وداع من با آسمان - حامد عبدالصمد (۱۵)
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۶ آبان ۱٣۹۶ -
۷ نوامبر ۲۰۱۷
نویسنده: حامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ
طبعاً در طی خدمت نظامام رفاقتها و لحظاتِ بامزهای وجود داشت، ولی همه از ذهنام محو شدهاند. به نظر میرسد فقط حافظهام برای دردها بیاندازه بزرگ است. هر گاه چیز بدی تجربه میکردم، دردِ جدید، دردهای کهنه را پیدا میکرد، با آنها یکی میشد و با هم در من شروع به بازتولید میکردند. دو ماه پیش از پایان خدمتام در کیفِ پولیام یک مقدار دلار آمریکایی و کارت آژانس گردشگریام را پیدا کردند. بدتر از آن: یک نامه از آنتونیا پیدا شد که در آن از حال و روزگارم در ارتش پرسیده بود. ظاهراً یک چیز بیاهمیت است، ولی به خاطر اشیاء یافته یک ماه از خدمت تعلیق شدم و به اتهام جاسوسی توقیف شدم. نه فقط برای این که در حوزهی گردشگری کار میکنم و با خارجیها تماس داشتم، بلکه به این دلیل که در این مورد سکوت کرده و اطلاعات اشتباه داده بودم.
تقریباً هر روز یک افسر اطلاعاتی در زندان از من بازدید میکرد و تلاش میکرد با همهی امکانات ترور روانی از من اعتراف بگیرد که جاسوس هستم. البته باید منصفانه بگویم که شکنجه نشدم. کاملاً آرامش خود را حفظ کردم و واقعبینانه برخورد میکردم، چیزی که باعث حیرت افسر اطلاعاتی میشد. او با تهدید گفت، «چرا این قدر آرام هستید؟ کسانی برای یک چنین اتهاماتی برای همیشه از صحنهی روزگار محو شدهاند». پاسخ دادم، «یا واقعاً جاسوس هستم و خوب آموزش دیدم که چه طور در چنین مواقعی از کوره در نروم یا بیگناه هستم و مطمئنام که برای شما هم مشخص خواهد شد و برای همین است که دلیلی برای ترسیدن ندارم.» نمیدانم از کجا این همه شهامت را پیدا کرده بودم. در حقیقت ترساندن من خیلی راحت است، ولی در شرایطی که قاعدتاً اعصابام باید در هم ریخته شوند، خیلی راحت خونسردی خود را حفظ میکنم. احتمالاً باید چیزی در من وجود داشته باشد که در شرایط مطلقاً بحرانی به طور خودکار خاموش میشود تا خودم را در برابر خودم محافظت کند. افسر رفت، و برای مدت طولانی هیچ کس به سراغ من نیامد.
پس از چند هفته در زندان همهی شهامت خود را جمع کردم و فریاد زدم: «میخواهم شخصاً با خود وزیر حرف بزنم!» هیچ کس روی این حساب نمیکرد. یک افسر امنیتی وزارتخانه نزد من آمد. پیش از آن که حرف بزند، گفتم: «پول و بقیه چیزهایم را پس بدهید! آنها مال مناند. چون حقوقی از ارتش نمیگیرم در فرودگاه کار میکنم، وگرنه هیچ درآمدی نخواهم داشت. یک نامه از یک زن آلمانی دارم چون میخواهم پس از پایان خدمت برای ادامه تحصیل به آلمان بروم. تازه مگر چیزی دربارهی ارتش مصر برای گزارش کردن هست که آمریکا و اسرائیل از آن اطلاع نداشته باشند؟ درست است، اشتباه کردم که کارم را در فرودگاه به شما اطلاع ندادم، ولی ادارهی امنیت وزارتخانه که شما مسئول آن هستید در گزینش من خیلی اشتباه کرده است. وزیر از شما انتظار دارد همهی سربازانی که به وزارتخانه فراخوانده میشوند با دقت و وسواس از زیر کنترل بگذرند و همه چیز را دربارهی آنها بدانید. در رابطه با من این کار را نکردید. من اشتباه کردم، شما هم اشتباه کردید، حالا میخواهم که خود وزیر قضیه را بررسی کند. حاضر نیستم یک روز دیگر هم در این زندان باشم. این جا بدون اتهام و دادرسی نشستهام. با این که بیگناهم، تمام شأن انسانیام لگدمال شده است. فقط چند هفته به پایان خدمتام نمانده و پس از آن میخواهم مصر را ترک کنم. لطفاً آیندهی مرا را خراب نکنید! تمام چیزی که در مصر داریم همین جوانانی هستند که میخواهند یک کاری برای خود انجام بدهند. چرا نظام تمام هم و غمش را بر این گذاشته که روحیهی آنها را خراب کند؟ از شما میخواهم به عقل خود و شرافت نظامی خود رجوع کنید، و از شما خواهش میکنم که بگذارید بروم دنبال زندگیام.»
ژنرال سخنرانی طولانیام را که قبلاً برای خودم نوشته بودم و چندین بار آن را تمرین کرده بودم، با دقت گوش داد و شدیداً تحت تأثیر قرار گرفت. قول داد تا فردا یک راه حل برایم پیدا میکند.
علیرغم این میانپردهی ناخوشایند خدمتِ سربازیام را بالاخره سالم به پایان رساندم. رئیسام پیشنهاد کرد که به عنوان مترجم در ارتش مشغول به کار بشوم، با حقوق کامل یک افسر. با سپاس پیشنهاد او را رد کردم. آیندهی من خارج از دیوارهای پادگان و خارج از مصر قرار داشت. وقتی برای آخرین بار از درِ اصلی وزارتخانه بیرون رفتم، با خودم زمزمه کردم: «بدرود، هیتلر!»
رفقایی وجود داشتند که پس از پایان خدمت میگفتند این دوره زیباترین زمان زندگیشان بود. همچنین بسیاری از دانشجویان، زمان دانشجویی را بهترین سالهای زندگیشان میدانند. از خودم پرسیدم چرا من چنین احساسی ندارم. زیباترین زمان زندگیام هنوز نیامده بود.
مدتی کوتاه پس از رهاییام از ارتش چمدانهایم را به قصد آلمان بستم. پس از دو سال زندگی در آنجا برای بازدید به مصر بازگشتم. طبعاً در مصر همه چیز تار و دلگیر نبود. در کشورِ کنارِ نیل اتفاقاتی افتاده بود، به ویژه قاهره از جنبههایی مدرن شده بود، ولی این تکانها حتا خراشی بر سطح هم نبود. حتا اگر نمای خانه را هم رنگ و لعاب بزنند، باز هم این خانه، مانند روستا، از درون بو میدهد: بوی کپک. ریشههای نظام همان هستند. نظام، ساختارهای روشن و قابل تعریف ندارد، نه رأس و نه پایه، بلکه در سرهای آدمها قرار دارد، ولی آدمهای کمی هستند که میدانند خودشان نظام هستند. آنها خود، آفرینندهی این چهارچوب [نظام] هستند، نه لزوماً با کار و فعالیت خود، بلکه به خاطر بیعملی تأییدگرانه یا درماندگیِ خود. اکثر مصریان فکر میکنند که مشکل اصلی مبارک و اسرائیل هستند. ولی اگر، خدای ناکرده، همین فردا اسرائیل از صحنهی روزگار محو شود، و یا مبارک خدای ناکرده همین فردا بر اثر سکته قلبی بمیرد، آیا وضعیت ما بهتر خواهد شد؟ فکر نمیکنم. کثافتهای پوشیده در مصر خیلی بیشتر از آن است که ما تصور میکنیم. حتا به اخوان المسلمین صادق هم باور نداشتم که بتوانند انقلاب بزرگی در مصر به راه بیندازند. فعلاً زمان نه به نفع من و نه به نفع مصر است!. زمان مانند یک مشت شن است که بیوقفه از میان انگشتانم میلغزد. در دلِ کویرِ وسیع میلیونها بذر دفن شدهاند و منتظرِ باران هستند. میتوانم امیدها را بو بکشم. ولی ابرها در آسمان خشیدهاند، و هیچ توفانی در راه نیست. آیندهی مصر قطعاً فردا آغاز نخواهد شد، پس چه موقع؟
به هنگام بازدید از زادگاهم احساس کردم که خانوادهام مانند گذشته مرا هنوز درست نشناخته است. گفتگوهامان اصلاً تقارنی با هم نداشتند. حتا شکمام دیگر نمیتوانست غذاهای مصری را تحمل کند.
دختر خواهرم در این خانه ختنه شد. نتوانستم به او کمک کنم و رفتم به قبرستان تا خود را از فریادهای او پنهان کنم. سر قبر پدر بزرگم دعا خواندم و از کنار آن جایی گذشتم که روزی دستهایم را بسته بودند.
فصل چهارم
ازدواج اجباریام با آلمان
برایم روشن شد که دیگر به سادگی نمیتوانم جایگاه طبیعی و پیشین خود را در کشورم داشته باشم. اگرچه آلمانیها را چندان دوست نداشتم، ولی پس از بازگشتم عملاً از خودِ آلمانیها، آلمانیتر شده بودم. تقریباً همهی روابطام را با مسجد و دیگر مهاجران قطع کردم. شاید بتوان گفت که رابطهی من با آلمان مانند یک ازدواج اجباری یا ازدواج مصلحتی بود. احساس ناامنی و سردرگمی فزایندهای زندگی را هر چه بیشتر بر من دشوارتر میکرد. سادهلوحانه بر این باور بودم که اگر شیوهی زندگیام را مانند غربیها بکنم به عنوان یک مهاجر در آلمان پذیرفته خواهم شد. ولی عکس این اتفاق افتاد. نوعِ جدید زندگیام باعث شد هم مسلمانان و هم آلمانیها مرا مسخره کنند. به ویژه وقتی مشروب میخوردم طعنههای همکلاسیهای آلمانیام مرا عصبانی میکرد. نگاههای شگفتانگیز آنها برایم تحقیرآمیز بود. همین باعث شد که روز به روز ناآرامتر بشوم و گاه و بیگاه از کوره در بروم. مصرف اغراقآمیز لذایذِ غربی نه تنها از احساس ترس و بیریشهگیام نکاستند، بلکه فقط احساس گناهام را بیشتر میکردند. میوههای ممنوعه نتوانستند گرسنگیام را فرو نشانند، و این آب شور هر چه بیشتر مرا تشنه میکرد. علیرغم همهی اینها نمیتوانستم از فرهنگ خود کنده شوم. انگار با بندهایی نامرئی به سنت و ارزشهای گذشتهی خود گره خورده بودم. هر چه بیشتر خود را از آنها دور میکردم دوباره با شدت بیشتری به نقطهی آغازین خود باز میگشتم. هر چه این فاصله بیشتر میشود شدت برخورد به هنگام بازگشت به نقطهی آغاز هم بزرگتر و دردآورتر میشود. بیگانگی از آنتونیا نیز این انزوا را شدیدتر میکرد. در این جا یک کارت دیگر به نام هویت از آستین بیرون آوردم، و آلمان را مسئول انحراف خود قلمداد میکردم.
یک خبر از روستای زادگاهم مرا دوباره راهی مسجد کرد: یک دوست قدیمیام خودکشی کرد. این احمد بود؛ تنها جوانی که در قبرستان به همراه دیگر جوانان مرا مورد حمله و تجاوز قرار نداد. گاهگاهی با او تماس تلفنی داشتم و هر گاه به مصر میرفتم از او هم دیدن میکردم. ظاهراً از زندگی در روستا و شغلِ آموزگاریاش ناراضی بود. دو هفته پیش از خودکشیاش به من تلفن زد و پرسید آیا امکانی وجود دارد که به آلمان بیاید. لحناش مأیوسانه و پردرد بود. ولی من رأیاش را زدم و گفتم: «آلمان ارض موعود نیست. اگر نتوانی در مصر گلیمات را از آب بیرون بکشی در هیچ جا نخواهی توانست.» و نتوانست. او سمّ خورد و در راه بیمارستان درگذشت. پس از این جریان شدیداً احساس گناه میکردم. به یاد نقاشی او در مدرسه افتادم که معلم از ما خواست صحنهای از جنگ یوم کیپور را بکشیم: یک سرباز که تلاش میکرد با شلنگ آب یک دیوار را خراب کند. دوباره شروع کردم دربارهی زندگی و مرگ فکر کردن. چرا زندهایم، و پس از مرگ چه بر سرمان خواهد آمد؟ دربارهی آن با هیچ نمیتوانستم حرف بزنم. میترسیدم که نفر بعدی خودم باشم که یأس و تردید آن را به این نقطه میکشانند.
رفتم سر قبر رودلف دیزل در آگسبورگ و گریه کردم. روی چمنها سنگهای طبیعی از ژاپن چیده شده بودند. نظم آنها یک معنای مذهبی داشت. روی سنگ قبر نوشته شده بود: «روحات همیشه زنده است – در سراسر ژاپن» از این قبر تا مسجد راه چندانی نبود. میخواستم برای دوست مُردهام و خودم نماز بخوانم. ولی احساس بیگانگی میکردم. دور و برم را نگاه کردم، ترکهای جوان، مومن و استواری را دیدم که حداقل ظاهراً اثری از بحران هویت در آنها آشکار نبود. از خود پرسیدم که چگونه آنها در یک چنین جامعهای مانند آلمان سردرگم نمیشوند. پاسخ روشن بود: سازگاری و تطبیق آنها با محیط فرهنگی بستهی خود که هنوز بر تصورات اجتماعی و اخلاقی خانواده تأکید میکند، این تعادل را ممکن میسازد. آنها میتوانستند به دو سیستم موجودِ مستقل از هم ولی در جوار یکدیگر دسترسی داشته باشند، اجازه داشتند یا یکی را انتخاب کنند یا ترکیبی از هر دو را برای خود برگزینند. آنها در برابر بوفهی باز زندگی ایستاده بودند و آن چیزی را برمیگزیدند که در خور آنها باشد. آنها فضای بیشتری برای تعیین و تشخیص هویت خود داشتند. از این رو، درگیری با جامعه آلمان برای آنها یک چیز زاید بود. طبعاً این برداشت من بود، چون حتماً جوانان ترکی هم وجود دارند که از لحاظ درونی سردرگم و سرگردان هستند.
در همان مسجد چند تا از دانشجویان عرب دوره کالج و پناهندهی عرب دیدم که گهگاهی آنها را در میکده [بار] میدیدم. من هم یکی از آن کسانی بودم که در شوق آزادی بودند و میخواستند کاری بکنند، ولی خیلی زود سرخورده شدند و دوباره سرافکنده به مسجد بازگشتند. خودکشی دوستم احساساتی را در من زنده کرد که سالیان سال آنها را پس رانده بودم. او باعث شد که یک بار دیگر به نقاط ضعفِ هویت تکهپارهی خود و آن فرهنگی که همواره ستایش میکردم بیندیشم. در گذشته فکر میکردم که فقط اروپاییهای کفار هستند که از فرط یأس دست به خودکشی میزنند. به راستی چه اتفاقی برایمان رخ داده؟ احساس میکردم آدم زشتی هستم. آیا یک عمل زیبایی میتوانست به من کمک کند؟ زندگیِ من چقدر میتواند دو رنگی را تحمل کند؟ انرژیام برای رفتن به ژرفنای این پرسشها کفایت نمیکرد. به آرامش و گرمیِ زندگی نیاز داشتم. چند هفته بعد در مسجد با یک گروه از دانشجویان مذهبی برخورد کردم که خود را «جماعت تبلیغی» مینامیدند و با چند تا از آنها دوست شدم. این گروه غیر سیاسی بود و رسالت خود را محدود به فعالیت روی جوانان مسلمان در غربت گذاشته بود. ما نزد دانشجویان عرب میرفتیم و تلاش میکردیم آنها را دوباره به راه دین باز گردانیم. بدون آن که متوجه بشوم، به یک مبلّغ تبدیل شدم. باید اعتراف کنم که در آن زمان توانایی وصل شدن به هر گروهی را داشتم: از شاهدان یهوه تا ساینتولوژها یا حتا تروریستهای معتقد. به یک جمع و یک پروژه نیاز داشتم تا بتوانم بیریشهگی، یأسها و درماندهگی خود را به تاریکخانهی فراموشی پس برانم. مطمئن نیستم که آمادهگی دست زدن به خشونت داشتم، چون این مسئله نه تنها به تصورات اخلاقی فرد وابسته است بلکه ساختار گروه، توانایی بسیج رهبرِ گروه و درجهی انزوای گروه نقش تعیینکننده نیز دارند. پس از مدت کوتاهی نیاز شدیدی به الکل و دیگر سرگرمیها پیدا کردم. و چنین شد که گاهی اوقات مسلمانان جوان را از نوشیدن الکل و هرزهگی برحذر میداشتم ولی در همان روز خودم همان کار را میکردم.
همهی کارتهایی را که روی هویتِ خودم گذاشتم از دست دادم. رسیدن به این نتیجه که در زندگی نه یک انسان فعالِ پیشبرنده بلکه یک انسان بیعمل هستم، برایم بسیار دردناک بود. توانایی درک رفتار خودم را نداشتم و برایم روشن بود که این گُسستِ روانی را برای مدتی طولانی نمیتوانم تحمل کنم. از کمردرد شدید رنج میبردم و پی در پی از کوره در میرفتم و دوست داشتم که عصبانیتام را به شکل خشونت فیزیکی بیان کنم. آلمان به دشمنِ من تبدیل شد و آماده بودم علیه آلمانیها خشونت اعمال کنم. ولی برای اجرای خشونت لازم است که آدم بتواند آن با استدلالات منطقی یا مذهبی توجیه کند. چیزی که من نمیتوانستم. درکِ پدرم از مذهب که در من عمیقاً ریشه دوانده بود باعث شد که ایدئولوژیهای خشونتطلب برایم جذابیت نداشته باشند. چون برای خشونت علیه محیطِ زندگیام هیچ گونه مشروعیتی نیافتم، این خشونت در مرتبهی اول علیه خود من جهتگیری میکرد. و آن طور شد که باید میشد: دچار فروپاشی روانی شدم! و هر روز خودزنی میکردم. از فراموشی رنج میبردم. روزهایی وجود داشت که نمیدانستم یک ساعت پیش کجا بودم یا چه کار کردم. یک بار در مترو نشسته بودم که یک گروه بچههای مدرسهای به همراه دو زن معلم وارد شدند. وقتی کودکان را دیدم، دچار ترس شدم. تک تک کودکان را ورانداز کردم، و معلمان و کودکان نگاههای مشکوک خود را به من دوخته بودند.
ناگهان تنها در وسط جنگل ایستاده بودم، و تاریک بود. شش ساعت زندگیام محو شده بودند. اصلاً نمیدانستم که چه طور آنجا آمده بودم و کجا بودم. موجی از ترس وجودم را گرفت. چه کار کردم؟ از تصور این موضوع که یکی از کودکان مدرسهای را ربودهام و به او تجاوز کردهام نمیتوانستم خلاص شوم. شروع به فریاد زدن کردم. خیال میکردم صداهایی میشنوم و کوتولههای گریان میبینم. ساعتها اینور و آنور میچرخیدم تا سرانجام به یک راه خروجی رسیدم. خیلی دیر به خانه رسیدم. آنتونیا از دیدن وضعیتام به وحشت افتاد. ازم پرسید که چه شده. به او چیزی نگفتم. از آن پس هر حرکت و صدایی باعث ترسم میشد. آژیر خودروی پلیس یا صدای جارو برقی باعث وحشتام میشدند. هر روز اخبار را گوش میدادم و میترسیدم که چیزی دربارهی کودکِ گمشدهای در آگسبورگ بشنوم. آنتونیا تلاش میکرد با من دربارهی وضعیتام حرف بزند ولی من همهی درها را بسته بودم.
یک با من و آنتونیا در زمستان به یک دریاچهی یخزده رفتیم. بر تابلویی هشدار داده شده بود: «رفتن روی دریاچه با مسئولیت خود». ناگهان به سرم زد که روی دریاچه بروم. با سرعت روی دریاچه یخزده رفتم. آنتونیا در ساحل ایستاده بود و با گریه و فریاد از من خواهش میکرد که برگردم؛ ولی من هر چه بیشتر دور میشدم. با پاهایم روی یخ میکوبیدم ولی یخ بیش از اندازه ضخیم بود. آنتونیا سریع به سوی من آمد، و همان گونه که بازویم را گرفته بود میگریست. مرا به خانه برد. نیرو و شهامتی که آنتونیا نشان داد واقعاً قابل تحسین بود. هر کاری از دستاش برمیآمد برایم انجام میداد ولی حال و روز من بیش از اندازه خراب بود. بالاخره قانعام کرد که از کارشناس کمک بگیرم. با این که امیدی به درمان نداشتم، ولی پیشنهاد آنتونیا را پذیرفتم، چون نمیخواستم بیش از این به او فشار وارد شود.
اختلال شخصیتی
قرار شد طی یک روان درمانی چند هفتهای در مونیخ به من کمک بشود. وارد گروهِ بیمارانی شدم که همه اختلالات شخصیتی داشتند. انسانهایی که در گذشته آسیب روانی دیده بودند. کلاودیا یک خانم نویسنده متوسط بود که هرگز موفقیتی در نویسندگی به دست نیاورد و مرتب از سوی مردانی که در زندگیاش میآمدند ترک میشد. هانس، 55 ساله، وقتی برای اولین بار مجبور شد سرِ کارش با کامپیوتر کار کند، کاملاً قاطی کرد. دختری که نامش را فراموش کردم به هنگام کودکی هم از سوی پدر بزرگش و هم پدرش چندین بار مورد تجاوز قرار گرفته بود. من هم میخواستم با سوزی، نیمهفرانسوی زیبا بخوابم، ولی او دلش نزد استفان، مرد بلژیکی همجنسگرا، گیر کرده بود که او هم به نوبهی خود برای من مثل سیر و سرکه میجوشید. با این وجود، زندگی با آنها خیلی ساده پیش میرفت. سریع یکدیگر را میفهمیدیم. تنها فصل مشترک ما این بود که زندگیِ همگیمان بین افراط و تفریط نوسان میکرد. زندگی با آنها سرگرمکننده بود. با هم پینگ پنگ بازی میکردیم، نقاشی میکشیدیم و در پارک ساعتها قدم میزدیم.
شاید اگر این رواندرمانیِ مسیر خود را به ناخودآگاه من نمیگشود، همه چیز به خوبی پیش میرفت. روانشناس تلاش کرد که با شیوهی آلمانی، بیاحساس و سرد، از طریق هپنوتیزم خاطرات کودکی مرا بیرون بکشد، چیزی که باعث شد آتش خشم و پرخاشگری من شعلهور شود. این نه یک کمکِ درمانی بلکه یک تجاوز روحی بود. و هنگامی که روان انسان خشونت را احساس میکند، با خشونت هم پاسخ میدهد. پس از یک جلسهی فشرده با رواندرمان، از بیمارستان فرار کردم و در آن شب سردِ یخبندان در خیابانهای مونیخ شروع به دویدن کردم و جلو خودروها را میگرفتم، تو گویی میخواهم تمام تمدن را فلج کنم. تمام خیابان در اختیار من بود و یک آشوبِ ترافیکی بزرگ بوجود آوردم. دوباره مرا گرفتند و به بیمارستان بردند، و در آنجا نیز چندین پرستار مرد را مورد حمله قرار دادم. آمپولهای آرامبخش توانستند فقط برای یک شب مرا آرام کنند. در فردای آن روز یک لیوان شیشهای را شکستم و تکههای آن را بلعیدم. بار دیگر تلاش کردم تا با کابل تلفن خود را حلقآویز کنم.
پس از آن که تکههای شیشه را طی یک عمل جراحی از شکمام بیرون آوردند، به دلیل رفتار پرخاشگرانه و خطر شدید خودکشی مرا به یک بیمارستان روانی منتقل کردند. ولی من از رفتن به آنجا خودداری کردم و سرانجام زیر نظر پلیس به آنجا برده شدم. قاضیِ دادگاه حکم داد که سلامت عقل ندارم و به دلیل معلولیتِ روحی و روانی از حق امضاء محروم شدم و میبایستی در یک بخش بسته نگهداری بشوم تا زمانی که برای خودم و دیگران خطری ایجاد نکنم.
به راستی قاضی از روح و روان چه میدانست که چنین حکمی را صادر کرد؟ ولی چه میتوانست بکند؟ با رفتار خودم راهی برای او نگذاشتم. در آسایشگاه هیچ کس مشکل مرا نمیفهمید. مرا در یک اتاق بدون پنجره حبس کردند که چیزی برای خودکشی کردن در آن نبود. داروهای قویای که به من میدادند تماماً فلجام میکردند. دارویی به نام هالوپریدول [Haloperidol] مصرف میکردم که همهی صورتام را فلج میکرد. زبانم در دهان تاب میخورد و نمیتوانستم حرف بزنم. برای ادامهی مصرفِ این دارو، یک داروی ضدّ آن به من میدادند. هیچ کس با من به عنوان انسان برخورد نمیکرد. برای آنها فقط یک حیوان وحشی بودم که باید آمپولهای آرامبخش دریافت میکرد. هر شب مرا به تخت میبستند که مبادا اتفاقی بیفتد. هر گاه هم از خوردن دارو سر باز میزدم، آن را به نحوی به من میخوراندند.
آدمها را در چنین کلینیکهای زُداینده محبوس میکنند تا مبادا برای آرامش ظاهری مردم آلمان مزاحمتی ایجاد کنند. جهان پاک، دوست ندارد آشغالهایش را ببیند. همچنین رئیس کلینیک نفهمید که من دیوانه نیستم بلکه فقط بارِ دردِ تحملناپذیری را در قلب خود حمل میکنم. پزشک خیلی ساده این تشخیص را داد: بیمار روانی. طبق این تشخیص دیگر هیچ چیز در رفتار من طبیعی و عادی نبود. هر حرکت و رفتارم اشتباه تعبیر و تفسیر میشد. اگر لبخند میزدم، میگفتند که این مرحلهی «شیدایی» بیماریام است و اگر گریه میکردم به عنوان مرحلهی «افسردگی» تعبیر میشد. هفتهها آسمان را ندیدم و اجازه رفتن به هوای آزاد را نداشتم. اتاقام هیچ پنجرهای نداشت. فقط روشنایی لامپهای مهتابی را میدیدم و با دیگر همبندانم تماسی نداشتم. اکثر آنها یا جانیان خطرناک بودند یا در خطر خودکشی شدید قرار داشتند.
یک بار از یکی از پرستاران مرد با لحنی تند خواستم که مرا به جایی ببرد تا بتوانم اندکی هوای تازه نفس بکشم. او تقاضای مرا رد کرد و گفت که اگر آرام نگیرم مجبور خواهم شد که تمام روز در غل و زنجیر به سر ببرم. آن قدر فریاد کشیدم، و فریاد کشیدم که دیگر صدایم از کار افتاد. گهگاهی آنتونیا به ملاقاتم میآمد و برای انتقال من به یک کلینیک در آلگوی [Allgäu] میجنگید. رئیس کلینیک این تغییرِ مکان را منوط به رفتارم کرد. با خودم میجنگیدم که دیگر فریاد نکشم و تا آن جا که ممکن است آرام باشم. دیگر برای کسی تعریف نکردم که مانند گذشته صداهایی میشنوم و همچنین در چشم خیالِ خود کوتولههای گریان میبینم. سرانجام اجازه یافتم به کلینیک کافبویرن [Kaufbeuren] بروم. آسایشگاه روانی آنجا هم بسته بود ولی بیماران اجازه داشتند دست کم زیر نظر مراقبان در باغ قدم بزنند. آرایش داخلیِ کلینیک دوستانه و روشن بود. در آنجا آثار هنری مدرن وجود داشتند و روشهای درمانی انساندوستانه بودند: گفتگودرمانی، حرکتدرمانی، تنشزُدایی و کاردرمانی [Ergotherapie]. پزشکِ کلینیک جدید نسبت به «تشخیص» رئیس کلینیک سابق ابراز شک کرد و بر این نظر بود که من از «اختلال روانی چند شخصیتی» در رنج هستم؛ یعنی یک نوع بیماری روانی ویژه که هنوز هم در محافل دانشگاهی بر سر آن بحث است و کاملاً پذیرفته نشده است. در همین رابطه داروهای دیگری دریافت میکردم که قابلتحملتر ولی باز هم به همان دسته از سموم تعلق داشتند.
با همدردهای بسیاری آشنا شدم، و آنها مرا همان گونه که بودم پذیرفتند. همیشه، به هر دلیلی، برای انسانهای حاشیهنشین و دگراندیشان از جذابیت برخوردار بودم. واقعاً نمیدانستم که آنها عقبماندهی ذهنی بودند یا آنچنان از لحاظ روحی پیشرفته بودند که کسی قادر به درک آنها نبود. درست مثل آن چه روزی هاینریش هاینه گفته بود: هیچ کس آن قدر دیوانه نیست که برای فهمیدنش دیوانهتر از خود را پیدا نکند!»
اولاف یک کودک دوستداشتنیِ چهل ساله بود که هر روزه برای موجودات فرا زمینی نامه مینوشت. آموزگاری که همسرش به او خیانت کرده بود، همیشه روی چهار دست و پا میخزید و فریاد میزد: «مواظب باشید، روسها دارند میآیند!» هر گاه کسی از او میپرسید که حالش چه طور است، پاسخ میداد: «حالم خوب است، کم و کسری ندارم، چون روزی سه بار جلق میزنم!» ایبو [Ibo] یک معتادِ در حال تَرک بود. تا آن زمان یک چنین تُرک پراحساس و شوخطبعی را در آلمان ندیده بودم. همچنین یکبار، در نیمه شبی در اتاق تلویزیون با یک دختر تُرک آشنا شدم. به دلیل اختلالِ شبخوابی اجازه داشتم بیشتر بیدار بمانم؛ در اتاق تلویزیون مشغول تماشای یک فیلم پورنو بودم که او وارد شد. کانال را عوض نکردم. نگاهی به من کرد و لبخند زد. غریزی متوجه شد که من هم احتمالا مثل او از ممنوعیتهای خانوادگی دلِ پُری دارم. به همراه من فیلم را نگاه کرد و کلی خندیدیم. احتمالا اگر جایی دیگر میبودیم، در این شب وحشیانه با هم عشقبازی میکردیم، ولی همنشینی ما به لاسخشکه و شوخی محدود ماند. از این که انرژی جنسیام را احساس کرده بودم، خوشحال بودم. البته مانند آن آموزگار سه بار در روز نمیتوانستم جلق بزنم ولی گاهگاهی به خودم دست میزدم تا ببینم که آیا هنوز الویس [Elvis] زنده است یا خیر.
* برای خواندن قسمت های قبلی کتاب به صفحه ی پاورقی اخبار روز بروید:
www.akhbar-rooz.com
|