سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

ضیافت


رضا اغنمی


• گیلاسی آب سرد تو گلویم ریخت و پشتم را مالاند تا چشم باز کردم. زیر نگاه های سایه دار خط خطی و کِدر، عده ای را دیدم که آشنا به نظر میرسیدند. رهبر بدون عبا و عمامه با اداهای مستانه دست در دست بوش و بلر و شارون بابا کرم میرقصید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۰ بهمن ۱٣٨۵ -  ٣۰ ژانويه ۲۰۰۷


انتهای بلوار به کویری منتهی میشد و صحرایی لخت.   بوی لاشه میآمد.   هوا رو به تاریکی   میرفت. صحرا آسمان نداشت.   درکویر ستاره ها بالاسرت آویزان اند. شب های کویر، عظمت سیاره ها وچهلچراغ کرات آسمانی را درجلوه های گوناگون به نمایش میگذارد.   درآن دوهفته که ازسیاه کوه   ورامین راه افتادیم   سمت شهداد، شکوه و جلال ستاره ها را دیدم.   لذت تماشای آسمان ستاره باران آن شبها هنوز هم با من است.   طرح جادوئی آن ستاره خوشه انگوری که بالاسرم   از طاق آسمان آویزان بود تا امروز در ذهنم نقش بسته؛ آنقدر نزدیک بود که فکر میکردم میشد گرفت.   اما این جا   دراین صحرای برهنه، نه آسمان بود نه ستاره.   تنهائی،   وحشت بیابان خلوت ، سیاهی شب و بوی لاشه که هرچه نزدیک میشد بیشترهراسانم میکرد . صدای خِش داری چون حرکت سوهان روی فلزی زنگاربسته در گوشم پیچید:   برو جلو!
بی اختیار به راهم ادامه دادم.
زیرپایم نرم شده بود. صحنه ی بزرگی درچشم اندازم دیدم به شکل نیمدایره. زیرنورکمرنگ، شکلِ سایه هارا میشد تمیزداد. پله های سنگی پهن و صفه ی عریض. آستانه ی درگاهی و در چوبی خوش ترکیب در دلش، که با اشکال هندسی تزئین شده بود آشنا به نظرمیآمد. مسجد کبود تبریز بود.   ظهر از مدرسه میرفتم پیش پدرم. در جلوخان مسجد کبود عده ای دوردو جثه ی کوچک حلقه زده بودند وچند زن رهگذرشیون میکردند. وقتش نبود که بمیرند. همقد خودم بودند. سلمانی دوره گرد به زن جوانی که بچه ای با مف آویزان بغلش بود میگفت :
"چند تا آجر پاره از بالای دیوار مسجد کنده شد و افتاد سر این پسرها که داشتند بازی میکردند هردو معصوم را جا به جا کشت! همینجا درجلوخان مسجد."
بعد با صدای بلند رو به آسمان خدا را نفرین کرد:
" این چه خانه ی ویرانی ست برای خودت درست کردی   نمیشد این لعنتی را درخلوتِ نصف شب میانداختی پایین که کسی را نکُشد آی خدای عادل و   ...   !"  
بچه هارا شناختم. عارف و عرفان. با عجله دویدم پدر را خبرکنم  که صدا نزدیک شد.  رادیو  اخبار هسته ای   ایران را پخش میکرد  و تلویزیون فاجعه ی   بمباران دهکد، قانا در جنوب لبنان و کشته شدن پنجاه و چند نفر لبنانی بی پناه که ٣۲ نفر ازکشته شدگان آن جنایت   بچه بودند و نوری زاده با بغضی درگلو گیرکرده،   قتل وحشیانه «اکبرمحمدی» زندانی سیاسی در زندان اوین را خبرمیداد و رادیو ایران سخنرانی احمدی نژاد رئیس جمهوررا بخش میکرد و   تآیید یک دل و جانِ مردم بجنورد برای ساختن بمب اتمی. هورا میکشیدند و...   من و تنهائی م غمگین و بهت زده از شنیدن این همه خبرهای دردناک که سایه ی   نور خاکستری، مرا با خود به درون تالار بزرگی کشاند.
تالار، سقف بلندی داشت با گنبدی دروسط با طرحهای هندسی ورنگهای هماهنگ و زیبا.   زیر نورر قصآن، زنان و مردان خوشگذران میگفتند و میخندیدند، پیشخدمت ها در لباس های مخصوص با سینی های پر از آشامیدنی و مزه های گوناگون لبخند برلب دورسالن میچرخیدند.   ترنم موسیقی آرام خبر از ادامه ی خوشی ها داشت. یکی زد زیربازویم و گوشه ای را نشانم داد. نگاه کردم. لحظه ای بهت زده شدم. چشمم به سیاهی میرفت که ایرج متوجه شد و بین هوا و زمین مرا گرفت.   میداند مدتی ست دکترا نمیگذارن لب به مشروب بزنم میخوان دق مرگم کنن. گیلاسی آب سرد تو گلویم ریخت و پشتم را مالاند تا چشم بازکردم. زیرنگاه های سایه دارخط خطی و کِدر، عده ای را دیدم که آشنا به نظرمیرسیدند. رهبر بدون عبا و عمامه با اداهای مستانه دست دردست بوش و بلر و شارون بابا کرم میرقصید. پوتین و آنگلا مرکل و ژاک شیراک در حلقه ی زن های نیمه لختِ بین المللی بالا تنه خود را تکان میدادند.  دسته ای با اونیفورم نظامی در اطراف آنها با هلهله کف میزدند، کج میشدند و مج؛   رفسنجانی بشکن میزد.   مصباح رفته بود   تونخ بلر و بهش چشمک میزد وعشوه میآمد.   خاتمی دست کاندالیزا رایس را گرفته بود به زور میکشید ببرد جای خلوت و تاریکی، آن هم هی میزد به ریشش میگفت آی پدر سوخته بلا!
هیتلر و موسولینی و استالین و در پشت سر آنها آتیلا و تیمور و چنگیز و پولبوت و... در صف طولانی با لبخند ملیح! برایشان کف میزدند.
خاخام ها و کشیش ها و ملاها بدون عمامه ، زیر بازوی همدیگر را گرفته با موزیک تند، قزاقی میرقصیدند وبلند
بلند میخندیدند.
پاپ، روبه آسمان با اشاره به انبوه پیروان ادیان که با دم های دراز سرگرم جَست وخیزبودند   و با هم سرگرم مغازله بودند، در گوش آن ها چیزی گفت که سرتکان دادند و خندیدند.   بلندگوها، در ازدحام و سرو صداهای گوشخراش، سخنان موسی و عیسی و محمد را با صدای ربٌٌّّانی در آسمان پخش میکردند.
آفتاب نزده، ایمیلی به این مضمون دستم رسید:
«آقای دهن لق! بعلت افشای خبر طبقه بندی شده ی "ضیافت"، تا اطلاع ثانوی حق ندارید "خواب" ببینید. پاپ معظم به تفنگداران دریائی دستورداده اند که از "خواب دیدن" شما جلوگیری شود.   کمیته ی مجازات، موشع.
سرصبحانه، همسرم پرسید دیشب   توخواب با کی داشتی حرف میزدی   و ناله میکردی ؟
گفتم با شیطان!
بر و بر نگاهم کرد.
 
 
 
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست