وداع من با آسمان - حامد عبدالصمد (۱۳)
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۱۲ آبان ۱٣۹۶ -
٣ نوامبر ۲۰۱۷
نویسنده: حامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ
از زمان دیدنِ بدنِ زن همسایهمان در روستا، این قدر پیکر برهنه ندیده بودم. بدون پوششِ بالاتنه، آن هم در مصر؟ ولی نه برای زنان مصری! اکثر آنها حتا اجازهی نداشتند وارد آب بشوند، تازه اگر هم داشتند باید با پوشش شنا میکردند. وقتی پاتریسیا را در مایو دیدم، ابتدا مجذوباش شدم، ولی هر چه بیشتر او را در برابر خود میدیدم به همان اندازه نیز از کششاش برایم کاسته میشد. دور و برم فقط جوانان مصری ناراضی میدیدم: گارسونها، باغبانها و دختران مهماندارِ میکدهها و هتلها؛ همهی آنها در دل به گردشگران حسادت میکردند و به آنها فحش میدادند ولی با این وجود مرتب به آنها لبخند میزدند و حتا اگر لازم بود نقش دلقک را هم برای گردشگران بازی میکردند.
خوشبختانه طولی نکشید که سفرمان را به سوی أسوان ادامه دادیم. سرانجام توانستم در آنجا یک بخش از مصرِ حقیقی را بینم. مصر حقیقی؟ اصلاً وجود داشت؟ به هر صورت آدم میتوانست مردم «معمولی» مصر را ببیند و مجبور نباشد مانند غردقه فقط گارسونها و کاسبهای بازار را تماشا کند. أسوان زیباترین و تمیزترین شهر مصر است. در آنجا نیل به رنگ آبی با سنگهای خارا و معابد ساحلیاش جلوهگری میکند. با وجود گردشگران فراوان مردم این شهر موفق شدند که سادگی و لبخند طبیعی خود را حفظ کنند. در أسوان سوار کشتیای شدیم که به سوی اقصر میرفت و در مسیر خود کنار هر معبدی توقف میکردیم.
وقتی وارد اقصر شدیم دوباره مصر فقرزده به استقبالمان آمد. کودکان دسته دسته دنبال ما میافتادند و دستِ گدایی دراز میکردند. شاید اقصر برای گردشگران جذابترین شهر مصر باشد ولی من در معابد و آرامگاههای فراعنه که مملو از بازدیدکننده بودند احساس بیگانگی میکردم. همانجا برایم روشن شد که تاریخ و فرهنگِ کشور مصر دیگر به چیزهای مُردهای تبدیل شدهاند و وجودشان فقط برای این است که گردشگران کسالتزده را سر حال بیاورند. مصر و تاریخاش جدا از یکدیگر زندگی کردهاند. بالاخره در همین شهرِ اقصر که خیلی بهام بد گذشت، کیف پولام را دزدیدند.
رومل (1)
همه برای سفر به کویر خوشحالی میکردند. دقیقاً نفهمیدم که چرا خوشحال هستند. با خود فکر کردم کویر که چیزی برای دیدن ندارد. پس از هفت ساعت رانندگی به واحهی جنوبی دَخله رسیدیم. در آنجا «رومل»، راهنمای کویر منتظرمان بود. در حقیقت نام او طلال بود. هارتموت تعجب کرد که رومل در مصر به عنوان قهرمان ستایش میشود و امید مصریان در جنگ علیه استعمارگران انگلیسی بود. طلال مردی تیره پوست و سناش اواخر بیست بود، و سربند (چفیه/کوفیه) فلسطینی به بسر میبست. او مردی بلند قامت، لاغر با چشمانی روشن ولی گودافتاده بود که همواره در حال لبخندزدن بود. برادر پانزده سالهاش زید او را در این سفر همراهی میکرد.
طلال و زید ما را سوار دو جیپ کردند که به واحه ببرند. پاتریسیا پرسید چه طور ممکن است که یک پسر 15 سالهی بدون گواهینامه، رانندگی کند. کرم توضیح داد که در مصر قوانین دیگری حاکم است، کویر که جای خود دارد! کوههای سرخ، ماسهها، چاههای آب و نخلها. یک منظرهی رویایی. دهقانان در دخله هنوز هم از آسیابهای آبی استفاده میکنند و وسایل کشاورزی مانند دو هزار سال پیش هستند. گهگاهی یک خودرو یا یک الاغسوارِ جوانِ واکمن [Walkman] به گوش از کنار ما میگذشت.
هارتموت گفت: «این مردم بدوی خوشبختترین هستند.»
در تأیید حرف پدر، پاتریسیا گفت: «آره، واقعاً اینجور ساده و بدون دغدغه زندگی کردن یک رویا است.»
هارتموت گفت: «منظورم این نبوده، منظورم این است که این آدمها در اختراع علوم و فنون هیچ شرکتی نداشتند، و آنها مجبور نبودند برای دفاع از مدرنیته و روشنگری جان خود را فدا کنند ولی با این حال هر وقت بخواهند میتوانند از محصولات مدرن استفاده کنند. از غار به عصر ماهوارهها. این را میگویند تمدن مجانی!»
پاسخ دادم: «به همین سادگی هم نیست. وقتی یک کشاورز مصری میخواهد برای فرزندش یک کامپیوتر بخرد، مجبور است پنج سال صرفهجویی کند. بسیاری توان همین را هم ندارند. اگر کشاورزان در این جا به اندازهی کشاورزان آلمانی درآمد داشته باشند شاید بتوانند مدرن هم بشوند. ولی شما میخواهید فقط خودروهای گرانقیمتتان را به ما بفروشید ولی بازارهای خود را روی ما میبندید.»
رومل ما را به بخش قدیمی شهر دخله که پوشیده از خاکِ رُس بود، برد. او تعریف میکرد پیش از آن که در چند هزار سال پیش رودخانهی نیل طی یک زمینلرزه شدید پدید آید، در این جا انسانهای نخستین زندگی میکردند و به تدریج رودخانهی نیل مردم مصر را به سوی سواحل خود جذب کرد. با این که رومل تحصیلات دانشگاهی نداشت ولی اطلاعات زبانی و تاریخیاش فوقالعاده بود. وقتی حرف میزد، همهی ما را جذب خود میکرد. همهی اطلاعاتی که میداد، هارتموت آنها را با کتابِ راهنمای سفرش تأیید میکرد. فقط وقتی او دربارهی «چشمهی سحرآمیز» [magic spring] سخن گفت، هارتموت شک خود را اعلام کرد. رومل از یک چشمهی سحرآمیز حرف میزد که در وسط کویر قرار گرفته و وقتی مردم دور آن جمع میشوند سطح آب آن بالا میآید و وقتی کسی پیرامونش نیست، آب محو میشود. گفتم: «فقط وقتی باور میکنم که با چشمان خودم ببینم.» در هتلِ محمد، شب را به سر بردیم. محمد، هم صاحب هتل، هم متصدی پذیرش مهمان، هم خدمتکار و هم رئیس آشپزخانه و در ضمن گارسون کافهی هتل نیز بود. محمد و رومل هر دو سخت کار میکردند ولی آدم فشار کار را در چهره آنها نمیدید. آن چه توجهام را جلب کرد این بود که برخورد و تلقی مردم کویر و واحه از گردشگران کاملاً با مردم غردقه و اقصر متفاوت بود. در این جا مردم از دیدن گردشگران واقعاً خوشحال میشدند، از آنها پذیرایی میکردند و با آنها به بحث میپرداختند. شاید علتاش این باشد که هنوز راهِ گردشگری انبوه به کویر باز نشده بود.
در فردای آن روز، عمیقتر وارد کویر شدیم. مناظر، پی در پی در حال تغییر بودند: یک بار کاملاً سفید میشد، مانند تهِ دریا که از سنگِ آهک تشکیل میشود، بار دیگر گسترهای از سنگهای سیاه آتشفشانی مانند سطح ماه. و سپس تپههای ماسهای طلایی رنگ که باد آنها را به شکلهای گوناگون در آورده بود. آن گونه ساده و طبیعی که رومل مناظر را تماشا میکرد، نشان میداد او تا چه اندازه کویر را دوست دارد و چه قدر از شغلاش لذت میبرد. او تاریخ هر دهکده و سنگی که سر راهمان پیدا میشد میدانست. هیچ گاه تصورش را نمیکردم که مصر این چنین زیبا و متنوع باشد. رومل برایمان تعریف کرد که این واحهها در دو هزار سال پیش تحتِ حاکمیت رومیها، بهترین شراب را تولید میکردند و تمام مصر را با غله و گوشت تأمین میکردند. ولی در حال حاضر دیگر کسی به این واحهها نمیرسد و کلاً به محل تبعید جانیان و مخالفان سیاسی حکومت تبدیل شدهاند. ناگهان از هیچ، یک واحه پدیدار شد و ما توانستیم یک استراحت کوتاه در آن جا بکنیم. خانههای کوچک به رنگ آبی، نخلها و مزارع خربزه منظرهی عمومی آنجا را تشکیل میدادند. کشاورزانی را میدیدیم که در آفتاب سوزان در مزارع کار میکردند. از کنار یک مزرعهی خربزه گذشتیم که کشاورزان آنجا کار میکردند. پاتریسیا از کار سخت و دشوار مردم خیلی تعجب کرد. او گفت در آلمان همیشه مزارع خالی هستند و آدم به ندرت کسی را روی زمین مشغول کار میبیند.
رو به هارتموت کردم و گفتم: «میبینی هارتموت، مصریانی هم هستند که سخت کار میکنند.»
- «ولی اگر از وسایل مدرن استفاده کنند دیگر مجبور نیستند که تمام روز در زیر آفتاب جان بِکنند.»
وقتی دهقان دید که از کنار مزرعهاش میگذریم، به استقبال ما آمد، دوستانه سلام کرد و یک خربزهی تازه از مزرعه چید و به هارتموت داد. هارتموت خربزه را با شرمندگی گرفت، دست به جیب برد و یک پنج پوندی گذاشت در دست دهقان. دهقان با تعجب به او خیره شد و به عربی پرسید که منظورش چیست. او پول را روی زمین انداخت و با عصبانیت دور شد.
هارتموت پرسید: «کم بود؟»
رومل به او توضیح داد که دهقان میخواست به او یک هدیه بدهد و به همین دلیل پول دادن را توهین به خود تلقی کرد. چون در کویر مهماننوازی را نباید با پول جبران کرد. او ادامه داد که مهماننوازی در کویر نه فقط یک فضیلت است بلکه برای بازدیدکنندگان کویر هم یک ضرورت حیاتیست. کویر گاهی میتواند بسیار بیرحم و خطرناک باشد به ویژه برای غریبهها؛ از این رو کمک و یاری بومیها بسیار مهم است. سپس رومل داستانی را تعریف کرد که یک بار چند غریبه مهمان مرد عرب سرشناسی بودند که هیچ چیز خوردنی در خانه نداشت؛ او تصمیم گرفت بچهی خود را بکشد تا از گوشتاش برای مهمانان غذا درست کند. «در کویر هیچ ننگی بزرگتر از بیمحلی کردن به مهمان نیست.»
هارتموت پرسید، «آخر از کجا میدانستم؟ تا به حال این طور بوده که همه صدقه میخواستند!»
انتقادی در این مورد به هارتموت وارد نبود، به او گفتم: «نیتِ شما خوب بود، و همین تعیینکننده است!»
رومل پیشنهاد کرد، «پیش به سوی چشمهی سحرآمیز!» همه در برابر این چشمه قرار گرفتیم و بیصبرانه منتظر معجزه ماندیم، ولی چیزی رخ نداد. این چشمهی سحرآمیز مانند یک چشمهی معمولی بود. وقتی رومل نگاههای انتقادآمیز مرا دید با این توجیه پیش آمد که علت حادث نشدنِ معجزه این است که در این اثنا آدمهای بسیاری دور چشمه اسکان یافتهاند و به همین دلیل به زمان بسیار بیشتری نیازمند است. از طرف دیگر چشمه نمیخواهد که آباش بیخود هدر برود. مارسل و دوستِ دخترش سیلویا در آب بازی میکردند، پاتریسیا هم به آنها پیوست؛ امروز پاهایش خیلی زیبا به نظر میرسیدند. پاهای خیساش زیر آفتاب برق میزدند، و یکباره چشمه برایم سحرآمیز آمد. چند بار خواستم به او بگویم که دختر بسیار زیباییست و جرأت نکردم.
عصر، دور آتش جمع شدیم. باد آرام بود و رومل پیشنهاد کرد در هوای آزاد بخوابیم، چون معمولاً در پناه یک صخره چادرمان را برپا میکردیم. کم کم خورشید غروب کرد و شب شد. تپههای ماسهای طلایی در غروب خورشید، نارنجی شده بودند. زید از صندوق یخ، بطریهای آب را بیرون آورد و رومل هم مشغول کباب کردن مرغ و سبزیجات شد.
هارتموت پرسید، «این دور و برها آبجو نیست؟»
رومل پاسخ داد، «مثل این که ما در کویر هستیم. از کجا آبجو پیدا کنیم؟ در ضمن، مصر یک کشور اسلامی است و همه جا الکل پیدا نمیشود!»
- «ولی ما که مسلمان نیستیم، تازه در همهی هتلها مشروبات الکلی فروخته میشود.»
رومل از زید خواهش کرد با ماشین به واحهی فارافره [Farafra] برود و چهار بطری آبجو بخرد.
پس از شام رومل شروع به نی زدن کرد. استعداد موسیقی هم داشت. یک دلیل دیگر برای این که به او حسادت کنم.
هارتموت گفت، «آبجوِ خوشمزهایست. سبک، ولی مزهاش خوب است. نمیدانستم که مصریان هم میتواند آبجو خوب درست کنند.»
کرم گفت، «بالاخره یک چیز در مصر توانست شما را راضی کند. باید برایش جشن بگیریم!» زید تنبک میزد، رومل نی میزد و میخواند؛ آواز، غمگین شروع شد ولی شاد به پایان رسید. هر دو از جا پا شدند و از ما خواستند که با آنها برقصیم. همه شنگول میرقصیدند، حتا هارتموت. فقط پاتریسیا شرمگین کنار نشسته بود و با دیگران نمیرقصید. رومل به سوی او رفت، چیزی در گوشاش نجوا کرد. سپس پاتریسیا از جا برخاست و پیکر زیبایش را آرام با آهنگِ تنبک تکان میداد.
بعداً هارتموت در ماسهها دراز کشید و از کرم پرسید چرا او که مسلمان نیست، آبجو نمینوشد. کرم پاسخ داد که نوشیدن الکل حتا برای قبطیها هم ممنون است. رابطهی بین مسلمانان و مسیحیان شرق بسیار تنگاتنگ است و خیلی چیزهای مشترک دارند. حتا قبطیها به خدا هم الله میگویند.
هارتموت پرسید، «یعنی مسیحیان قبطی، الله را عبادت میکنند؟»
کرم پاسخ داد، «مسیحیان اروپا هم، چون فقط یک خدا وجود دارد.»
رومل و زید مشغول جمع و جور کردن باقی ماندههای جشن شدند و در همین حیر و ویر مارسل و دوستِ دخترش رفتند تا در زیر نور هلال ماه روی ماسهها قدم بزنند. روی یک صخره نشسته بودم و داشتم ستارگان را تماشا میکردم که پاتریسیا نزد من آمد. او از من برای این روز دلنشین قدردانی کرد و خیلی تحت تأثیر سادگی مصریان قرار گرفته بود که خودجوش و بدون مشروبات الکی میتوانند جشن و شادی کنند. فقط من از سادگی و نشاطِ هموطنانام فرسنگها فاصله داشتم. کویر، جای من نبود. آرامشی که آنجا حاکم بود، خفهام میکرد و تغییر سریعِ رنگها و مناظر برایم ترسآور بودند.
«نگاه کن، باد چه اثرات ظریفی روی ماسهها گذاشته است! مثل حروف عربی هستند که بدون معنی روی زمین پخش شدهاند. با یک طوفان همهاش از بین خواهد رفت.» یک مشت ماسه برداشتم و ادامه دادم، «این، منام: یک دانه شن. ریزترین چیز روی زمین. در کویر ولی نیرومندترین چیز. این شن رنگ ندارد. رنگ نور یا سایه را به خود میگیرد. او صدایی به جز صدای گامهای ما ندارد. در این جا چیزی به نام «راه» وجود ندارد، زیرا همهی ردّها طی یک شب محو میشوند. دلم برای سر و صدای قاهره تنگ شده است!»
«ظاهراً خودِ تو پر از سر و صدا هستی، به همین دلیل سکوت باعث عصبانیت میشود. شاید هیاهوی قاهره حواسات را از هیاهوی درونیات پرت میکند.»
«وقتی بچه بودم هنوز روستایمان برق نداشت. میتوانستم ستارگان را ببینم. هر شب آنها را تماشا میکردم و در فکر خود با آنها بازی میکردم. هر وقت یک ستاره از مدار خود خارج میشد، ترس برم میداشت. آن زمان هنوز نمیدانستم که آدمها با دیدن سقوط ستارگان میتوانند آرزو کنند. وقتی مسلمانان چنین صحنهای را میبینند، میگویند: اسلحه خدا علیه دشمن خدا. مسلمانان بر این باور هستند که سقوط ستارگان آتش خداست که شیاطینی را که به آسمان صعود میکنند تا ببینند خدا چگونه آیندهبینی را به فرشتگانش یاد میدهد، نابود سازد. خیلی وقتها دوست داشتم مانند شیاطین باشم تا از برنامهی خدا با مخلوقاتاش سر در بیاورم. خیلی وقتها هم دوست داشتم که فقط یک ستاره باشم که به هیچ سقوط میکند. چند سال بعد روستای ما صاحب برق شد، و من با ستارگان جدید آشنا شدم: هنرپیشهها و فوتبالیستها. بعد به قاهره آمدم و فراموش کردم که اصلاً ستارهای هم وجود دارد.»
پاتریسیا پرسید، «حالا این جا برق وجود ندارد. میتوانی ستارگانات را ببینی؟»
یک شعر به این مضمون به زبان انگلیسی برای او خواندم:
- «در غنچهات، تردید میبینم
هر روز
ای رُز بسته
تو آرام بودن مرگ را تقلید میکنی
با شکوفا شدن خود.»
پاتریسیا پرسید، «آفرین، خودت نوشتی؟»
پاسخ دادم، «نه، شعر از ریلکهست.»
- «باور نکردنیست! یک مصری در کویر، شعرِ آلمانی از بر میخواند!»
فردا عصر هارتموت، کرم، پاتریسیا و من دور آتش نشسته بودیم و چای مینوشیدیم. مارسل و سیلویا مثل همیشه رفتند قدم زدن. بعد زید هم لبخندزنان به جمع ما پیوست و به عربی تعریف کرد که مچ مارسل و سیلویا را به هنگام عشقبازی در پشت یک صخره گرفته است. مدتی بعد عاشق و معشوق جوان نیز کنار ما نشستند. هر دو نگاههای سرزنشآمیز خود را متوجه زید کردند ولی حرفی نزدند.
همه به جز رومل چای مینوشیدند. پاتریسیا از او پرسید که چرا او هرگز چیزی نمینوشد. او پاسخ داد ساکنان کویر مانند شتر هستند و به آبِ اندکی نیازمندند. سپس یک ترانهی بدوی به این مضمون خواند: «ما هم مثل کویر صبور و خاموش هستیم. و وقتی که ساعت مرگ را حس میکنیم، مانند شترها آرام و بی سر و صدا به خلوتگاه خود میرویم و مرگ را به آغوش میکشیم.» در برابر پرسش مارسل که آیا تا به حال تپههای روان دیده است، رومل شروع به شرح ماجراجوییهایش در کویر کرد: یک بار با جیپ بوده که با تپههای روان مواجه شد و چیزی نمانده بود که در شنها غرق شود. پنج روز تمام در شنها گیر کرده و مرگ را جلوی چشمان خود دیده بود، تا این قادر متعال او را با یک شتر نجات داد. رومل باور داشت که آن شتر که او را به خانه رساند و فوراً غیباش زد، شتر خدا بوده است. همچنین از یک ماجراجویی دیگرش با موساد تعریف کرد. یک گروه از مأموران موساد که خود را مانند گردشگران صحرا استتار کرده بودند به او پیشنهاد پول هنگفتی کردند که تأسیسات نظامی مخفی مصر را به آنها نشان بدهد، ولی میهنپرستی او از وسوسهی پول بزرگتر بود و پیشنهاد آنها را رد کرد. حتا وقتی یک زن اسرائیلی در برابر او برهنه شد و خواست خود را در اختیار او بگذارد، باز هم وسوسه نشد. رومل گفت که حتا اگر آنها او را به مرگ تهدید میکردند، باز هم رازهای کویر را افشا نمیکرد.
پاتریسیا گفت که گردنش درد میکند، رومل گفت که حاضر است گردنش را ماساژ بدهد. او شانهها و گردن پاتریسیا را آرام ماساژ میداد و ظاهراً پاتریسیا خوشش میآمد. پاتریسیا به شکم روی ماسهها دراز کشید و گذاشت رومل پشتاش را ماساژ بدهد. او دستهایش را زیر تیشرت پاتریسیا برد و او را ماساژ میداد. به رومل نگاه کردم و در او همهی آن چیزهایی را دیدم که خودم نمیتوانستم داشته باشم: یک انسان آزاد و با نشاط که هم به خود و هم به زندگی میخندید و با مهارت بر روی بندهای حقیقت و دروغ میرقصید. تکاندهنده نیست اگر بگویم که در این لحظه دوست داشتم نه جای او، بلکه جای پاتریسیا میبودم.
تفسیر زید از این صحنه عصبانیام کرد: «واقعاً هارتموت بیغیرت است! چرا اجازه میدهد رومل دخترش را دستمالی کند!»
سرش داد کشیدم، «خفه شو!» و رفتم. تنها روی یک تپهی شنی نشسته بودم. پاتریسیا که متوجه شد باید اتفاقی افتاده باشد، نزد من آمد و پرسید چی شده. پرسش او بیشتر عصبانیام کرد. به او خیره شدم. در سرم شعر ریلکه ضربه میزد «ای رُز، تناقض ناب».
- «چرا میگذاری رومل به بدنات دست بزند؟»
- «بدیِ این کار چیه؟ گردنم خشک شده بود!»
یک مشت شن برداشتم و گفتم، «رومل فقط میخواست به بدنت دست بزند، نه بیشتر. واقعاً شما آدمهای بیغیرت هستید». از جایم پا شدم و شنها را دوباره پخش کردم. باد نصف شنها را به صورتام برگرداند. همه خسته بودند و طولی نکشید که خوابیدند. چشمانام در این شب پر از شن و ستارگانِ در حال سقوط بودند. با این وجود توانستم پس از مدتی بخوابم.
یک فریاد کمکخواهی همه را از خواب بیدار کرد. سیلویا هراسان از آن سوی صخره به طرف ما آمد و خشمگینانه فریاد زد: «این پسر میخواست به من تجاوز کند!» هارتموت تلاش کرد او را آرام کند و پرسید، دقیقاً چه اتفاقی افتاده. سیلویا گفت که برای توالت کردن پشت صخره رفت و وقتی شلوارش را پایین کشید، زید پیداش شد و خواست به او تجاوز کند.
رومل برادرش را صدا زد، «زید، کجایی؟» ولی خبری از زید نبود. زید پس از مدتی گیج و منگ به سوی چادرها آمد و ترسان ما را ورانداز کرد. رومل پرسید چرا سیلویا این قدر ترسیده. او گریهآلود با صدای بلند گفت: «به خاک پدرم قسم که به او دست نزدم.» رومل به زید حمله کرد و محکم به صورتش کوبید. «دیگر به خاک پدر قسم دروغ نخور! چرا باید این دختر یک چنین چیزی را ادعا کند؟»
خشکام زده بود. کرم از سیلویا پرسید آیا پسرک به او صدمهای وارد کرده است. سیلویا جواب منفی داد و گفت توانسته او را خیلی سریع پس بزند.
زید با گریه گفت: «به خاک پدرم قسم که دست بهاش نزدم. فقط میخواستم ادرار کنم و در تاریکی سکندری خوردم و افتادم روی او.»
کرم تلاش کرد او را آرام کند و از او خواست جای دیگر بخوابد.
کرم درگوشی به من گفت: «اگر واقعاً چنین کاری را میکرد، فاجعه میشد.»
پاسخ دادم، «باز هم فاجعه میبود اگر این کار را نمیکرد.»
حالا در پایان یک سفرِ سه هزار کیلومتری که به هیچ منتهی شده بود قرار داشتیم. این حادثهی جنبیِ اخیر نشانگر رابطهی شرق و غرب است: تاریخ یک سوء تفاهم؟ این خانواده به آلمان بازگشت و ما نه شماره تلفن و نه آدرسی برای تماس با هم رد و بدل کردیم.
این مانند یک رویا بود: بیگانگان وارد زندگی من میشوند و با هم یک زمان فشرده سپری میکنیم. سپس طوری ناپدید میشوند که گویی هیچ گاه آنها را نمیشناختم. رویایی که هر چند سال یک بار در زندگیام تکرار میشود. از این به بعد همه چیزِ زندگیام سفنگوری [دزدی به سبک رابینهود] بود: یک سفر دزدیده، دربرگیرنده همه چیز، ولی در واقعیت هیچ چیز متعلق به من نیست.
جهادِ من
فرصتی در زندگیام پیش آمد تا کارِ نیکی انجام بدهم. با یک عملِ قهرمانانهی کوچک میبایستی نشان میدادم که من هم یک انسان هستم و میتوانم زندگیبخش باشم. قرار بود قلبِ داییام عمل بشود و به خونِ فراوانی نیاز داشت. چون گروهِ خونیام با او یکی بود، حاضر شدم که خون بدهم و میبایستی طی عمل روی تخت کناری دراز میکشیدم. از این که میخواستم جان کسی را نجات بدهم، خیلی خوشحال بودم. سالیان دراز بود که داییام را ندیده بودم. مردی جوان و ورزشکار بود، با دین و مذهب میانهی چندانی نداشت و اهل خوشی و لذت بود. وقتی در بیمارستان دیدمش، داشت قرآن میخواند. به من گفت، «نمیخواهم بمیرم، خیلی چیزها برای جبران کردن دارم. نمیدانستم که آدم به این سرعت میمیرد.» برای کاری که هنوز برایش انجام نداده بودم، پی در پی سپاسگزاری میکرد. دو هفته پیش از موعد جراحی در سن 29 سالگی مرد. از این که نتوانستم اندکی زندگی به او هدیه بدهم، خیلی غمگین شدم. ظاهراً نه توانایی آن را داشتم که خودم زندگی را در آغوش بگیرم و نه آن را به کسی هدیه کنم. به هنگام شستشوی مُرده [غسلِ میت] یک پای قضیه شدم. مردِ جوانی که تا همین یک سال پیش سرشار از بلندپروازی بود حالا مثل سنگ، بیحرکت آنجا بود. جسدش سرد و رنگپریده بود. طوری به او نگاه میکردم که گویی در چشمانِ مرگ مینگرم. «به کجا میروی؟ و چه بر سرت خواهد آمد؟» آیا مارکسیستها میتوانستند به این پرسشها پاسخ گویند؟
طولی نکشید که توانستم راه خود را پیدا کنم. ولی این بار هم راهِ خود را هدفمندانه پیدا نکردم، در حقیقت «راه» مرا پیدا کردند. در سالنِ غذاخوری دانشگاه یک همکلاسی کنارم نشست و یکباره بدون مقدمه گفت: «به نام خدا دوستت دارم»
- «چی شد؟»
- «به نام خدا دوستت دارم! پیامبر گفته به آدمهایی که دوست داریم باید عشق خود را اعلام کنیم.» او را فقط چند بار دورا دور دیده بودم و با هم سلام رد و بدل کرده بودیم، تا آن زمان با هم حرف نزده بودیم. تا کنون هیچ آدمی به من نگفته بود: «دوستت دارم.» آدم دلنشین و ظاهراً بیشیله و پیلهای بود. او جزو اِخوان المسلمین بود. این گروه در دانشگاه و خوابگاه بسیار فعال بود. جمعیت آنها مخفی بود و دولت آن را ممنوع کرده بود. بعدها متوجه شدم که برای آنها نیز یک گزینهی خوب بودم: یک فرد تازهوارد از شهرستان که در گمنامی شهر بزرگ در پی ارتباط و پناهگاه گرم بود. در کنار نماز جماعت و بحثهای طولانی دربارهی وضعیت فلسطین، اخوان المسلمین یک شبکهی وسیع اجتماعی را رتق و فتق میکرد که از یک سو احساس انزوا و ترس را در من کاهش میداد ولی از سوی دیگر مرا در خود حل میکرد. هر جا که جای دولت و خانواده خالی بود، اخوان المسلمین حی و حاضر بودند و خدمات اجتماعی و امدادی و جلسات عرضه میکردند. آنها در جذب نیروهای دانشجویی از کمونیستها بسیار موفقتر بودند.
شعارهایی مانند «ما همه برادر و سرنوشت یکسان داریم»، «اسلام به مردانی نیاز دارد که به جز خدا از هیچ کس نترسند» و «ما میتوانیم کاری بکنیم، باید کاری بکنیم!» نه تنها شوق و اشتیاق را در من تشدید میکردند بلکه این احساس را به من میدادند که بزرگ شدهام. در این سازمان، دانشجویان فراوانی فعالیت میکردند که عملاً امکانِ دیگری برای مشارکت سیاسی نداشتند. برخلاف جنبشهای دیگر اسلامی مانند «جهاد اسلامی» یا «جماعت اسلامیه» بحثها و گفتمانهای اخوان المسلمین روشنفکری بود و برای دانشجویان کشش داشت. علیرغم رنگ و بوی مذهبی این بحثها، به نظر ما اساساً مدرن و رهاییبخش بودند. تأویلهای هرمنوتیکِ نوین از اسلام نیز امکانپذیر بود. اخوان المسلمین تمام نیروی خود را روی بسیج ایدئولوژیکی متمرکز کرده بود و مبارزهی مسلحانه بلافصل برای تغییر مناسبات سیاسی و اجتماعی در دستور کارش نبود. اعضای اخوان المسلمین همواره این جمله را از شیخ الهضیبی، یکی از بنیانگذاران این جنبش، در هر جلسه و سخنرانی نقل میکردند: «اگر حکومتِ الله را در قلب خودتان برپا کنید، آنگاه بزودی بر اقصی نقاطِ سرزمین شما گسترش خواهد یافت.» بریدن بندِ نافام از خانواده با بریده شدنم از جریان اصلی اسلام [اسلام غیرسیاسی] که پدرم آن را نمایندگی میکرد توأم شد.
* برای خواندن قسمت های قبلی کتاب به صفحه ی پاورقی اخبار روز بروید:
www.akhbar-rooz.com
1 - رومل [Erwin Rommel]، سرلشکر ارتش آلمان نازی در شمال آفریقا بود و به واسطهی موفقیتهایی که داشت به «روباه کویر» شهرت یافت و در میان مردم آلمان بسیار محبوب بود. طبق مدارک امروزی او از سوء قصد به هیتلر آگاهی داشته و به همین دلیل – بدون آن که محاکمه بشود- او را مجبور به خودکشی کردند (اکتبر 1944).
|