سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

سانتیاگو، یک روز اکتبر (۸)


• سانتیاگو، یک روز اکتبر (۸) ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۴ آذر ۱٣۹۶ -  ۵ دسامبر ۲۰۱۷



 سانتیاگو، یک روز اکتبر
کارمن کاستیلو
مترجم: شیدا نبوی
ناشر: کتاب جشم انداز - انتشارات فروغ


سانتیاگو، یک روز اکتبر، از تداوم و گسترش مبارزه ی مسلحانه در شیلی و در فرداهای کودتای اگوستو پینوشه علیه حکومت دموکراتیک سالوادور آلنده (۱۱ سپتامبر ۱۹۷٣) می نویسد. "جنبش چپ انقلابی" (Movimiento de Izquierda Revolucionaria) (به اختصار "میر") بود که شروع مبارزه ی مسلحانه در شیلی را اعلام کرد. "میر" که در ۱۵ اوت ۱۹۶۵ توسط عده­ ای از جوانان انقلابی، به رهبری میگوئل انریکوئز بنیان گرفته بود به سرعت موفق شد که گروههای وسیعی از جوانان و دانشجویان، روشنفکران و کارگران و حاشیه­ نشنیان شهری را در صفوف خود گرد هم آورد.
نویسنده ی کتاب سانتیاگو، یک روز اکتبر، کارمن کاستیلو، از اعضای "میر" است و همسر و همرزم میگوئل انریکوئز.
"سانتیاگو، یک روز اکتبر، آینه ی تاریخ است ..." و "تاریخ تنها آشنایی با چه بود و چه شدِ گذشته­ ها نیست ...".
شیدا نبوی
 

 


۲
خانه ی خوزه دومینگو کاناس



از شنبه به شنبه. از شنبه بیست و یکم سپتامبر ۱۹۷۴ تا شنبه پنجم اکتبر ۱۹۷۴. حالا دیگر می دانم. فردا، پس فردا، چند روز، چند هفته، یا چند ماه بعد، فراموش خواهم کرد، همانطور که دیروز آنرا فراموش کردم و در طول پنج سال.

بیست و یکم سپتامبر ۱۹۷۴، روزی که لوئیزا دستگیر شد، روزی که همه چیز شروع شد. شنبه بود. آمِلیا بود که این را به من گفت، در پاریس، شبانگاه هشتم ماه مِه ۱۹۷۹. او هم، شاید، یادش نمی آمد اگر بلافاصله بعد از آزادی اش این نامه را برای دوستی ننوشته بود و نیز اگر جیم، قبل از عزیمت من به هاوانا، از آن برایم حرف نزده بود.

زمان آن رسیده بود که ما یکدیگر را بازیابیم. ما دو نفر سرانجام می توانستیم زمانها و مکانهایی را که در خاطر داشتیم با هم تطبیق بدهیم. شنبه پنجم اکتبر ما کجا بودیم؟

هفده صفحه ی ماشین شده، نسخه های کپی شده روی کاغذهای نازک بنفش چروک خورده. یک یادگاری رو به اضمحلال.
"آنها" بسیار کوشیدند تا خاطره ی آنچه را که در خانه ی خوزه دومینگو کاناس (Domingo Cañas José) رخ داده است محو کنند، در فاصله ی بیست و یکم سپتامبر تا پنجم اکتبر ۱۹۷۴.

آمِلیا موافق است: ما روی این مسئله کار خواهیم کرد، سعی می کنیم کلمات لازم را بیابیم. باید شروع کرد، یکبار برای همیشه. این انگیزه قویتر از آنست که بتوان انجام آنرا به فردا موکول کرد، یا به هفته ی آینده. دیر شده است، ما فرسوده ایم.
آمِلیا آمده است. این اوست که جابجا شده است، نه من.
همیشه بهانه های خوبی پیدا می شود. کونسوئِلو (Consuelo) و فرناندو خوزه (Fernando José) در سانتیاگو زندانی هستند. همه چیز در آنجا ادامه دارد. اینجا، ما از آنها عقب مانده ایم. باید این کار را بسرعت انجام داد، بقیه اش مهم نیست. در واقع، این بخاطر خود ماست. برای آنها که اینجا هستند، رفتنشان به آنجا "ممنوع" است اما زنده هستند. تبعید موجب بخشیده شدن نمی شود.

خوب، آمِلیا، پس ما در روزهای آینده یکدیگر را می بینیم. آملیا اطمینانی به فردا ندارد، با قاطعیت می گوید: حالا یا هیچوقت. و بعد قرارمان را گذاشتیم برای بعد از ظهر اول ماه مِه، در راهپیمایی.

باران می بارید. فقط خارجیها حضور داشتند، مهاجرین. فرانسویها پُل زده اند، از فداکاری و انجام وظیفه خسته شده اند. برای ما، این راهپیمایی معنی دیگری دارد، دیدن یکدیگر، خواندن سرودها و آوازهای خودمان، خوردن خوراکیهای خودمان، برافراشتن پرچم خودمان، بازو در بازوی هم راه پیمودن، بچه هایمان را به هم نشان دادن و با بازگوئی خاطرات گذشته خندیدن.
در این گردهمائی نامنظم و شلوغ آمریکای لاتینی ها، ما به توافق رسیدیم. در میان هیاهو، سر و صدای بچه ها، وظایف انقلابی و کارهای مختلف، ما فرصتی کوتاه برای حرف زدن پیدا کردیم.

ـ هنوز آن نامه را داری؟
ـ نه، دیروز بعد از تلفن تو همه جا را گشتم، پیدایش نکردم.
ـ نمی شود، من باید آنرا بخوانم. من به آن احتیاج دارم. سرنخهایی هست که برای بازسازی شنبه پنجم اکتبر در خانه ی د.ی.ن.ا. نمی توانیم از آن بگذریم... وگرنه هیچوقت نمی توانیم سرنخها را پیدا کنیم...
ـ من از جیم می پرسم، شاید او بداند، چون یک ماه پیش راجع به آن با تو صحبت کرد.

ـ خوب، جیم چه می گوید؟
ـ نامه را او نگه داشته است. وقتی از هم جدا می شویم، مشکل است دقیقاً بدانیم چیزهای مشترکی که داشته ایم پیش کیست. همین امشب به خانه ی او می روم و آنرا می گیرم. دوشنبه می بینمت.

آمِلیاست که می آید. او توان و نیروی این را دارد که با ترن از ایستگاه مودون (Meudon) [شهرکی در حومه ی پاریس] به پاریس بیاید و بعد هم مترو بگیرد. او اینجاست. از کیفش یک پاکت در می آورد، پاکتِ نامه. ما در آشپزخانه نشسته ایم و چای می نوشیم. ساعت ده شب.

آملیا نامه ی تاخورده را محکم در دستش گرفته است. نمی خواهد همینطور ساده آنرا باز کند. می داند که ساده انگاشتن آن می تواند مسایل و مشکلات زیادی برای کسانی که زنده اند و با این ماجرا ربط دارند ایجاد کند. این خاطرات دردناک فقط در اینجاست که به یک نفر مربوط است؛ به آملیا. جاهای دیگر، خاطرات دیگری هست. همه ی آن کسانی که به آنها مراجعه نشده است، آنهایی که نظرشان را نپرسیده ایم. وقتی از گذشته حرف می زنیم باید بسیار دقت کنیم. و از آن بیشتر، وقتی می خواهیم درباره ی گذشته بنویسیم. کلمات، تصاویر گذرای گذشته را برای همیشه ثبت می کند. باید دقیق و محتاطانه عمل کرد. آمِلیا می خواهد از چگونگی ثبت این خاطرات مطمئن بشود.
آمِلیا فقط بعد از این که مطمئن شود توضیحات کاملش درباره ی چگونگی، چرائی و زمان نوشتن این خاطرات شنیده شده است، نامه را نشان خواهد داد. هیچ معصومیتی در این بین وجود ندارد. ما خیلی دلمان می خواهد خطر حرف زدن را بپذیریم اما باید مسئولیتمان را هم بپذیریم. من عجله دارم که دغدغه های خود را بیان کنم. ما جوابی برای آن نداریم. ما جز بیان آنچه که در لحظاتی معین حس کرده ایم کاری نمی توانیم بکنیم، نه بیشتر، نه کمتر. ما با فراموشیهای کاذب مبارزه می کنیم. آمِلیا دوست دارد کلمات و آنچه که بیان می کند، همانگونه درک شود که در زمان نوشتن آن نامه بوده است، گونه ای که دیگر نخواهد توانست بنویسد. او قطعاً در ارزیابی رفتار دیگران عجله نخواهد کرد. مفهوم کلمات در شرایط مشخص و بر اساس واقعیتها تغییر می کند. این را می دانیم.

امروز، در شامگاه سه شنبه هشتم ماه مِه، آملیا با تأنی و به سختی این کاغذهای بنفش را باز می کند، کاغذها در دستهایش باز هم چروکتر می شود. و شروع به خواندن می کند. قرائتش به آواز می ماند. آمِلیا موسیقی را دوست دارد، حرفه اش است.
کلمات، با طنین خاص صدای آملیا گذشته را زنده می کند. او می خواند و روایتش، تصاویری از جایی که آنها بوده اند را نشان می دهد. همه چیز عوض می شود. و من هرگز نخواهم توانست آنها را توصیف کنم. اینها مالِ اوست.
آمِلیا ساعتها می خواند. با وزن و آهنگی منظم. این یکنواختی مرا به دورها می برد. صدای آملیا ناگهان قطع می شود، پائین می آید، اوج می گیرد: هیجانی غالب می شود، تصویری زنده می شود؛ خشم، تنفر، عشق، رنج. و اینها، هرگز در آنجایی پیش نمی آید که ما فکرش را می کردیم.
ابهامات همچنان می ماند، حرفهای ناگفته، انبوه سئوالات. احتمالاً چیزی بیش از آن که می دانیم دستگیرمان نمی شود، آمِلیا و من باید با آنچه هست بسازیم. روایت، مثل یک ماده ی خام، اینجاست، همین باید کافی باشد. بیم درغلتیدن به اراده گرائی، در عین یقین به وفاداری. این احتمال را باید پذیرفت.

آمِلیا. به نظر می آید پیر شده است، موهای بلوطی صافش همچنان روی شانه می ریزد، ولی مات و کدر است. چیزی غم انگیز، ظاهری فرسوده، آری، او فرسوده به نظر می آید. اما با دقت در چهره اش، دیده می شود که همانطور پرانرژی است، همانقدر قوی است که قبلاً بود، و چشمهایش همان طراوت و معصومیت قبل را داراست. آمِلیا یک مجسمه است؛ آمیزه ای از شن و صخره. جالب است که این پیکر بلند و باریک چه توان و نیروی پایان ناپذیری در خود دارد. ولی تضاد به چشم می خورد: در نگاهی خسته و در عین حال محکم و مطمئن به دنیا، نگاهی ساده و پاکدلانه.
کسی می گفت ما هرگز پخته نمی شویم. صفا و صداقت آمِلیا، بعد از این همه سختی که کشیده است، به یک معما می ماند.

به همت آملیا، خطوط گنگ و مبهم خانه ی خوزه دومینگو کاناس کمی روشن می شود. او عکسهایی را که از آنجا داشت، در سال ۱۹۷۶، در تبعید، چاپ کرد.
و حالا، آمِلیا، این سرمشق و نمونه ی اجرای قرارهای متعدد و مختلف، اینجاست، نشسته روی صندلی سفید آشپزخانه.



او حرف می زند، و خانه شکل می گیرد، نه یک خانه ی معمولی، خانه ی مخفی د.ی.ن.ا. در پایان سال ۱۹۷۴. البته، ویلای گریمالدی (Grimaldi) و مارکولِتا (Marcoleta) هم در زمره ی خانه های مخفی د.ی.ن.ا. بود. در سپتامبر ۱۹۷۴، خانه ی قدیمی خیابان خوزه دومینگو کاناس شکنجه گاه د.ی.ن.ا. بود، واقع در خیابانی عریض با ردیف چنارهای کهن در دو سو، خانه ی قهوه ای.


آمِلیا، می خواند، مکث می کند، تشریح می کند. با هم بسوی هدف می رویم، راهی که انتهایش معلوم نیست، پایانش مدام در حال تغییر است.

درِ خانه باز بود، ما وارد می شدیم، و گاه خارج می شدیم، البته گاهی، به ندرت. بین بیست و یکم سپتامبر و پنجم اکتبر ۱۹۷۴، بیست و یک تن از رفقا و دوستان، از یک شاخه ی تشکیلاتی دستگیر شدند... و حالا فقط سه نفرشان آزادند.

ـ سه نفر زنده ماندند: تو، جیم، سونیا. بقیه کشته شده اند.
آمِلیا ناگهان متعجب می نماید. انگار نمی فهمد. به صورت من خیره می شود. شاید لحظه ای از خودش پرسیده است با چه کسی روبروست.
ـ آنها نمرده اند. کارولینا، اُکتاویو، سِلیا (Celia)، ال چیکو. "مفقود" شده اند. نمی دانیم کجا هستند، آنها را جایی نگه داشته اند، در یک اردوگاه. زندانیان مفقود شده نمرده اند، وگرنه چرا ما برایشان مبارزه می کنیم؟ چرا خانواده هاشان، همسرانشان، در شیلی هر خطری را بجان می خرند، به اشکال مختلف مبارزه می کنند تا از نظامیها پاسخی بگیرند؟ ال چیکو در هیچ فهرستی نیست، آنها هم هیچوقت جسدش را نشان ندادند.
ـ ال چیکو مرده است. کونترراس (Manuel Contreras) [رئیس پلیس مخفی شیلی در دوران پینوشه ۱۹۹۰-۱۹۷٣] و اسپینوزا (Espinoza) به من گفتند، در بازجویی شنبه شب پنجم اکتبر.
ـ چرا باید حرف "آنها" را باور کرد؟

از یأس خود شرمنده شدم. قاطعیت آمِلیا بدبینی مرا از بین برد. من اشتباه می کردم. مرگ فقط برای آنهایی است که به آن باور دارند.

حتی مزاری ندارند. کارولینا، لوئیزا، ال چیکو، با ما زندگی می کنند. در شامگاه هشتم مِه، تا دم صبح با من و آمِلیا هستند. آنها فقط غایبند. ما آنها را نمی کُشیم. با آنها زندگی می کنیم، همینطور که هستند، در فقدانشان.



نِگرا (Negra)، شنبه بیست و یکم سپتامبر ۱۹۷۴ دستگیر شد. نگرا... آمِلیا، لوئیزا را به این نام می خواند.
آنروز صبح، لوئیزا با عجله می رفت که اکتاویو را ببیند. یک اتومبیل با سه مأمور د.ی.ن.ا. همراه فلاکا آلِخاندرا (Flaca Alejandra) در منطقه گشت می زد. ناگهان فلاکا به لرزه افتاد. گواتون رومو (El Guaton Romo) پرسید: "چی شده؟" فلاکا جواب داد: "لوئیزا... اوست، راه رفتن اوست، من از پشت سر هم او را می شناسم... لوئیزا..."

یکشنبه بیست و دوم سپتامبر ۱۹۷۴، حدود ساعت ده صبح، ال چیکو به خانه ی خیابان واسکو دو گاما (Vasco de Gama) تلفن کرد تا خبر بدهد که لوئیزا دستگیر شده است. و اضافه کرد که خودش بعد از ظهر به آنجا می رود، قبل از آن کاری را باید انجام بدهد.

دو ماهی بود که آمِلیا، جیم و کارولینا در این خانه ساکن شده بودند. تجمع سه چریک؛ مسئولان بخشهای متفاوت، در یک محل، به دور از احتیاط بود، ولی ما در وفور پول و امکانات غوطه ور نبودیم. آنها در طول ده ماه، پانزده بار مخفیگاهشان را عوض کرده بودند. دختر پنج ساله شان بیمار و رنگ پریده بود. آمِلیا تازه وضع حمل کرده بود. استقرار در خیابان واسکودوگاما، اندکی آرامش به آنها داده بود، زندگی جمعی رضایتبخش بود. جیم مطمئن بود با کاری که دارد زندگیشان تأمین می شود، کارولینا به تجزیه و تحلیل اطلاعاتی که از شاخه های نفوذی در ارتش می رسید ادامه می داد و آمِلیا در سراسر شهر کوچه ها را زیر پا می گذاشت و قرار اجرا می کرد، او مأمور ارتباطات ال چیکو بود.
فقط همین کم بود که خود ال چیکو هم برای رسیدگی به این خانه، هرروز صبح بیاید و تمام روز آنجا بماند. ال چیکو، تُپل و کوتاه، و کمی طاس، با کت و شلوار نو شبیه کارگرانی شده بود که لباس مهمانی شان را پوشیده اند. تقریباً مضحک بود. با آن دستهای بزرگش به آرامی کوچولوی سه ماهه را نوازش می کرد. آمِلیا و کارولینا کارهای خانه را روبراه می کردند و غذا می پختند. ال چیکو رفتار نرم و محبت آمیزی داشت. او به چشم می دید که آمِلیا بعد از تولد خوانیتو (Juanito) ضعیف شده و اجرای قرارهای متعدد، زیر فشارهای شدید امنیتی، او را سخت خسته کرده است، به چیزهای کوچک هم توجه می کرد تا بتواند کمی کمک او باشد. آمِلیا و لوئیزا با هم درس خوانده بودند، بین این چهار نفر از قدیم دوستی عمیقی وجود داشت و بعد از کودتا عمیقتر هم شده بود.



قسمت های قبلی کتاب را در صفحه ی «پاورقی» اخبار روز در نشانی زیر بخوانید:

www.akhbar-rooz.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست