سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

آی لاو یو،طنینش چطوره؟
نوشته: دوریس دوری


علی اصغر راشدان


• رو تخت درازشد. زنش دلتنگش نشد، قضیه آزارش میداد. همیشه دو هفته اول بدون عشق بازی براش سخت تر بود، بعد خود را با اوضاع عادت میداد. احتمالا باید یک قهوه با موزیسین جوان بنوشد. زن پاهای باریک درازی داشت و همیشه درگیر این موضوع بود: پایان موزیک پاپ. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۷ آذر ۱٣۹۶ -  ۲٨ نوامبر ۲۰۱۷


 

Doris Dörrie
»I Love yuo,wie klingt denn das?«
دوریس دوری
آی لاو یو،طنینش چطوره؟
ترجمه علی اصغرراشدان

(متولد۲۶مه ۱۹۵۵،نویسنده،کارگردان وتهیه کننده آلمانیست.)

فیلیپ فکرکرد« چه چیزی درآمریکاباهمان چیزدرآلمان متفاوت است؟ »
   سعی کردپنجره اطاق هتلش راطرف بالافشاردهد:
« درایه شکل دیگه به اطراف وپنجره هاروبه بالابازمیشه. »
    هواوارداطاق شد، سنگین ومرطوب بود.
« آژیرپلیس یه جوردیگه وقهوه رقیق تره. »
    یک قهوه دیگرسفارش داد.
« وای » و« زد » توماشین تایپ برعکسن.»
    بیهوده سعی کرده بودیک ماشین تحریرباصفحه کلیدآلمانی پیداکند.
فکرکرد « من نمیتونم. »
    روتخت درازشد. زنش دلتنگش نشد، قضیه آزارش میداد. همیشه دوهفته اول بدون عشق بازی براش سخت تربود، بعدخودرابااوضاع عادت میداد. احتمالابایدیک قهوه باموزیسین جوان بنوشد. زن پاهای باریک درازی داشت وهمیشه درگیراین موضوع بود: پایان موزیک پاپ. ازپاتاگلو، درازترین پاهاکه تاآن زمان دریک زن دیده بود. به زن تلفن کرد.
زن گفت :نه، اون توشروع کاره، یه شروع کاملاجدید.
« حتی وقتی آدم نمیتونه یه بارم یه آکوردبزنه؟ »
« آره، همین جوره. ماهیچ کاری نمیتونیم بکنیم واین قوی ترمون میکنه. واسه این که همه رشک میبریم، نمیتونیم هیچ کاری بکنیم، باهمه ی ایناکارانجام میشه. »
    بلوندوبیست وپنج ساله بود، خودراباکس نامید. باچوبهای غذاخوریش بازی می کرد. نخودی خندیدوپرسید: می تواندیک پرس سوشی سفارش دهد. فیلیپ ساکی پنجم رانوشید. فکرکرد: دخترخوشمزه ایست، گفت:
« هفت تیرای سکس تونستن حداقل سه اکورد. »
« اشتباه ازاونابود. اونابایداون کارومی کردن، اوناموزیسین بودن. اون کاراوناروکشته. خیلی ساده، ماتیزیم ونمی تونیم هیچ کاری کنیم. »
    باکس سوشی رادرهم پیچیدوباچوبهای غذاخوری رومیزفشرد. فیلیپ اورابردبیرون. چهاردخترکوچک تزئین شده باهیچ، کلی پول صاحب شدند. حس کردبهش توهین می شود.
باکس گفت « شمااروپائیااینجورین، اینجوراروپائی لعنتی. »
   فیلیپ خواست به سادگی ببوسدش. به خاطرغداتشکرنکرد. ازش خداحافظی هم نکرد. توخیابان خیلی ساده برگشت، درجهت مخالف درحال رفتن بود.
« تواین شهرهمه شون راهپیمائی می کنن، راه نمیرن، مخصوصامیدون. »
    سرش راپائین وطرف یک مقصدتصوری گرفت. «مبارزه.»، طره ی رنگ شده ی بلوندسفیدوجست وخیزش رادرفاصله دورنگاه کرد. ازنیویورک خوشش نیامد.
    یک آبجوسفاردادبیاورنداطاقش، سعی کردبنویسد:
« هیچ کارنمی توانیم بکنیم واین قضیه نیرومندمان می کند.»
    عنوان نوشته افسرده اش کرد. خدمتکارباآبجووزیرلیوانی داخل شد. مردی جوان بود، اهل آمریکای جنوبی به نظرمیرسید. بااکسنت غلیظ اسپانیش گفت:
« من گابریل گارسیام، هم اسم اون نویسنده. »
    خندیدند. گابریل دستهاش راکمرش زدواطراف اطاق رانگاه کرد. به ماشین تایپ اشاره کردوگفت:
« شمام نویسنده ای چیزی هستین؟ »
« خبرنگارم. »
    وبی صبرانه متنظرماندتاخدمتکاربالاخره برود.
« اماشمابه موضوعای دیگه م فکرمی کنین، یا؟ »
« خب، تاآدم چه برداشتی داشته باشه. »
    فیلیپ مقداری آبجوتویک گیلاس ریخت، « اینجاآبجوم ضعیف تره. »
گابریل ازجاش تکان نخورد. فیلیپ گیلاس راطرفش درازکردوگفت:
« من باشیشه مینوشم، دوست عزیز. »
گابریل گیلاس راگرفت وگفت « سرخدمت قبول کردن دعوت مهموناممنوعه، اما بعضیاتنهان....»
« منظورت اینه که من تنهام؟ »
« نه، نه، شمانه. فکرکنم اون تنهاست. »
فیلیپ گفت« آها. »
« اون فوق العاده خوشگله. صبحابراش صبحانه میبرم. اون چای مینوشه وهمیشه تنهاتخم مرغ میخوره. چیزای دیگه روباقی میگذاره. »
« چرافکرمی کنی اون تنهاست؟ »
    گابریل گیلاس رایک نفس نوشید، خندیدوپرسید:
« قضیه اینه که من دیوونه اونم، اهل آلمانین؟ »
فیلیپ کفت «آره.»
« خیلی مشکله، می تونین برام بنویسین؟ »
فیلیپ باگابریل تلفظ تمرین کرد. گابریل مستعدی فوق العاده بود. کمی ازنوشته های ورقه راخواند:
« ازهمون باراول که دیده مش، دیوونه شم. دیگه نمیتونم بخوابم. حالام تحقیرم که میکنه، بدبخت ترین مردزیرخورشیدمی شم. »
فیلیپ گفت « این توزبون آلمانی طولانیه، قطع انمی تونی تمومشوحفظ کنی. یه کمم دراماتیکه...واسه یه آلمانی. »
« آه، نه. منم بالاخره اهل پرتوریکوم. اون ازم انتظارداره. »
گابریل ورقه پرغلطش راروسینه ش فشردوپرحرارت ازفیلیپ تشکرکرد. ازاطاق که رفت، فیلیپ احساس تنهائی وهوس باکس وپاهای درازش راکرد. توتلویزیون دخترهای لانه زنبوری ترکه ای تولباسهای چسبان ورزشی بودند. فیلیب به باکس تلفن زد، کسی گوشی رابرنداشت. فکرکرد:
« من یه ابله پیرم. »
    رفت بارومنتظرآلمانی ساکن طبفه پنجم شد. سه تنهای دیگرهم باهاش توبارنشسته بودند. باصدای بلندمی خندیدند. فیلیپ فکرکرد:
« چیزائی که من میخوام، تمومی نداره. »
    برگشت تواطاقش. نتوانست بخوابد. تغییرزمان همیشه اوراواداربه آفرینش می کرد. ساعت سه بیدارشدوهوس قدم زدن کرد، به خیابانها اطمینان نکرد. ترسی راکه بهش آگاه بود، حس کرد، بعدترس ناراحت کننده شد. باکس بهش خندیده بود. ازخودش پرسید:
« من ازیه جوجه بیست وپنج ساله چی می خوام؟ »
میدانست ازباکس چه می خواهد. به تعجب وامیداشتش. دوش گرفت:
« توآمریکاسردوشپایه جوردیگه ست. »
   گابریل صبحانه آوردوسطرهائی راکه حفظ کرده بودخواند:
« امشب همه چی روبهش می گم. »
   فیلیپ سعی کرددوباره تصحیح کند. گابریل باافتخارخندید.
    تلفن زنگ زد. باکس توراهرایستاده. فیلیپ دوباره لباسش رادرآوردومانتل حمام هنل رادورخودپیچید. راحت نشست کنارصبحانه، باکس داخل شدوگفت:
« معذرت میخوام، فکرکردم شماکاملابیرونین »
    فیلیپ قهوه تعارفش کرد، باکس چای خواست. فیلیپ چای سفارش داد. گابریل چای آوردوبهش چشمک زد. باکس پرسید:
« می تونم دوش بگیرم؟»
فیلیپ آن رانشانه ی خوبی دانشت. باکس زیردوش که بود، فیلیپ تختخواب راآماده کرد. باکس بعدازیک ربع ساعت آرایش کرده وجذاب بیرون آمدوچایش رانوشید. پرسید:
« دارین می نویسین که ماابلهیم؟ »
« نه. معلومه که نه. »
« مقاله درباره چیه؟ »
فیلیپ گفت « شروع دوباره موزیک پاپ. »
« میدونین، شماچیزی روهم که دارین، درک می کنین. »
باکس رونیمکت نشست وپاهاش راروهم انداخت.
« شمادوست زن دارین؟ »
« نه. »
« چی پیش اومده؟ جداشدین؟ »
فیلیپ گفت « آره » ودرازشد.
باکس گفت « آه، خدای من. » وباسرعت پاهاش راچرخاندروکاناپه.
« آه، خدای من، یعنی چی؟»
« مردائی که تازه جداشدن، همیشه مسئله سازمیشن، معنیش یعنی این. »
« کی گفت من تازه جداشده م؟ »
« اینطورحس کردم. »
« آها. »
باکس بلندشد، تواطاق راه رفت وگفت:
« دارم گیتاریادمی گیرم. »
« ناراحت کننده ست، فکرنمی کنین؟ مانمی تونیم، این قضیه نیرومندمان میکنه، گفته خودتونه. »
« بله، انسان می تونه، چیزی که هرگزنمیدونه. »
« کاملادرسته. »
باکس نگاهش کرد. فیلیپ پاهاش راروهم انداخت. ساقهاش دراثروزش هوای کولریخزده بودند.
باکس آهسته گفت « آدم میتونه، چیزی که هرگزنمیدونه. »
   ساکت ماندند. باکس کیف دستیش رابرداشت، یک قوطی خالی کنسروبابندی آویزان بهش، یک رژلب بیرون آورد. روش خم شدوتوآینه رژرارولبهاش کشید. فیلیپ به طرف دیگربرگشت. باکس بوی پودربچه راحس کرد، دهن فیلیپ رابوسیدونخودی خندید. فیلیپ بلندشد. باکس بهش چشمک زدودرراپشت سرخودبست. فیلیپ جورابهای خودراپوشید.
   تمام روزروتختخواب درازکشیدوگوش به سروصدای یکنواخت ترافیک سپرد. فکرکرد:
« اینجااغلب بوق انگارتوخونه ست. »
    اول انگارکاملاتاریک بود، کلیدلامپ رومیزی راجستجوکرد.
« کلیدلامپم یه جوردیگه ست، یه دکمه کوچک واسه چرخوندنه. »
   ساعت هشت باکس تلفن زدکه می خواهدباهاش برودشام بخورد.
فیلیپ گفت « خیلی مشغولم. »
آنهاخودراآماده ی دیدارباژاپنی می کردند.
باکس گفت « این «تازه کارخام» ، خیلی بهم انرژی میده. »
   فیلیپ زودترآنجابود. یک ساعت منتظرماند. او«تازه کارخام» رانخواست. یک قارچ سیاه مثل یک اسکیت بازتوسوپ شناوربود. توراه بازگشت به هتل یک دوجین شش تائی آبجوخرید. میل نداشت باگابریل صحبت کند. توتلویزیون قبیله ای برای نجات تبلیغ می کرد. بعدبلافاصله مردی تفنگ راستایش می کرد. فیلیپ جمله ای رابه خاطرآوردکه وقتی شنیده بود: یک افسرده اروپائی پنجره رامی بنددومیرودکه خودکشی کند، یک افسرده ی آمریکائی پنجره رابازوبه دیگران شلیک میکند.
وقی می خواست پنجره راببندد، شست خودرافشرد.
      فیلیپ مردی خنده آوربود. به تلافی، ساعت هشت صبح زودبه باکس تلفن زد. باکس آنقدرخواب آلوده بودکه به خاطرنیاوردفیلیپ کیست. نتوانست ملاقاتش رابه خاطربیاورد. براش اوقات خوشی تونیویورک آرزوکرد. چندروزی میرفت سفردریائی که پیش ازسفراستراحت کند.
فیلیپ یکه خورده پرسید « شماباآهن پاره موزیکتون میرین سفردریائی؟ »
باکس مغرورانه گفت « شماچی فکرمی کنین؟ماستاره ایم. »
   فیلیپ درازکشیدومدتی ازپنجره بیرون رانگاه کرد. یک مردسیاه یک جعبه رابایک ریسمان پشت سرخودمی کشیدکه توش یک عروسک نشسته بود. مردایستاده ماند، عروسک رابر داشت ومیان بازوهاش گرفت، خودرااین طرف وآن طرف تاب داد، عروسک رادوباره توجعبه نشاندوراهش راآهسته دنبال کرد.
    فیلیپ گرسنه نبود، اماصبحانه سفارش داد.
    گابریل گارسیاباخنده بشاشش وارداطاق شد. توطئه گرانه زمزمه کرد:
« من منتظرصبحانه سفارش دادن شمابوده م، شماپیشاپیش سفارش دادید، قضیه پیچیده ست! »
فیلیپ گفت«نه، نیست. »
   ژستی بدون ابهام به خودگرفت « تموم شب، ماراتن مدیریت انجام که میشه، من بیکارم. هیچ کاری نمی کنم- خوشبخت ترین مرددنیام. عاشق اونم. اون تنهابود. »
فیلیپ بایدمی خندید. گابریل گارسیاروسینه ی خودکوبید:
« من، من اونوخوشبخت کردم. نمیدونم باچی زبونی ازشماتشکرکنم. »
   میخواست روگردن فیلیب بیفتداماصدای پاهائی عقبش کشید.
فیلیپ گفت « واقعابهترین جمله روگفته ای، اوضاع روراست وریست کرده؟ »
« آره، حالااون عاشق منه. »
« گوش کن گابریل، واسه خودت امیدواری بزرگی درست نکن. قضیه خیلیم مهم نیست- توآلمان. »
   گابریل احساساتی گفت « اون باکلمات لبریزازعشق حرف زده. »   
« اون نمی تونست انگلیسی حرف بزنه؟ »
« می تونست، می تونست، طبیعیه که می تونست. »
« واسه چی بایداونهمه مزخرفات رمانتیکوواسه ت به زبون آلمانی می نوشتم؟ »
گابریل شگفت زده نگاهش کرد:
« اون عشق منوبه انگلیسی باورنکرده بود: آی لاو یو، طنینش چطوره؟ مثل یه ضربه ست، امامثل واقعیت نیست. اینومیدونم. وقتی یه خانوم بهم میگه: تکییرو(دوستت دارم، به زبان اسپانیائی)، مثل کره زیرتابش خورشیدذوب می شم. اما: آی لاو یو، آدم باورش نمی شه. »
محکم روشانه فیلیپ کوبید « شمایه آدم خوبی، مثل شماخیلی یافت نمی شه.»
    رفت بیرون. فیلیپ صدای سوت زدن سرخوشانه ش راتوسالن شنیدوبه خانمش تومونیخ تلفن زد....


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست