سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

یک روزِ برفی


بهمن پارسا


• از دوران نوباوگی همواره بد خواب بوده ام. این عارضه حالا دیگر امری است مُزمِن. پیری نا خوش تَرَش هم کرده. به هرحال با آن کنار آمده ام. به ساعت ِکنار تختوابم نگاه میکنم، ۶:۲۰ دقیقه ی بامداد، هوا هنوز تاریک ِ تاریک است. از گوشه ی پرده به بیرون نگاه میکنم. برف میبارد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۶ آبان ۱٣۹۶ -  ۱۷ نوامبر ۲۰۱۷


 
از دوران نوباوگی همواره بد خواب بوده ام. این عارضه حالا دیگر امری است مُزمِن. پیری نا خوش تَرَش هم کرده. به هرحال با آن کنار آمده ام. به ساعت ِکنار تختوابم نگاه میکنم، ۶:۲۰ دقیقه ی بامداد، هوا هنوز تاریک ِ تاریک است. از گوشه ی پرده به بیرون نگاه میکنم. برف میبارد. دانه های سفید برف در اثر نور زرد رنگ ِمهتابی های خیابان، زرد و شاید "بِژ" مانند به نظر می رسند. برف دانه هابا ناز و کرشمه در کار نمایش ِ نوعی باله و یا رقصی از آنگونه اند، زیبا و دلپذیر، چشم نواز و لطیف ،نرم نرم راهی سطح هستند. زمین یا هر فضای مُسطّح موجود.
دیدار این صحنه وامیداردم تا از جای برخیزم. بی آنکه آبی به سر و صورتم بزنم، لباس گرمی به تن میکنم، و شال گردن را می پیچم دور سر و گوشهایم و کفشهای زمستانی را میپوشم وراهی خیابان میشوم. بیرونِ ساختمان متوّجه میشوم برف هنوز زورش به سطح خیابان نرسیده، ولی پیاده روها را کمابیش، شاید بیش، پوشانیده. راهیِ گذری میشوم که به پلّه ها میرسد. برف آنجا هم بخوبی نشسته، با احتیاط و در نظر گرفتن اینکه در این سن اگر بیافتم و یا به اصطلاح زمین بخورم، هر نوع شکستگی و بد تر از همه شکستگی استخوان گردن ران عاقبت خوشی نخواهد داشت ، دستم را میگیرم به نرده های کنار پلّه ها و آرام آرام پایین میروم. بوی آرد برشته، و نانی که دارد در تنور نانوایی Marcel Legrand پخته میشود از دود کش نانوایی بالا میرودفضای خیابان را خوشبو می دارد. من اصلا به قصد خرید همین نان تازه است که در این موقع صبح شنبه ودرمیان برفها به خیابان آمده ام. هَوَس یعنی همین. میروم داخل نانوایی و پیش از من دوآقای نسبتا مسن و خانمی جوانتر از همه ی حاضرین آنجا هستند. سلام و صبح بخیری مبادله میکنیم و براساس قراری نا نوشته هرکدام به نوعی میگوییم !Quel Temps. دختر مارسل مشتریان را یک به یک راه میاندازد. همسرش از در ِ کارگاه با سینیِ بزرگی که پر است از Croissant تازه میاید پشت ویترین و با صدای نسبتا بلند و لحنی خودمانی و دوستانه با همه حال و احوالی میکند و هنگام برگشتن به کارگاه به آهنگی مخصوص زمزمه میکند" برف می بارد، وتو نخوا…" بقیه اش را نمی شنوم. فرانسواز دخترِ مارسل از من می پرسد چه میخواهم و من با انگشت سبّابه ام یک نان "بَگِت" را نشان میدهم و اضافه میکنم یکی هم از اینها. یعنی" کوراسانِ ". میگیرم و میایم بیرون. برف پربار تر میبارد. آسفالت کف خیابان هم گویی دست از مقاومت برداشته. راهِ آمده را باز میگردم. نان ها را میگذارم روی میز ،قهوه یی آماده میکنم، و دو عدد تخم مرغ پخته وکره را از یخچال می آورم و میگذارم کنار نانها. رادیو را روشن میکنم ، مثل معمول ایستگاه ویژه ی موسیقی دلخواهم. صبحانه را به آرامی میخورم و میز را تمیز میکنم. پرده ها را بکناری میکشم و هوا مثلا روشن شده است! برف به زیبایی می بارد. در یک گوشه از اتاق روی میزی که معمولا روزنامه و یا کتاب و این قبیل وسایل هست چشمم می افتد به قلم های نی با اندازه های مختلف. این قلمها را دوستی چندی پیش از ایران برایم تحفه آورده- دَمَش گرم و سَرَش سَبز- وی از علاقه ی من به خطّاطی خبر دارد، امّا اینک سالیان بسی دراز است- سی سال- که دست به قلم نبرده ام. آنوقتها هم که دست بیرون میکردم مالی نبودم، ولی به قَدر وسعم میکوشیدم و دوست داشتم و لذّت میبردم. وقتی قلم هارا به من میداد گفت:
لازم نیس من به تو درس بدم، ولی شوهر خاهرم گف اینا "نیِ دزفولیه" که لابد خودت بهتر میدونی!
در پاسخ ضمن سپاسگزاری گفتم:
رفیق عزیز ِ من اولا ممنونتم ،بعدشم اسب پیشکشی رو دندون نمیشمُرَن! همینقد که یاد من بودی دَمِت گرم.
راستی چه روزگاری بود. چه روزهایی. "آنروزهای خوب که تمام شد و قَدرَش را ندانستم! " یادم نمیآید این تعبیر شاعرانه از کدام نو پرداز روزهای جوانی و جاهلی من است ولی حکایت دلتنگی من است در این لحظه، از هرکه هست یادش هماره باد و مرا شرم که در خاطر ندارم. به قلم نی های "دزفولی" که هریک در نهایت استادی تراشیده شده است نگاه میکنم. اگر هنوز ذهنم خوب مدد کند اندازه ها مثل ِ خَفی و غّبار و مشقی است ! درشت تر نیستند. چه فتح و نَحتی دارند هرکدام ، این ها باعث میشوند بروم هرچه کاغذ ِ سفید اینجا و آنجا هست حتّی پاکتهای فروشگاه ها را بردارم و بیاروم بگذارم روی میز و شروع کنم به تمرین سیاه مشق. ازهمان روز که این قلمها را گرفته ام یک شیشه مرکب چین تهیه کرده ام که یعنی کاچی به ز هیچی، والا مرکب فقط مرکب حاج صمد تبریز.
لامپ رو میزی را میاورم میگذارم روی میز غذا خوری و روشن میکنم و آستین بالا میزنم تمرین سیاه مشق را و همینکه قلم نی را بدست میگیرم این سخن هجوم میکند"دلا خوکن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد!" چرایی اش را نمیدانم ولی مجال رفتن به سراغ کلام دیگری را هم ندارم ،شاید هم نمیخواهم داشته باشم و شروع میکنم. با دلهره و هیجان ِناشیان کار ناشناس ِ،نا کاردان، نوک نی را به مرکب تَر میکنم ولی دست و انگشتان نا فرمانبری میکنند و گویا مرا پیش خودم بی آبروخواهند کرد. کاغذ اوّلی به فنا رفت و نشد که چیزی نوشته آید. در مشق دوم ترسم ریخته و گویا رویم به قلم نی و کاغذ ومرکب باز شده و قدری بهترم. سیزده بار واژه ی (دلا) را در هم می پیچانم   دال را در لام و لام را در الف همینطور با (خوکن) . واژه ی (تنهایی) را واضح تر بکار میگیرم و بیش از هشت بار در هم نمیکنم. امّا (تن ها) را مخصوصا برجسته میکنم وسعی میکنم پیچ و تاب کمتر داده و شکست و بسطش ندهم. می بینم تقریبا کاغذی نمانده و من خیلی هم خوش ننوشته ام. چشمم به ساعت میافتد ، باور نمیکنم نیمساعتی از ظهر گذشته! چه زودو چه آسان رفت این ساعات. از جایم بلند میشوم، کش و قوسی به تن میدهم . از پنجره نگاهی به خیابان می اندازم. رفت و آمد مثل معمول در جریان است. تصمیم میگیرم بروم مدّتی زیر برف و در خیابان پیاده روی کنم. لباس گرم و سر پوش مناسب و پاپوش زمستانی و شال گردنی پشمی وتا یادم نرفته دستکشهایم را بر میدارم و راهی خیابان میشوم. از مسیر کوتاه ِ گذر خود را به پلّه ها میرسانم و آرام و با احتیاط پایین میروم. همینکه به پیاده رو ی پوشیده از برف میرسم راه را به طرف ِ گورستانی که دوست میدارم و عدّه یی از افراد ِ مورد علاقه و احترامم نیز آنجا سکونت دارند ادامه میدهم. رفت و برگشت این مسیر که بارها و بارها و در شرایط مختلف امتحان کرده ام سه کیلومتر است.
تازه قدمهای اوّل را برداشته ام که گوشهایم پر میشود از صدای بلند و خشم آلود شماری نامعلوم از زنان و مردان و کودکان، و در یک لحظه میتوانم مردمی ژنده پوش و ژولیده را از هرصنف در مقابل خویش ببینم. مردمی به شدّت برافروخته و شوریده احوال و اغلب نیز مسلّح به انواع سلاح از نوع چوب و چماق و بیل و کلنگ و وسایلی از این قبیل و البتّه هستند کسانی که تفنگهای سر پر و شمشیر و نیزه و سر نیزه ،نیز بدست دارند. اینها مردم عادی هستند. هیچیک نظامی نیستد. ومن میتوانم به سادگی رگهای برجسته و پرخون گردن و بنا گوش و پیشانی ایشان را ببینم. چشمها خونین و گونه ها خونین تر به نظر می آید. درمیان همهمه وفریاد های رعد آسا آنچه بیشتر بگوش میرسد این است EN AVANT و این خیل عظیم و لگام گسیخته با حرکت بی نظم و شورش وارش به این کلام جان میدهد. باور میکنم که اگر این سپاه مردمی به دشمن خود دست یابد هیچ رحم نخواهد کرد. هیچ نشانه از تسامح و یا گذشت و شک در راه به هدف رسانیدن شورش یا انقلاب و یا هرانگیزه یی که مسّبب چنین جنبشی است به نظر نمیرسد. ظاهرا همه روی به یک مکان دارند و فریاد رعد آسای VIVE LA FRANCE, VIVE LA REPUBLIQUE فضای شهررا با صلابتی وصف نا کردنی لبریز میکند. این احوال موی بر تنم راست میکند. این مردم لخت و پتی، این خیل عریان و بعضا پای پرهنه را کدامین هدف چنین برانگیخته که نه سرما را حس میکنند و نه از ترس در ایشان نشانی هست. کسی از میان ایشان که میتوان باور کرد سر دمدار و کارکشته است و حرکات و شعار های جمعیّت را رهبری میکند فریاد بر می آورد، LIBERTE, EGALITE,FRATERNITE ومردم با شور و هیجانی هرچه قوی تر این شعار را تکرار میکنند.
صدای بوق ِ اتومبیل ها به ناگه از هر طرف دیوانه وار بلند است و در یک لحظه می بینم کامیونی با اندازه ی متوّسط در میان برفهای بولوار کج ومعوج به چپ و راست میرود ،گویی راننده ی آن نیروی هدایت آنرا از دست داده و میرود که برخوردی خطرناک با دیگر وسائط ِ نقلیه ی حاضر در مسیر خطوط بولوار پهناور ایجاد کند، و این دلیل به صدا در آمدن بوق دیگر خودروهای در حال حرکت است. کامیون به ناگهان با جدول میانی بولوار برخورد میکند و چرخهای جلوی آن از برآمدگی جدول میگذرد و چیزی نمانده که به طرف مخالف وارد شود که خوشبختانه چرخهای عقب در بر خورد با برآمدگی جدول از حرکت باز می ایستند و باعث میشوند کامیون در همان حالت نا متناسب - بخشی اینسو و بخشی سوی دیگر- در میان جدولِ تقسیم بولواراز حرکت باز ایستد . چه خوب به راستی که "رسیده بود بلایی، ولی به خیر گذشت".
حالا می شنوم که مردم عاصی و شورشی یکصدا و به سانِ کُری عظیم میخوانند AH CA IRA, CA IRA، CA IRA و سرودی بس برانگیزاننده و هیجان انگیز در فضای باز و گسترده ی شهر جان میگیرد و مایه شور و حرارت بیشتری در میان مردمی بیرون از شمار میگردد. در گذر زمان مردانی در جایگاه ها و توقّف های مختلف برای سیل مردم سخنرانی میکنند واسامی مختلفی مثل Robespierre, Barras,Danton بگوشم میرسد. چه غوغای عظیمی است این! برگی از کتاب عظیم تاریخ انسان و شاید عظیم ترین برگ ِ آن به دست این مردم رقم زده می شود. من دراین غوغای پهناور که میرود ابعاد جهانی پیدا کند و سبب تغییر سرنوشت بشر گردد خویشتن را جایی در PLACE DE LA REVOLUTION می بینم. درمقابل چشمان من مردی سی و چند ساله را که آثار ِ ناز پروردگی اش پژمرده و دیگر چندان زنده به نظر نمی آید از پلّه های جایگاهی که در میان میدان به فراخی گسترده بالا میبرند، تمامی مردم در کار سرود خوانی هستند و دائم شعار های گوناگون را تکرار میکنند و این صدای پای مرگ است که LOUIS CAPET را به جایگاه ابدی اش در زیر گیوتین بدرقه میکند.
چه زود گذشت! پای دروازه ی گورستان دوست داشتنی ام هستم. برف بیش از آن است که خواسته باشم به داخل بروم. ترجیح میدهم برگردم. برف روی شانه های بالا پوشم را پوشانیده، کلاهم دارد نم پس میدهد و باید که آنرا بتکانم، وبرفهایش را برگیرم پیش از انکه سرم را خیس کند. تازه در میابم سرداست، ومن سردم شده. راه برگشت را پیش میگیرم. همان راهی را که تا اینجا آمده ام. به مردم نگاه میکنم. مردمی که اینجا و آنجا ،پیاده و سواره در حرکت اند. مردمی که گویی شتاب دارند تا کاری نا تمام را به پایان برسانند! کدام کار ؟ گویا هیچکس پاسخ این سئوال را نمی داند. ولی هنوز در شتاب اند. در مسیرم گاهی آدم هایی را می بینم که به وضوح بی سرپناهند. بعضی از اینها از عابرین عجول تقاضای کمک میکنند! همان عابرین عجولی که خود برای پایان دادن به کاری که نمیدانند چیست، نیازمند کمک و همدردی هستند. هرچه بیشتر دقّت میکنم کمتر می فهمم که آنچه واقع شد، چه چیز را عوض کرده؟! روابط ظالمانه ی تولید را؟ نه هرگز. گرده کشی ِ آدم از آدم را؟! باور نمیکنم، و بر این ناباوری دلایل ملموس بی شمار فروان است. حالا صلح در پناه سلاحهای هسته یی دارد جان می کَنَد. آدمی برده ی مدرنی است. وهنوز هم "هرکه را زر در ترازو ،زور در بازو است"(۱) هنوز آن نیرویی که در نهایت رنج در کار ساختن و ساختن است را توان آن نیست تا محصول دسترنج خویش را حتّی با مشقّت و جان کَندَن خریداری نماید. و هنوز در هر کجای این زمین صدای حق طلبانه یی بر آید ، از پیش محکوم به سکوت است، اینجا ، آری اینجا هم همینطور است!
پای پلّه هستم، عجب برفِ سنگینی است، اگر جای پای مردمی که به تازگی از این پلّه ها بالا رفته اند نبود، هرگز قادر به بالا رفتن نمی بودم. نگاهی میکنم از پایین تا بالای پلّه ها، به خود میگویم، کجاست آن پسرک شرور و پر جست وخیز که به این پیرمرد بگوید، "اون روزا رفت.. "(۲ ) ودر حالیکه نمیدانم از کجا ناگهان این سرود گونه ، نه در واقع سرود بسیار قدیمی و شاید فراموش شده در ذهنم مترنم میشود. Un soir, disait Condorcet
A plus d'un confrère
J'ai dans la tête un projet
Qui pourra vous plaire
Il nous faut, mes chers Amis
Etablir en ce pays
Une ré, ré, ré,
Une pu, pu, pu,
Une ré,
Une pu,
Une république
Bien démocratique
عجبم میآید، من این سرود را یکبار در جمع مستان کافه ی La Mort Subite در بروکسل شنیده بودم. خیلی سالها قبل. خیلی سالها! و چندان هم سر در نیاورده بودم و دوستی بطور مختصر برایم توضیحی داد.
اینک در آخرین پلّه ام. گذر کوتاه را تا در ِ ساختمانِ آپارتمانم طی میکنم . هوا تاریک و سرد تر است -خیلی هم سردتر- از وقتیکه از خانه بیرون آمده ام. داخل آپارتمان میشوم، گرمای مطبوعی تن و جانم را در بر میگیرد، از رادیوی نازنینم صدای jean- roger caussimon بگوش میرسد آخرین بخش ترانه یی است که بسیار دوستش دارم . دارد میخواند :
Sacre bordel de vierge enciente
Reinventones le “ca ira”
Ah ah…
هنوز میشود امیدوار بود.
***********************
۱-سخن فریدون مشیری است،یادش گرامی.۲- ترانه یی از فریدون فرهی ٣-ترانه ی Bordel a cul
۱۷ بهمن ۱٣۹۴. مریلند.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست