پوشیده بود وکراوات سرخ ابریشمس زده بود وکفشهای براق مشگی بی بند به پاداشت. درظاهرمظهر رویای هر پدر و مادری بود، پسری   بلند بالا، قوی، خوشپوش، خوشرفتار و با استعداد با نگاه های چشمگیر،   تازه اگر حرفی از هوشمندی در شوخی با بزرگسالان نزنیم. اما از نظر من چشمانش او را لو میداد. چشمهایش که نگاه میکردم،   ظاهرش کنار میرفت و بارقه ای ازجنون که دراعماقش بود هویدا میگشت.» صص ۲۴- ۱۲۵
امیر هدیه آصف را میگیرد. ازخانه بیرون میرود. در یک زمین خاکی، کاغذ هدیه را بازمیکند. کتاب زندگی نامه هیتلر را میبیند و آن را درمیان علف ها میاندازد و به خانه برمیگردد.
تآمل در پرورش فکری آصف و تحلیل روانی نویسنده ازاو،   با توجه به حوادث پایانی بخش هفت کتاب، داوری درست نویسنده را تآیید میکند. روایت رمان در آینده، آصف را بازهم   سرراه خوانندگان قرارمیدهد.  
فردا صبح علی، هدیه ای از طرف خود و حسن به امیر میدهد.  
« دیشب فرصت نشد که من و حسن این هدیه را به ات بدهیم. کوچک است و قابل شما را ندارد. اما امیدوارم ازش خوشت بیاد. تولدت مبارک. ...     گفتم عالیست. واقعا هم بود. میدانستم ارزان هم نیست. دلم میخواست به علی بگویم که من   ناقابلم، نه کتاب.   ...   آن شب پیش ازاینکه به رختخواب بروم ازبابا پرسیدم ساعتم را ندیده
...     تشک حسن را بلند کردم و ساعت نو و اسکناس های افغانی را زیرش گذاشتم
سی دقیقه دیگر صبرکردم. بعد دراتاق بابا را زدم و چیزی را گفتم که امیدوار بودم آخرین دروغ بیشرمانه از رشته های دروغ دیگرباشد.»   ٣۴- ۱٣۵
امیر، پدررا ازسرقت ساعت و پول هایی که در شب جشن تولد هدیه گرفته ، آگاه میکند. به ظن قوی حسن درمظان تهمت است. ساعت و پاکت پول در زیر تشک حسن پیدا میشود.
«هردو گریه کرده بودند ، از چشمان قرمز و پف کرده شان پیدا بود دست در دست جلوبابا ایستادند و من از خودم تعجب کردم که چطور و کی توانستم مسبب این درد ورنج شوم.   بابا ازپشت میزش درآمد . پرسید" پول را تو دزدیدی؟ تو ساعت مچی امیرر را دزدیدی حسن؟"    جواب حسن یک کلمه بود که با صدائی نازک و خشک ادا شد : "بله"   ...   ...   بابا   با گفتن حرفی پاک مبهوتم کرد. " می بخشمت"   ... ...      علی گفت "ما میرویم،   آقا صاحب. " رنگ از روی بابا پرید.     ... ...   بابا فریاد کشید: " ازاین کار منعت میکنم! شنیدید قدغن میکنم! علی گفت " با کمال احترام، شما نمیتوانید مرا ازکاری منع کنید، آقا صاحب. ما دیگر برایتان کار نمی کنیم " »
صص ۱٣٣- ۱٣٨
آن دو با خاطره تلخ، کابل   و خانه را ترک میکنند.
طولی نمیکشد که دربدری به سراغ امیر و بابا میآید.
ارتش شوروی وارد افغانستان میشود. امیرو پدرش با یک کامیون روسی کهنه در حال فراربه پاکستان اند. تاریخ روایت درفصل ده، مارس ۱۹٨۱ را دارد.   مقارن
با   زمانیست که کابل و برخی ازشهرهای بزرگ در اشغال ارتش شوروی است.
یک سرباز روسی دربین راه جلو کامیون را برای بازرسی میگیرد. با دیدن زن جوانی که بین مسافرهاست نظرش به او جلب شده برای تجاوزکه شوهرش نیز در کنارش نشسته است. سربازروس ازراننده میخواهد زن را پیاده کند.   پدرامیررفتار سربازرا برنمیتابد و دخالت میکند. سرباز روس هفت تیرش را با لا میبرد .
«   گفتم بابا لطفا بنشین و آستینش را کشیدم. به نظرم راست راستی میخواهد تو را بزند. بابا سخت روی دستم کوبید. تشر زد: "هیچی از من یاد نگرفتی؟" رو کرد به سرباز پوزخند برلب " به اش بگو بهتر است با همان گلوله اول مرا بکشد. چون اگر سالم بمانم این پدرسگ را تکه پاره میکنم. ...   سرباز روس که ترجمه حرف بابا را شنید، پوزخندش محو نشد ضامن هفت تیرش را کشید. سینه‍ی بابا را نشانه گرفت. قلبم به تاپ تاپ افتاد صورتم را لای دستهایم پنهان کردم.      ...    اما همین که لای پلکهارا وا کردم دیدم بابا سرپا ایستاده ... یک افسر روس را کنار بقیه دیدم ...   سربازی که میخواست بابا را با تیر بزند، هفت تیرش را غلاف کرده بود ...    افسر روسی که موهایش جوگندمی و آرواره اش درشت استخوان بود، به فارسی دست و پا شکسته ای حرف زد و   ازبابت رفتار رفیقش عذرخواهی کرد. گفت "روسیه آنها را فرستاده اینجا برای جنگ ولی پسربچه اند و وقتی به اینجا میرسند لذت را درمواد مخدر میبینند.    ...   این یکی هم حالا چسبیده به مواد مخدر ... " با اشاره دست گفت برویم.»   صص ۴٨-۱۴۹
کامیون به جلال آباد میرسد. آنجا معلوم میشود که کریم راننده کامیون درنقش قاچاقچی ، به آن عده   وعده   دروغ داده است. بعد ازچند روز سرگردانی دردرون مخزن یک تانکر نفتکش به پاکستان میرسند.
خالد، باشرح قصه سربازروسی، روایت حوادث زیرزمین خانه‍ی متروک   جلال آباد ونشان دادن فضای جهمنی و تیره وتارمخزن نفتکش، مخاطبین خود را به   صحنه فرارازوطن میکشاند.   با تصویری استادانه گوشه هائی ازآنچه   برملت افغان رفته روایت تازه ای ارائه میدهد؛   داوری نمیکند اما با تصویر، پرده ازسنتهای نهادینه شده برمیدارد.   اخلاق عمومی را به نمایش میگذارد.   درتبیین رویدادها و پیامدهای فاجعه بارانقلاب و جنگ وتجاوز بیگانه به کشور نه تنها بهمریختن ضوابط عرفی،   بلکه بی اعتبارشدن نفسِ شرف و انسانیت ر هم توضیح میدهد.   اگرآن سربازروس تجاوز به یک شهروند افغانی را   از حقوق تهاجمی خود فرض میکند، کریم راننده نیز نوع دیگری ازپیروان و باورمندان تجاوزاست،   آصف و دیگران نیز به همان روال که در لباس خودی، نمادی ار فرهنگ بومی را نمایندگی میکنند.
 
امیر با پدرش به کالیفرنیا میرسد. درمرز نوزده و بیست سالگی ست. تحصیل وکار و زندگی تازه را شروع میکنند.   بابا در یک پمب بنزین که صاحبش افغانیست کاری میگیرد و بعد به خرید و فروش لوازم خانگی درحد کارهایی که   خرده پایان ومهاجران و پناهندگان انجام میدهند،   سرگرم میشوند با درآمدی آبرومندانه.    امیر داستان نویسی را شروع کرده وعاشق دختر ژنرال طاهری میشود که پشتوست. با هم ازدواج میکنند.
خالد،   احساس خود را زمانی که عاشق ثریاست بازبانی عاشقانه روایت میکند   که
هنوزدرمشرق زمین"عشق"، مقدس است   وبرخوردارازحرمتی بس والا وبیکران.
« هر روزیکشنبه که از رختخواب در می آمدم، صورت ثریا با آن چشم های قهوه
ای پیش چشمم بود توی ون بیصبرانه منتظر میشدم تا برسیم و ثریا را ببینم   که   پا
برهنه نشسته است و جعبه های مقوائی دائره المعارف زرد شده را می چیند، پاشنه
های پایش در زمینه‍ی آسفالت سفید میزند و خلخالهای نقره ای در مچ های ظریفش
                         جیلینگ جیلینگ میکند.     به فکر سایه ای میافتادم که وقتی پشت خم میکند روی
زمین میاندازد و مثل پرده ای مخلمی آویزان میشود.   ثریا، پریشادخت. خورشید
بامدادی یلدای من.». ص ۱٨۲
خبر انتشاراولین رمان امیر، زن و شوهر جوان، خانواده و دوستان را خوشحال
میکند وجشن میگیرند. یک ماه بعد ازعروسی پدر امیر که مدتیست ازسرطان رنج
  میبرد،   چشم از جهان میبندد.
خالد، درد   وغم امیر را بعد ازدفن جنازه پدر روایت میکند:
«درسکوت ازیک راه پیچان سنگریزه گذشتیم که دردوسویش شمشاد کاشته بودند. روی نیمکتی نشستیم و زوجی مسن را تماشا کردیم که کنار سنگ گوری چند ردیف آن طرف تر زانو زده بودند و رویش دسته گل داودی گذاشتند. ثریا؟
بله؟
دلم برایش تنگ میشود.
دستش را روی زانویم گذاشت. حلقه‍ی انگشتری بابا درانگشتش برق میزد. پشت سرش سوگواران بابا را می دیدم که سوار ماشین به سوی بولوار میشن میروند. بزودی ماهم   میرفتیم و بابا برای اولین بارتنها میماند.
ثریا مرابه سوی خود کشید و سرانجام اشکهایم   سرازیر شد.»   ص۲۱- ۲۲۰
 
برای مطالعه آثار این نویسنده از وبلاگ های زیردیدن کنید.
www.ketabsanj.blogspot.com
www.ketabedastan.blogspot.com
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست