سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

وداع من با آسمان - حامد عبدالصمد (۱۹)



اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۴ آبان ۱٣۹۶ -  ۱۵ نوامبر ۲۰۱۷


نویسنده: حامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ   

 مدتی بعد جایزه‌ی «مرکز خدماتی تبادل دانشجو» به من داده شد. به هنگام اعطای جایزه که در شهرداری شهر آگسبورگ برگزار شده بود، هم شهردار و هم معاون رئیس دانشگاه تقدیرنامه‌ای برایم ایراد کردند. وقتی پشت تریبون رفتم و در برابر ششصد نفر مهمان قرار گرفتم، یکباره به سرم زد که این دو نفر را سرافکنده کنم: «شما برای من سرودهای ستایش خواندید، ولی آیا اصلاً مرا می‌شناسید؟ شما از مردی که در برابرتان است چه می‌دانید؟ آیا تاکنون با من صحبت کرده‌اید تا این گونه مرا ستایش کنید؟ آقای معاون دانشگاه، پیش از آن که کسی را این چنین ستایش کنید، ابتدا با او حرف بزنید. آقای شهردار به همکاران خود در اداره‌ی خارجیان بگویید ما این جا نیامده‌ایم که سربار شما باشیم بلکه آمده‌ایم تا [دانش] فرا بگیریم.»
ولی در میان تماشاگران کسی حضور داشت که شایستگی سپاس مرا داشت، یعنی خانمی که ریاست مرکز مشاوره برای خارجیان را در دانشگاه آگسبورگ به عهده داشت. او علی‌رغم دشواری‌های بوروکراتیک موفق شد در اداره‌ی خارجیان یک بخش ویژه پایه‌ریزی کند تا امور ویزایی دانشجویان خارجی انسانی‌تر سامان داده شوند؛ نمونه‌ای که در تمام آلمان بی‌همتاست. برای دانشجویان خارجی یک قهرمان بودم، برای شهردار فقط یک خارجی دماغ‌بالا که پایش را از گلیم خود بیرون گذاشته بود.
پس از پایان تحصیلات دانشگاهی‌ام یک شغل خوب در دفتر یونسکو در ژنو نصیب‌ام شد که برای پیشرفت کاری در صحنه‌ی بین‌المللی فرصت بسیار خوبی بود. فضا‌ی کار، بین‌المللی بود و برای خارجی‌ها بسیار دلنشین بود. در آنجا نیز رئیس‌ام یک زن بود که کارش را خیلی خوب انجام می‌داد ولی با این وجود در تیر رس آزار مردان بود. ساختارهای کهنه‌ی این ارگان بین‌المللی‌ِ کم‌رمق مرا به یاد نظام زنگ‌زده در مصر می‌انداخت. کارکنان به ندرت برای خدمت به فرهنگ و آموزش نیرو می‌گذاشتند و بدون شرم و حیا از خود از این خوان‌ِ گسترده‌ی بین‌المللی پذیرایی می‌کردند. کارکنان از کشورهای جهان سوم بیشتر به فکر منافع شخصی خود بودند تا آینده‌ی کشورشان. ذهنیت‌ِ حسدورزی و طعنه‌زنی بر کار روزانه سایه می‌انداخت. خانم رئیس آرژانتینی یک شغل ثابت با حقوق ماهیانه‌ای منطبق با تعرفه‌ی سازمان ملل به من پیشنهاد کرد و دو ماه فرصت داد تا تصمیم بگیرم. می‌دانستم که اگر این شغل را بپذیرم دیگر هرگز موفق نخواهم شد دکترایم را بنویسم. در همین زمان نیز پیشنهاد‌ِ یک کار پژوهشی در بخش علوم اسلامی دانشگاه ارفورت [Erfurt] را دریافت کردم.
اگرچه پولی که یونسکو پرداخت می‌کرد خیلی بیشتر بود ولی پیشنهاد دانشگاه ارفورت را پذیرفتم؛ تا بدین وسیله آرزوی پدرم را که دوست داشت اسلام‌شناس بشوم، برآورده سازم. موفق شدم گام به گام رابطه‌ام را با خانواده‌ام در مصر عادی کنم. افزون بر این از فضای آرام در آلمان دموکراتیک سابق خوش‌ام می‌آمد، اگرچه خمودی بسیاری از آدم‌های آنجا بعضی وقت‌ها غیرقابل تحمل می‌شد. سابقاً تصورم از شرق آلمان یک منطقه‌ی بی‌روح با ساختمان‌های بلند پیش‌ساخته بود ولی وقتی طبیعت زیبای آن را دیدم خیلی شگفت‌زده شدم.
شرق آلمان به من یک چیز را نشان داد: مقاومت در برابر انتگراسیون (1) [گُنجش] اجتماعی در مرتبه‌ی اول نه یک موضوع فرهنگی بلکه یک مسئله‌ی ساختاری‌ِ‌ اجتماعی‌ست. تعیین‌کننده در اینجا نه مذهب بلکه واقعیت اجتماعی و ساختارهای آن است. در شرق آلمان با بسیاری از آلمانی‌های شرقی و مهاجران‌ِ آلمانی تبار [عمدتاً از روسیه و لهستان] برخورد داشتم که با مشکلات مشابه‌ای مانند بسیاری از مهاجران ترک دست و پنجه نرم می‌کردند: زبان، بیکاری، خشونت در خانواده و بدگمانی نسبت به ساختارهای دموکراتیک. یک پزشک سوری مسلمان مومن در بسیار جهات از یک آلمانی ساکن شرق کشور بهتر در جامعه‌ی آلمان گُنجیده شده است. نجلا کلک، جامعه‌شناس و فعال حقوق زنان، نظر دیگری دارد. چند سالی‌ست که به همه جای آلمان می‌رود و این نظریه را نمایندگی می‌کند که فقط اسلام در سرکوب زنان مسلمان و عدم گُنجش اجتماعی مسلمانان مقصر است. بنیاد فردریش ابرت از من به عنوان اسلام‌شناس دعوت کرد تا با نویسنده‌ی کتاب‌ِ «عروس بیگانه» در یک کنیسه‌ی شهر ارفورت پشت یک تریبون بنشینیم و درباره‌ی این موضوع بحث کنیم. این خانم آلمانی‌ِ ترک‌تبار‌ِ جامعه‌شناس، اوضاع اسفناک و سنت‌های خشنی مانند بی‌حقوقی زنان و ازدواج اجباری را در جامعه‌ی ترک توصیف کرد. بسیاری از داستان‌هایی که او در کتاب‌اش آورده واقعی و هشداردهنده هستند. فقط نتیجه‌گیری‌هایش، یعنی تمام گناه را به گردن اسلام انداختن و جدل‌هایش، نشانگر عوام‌فریبی اوست. او درست همان کاری را می‌کند که بنیادگرایان می‌کنند: یعنی تنزل دادن مناسبات تو در تو و پیچیده‌ی پدیده‌ها تا سطح فقط یک علت اصلی. همانگونه که اسلام‌گرایان رستگاری خود را در قرآن می‌بینند، خانم کلک نیز آن را به عنوان تنها منبع خشونت و عقب‌ماندگی مسلمانان معرفی می‌کند. نسخه‌ی موفقیت‌آمیز خانم کلک این است که به ترس و سرگشتگی آلمانی‌ها پاسخ می‌دهد. این صنعت‌ِ ترس و دهشت در آلمان سال‌هاست که رونق دارد. در اینجا کوتاهی‌های دیگران برجسته می‌شود که طبعاً مورد سرزنش قرار می‌گیرند، البته گهگاهی هم برایشان دلسوزی می‌شود. و در اینجا هیچ کس هم اندکی به خود نگاه انتقادی ندارد. خانم کلک در این بحث میزگرد با تأکید اعلام می‌کند همه‌‌ی این اوضاع تقصیر اسلام و ترک‌هاست و تنها اشتباه آلمانی‌ها این است که در برابر مسلمانان بیش از حد مدارا هستند.
گفتم: «خانم کلک فکر می‌کنم شما بی‌تفاوتی را با مُداراگری اشتباه گرفته‌اید. حتا مداراگری هم به خودی خود یک الگوی آزمون‌شده‌ی مناسب برای همزیستی نیست. گوته یک بار 220 سال پیش گفت: مداراگری باید یک رفتار گذرا باشد، چون تحمل توهین‌آمیز است.»
ولی آلمانی‌ها خانم کلک را تشویق می‌کنند. او باید بداند که خودش یکی از آنهاست. و اگر آلمانی‌ها با کمال میل به سخنان او گوش می‌دهند فقط به این دلیل است که حرف‌های او به مغز کسی فشار وارد نمی‌کنند.
این که آلمانی‌ها دوست دارند حرف‌های خانم کلک را گوش بدهند نه به این علت است که بهترین جامعه‌شناس درباره‌ی مسایل مهاجرت و زنان مسلمانان است، بلکه به این دلیل‌ست که او چیزهایی می‌گوید که آلمانی‌ها دوست دارند بشنوند. مردم به این دلیل او را با آغوش باز می‌پذیرند زیرا او آنها را با پیچیدگی‌ها و تناقضات دین اسلام مواجه نمی‌سازد بلکه فقط یک سلسله پاسخ‌های از پیش‌آماده و کشویی به پرسش‌های دشوار عرضه می‌کند. بنیادگرایان نیز همین کار را انجام می‌دهند و به همین دلیل می‌توانند مردم را متقاعد کنند و به دنبال خود بکشانند. وقتی با این استدلال با او برخورد کردم، از روی صندلی‌اش پا شد و اذعان کرد که متأسفانه باید برود وگرنه قطار‌ش را از دست خواهد داد. بقیه‌ی شب را مجبور بودم با یک عوام‌فریب دیگر بحث کنم که با تمام وجودش می‌خواست از اسلام دفاع کند و ادعا می‌کرد که مردان مسلمان هرگز زنان‌شان را کتک نمی‌زنند.
در تفسیر اظهارات‌اش گفتم: «شما وقتی اینجا خیالات غیرواقعی‌تان را از اسلام عرضه می‌کنید، به اسلام و زنان مسلمان هیچ لطفی نمی‌کنید.» او حداقل سر جایش نشست و فرار نکرد. تندروها و میانجی‌گرهای رومانتیک همواره مورد استقبال رسانه‌ها هستند، چون آنها تماشاچیان را سرگرم می‌کنند، مغز آنها را با پرسش‌های پیچیده به چالش نمی‌طلبند و مجبورشان نمی‌کنند که مسایل را بازاندیشی کنند. آنها در برابر آلمانی‌ها آینه قرار نمی‌دهند، بلکه یکدیگر را با کلی‌گویی‌های عجیب و غریب بمباران می‌کنند.
سال‌ها گذشت، و سرانجام زندگی‌ِ درونی‌ام توانست اندکی استحکام یابد. ناگهان از ژاپن یک ایمیل از کُنی دریافت کردم، با این که ازش خواسته بودم که دیگر برایم نامه ننویسد. این ایمیل زندگی‌ام را زیر و رو کرد. طی سال‌های گذشته حتا یک روز هم فراموش‌اش نکردم. ظاهراً زندگی‌ام بدون او هم پیش می‌رفت!
وقتی پس از هفت سال جدایی، کُنی را در آغوش گرفتم، تازه فهمیدم که چه کم داشتم. مانند روز اول احساس نزدیکی به هم می‌کردیم. با هم یک سفر به شهرهای اروپایی پراگ، کپنهاگ و پاریس کردیم. در قطار مانند یک فرشته در کنارم خوابید. صورت‌اش آن قدر را نوازش کردم تا سرانجام از خواب بیدار شد. بعد در برابرش زانو زدم و پرسیدم که می‌تواند تصور کند با یک دیوانه‌ای مانند من ازدواج کند. چشمان‌اش درخشیدند، ولی حرفی نزد و دوباره خوابید. حسابی سردرگم بودم. یک ساعت دیگر از خواب بیدار شد، گونه‌ام را بوسید و گفت: «می‌خواهی با من ازدواج کنی؟» با هم به مصر رفتیم و پدرم عقد اسلامی ما را خواند. پدر و مادرم برای اولین بار در زندگی‌شان رقصیدند و از ته دل احساس خوشبختی می‌کردند.
در کنار کارم در دانشگاه ارفورت، همچنین در موسسه‌ی گئورگ اکرت [Georg Eckert] که یک موسسه‌ی بین‌المللی برای پژوهش کتاب‌های درسی در شهر برانشوایگ است، شغل دوم‌ام را آغاز کردم. از آن پس بایستی بین دو شهر ارفورت و برانشوایگ رفت و آمد می‌کردم.
پس از ازدواج با همسرم در شهر ارفورت زندگی می‌کردم. البته این شهر بهترین مکان برای یک زوج بین‌المللی نبود. چون در آنجا تعداد خارجیانی که زندگی می‌کردند خیلی کم بود، مردم به ما طوری نگاه می‌کردند که انگار از سیاره‌‌ی دیگری آمده‌ایم. برای کُنی که پدر بزرگ‌ِ دانمارکی‌اش توسط نازی‌ها به قتل رسیده بود، بسیار سخت بود در آلمان زندگی بکند. به خاطر من به کشوری آمد که نه سرزمین او و نه من بود. مانند همه‌ی خانواده‌های بین‌المللی، آدم مجبور است یک سلسله سازش‌ها بکند تا بتواند زندگی‌ِ مشترک‌اش را ادامه بدهد. آهنگ‌ِ زندگی متفاوت، عادات متفاوت، کاریکاتورهای دانمارکی: همه‌ی اینها مزاحم ما نبودند.
با یک کشیش پروتستان دوست بودم. با هم درباره‌ی مناسبات ادیان ابراهیمی بحث می‌کردیم، خیلی خوش‌ام می‌آمد که او با گشاده‌نظری و انتقادی با دین خود برخورد می‌کرد. او و همسرش به همراه پسرشان اندرو [Andrew] مرتب به خانه‌ی ما می‌آمدند. اندرو یک پسر شدیداً پرانرژی بود و کُنی را بسیار دوست داشت. بازی مورد علاقه‌اش این بود که برهنه بشود و روی تخت بالا و پایین بپرد. می‌خواستم از مهمانان‌مان چای پذیرایی کنم و رفتم در اتاق خواب که از کُنی بپرسم قوری ژاپنی چای کجاست. وقتی وارد اتاق شدم و اندرو را برهنه روی تخت مشغول پریدن دیدم، انگار که یک برق قوی از پیکرم رد شد. کُنی ازم خواهش کرد تا با اندرو بازی کنم تا او چای را درست کند.
فریاد زدم، «نه» و به آشپزخانه فرار کردم. کُنی به دنبالم آمد. ازش خواهش کردم که هیچی نپرسد. وقتی مهمانان رفتند دعوا راه انداختم. در این شب ناآرام خوابیدم و یک کابوس دیدم: در یک جنگل تاریک گریان روی چهار دست و پا می‌خزیدم. همزمان زیر درختان به دنبال پیدا کردن یک کودک مُرده بودم. وقتی کُنی دید که در خواب می‌لرزم، از خواب بیدارم کرد. از خواب‌ام برایش تعریف کردم و او به طور غریزی فهمید که جریان چه می‌تواند باشد. حدس می‌زد که چه تجربه‌ای پشت سر دارم.
چند روز بعد پروفسور سابق‌ام در دانشگاه آگسبورگ ازم تقاضا کرد که به طور کوتاه زندگی‌نامه‌‌ام را بنویسم تا آن را در یک کتاب درباره‌ی تناقضات دینی منتشر کند. کُنی نسبت به این پروژه تردید داشت. او هشدار داد: «فکر می‌کنم که تو هنوز برای این گام آماده نیستی.» ولی کله‌شقی‌ام باعث شد اعتنایی به حرف کُنی نکنم و شروع به نوشتن کردم. شاید آن من‌ِ پنهان‌ام بوده، شاید نیاز بوده، به هر حال هر چه بوده دوست داشتم همه چیز را بنویسم و به جستجوی چرایی آن بپردازم. پس از نگارش 23 صفحه، به زحمت توانستم یک طرح کلی از زندگی‌ام ترسیم کنم. تازه توانستم چند مرحله از فرار دایمی‌ام را مشخص نمایم. همه چیز را نمی‌توانستم تعریف کنم و کوشیدم داستان زندگی‌ام را آشتی‌جویانه به پایان ببرم.
با این که خیلی چیزها تجربه کرده‌ام ولی اغلب این احساس را دارم که من و زندگی از کنار هم گذشته‌ایم بدون این که یکدیگر را تلاقی کرده باشیم. من برای پدرم، مادرم و برای برادر مُرده‌ام زندگی می‌کردم. همچنین برای همه‌ی آن مردانی زندگی می‌کردم که روح مرا لورده کرده بودند و من نیز به تدریج منطق رفتاری آنها را پیشه خود می‌کردم. فقط در دو حالت واقعاً خودم بودم: به هنگام پرواز در هواپیما و به هنگام خودارضایی. حتا در آغوش همسر‌ِ عزیزم احساس‌‌ام غیرواقعی بود.
در سه نظام اجتماعی متفاوت به دنبال این پاسخ بودم که واقعاً در کودکی چه بر سرم آمد. الگوهای زندگی در این سه کشور مجموعه‌های متناقض می‌باشند و حتا در تناقض با آن چیزی‌اند که مدعی‌ داشتن‌اش هستند. در مصر گرایشات جنسی [سکس] انکار می‌شوند تا نزدیکی آدم به خدا تضمین گردد. ولی وقتی آدم جسم و پیکر خود را انکار می‌کند، این خود بزرگ‌ترین انکار خدا نیست؟ همه تلاش می‌کنند اخلاق را تا سر حد مرگ پاسداری کنند؛ سرانجام نتیجه‌اش فقط آشفته‌فکری و اخلاق دوگانه خواهد بود. در آلمان تلاش می‌شود به زور‌ِ قانون یک رفتار اجتماعی معین را جا بیندازند که در واقع به گونه‌ای با نظام اقتصادی سرمایه‌داری حاکم مغایر است. یعنی نظام‌ اجتماعی‌ای که برای همبستگی مردم گام برمی‌دارد، از استثمار و رقابت تغذیه می‌کند. در ژاپن نیز تلاش می‌شود از طریق فرهنگ هرمی نیرومند و هماهنگی‌ کاذب، صلح اجتماعی تضمین گردد. در چنین شرایطی، حرکت برای تغییر [شخصی] با تنش‌های شدید روبرو می‌شود و این تنش‌ها سرانجام به خودآزاری منجر می‌گردد. همین چند هفته‌ی پیش همسرم آگاهی یافت که دوست‌ِ دوران مدرسه‌اش در ژاپن، خود و دو فرزند خردسال‌اش را جلوی یک قطار انداخته و به زندگی خود و فرزندانش پایان داد. این نوع پایان دادن به زندگی‌ِ خود در ژاپن یک چیز نادر نیست. در مصر کودکان زیر بار‌ِ اجبارات اجتماعی جماعت [جامعه] زندگی می‌کنند. در آلمان فشار بر کودکان به گونه‌ای دیگر است: آنها زندگی مشترک چند نسل را در یک جا یا مکان خانوادگی تجربه نمی‌کنند. کودکان در مصر مجبور هستند که خیلی سریع تجارب زندگی از سر بگذرانند، در صورتی که خانواده‌ها در آلمان و ژاپن این فرصت‌های تجربه کردن را از کودکانش می‌گیرند، شاید برای پاسداری از آنها. روی هم رفته کودکان در اینجا در یک جهان ظاهراً پاکیزه‌ِ پُر از افسانه و شخصیت‌های مجازی بزرگ می‌شود؛ سرانجام بچه‌ها در سن 12 سالگی درمی‌یابند که هر چه فرا گرفته‌اند اصلاً ربطی به زندگی واقعی ندارد. این نوع مراقبت و حفاظت از کودک در مصر باعث اختلال‌ِ شخصیت‌ِ بچه‌ها و در کشورهای آلمان و ژاپن باعث‌ِ یکنواختی زندگی و بی‌حوصله‌گی آنها می‌شود. هر دو خطرناک هستند، و هر دو تولید خشونت می‌کنند. هر جا و هر گاه آدم‌ها با هم روبرو می‌شوند، ظاهراً ترس، تناقضات و دروغ‌ها آنها را همراهی می‌کنند. هیچ جامعه‌ای نمی‌داند که چه انتظاری باید از فرزندانش داشته باشد. معمولاً چنین است که کودکان مجبورند باری را که والدین‌شان نمی‌توانستند تحمل کنند، تخفیف بدهند.
خیلی دشوار است که برای وضعیت اسف‌بارم فقط یک مقصر پیدا کنم. زنجیره‌ا‌ی بی‌پایان از خشونت بر جهان حاکم است و ظاهراً همه‌ی نظام‌ها دست در دست یکدیگر دارند: بوش، بن‌لادن و جنرال موتورز با هم دوست هستند و پدرم و صدام حسین، هر دو، اهداف واحدی را دنبال می‌کنند. همه در پی آن هستند که تنوع را در نطفه نابود سازند و به پرسش‌های زندگی، یک پاسخ از پیش آماده تحویل دهند. بذر خشونت و بذر نادانی در زمین نزدیک به هم قرار دارند، و به محض آن که تف کنیم شکوفا می‌شوند. به عکس، بذر‌ِ عقل و بذر صلح خیلی عمیق‌تر در زمین فرو رفته‌اند؛ رودخانه‌ها باید خشک شوند تا این بذرها بتوانند میوه دهند. البته گاهی انسان‌های نیک موفق می‌شوند حلقه‌‌ی زنگ‌زده‌ای از این زنجیره را بیرون بیفکنند ولی در همین اثنا در ته‌ِ زنجیر دو حلقه‌ی پوسیده دیگر‌ ولی جان‌سخت‌تر جای آن را می‌گیرند. عُمر‌ِ یک انسان کفایت نمی‌کند این زنجیر پوسیده را از هم متلاشی کند. به همین دلیل به این بسنده می‌کنیم که گهگاهی این زنجیر را با رنگ مورد علاقه‌ی خود نقاشی کنیم. توده‌ی مردم به این مشغولند که نان‌ِ روزانه‌ی خود را تأمین کنند، و به نظر می‌آید که از ترس فلج شده‌اند. بعضی آدم‌ها در قرآن به دنبال پاسخ‌های خود هستند و عده‌ای دیگر در نظریه‌ی اَبَر ریسمان (2).
وقتی خلاصه‌ی زندگی‌نامه‌ام را به پایان رساندم، دیگر همان آدم نبودم. دوباره آن مرد خُرد و له‌شده در من جان گرفت. احساسات غیرقابل‌کنترل در دیگ‌ِ درونی‌‌‌ِ دربسته‌ام شروع به جوشیدن کردند. احساس کردم که همه‌ی آن پایه‌ی روانی‌ که رویش ایستاده‌ام بی‌اندازه ناپایدار و سست است. مانند انسانی بودم که سال‌ها بیش از اعتبار‌ِ بانکی‌اش برداشت کرده و حالا مجبور است با یک حرکت، تمام بدهی‌ها به علاوه‌ی بهره‌اش را به زندگی باز پرداخت کند. و در اینجا چه دروغ‌ها، چه زخم‌ها و چه آثار زخمی که دوباره سر باز نمی‌کنند! تناقضات هویتی [کیستی] و آشوب‌ِ احساسات که پیامد‌ِ تغییر‌ِ مکان‌های پی در پی، تغییر‌ات در جهت‌گیری فکری و تغییر‌ِ جبهه‌ در زندگی‌ام بوده، اثرات عمیقی به جا گذاشتند که تنها از طریق آشتی با خانواده و ازدواج نمی‌توانستند شفا یابند.
تلاش می‌کردم تا در گرداب ترس نغلتم و رفتار عادی از خود نشان بدهم. دویدن، شنا کردن و تلویزیون نگاه کردن سرگرمی‌های من شده بودند. یک بار با کُنی در اتاق پذیرایی نشسته بودیم و مشغول قاب کردن یک عکس از پدر و مادرم بودم. عکس را در یک جای خوب در قفسه‌ی کتاب قرار دادم و با شادی به پدر و مادرم که در عکس دست در دست هم بودند و لبخند می‌زدند، نگاه کردم. کُنی با بدگمانی نگاهی به من انداخت و گفت: «فکر می‌کنی این راه حل است؟»
پرسیدم: «منظورت چیست؟»
- «میدانی که پدر و مادرت برایم خیلی عزیز هستند، ولی فکر می‌کنم که داری به خودت دروغ می‌گویی. تو هنوز نمی‌توانی داستان زندگی‌ات را برای پدر و مادرت بازگو کنی، به همین دلیل تلاش می‌کنی آنها را ستایش کنی.»
- «اصلاً به تو ربطی ندارد. اولاً تو تک بچه هستی که پدر و مادرت هم از هم جدا شده‌اند، و کلاً در شرایطی نیستی که مرا بفهمی.»
- «خیلی هم به من ربط دارد، حامد! من همسر تو هستم و می‌بینم که داری بازی خطرناکی را بازی می‌کنی. دارم می‌بینم که حالت اصلاً خوب نیست. ولی به جای این که درباره‌ی مشکل‌ات حرف بزنی، فرار می‌کنی.»
- «خفه شو و گم شو!»
- «نه، همین جا می‌مانم. خوب گوش کن!»
یکباره کنترل خود را از دست دادم و یک سیلی محکم به صورتش زدم. خیر، از دست‌ام در نرفت، واقعاً زدم‌اش. یک صدای درونی به من می‌گفت فوراً از او عذر خواهی کنم، و چیزی دیگر در من می‌گفت که او را بیشتر بزنم. وقتی از مستی‌ِ خشم خود بیرون آمدم، دیدم که کُنی روی زمین دراز کشیده و گفت که نمی‌تواند بشنود. او را به بیمارستان رساندم و بلافاصله‌ گوش‌اش را عمل کردند. خانم پزشک که او را عمل کرده بود، تحقیرانه مرا نگاه می‌کرد و از کُنی پرسید که آیا به پلیس زنگ بزند یا خیر. کُنی پیشنهادش را رد کرد. از کارم شدیداً شرمگین بودم و تا آخر عمر نیز از آن شرمگین خواهم بود. وقتی کُنی به خانه بازگشت، به او گفتم که باید از او جدا بشوم، چون مثل این که نمی‌توانم خودم را کنترل کنم.
کُنی در پاسخ گفت: «این رفتار همیشگی‌ات است، حامد. اول همه چیز را خراب می‌کنی و بعد فرار می‌کنی!» سپس ادامه داد که با این جدایی بیشتر او تنبیه می‌شود تا من.
تنها مجازات من این بود که کُنی مرا بخشید و نزد من ماند. هر روز مجبور بودم آثار دردآور خشونت‌ام را بر چهره‌اش ببینم. برای پدر و دو برادرم که همسران خود را مرتب کتک می‌زدندند، شرمنده‌ام. برای سوره‌ی 4 قرآن که خشونت علیه زن را تأیید می‌کند، شرمنده‌ام. از این که مشهورترین شخصیت‌های فرهنگ‌ِ من گاندی، دالای لاما یا مارتین لوترکینگ نیستند بلکه خمینی، بن‌لادن و صدام حسین، ملاعمر و محمد عطا هستند، شرمنده‌ام. از این که بهتر از آن مردانی که مرا آزار داده‌اند نیستم شرمنده‌ام. ظاهراً یک بخش از من، کیستی خود را به طور بیمارگونه‌ای با آن مردانی تعریف می‌کند که بنا به تجارب شخصی‌ام از آنها منزجر هستم. پُر از خشم و پرسش‌ بودم و احساس‌ِ بی‌قدرتی و تنهایی می‌کردم. سه ماه تمام خود را در خانه زندانی کردم تا بالاخره توانستم بپذیرم مشکل اساسی دارم. و بدین ترتیب تصمیم گرفتم به یک کلینیک روانی بروم.

وداع با خدا

اگر همسرم همراهم نبود، این رویداد را که برایم اتفاق افتاد خودم هم باور نمی‌کردم. این قضیه برای خودم نیز باور نکردنی‌ست. پس از ماه‌ها انزوا در کلینیک شروع کردم داستان زندگی‌ام را نوشتن، ولی این بار کامل. می‌خواستم عمیق‌تر در گذشته‌ی خود نقب بزنم تا پرسش‌های خود را بیابم، حتا اگر دردآور باشند. به دنبال یک عنوان مناسب برای کتاب‌ام بودم که با مضامین کتاب سازگار باشد. به ویژه می‌خواستم که دین را پشت سر خود بگذارم. می‌خواستم با خدا وداع کنم. به همسرم یک عنوان که منطبق با خواسته‌‌ام بود پیشنهاد کردم: وداع با خدا [Good Bye Gott].
- «این عنوان نشان می‌دهد که تو نمی‌خواهی از خدا جدا بشوی و هنوز امیدوار هستی زمانی دوباره با او برخورد کنی. تو، نه می‌توانی وجود خدا را تحمل کنی و نه جای خالی‌اش را.» کُنی هفته‌ها پس از عمل‌ِ گوش‌اش دوباره می‌توانست لبخند بزند. او تلاش می‌کرد که مرا از خمودگی بیرون بیاورد.
در یک عصر، همسرم پیشنهاد کرد که نوشتن را قطع کنم و پس از هفته‌ها دوباره با هم به مرکز شهر برویم. وارد مک‌دونالد شدیم. وقتی داخل شدیم، متوجه شدم که نسبتاً خیلی خلوت است. ناگهان سر و کله‌ی یک پسرک که همبرگر در دست داشت، پیدا شد. یکباره از ما پرسید که همبرگر‌ش را می‌خواهیم یا نه.
وقتی هر دویمان نه گفتیم، پسرک رفت. گرم حرف زدن با همسرم بودم که پس از تقریباً ده دقیقه دوباره پسرک نزد ما بازگشت و مرا مورد خطاب قرار داد؛ توگویی هیچ کس به جز من آنجا نبود!
- «می‌توانید سه یورو و پنجاه سنت به من بدهید؟»
از او پرسیدم: «می‌‌خواهی چیزی برای خوردن بخری؟»
- «نه، فقط اون اسباب‌بازی را می‌خواهم بخرم.»
ازش پرسیدم که مادرش کجاست، کوتاه پاسخ داد: «خانه!» این که پدرش کجاست، خبری نداشت.
این موقع شب برای یک پسرک نُه ساله اندکی دیر بود که خارج از خانه باشد. با او نزد صندوق رفتم و خواستم برایش آن اسباب‌بازی را بخرم که خانم مهربان پشت صندوق گفت که اسباب‌بازی فروشی نیست بلکه با خریدن فلان مِنو داده می‌شود. مِنوی مورد نظر را به همراه اسبا‌ب‌بازی خریدم و نزد همسرم بازگشتم. پسرک پشت سرم راه افتاد و پرسید آیا اجازه دارد که نزد ما بنشیند. البته پرسش زاید بود، چون او پیش از پرسیدن نشسته بود. اسباب‌بازی را با هیجان از بسته‌بندی بیرون آورد. غذا، در ابتدا برایش زیاد کشش نداشت.
- «دوست دختر‌ِ قشنگ‌ات از کجا می‌آید؟»
- «از ژاپن، می‌دانی ژاپن کجا قرار گرفته؟»
- با تردید گفت: «آره، فکر می‌کنم بدانم.» مدتی خاموش به خوردن ادامه داد و سپس پرسید: «و تو؟ از کجا می‌آیی؟»
- «از مصر.» و پرسیدم: «خب، اسمت چیست؟»
پاسخ داد: «استیون گُت» (3) [Steven Gott]
با شگفتی پرسیدم: «اسمت گُت است؟» [Gott به آلمانی یعنی «خدا»] شگفتی مرا با لبخندی خسته پاسخ داد، انگار که این تفسیر احمقانه درباره‌ی نام‌خانوادگی‌اش را بارها شنیده است.
«آره، نام خانوادگی پدرم خدا است.»
درست در روزی که می‌خواستم با خدا وداع کنم، می‌بایستی پسرکی دنبال ما بیاید و ادعا کند که نامش «خدا»‌ست. واقعاً هیچ منطقی در آن نبود. او قیافه‌ی فرشته‌گونه‌ای نداشت، بیشتر به بچه‌ای شبیه بود که به اندازه‌ی کافی از عشق، توجه و پولِ توجیبی بهره‌ای نداشت. آن گونه که او با شتاب و حریصانه غذا می‌خورد نشان می‌داد که زیاد در رستوران‌های فوری رفت و آمد نکرده است.
به همین دلیل نمی‌دانست که قرص‌های برشته‌ در بشقاب، گوشت مرغ هستند، در ضمن نمی‌دانست که سُس همراه آن به چه درد می‌خورد. ظاهراً جهانی‌شدن از کنار این پسرک بی‌سر و صدا گذشته بود. یک بچه‌ی آلمانی که کالاهای مک‌دونالد را نمی‌شناسد؟ پسرک نزد پیشخوان رفت و دو نی با خود آورد و یکی از آنها را به همسرم داد تا از آب‌ِ پرتقال‌اش بنوشد.
- «و به من چیزی نمی‌دهی؟ هر چه باشد من اینها را برایت خریدم!»
با لبخند گفت: «ولی این یک دختر است!»
همسرم از همنشینی با این پسرک لذت می‌برد ولی متوجه شده بود که تمام این جریان برای من بیش از یک حادثه‌ی سرگرم‌کننده است. وقتی خواستیم از او خداحافظی کنیم از جایش پرید و پرسید: «من هم سیر شدم. اجازه دارم با شما بیایم؟ ماشین دارید؟»
وقتی به او توضیح دادیم که با مترو به خانه می‌رویم تصمیم گرفت با ما بیاید. او گفت، ایستگاه «کلیسای لوتر» پیاده خواهد شد- مانند ما.
واقعاً «خدا» همسایه‌ی ما بود. چون هوا تاریک شده بود، تصمیم گرفتیم او را تا نزدیک خانه‌شان برسانیم. و بدین ترتیب کاشف به عمل آمد که با خدا در یک ساختمان زندگی می‌کنیم. پسرک تلاش کرد دوباره با ما وارد گفتگو شود.
- «بچه دارید؟»
- «نه، هنوز نه!»
- «کامپیوتر دارید؟»
- «آره، خیلی وقت است.»
- «بازی‌ِ کامپیوتری هم دارید؟»
- پاسخ دادم: «نه، برایت متأسفم. چیزی که تو باش حال کنی نداریم.» با این وجود، خواست ما را همراهی کند. پرسشگرانه همسرم را نگاه کردم، و او با تکان سر پاسخ مثبت داد. تنهایی یک چنین کاری نمی‌کردم، چون احتمالاً به من شک می‌کردند که نیت بد داشتم. ناگهان باران شدیدی گرفت. استیون سریع پیش از ما، وارد آپارتمان شد و مستقیم سراغ کامپیوتر رفت و سر جای من نشست. فوراً دکمه‌ی خاموش/ روشن را فشار داد. نمی‌دانست که کامپیوتر خاموش نیست و فقط در حالت خواب است؛ به همین دلیل با فشار دکمه، کامپیوتر خاموش شد. صد در صد مطمئن بودم متنی که نوشته بودم برای همیشه از بین رفته. چندین بار برایم اتفاق افتاد که پیش از آن که فایل‌ها را ذخیره کنم، اشتباهاً کامپیوتر را خاموش کرده بودم و همه‌ی فایل‌هایم را از دست داده بودم. دوباره کامپیوتر را روشن کردم. خوشبختانه آن گونه نشد که می‌ترسیدم. زیرا روز پیش فایل مربوطه را ذخیره کرده بودم. فقط چند صفحه‌ی آخر که همین روز نوشته بودم، از بین رفتند.
یک هفته بعد دوباره حالم بدتر شد و مجبور شدم به کلینیک بروم.

فهرست‌برداری

خدا پاسخی برای تنهایی من نیست.
خدا، تنهایی من است.
او آن بالا و بر فراز همه‌ی چیزها نیست، بلکه دقیقاً مانند خود‌ِ من است: موجود‌ِ بی‌نامی که هر روزه توسط توده‌ی مردم بلعیده می‌شود. اگر من قربانی هستم، پس باید خدا هم قربانی باشد. ولی من قربانی نیستم، چون دست‌ِ کمی از کسانی که مرا آزار دادند ندارم.
من محصول‌ِ اشتیاق و خشونت جهان خودم هستم، و برای جهانم فقط خشونت و اشتیاق به جای می‌گذارم. من قربانی نیستم، بلکه بخشی از یک کشمکش هستم، «پسر‌ِ پدرم».
نام من حامد عبدالصمد است. یعنی: برده‌ی سپاسگزار خدا! دین من، مانند نام و زندگی‌ام، یک پارادوکس است. گاهی رابطه‌ام با دین‌ مانند فرد مسلمانی است که گوشت خوک می‌خورد ولی برایش مهم است که خوک طبق موازین اسلامی ذبح شده باشد. نسبت به آدم‌هایی که می‌توانند بدون خم به ابرو آوردن بگویند: «به هیچ چیز باور ندارم» حسادت می‌کنم. پروفسوری داشتم که یکبار به من گفت: «احتیاجی ندارم به خدا باور داشته باشم، حتا اگر خدا وجود داشته باشد، باز هم وجودش برای زندگی من بی‌اهمیت است.» با این وجود، یا شاید به همین دلیل، او همواره یک انسان آرام و دارای ارزش‌های اخلاقی استوار بود. او انسانی خوش قلب و مهربان بود و با این که خیلی پیر بود از مرگ ترسی نداشت.
ولی گهگاهی نسبت به آدم‌های ساده هم احساس حسادت دارم، به ویژه وقتی می‌بینم چگونه آنها به هنگام نماز و عبادت غرق‌ِ گریه می‌شوند. مادربزرگم چنین انسانی بود. او هیچ گاه فراغت آن را نداشت که به مفهوم زندگی بیاندیشد. با لذت زندگی می‌کرد و ترسی هم از مرگ نداشت. ایمان داشت که خدا همواره در کنار اوست و پس از مرگ‌اش رویدادی زیبا رخ خواهد داد. «خدا ما را برای آزمایش به زندگی فرستاد، و فرقی نمی‌کند که چه کسانی از ما از این آزمایش سرفراز بیرون آمده و یا نیامده‌اند. او از دیدن دوباره ما خوشحال خواهد شد و ما هم از بازدید‌ِ او خوشحالیم.»



* برای خواندن قسمت های قبلی کتاب به صفحه ی پاورقی اخبار روز بروید:

www.akhbar-rooz.com


1 - انتگراسیون: تاکنون برای این واژه برابرنهادهایی مانند «جذب اجتماعی یا ادغام اجتماعی» گذاشته شد. شاید بتوان برابر نهاد «گُنجیدن» یعنی کسی یا چیزی در جایی قرار گرفتن [فرهنگ دهخدا]. گُنجش: بن مضارع گُنج + ش [پسوند اسم ساز]

2 - نظریه ابر ریسمان [Superstringtheorie]: این نظریه مربوط به فیزیک نظری‌ست. بر اساس این نظریه تمام ذرات بنیادین مانند الکترون، پوزیترون و فوتون به صورت ریسمان [در مقیاس نانومتری] هستند که یا به صورت بسته یا باز می‌باشند. نظریه ابر ریسمان توانسته نظریه نسبیت عام اینشتاین [جاذبه یا گرانش عمومی] را با نظریه‌ی میدان کوانتم به هم جوش بدهد. م

3 - Gott – معمولاً اسم‌ها در زبان آلمانی با حرف تعریف معنا می‌یابند. به عبارتی اسم‌ها بدون حرف تعریف بی‌معنا هستند. از این رو، نام‌ها یا نام‌های خانوادگی در زبان آلمانی بدون معنا هستند، زیرا حرف تعریف ندارند. با این وجود نام‌هایی مانند Puff [فاحشه‌خانه] یا Eichel [حشفه یا سر آلت‌ِ تناسل مرد] هنوز هم باعث شگفتی شنونده می‌شوند.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست