سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

ناسیونالیسم: آیا زمان گذار از آن است؟


شمال میرزا


• بر خلاف گمانه زنیهای رایج در دو دهه ی گذشته که اصرار بر گذار از ناسیونالیسم داشت و تحت تاثیر القائات گلوبالیزاسیون معتقد بود که ناسیونالیسم در حال زوال است و بایستی به ایده های پست-ناسیونالیسم اندیشید؛ ظهور راست افراطی در غرب، "برکزیت" در بریتانیا، پدیده ترامپ در آمریکا، اصرار بر جدایی اسکاتلند از بریتانیا، شدت گرفتن جدایی طلبی ملتهای بدون دولت در سراسر جهان، ... همگی حکایت از دوام این پدیده حداقل برای مدتی طولانی دارد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۵ ارديبهشت ۱٣۹۶ -  ۱۵ می ۲۰۱۷


 در حوضه جامعه شناسی سیاسی هیچ مقوله ای به مانند ناسیونالیسم و مفاهیم منتسب به آن مانند ملت، هویت ملی و قوم (اتنیک) داری تعاریف متناقض ، چند بعدی، فرار و بی ثبات نیستند. ناسیونالیسم امروزه اما تنها بحثی محدود به‌ محافل سیاسی نیست بلکه‌ به‌ بخشی از‌ گفتمان روزمره ما تبدیل شده‌ است . علت بیان هر روزه ناسیونالیسمی -که مایکل بیلیگ (Michael Billig') ‌ از آن به عنوان بانال (Banal Nationalism) ناسیونالیسم یاد می کند- و دلیل اینکه از میان مقوله های بالا ناسیونالسیم از متن کتابها و تئوریهای بیرون آمده و با زبانی سادهتر راهی کوچه و بازار شده و احتمالا در هر محفلی در هر گوشه و کنار جهان به بحث گذاشته می شود به چند عامل عمده بستگی دارد ‌: اول اینکه ناسیونالیسم با احساسات پیوند ناگسستنی دارد، برانگیختن احساسات در واقع روح و قلب طپنده ی ناسیونالیسم است، بدون تحریک احساسات، ناسیونالسیم ممکن نیست. احساسات ناسیونالیستی زمانی از شکل ذهنی (Subjective) به فرم عینی (Objective) تبدیل می شود که زمینه و بستری با پیش زمینه های نابرابری اجتماعی وجود داشته باشد و نخبگان جامعه مورد نظر بتوانند احساسات فرد و جامعه را با حق و حقوق مرتبط کنند، در این شرایط فرد در جامعه برای نیل به اهداف خود متوسل به گروه می شود، توسل به گروه هم نیاز هویتخواهی فرد و هم نیاز فرد به امنیت که یکی از برجستهترین نیازهای انسان است مرتفع خواهد کرد، دوم اینکه بر خلاف گمانه زنیهای رایج در دو دهه ی گذشته که اصرار بر گذار از ناسیونالیسم داشت و تحت تاثیر القائات گلوبالیزاسیون معتقد بود که ناسیونالیسم در حال زوال است و بایستی به ایدههای پست-ناسیونالیسم اندیشید؛ ظهور راست افراطی در غرب، "برکزیت" در بریتانیا، پدیده ترامپ در آمریکا، اصرار بر جدایی اسکاتلند از بریتانیا، شدت گرفتن جدایی طلبی ملتهای بدون دولت در سراسر جهان، عدم تغییر در جغرافیای سیاسی جهان بر مبنای غیر از دولت-ملت، وجود و تداوم سازمان ملل به عنوان مهمترین سازمان جهانی اینها و بسیاری دیگر؛ همگی حکایت از دوام، استمرار و ماندگاری این پدیده حداقل برای مدتی طولانی دارد و از طرفی دیگر نشان از قدرتمند بودن این مفهوم به عنوان مهمترین ساختار سیاسی در جهان است که در واقع خط بطلانی بر ایده پست-ناسیونالیسم کشیده است؛ سوم، و اینکه، ناسیونالیسم امروزه بیشتر از هر زمان دیگر موجبات جنگ را فراهم ساخته است. و از مهمترین دلایل آن ارتباط تنگاتنگ آن با نیروی پرقدت مذهب است. ناسیونالیسم این پدیده پر قدرت که بسیاری آن را با قدرت مذهب مقایسه می کردند و یا آن را جایگزین مذهب و یا مذهب سکولارها می دانستند امروزه بیشتر از هر زمان دیگر با مذهب ادغام شده است و قدرتی فراتر از قدرت مذهب را به وجود آورده است به عنوان مثال اگر مبنای جنگ امپراتوری عثمانی با صفویه و عثمانیها با اروپاییان بر محوریت به ترتیب شیعه و سنی و اسلام و مسیحیت تکیه داشت، جنگهای امروزه تنها بعد ومشخصات مذهبی ندارد بلکه ناسیونالیسمی عریان است که از دین نهایت بهرهبرداری را می کند. به عنوان مثال، اگر تا پیش از اینکه "آ.ک،. پارتی" قدرت را در ترکیه به دست بگیرد، ناسیونالیستهای سکولار بر کشور حاکم بودند امرزه دیگر از این نوع ناسیونالیسم در ترکیه خبری نیست و نوع ناسیونالیسمی که در این کشور توسط آ.ک، پارتی طراحی و توصیه می شود در واقع تلفیقی از ناسیونالیسم ترک و ایدیولوژی اسلام است، و یا اینکه ظهور داعش را بایستی در چهار چوب ناسیونالیسم عرب جستجو کرد اما از آنجا که به ندرت می توان هویت عرب را از ‌هویت اسلام جدا ساخت در نتیجه تشخیص ناسیونالیسم عرب از اسلام نیز مشکل می نمایاند. این پروسه تا به ایران می رسد روند نامحسوستری را طی می کند. جمهوری اسلامی حاکمیت را به عنوان یک قدرت مذهبی در دست می گیرد اما اینک با علم بر قدرت تلفیق ناسیونالیسم و مذهب شاهد گرایشاتی در جهت پیش بردن طرح تلفیق ناسیونالیسم با اسلام شیعه در ایران هستیم. گفتمان اسلام-ایرانی در مقابل ایران اسلامی پروژهای است که در این راستا نظریه پردازی می شود .
با این حال اگر ایدیولوژی ناسیونالیسم از چنین قدرتی برخوردار است که بتوان از دل آن هم جنگ و خونریزی و ویرانی بیرون کشید و در حین حال بتوان از آن در جهت همگرایی درون گروهی برای نیل به هدف و آرمان جمعی استفاده کرد و مادامی که این ایدیولوژی، همانند مذهب،توانسته است که کلیت زندگی انسان را تحت شعاع خود قرار دهد لذا پی بردن به چرایی، چگونگی و منشاء آن ضروری می نمایاند.
پرسش منشاء و قدمت ناسیونالیسم از مهمترین پرسشهای پیش رو در حوضه سیاست و جامعه شناسی است. زمانی نه چندان دور ملت و در نتیجه ناسیونالسیم یک مفهوم اذلی و طبیعی پنداشته می شد. این رویکرد ذاتگرایانه سعی داشت اتنیک که در برگیرنده زبان، فرهنگ، رسوم و عادات است را طبیعی، و فطری جلوه دهد، بنابراین برای تعریف ناسیونالیسم و ملت غالبا در آزمایشگاها و لابراتوارها و از طریف مکانیسمهای بیولوژی به دنبال پاسخ آن می گشتند. برجسته کردن عامل نژادی به مثابه منشاء ملت و ناسیونالیسم در واقع به ظهور هیتلر در آلمان و موسولینی در ایتالیا منجر و در نتیجه جنگ جهانی دوم را در پی داشت. امروزه با اینکه عامل نژادی در تعریف ملت و در نتیجه ناسیونالیسم قطعا امری منسوخ قلمداد می شود و در آزمایشگاها بر روی محققین علوم انسانی بسته شده است اما هنوز منشاء ناسیونالیسم در هالهای از ابهام قرار دارد.
از زمانی که ارنست رنان در سال ١٨٨٢ ناسیونالسیم را تلفیقی از دو روح نامید که یکی در گذشته میراتگر حافظه های تاریخی است و دیگری درحال بر اساس توافق و میل با هم بودن را ، با توسعه وسایل ارتباط جمعی کارل دوچ در دهه ٥٠ میلادی عامل ارتباطات را مسبب اصلی ناسیونالیسم می دانست، نظریه ای که ستون فقرات نظریه های ناسیونالیسم در سالهای بعدی شد. دوچ بر این باور بود که ارتباطات از یک طرف موجب شد که گروهای انسانی هم از درون بتوانند بر سر موضوعات متنوع همبستگی و همگرایی پیدا کنند و هم در مقابل دیگران خود را تعریف نمایند، او بر این باور بود که تا پیش از توسعه ارتباطات مردم کمتر به تفاوتها و یا تشابها بین خود و دیگران واقف بودند. دوچ همانند بسیاری از مدرنیستها برای درک به پدیده ناسیونالیسم تمایلی به فرو رفتن به لایههای تاریخ نداشت و از انقلاب فرانسه و دوران مدرنیته به عمق تاریخ بعد از این دورهها بر نمی گردد. از بطن نظریههای دوچ و رنان دو مکتب فکری مدرنیسم و پرایموردلیسم مباحثات ناسیونالیسم در دهه های ٧٠ و ٨٠ را تحت شعاع خود قرار دادند.
مدرنیستها، ناسیونالیسم را محصول غرب می دانند که در اواخر قرن هیجدهم میلادی در این قاره شکل گرفت و بعدها به سراسر جهان منتقل شد. ارنست گیلنر از تئوریسینهای برجسته‌ این مکتب در کتاب خود 'فکر و تغییر' در سال ١٩٦٤ صنعتی شدن را عامل و مسبب ظهور ناسیونالیسم می داند او بر این باور است که نظم به عنوان یک ارزش اجتماعی نیاز به وفاداری اعضا به یکدیگر دارد زیرا وفاداری به گروه با خود ثروت را برای جامعه به ارمغان میاورد و از طرف دیگر رهبران جامعه را با عموم مردم هم فرهنگ می ساخت. او بر این استدلال بود که پیش از مدرنیته افق زندگی بیشتر مردم محدود به جامعه های کوچک محلی مانند ایل و عشیره، همسایگان، مذهب و یا رهبران و نخبگان نظامی بودند که با ظهور جامعه صنعتی نیاز به نوعی دیگر از سازمان، ساختار و مناسبات اجتماعی ضروری می نمایاند زیرا جامعه صنعتی نیازمند آن بود تا کارگران بتوانند از قابلیت انعطاف بیشتری برای تولید برخودار باشند. در چنین شرایطی جامعه به یک فرهنگ همگانی نیز نیاز داشت و خره فرهنگها می باسیتی خود را در فرهنگ جدید که معمولا فرهنگ نخبگان جامعه بود حل کنند. بنا براین زبان مشترک، تحصیلات همگانی و یکسان می توانست به این هدف جامه عمل بپوشاند زیرا چنین پروسهای ارزشهای یکسانی را خلق می کرد. به عنوان مثال در فرانسه تنها چند درصدی (٢٠٪) از مردم به زبان فرانسوی تکلم می کردند و این برنامههای دولت بود که زبانهای کوچک و محلی را در زبان فرانسوی حل کرد و یا مثلا ماسیمو دیازیگلو ( Massimo d'Azeglio) در سال ١٨٦١ می گوید ''ما ایتالیا را درست کردیم حالا نوبت این است که ایتالیایی درست کنیم'' شاید تفاوتهای فرهنگی مردم سیسیل در جنواب این کشور با مردمان شمالی ایتالیا پروسه ناتمام ملت سازی باشد که در ایتالیا هنوز ادامه دارد. بنابراین برای گیلنر ناسیونالیسم بر آیند دگرگونی بزرگ فرهنگی جامعه بود. در مقابل، هابسباوم با یک رویکرد مارکسیستی در پی توضیح ملت و ناسیونالیسم است . او با وجود اینکه با کلیت پروسه تاریخی یاد شده توسط گیلنر موافق است ولی بر این عقده است که ظهور کاپیتالیسم عامل و مسبب ناسیونالیسم است. او بر این باور است که اقتصاد سرمایهداری نوعی از هویت را به وجود آورد که بتواند در جهت منافع سرمایهداری عمل کند. اما لیا گرینفلد (Greenfled) بر خلاف گیلنر و هابسباوم که به نیروی اقتصاد در به پیش بردن ایدئولوژی هستند، معتقد است که این ایدئولوژی فرد است که در به پیش بردن اقتصاد و سیاست عمل می کند. او ایدئولوژی را محصول فکری نخبگان جامعه می داند. مثلا او بر این باور است که ناسیونالیسم در قرن ششم میلادی در بریتانیا به وجود آمد و ملت مفهوم ذهنی فرد و به معنی نخبه بوده است که بعدها معنی آن به 'مردم' تغییر فرم پیدا کرده است. از نظر او نخبگان عامل اصلی پیدایش، توسعه و انتقال آن به سرتاسر جهان بودند. در نتیجه او ملت را مقدم بر مدرنیته می داند.
در مقابل مدرنیستها، پرایموردلیتسها قرار دارد که ناسیونالسیم و ملت را بر آیند تداوم هویت فرهنگی جامعه می دانند که در برهه ای از زمان تغییر شکل یافته است و در قالب ناسیونالسیم ظهور پیدا کرده است. آنان بر این باورند که ناسیونالیسم نه محصول مدرنیته بلکه ریشه در ادوار کهن دارد و برای درک آن باید به لایه های تاریخی و اتنیکی جامعه رجوع شود. برای آنان تعلق به سرزمین، زبان، فرهنگ و آداب و سنن از مهمترین مولفه ها در همگرایی گروههای انسانی و فرم ناسیونالیسم است. چنین رویکردی به مفهوم ملت و ناسیونالیسم اگرچه از ذاتگراها فاصله گرفته است ولی در حین حال مولفه های فرهنگی را همانند مدرنیستها ساختاری تلقی نمی کند. آنتونی. د. اسمیت از نظریه پردازان منتسب به بلوک پرایموردیسم معتقد است که ملت و در نتیجه ناسیونالیسم تداوم و شکل تطور یافته هویت اتنیکی است که ریشه در تاریخ دارد و مدرنیته در واقع زمان تطور و تغییر شکل یافتن و نظم دادن به هویت اتنیکی بوده است.
اما ریشه و خاستگاه ناسیونالیسم هر چه هست ممکن است نتواند در تجسم تعلق فرد به گروه که از خصلتهای درونی انسان است خدشهای وارد کند. حس تعلق امری ضروری در امنیت خاطر انسان است. در جوامع پیشا-مدرن چنین ضرورتی را خانواده ، کلان، طایفه، ایل و عشیره بر طرف می کردند. با ظهور ماشین و شیوه های تولیدی سرمایه داری نه تنها بازار بلکه سیستم اجتماعی نیز دستخوش تغییراتی اساسی شد. پیوندهای طایفه ای، عشیره ای و قبیله ای دیگر نمی توانست حس تعلق فرد و در نتیجه امنیت خاطر فرد را تامین کند. مهاجرت از روستاها به شهرها از جمله ویژگیهای دوران صنعتی در اروپا بود. این خیل عظیم می باسیت در مرحله اول متناسب با شیوه تولید سرمایه داری سازمان یابند و از طرف دیگر می بایست جایگزینی برای پیوندهای قبلی تدارک دیده شود. اگر ظهور ناسیونالیسم را پروسهای غیر قابل اجتناب و جبر تاریخی در نظر بگیریم در نتیجه حس تعلق متناسب با این روند تاریخی در هر برهه ای از زمان جای خود را از حس تعلق طایفه به عشیره از عشیره به ایل و از ایل به ملت تغییر داده است. روند تاریخی جامعه انسانی نمی تواند فارغ از این مراحل بوده باشد، حالا چه در غرب و یا در شرق جوامعی که امروز خود را ملت می پندارند زمانی وابستگیهای آنان نمی توانسته است از حد وابستگی به قبیله و عشیره فراتر رفته باشد. در هر یک از این مرحله ها نوع هویت ما نیز متفاوت بوده است. چنانچه هویت خیلی از انسانهای امروزی با اینکه در چهار چوب سیستمهای دولت-ملت زندگی می کنند ولی هویتهای جهانشمول دارند. برای مثال ممکن نیست فردی که در زمانی عضو یک عشیره بوده است هویت او به مانند هویت فردی باشد که اکنون خود را عضو یک ملت می داند زیرا وسعت و افق دید یک ناسیونالیسم به مراتب بزرگتر از وسعت دید فردی است که عضو یک عشیره است در نتیجه دارای هویتهای متفاوتی از یکدیگر هستند. هویت یک ناسیونالیسم تعلق داشتن به سرزمینی است که حد و فراخ مشخصی دارد، خود را متعلق به گروه انسانی به مراتب خیلی بزرگتر از عشیره می داند. ناسیونالیسم پرچم و ارزشهای ملی دارد ولی عشیره فاقد چنین ارزشهایی است و به جای آن ارزشهای کوچکی برای خود خلق کرده است که شدیدا به آنها تعلق دارد. این به این معناست که این روند تاریخی ممکن است در آینده هویتهای متفاوتی برای ما خلق کند و ما متناسب با این هویت جدید از ناسیونالیسم گذر کنیم.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست