سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

سوسیالیسم یا بربریت


حشمت محسنی


• از نظر روزا سوسیالیسم محصول اجتناب ناپذیر ضرورت تاریخی و تکامل جامعه نیست. "پیروزی نهایی" از جبر اقتصادی به دست نمی آید. در جامعه قوانین عینی ای وجود ندارد که به طور خودکار ما را به سمت سوسیالیسم هدایت می کند، سوسیالیسم نه نتیجه قوانین تاریخ، بلکه تنها یک امکان در میان امکانات عینی تاریخی به شمار می آید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۷ بهمن ۱٣٨۵ -  ۲۷ ژانويه ۲۰۰۷


روایتی نسبتا عمومی، و جاافتاده در بین غالب چپ ها وجود دارد که سقوط بورژوازی و پیروزی سوسیالیسم را امری ناگزیر و اجتناب ناپذیر می انگارد. باور به این اصل هم چون ظهور مهدی نزد مسلمانان یا مسیح نزد هزاره گرایان امری بدیهی و قطعی به شمار می رود و تردید نسبت به آن نشانه ارتداد، کفر. من در این نوشته کوتاه کوشیده ام روایت دیگری را معرفی کنم که هر چند برای اذهان معتاد چپ به باورهای جزمی امری تازه به نظر رسد اما رد این روایت را می توان حتی در نوشته های مارکس نیز سراغ گرفت.
بنا به ادعای میشل لووی برای اولین بار این روزا لوکزامبورگ بوده است که در اصل پیروزی اجتناب ناپذیر سوسیالیسم تردید کرده و عبارت مشهور"سوسیالیسم یا بربریت" را عنوان کرده است. واقعیت این است که این اصل را، روزا از انگلس به عاریت گرفته و به نحو صریح و درخشانی صورت بندی کرده است. میشل لووی اما معتقد است آن نوشته ی انگلس که روزا در زندان و به یاری حافظه خود آن را بازسازی می کند معنای دقیق عبارت روزا را ندارد، بلکه تا حدی معنای مخالف آن را افاده می کند. آن نوشته ی انگلس که منشاء" الهام روزا بوده چنین است:"به این خاطر است که هم نیروهای تولیدی و هم نظام توزیع کالا که شیوه تولید نوین سرمایه داری آفریده است، به تضادی حاد با خود آن شیوه تولید رسیده اند، و در حقیقت این تضاد چنان است که اگر قرار است کل جامعه مدرن از بین برود، باید در شیوه تولید و توزیع انقلابی رخ دهد، انقلابی که به همه اختلافات طبقاتی پایان می دهد". (۱)
میشل لووی معتقد است این عبارت از چند جهت با نظر روزا تفاوت دارد. او می گوید: "تفاوت میان عبارت های روزا لوکزامبورگ و انگلس روشن است:
الف) انگلس موضوع را اساساً از دیدگاه اقتصادی مطرح می کند روزا از دیدگاه سیاسی.
ب) انگلس از نیروهای اجتماعی که قادر خواهند بود این یا آن راه حل را برگزینند، حرفی نمی زند؛ تمام متن فقط با نیروها و مناسبات تولیدی سرو کار دارند. از طرف دیگر روزا تاکید می کند که "همانا دخالت آگاهانه پرولتاریا"ست که "کفه ترازو" را به این یا آن طرح کج می کند.
پ) بی رو دربایستی این برداشت به ذهن انسان خطور می کند که گزینشی که انگلس مطرح می کند بیشتر جنبه لفاظانه دارد زیرا فقط ضرورت سوسیالیسم را نشان می دهد تا اینکه گزینشی واقعی میان سوسیالیسم و "نابودی جامعه مدرن" باشد." (۲)
تردیدی نیست که عبارت انگلس با نظر روزا تفاوت هایی دارد و میشل لووی درست می گوید که سوسیالیسم هم چون ضرورتی تاریخی و استنتاج آن از روندهای اقتصادی در متن انگلس برجسته است اما انتقاد خود لووی به انگلس تا حدی غیرمنصفانه است. در نوشته ی انگلس اگر به عبارت آخر پاراگراف او دقت کنیم انگلس از اختلاف طبقاتی صحبت می کند یعنی مساله صرفاً از نقطه نظر اقتصادی مطرح نمی شود.
به علاوه در این جا، میشل لووی به جمله "اگر قرار است کل جامعه مدنی از بین نرود" عنایت ندارد. پرسش این است که چه چیزی سبب "از بین رفتن کل جامعه مدرن" می گردد؟ در این عبارت نمی توان برای این پرسش پاسخی پیدا کرد. انگلس در این باره به نکته ای اشاره نمی کند، پس به سراغ مارکس می رویم ببینیم آیا او به عاملی در این باره اشاره می کند یا نه. در مانیفست کمونیست می خوانیم: "تاریخ تمام جوامع تا کنون موجود، تاریخ مبارزات طبقاتی بوده است. آزاده و برده، پاتریسین و پلبین، ارباب و سرف، استاد کارگاه و پیشه ور روز مزد، در یک کلام، ستم گر و ستم دیده با یکدیگر ستیزی دائمی داشته و به پیکاری بی وقفه، گاه نهان و گاه آشکار، دست یازیده اند، پیکاری که هر بار یا به نوسازی انقلابی کل جامعه یا به نابودی توامان طبقات در حال پیکار انجامیده است".(٣) در این عبارت عامل مبارزه طبقاتی به نحو برجسته ای مطرح شده و به پرسش بالا یعنی چرایی تلاشی کل جامعه مدرن، از منظر گلاویزی بین طبقات پاسخ داده است. نکته دیگری که میشل لووی به آن کم توجهی می کند همانا شق نابودی جامعه مدرن است. این شق البته در نوشته های مارکس و انگلس خیلی برجسته نیست و یکی از دلائلی که شق بربریت نتوانست در سنت مارکسیستی توجه ویژه ای را به خود مبذول دارد باید در عدم پرورش این نکته جستجو کرد. از طرف دیگر صورت بندی روزا نیز رعدی در آسمان بی ابر نبود و نطفه های این ایده را در مارکس و انگلس می توان سراغ گرفت. به علاوه فرمول روزا ابتدا به ساکن یک فرمول شسته و رفته نبود و تا حدی در متن بحث با برنشتاین از رگه های جبرباوری برخوردار بود. اگر برنشتاین معتقد بود سرمایه داری دیگر تناقضات خود را از بین برده و مبارزه طبقاتی نمی تواند "پایه عینی و مادی" سوسیالیسم به شمار رود بلکه باید برای آن به "دستور مطلق" کانت یا به "پایه اخلاقی " متوسل شد. روزا اما در نقد آرای برنشتاین "اجتناب ناپذیری" سقوط سرمایه داری را از هرج و مرج در نظام سرمایه داری استنتاج می کند. او در کتاب "رفرم و انقلاب" خود تبیینی از مساله به دست می دهد که مرز قاطعی با فرمول کائوتسکی ندارد. روزا می گوید:"هنگامی که او [برنشتاین] تیزترین پیکان هایش را علیه سیستم دیالکتیکی ما پرتاب می کند، در واقع به شیوه ی خاص، به تفکر پرولتاریای آگاه در مبارزه برای آزادی حمله می کند. این تلاشی برای شکستن شمشیری است که به پرولتاریا کمک کرده تا تاریکی آینده اش را بشکافد. این تلاشی است برای درهم شکستن سلاح فکری که پرولتاریا به وسیله ی آن توانسته است بر بوژوازی فایق آید، گر چه هنوز از لحاظ مادی زیر یوغ بورژوازی است زیرا سیستم دیالکتیکی ماست که به طبقه کارگر موقتی بودن این یوغ را نشان داده است و با آن اجتناب ناپذیر بودن پیروزی شان را اثبات کرده است."(۴) چنان که از نقد روزا بر آرای برنشتاین بر می آید "یوغ" بورژوازی "موقتی" است و پیروزی طبقه کارگر بر آن "اجتناب ناپذیر" است.
اما در کنار این رگه از درک از سوسیالیسم یا به عبارت دیگر همراه با آن روزا بر عنصر سوژه تاکید دارد و بر نقش کمکی آن در تسریع رویدادها و تکامل تضادها اشاره می کند. و درست با دریافت صحیح از نقش سوژه در جامعه، و رساندن آن به نتیجه منطقی خود، در مقطعی از انحطاط سوسیال دموکراسی بود که او قادر گردید به صورت بندی "سوسیالیسم یا بربریت" دست یابد. میشل لووی آن نقطه عطفی که سبب ساز فرمول "سوسیالیسم یا بربریت" گردید را "فاجعه چهارم اوت، تسلیم شرم آور سوسیال دموکراسی آلمان در مقابل سیاست جنگی قیصر، در هم ریختگی بین الملل و سربازگیری توده های پرولتر برای قتل عام عظیمی که "جنگ جهانی اول" نام گرفت" می داند. او معتقد است این فاجعه هم چون شوک روحی اعتقاد روزا مبنی بر حتمی و اجتناب ناپذیر بودن سوسیالیسم را به لرزه در آورد. هانا آرنت نیز در پیوند با این موضوع تاثیر این وقایع بر روزا را چنین بر می شمارد."این نخستین ضربه ای بود {منظور انحطاط سوسیال دموکراسی است} که به روزا وارد آمد و تاثیر آن هرگز مرتفع نشد. ضربه ی دوم در ۱۹۱۴ وارد شد و او را به مرز خودکشی سوق داد." (۵) این حادثه ها باعث گردید روزا جزوه ی جونیوس را به نگارش در آورد. جزوه ای که لنین در باره آن گفته است که "به طرز فوق العاده زنده ای (۶) نگاشته شده و یک اثر مارکسیستی ممتاز" به شمار می رود" و "از صمیم قلب به نویسنده آن درود می فرستد."(۷) جزوه جونیوس اساساً به افشای سرشت امپریالیستی جنگ اول، به رد افسانه ی خصلت آزادی خواهانه آن می پردازد. در همین جزوه است که روزا صورت بندی "سوسیالیسم یا بربریت" یا به عبارت دیگر گسست از روایت سوسیالیسم جبرباور را ارائه می دهد وبدین سان بر گنجینه مارکسیسم انقلابی سلاح انقلابی دیگری اضافه می کند.
روزا می گوید "بشر تاریخ را به اختیار خود نمی سازد اما به هر حال این بشر است که تاریخ را می سازد ... اگر شرایط مادی که بر اثر تکامل گذشته ساخته شده است، با شور و شوق پًرخوشِ برخاسته از اراده آگاهانه توده های عظیم مردم درهم نیامیزد، پیروزی نهایی پرولتاریای سوسیالیست ... هیچ گاه تحقق نمی یابد. فردریک انگلس روزگاری گفته بود: جامعه سرمایه داری با دو راهه ای روبروست: یا پیش روی به سوی سوسیالیسم و یا بازگشت به بربریت ... ما امروز نیز، چنان که انگلس یک نسل پیش پیش بینی کرده بود، با حکم وحشتناکی روبرو هستیم: یا پیروزی امپریالیسم و نابودی تمام فرهنگ، کاهش جمعیت، فلاکت، تباهی و برپایی قبرستانی پهناور همانند آن چه در روم باستان رخ داد و یا پیروزی سوسیالیسم یعنی مبارزه آگاهانه پرولتاریای انترناسیونالیست با امپریالیسم، با روش هایش، با جنگ. این دو راهه تاریخ جهان است. انتخابی اجتناب ناپذیر که کفه های ترازویش در حال تعادل هستند و منتظر تصمیم پرولتاریا."
اهمیت این عبارت اما در کجا نهفته است؟ بگذارید قبل از پاسخ به این پرسش ببنیم وجه مشخصه سوسیالیسم جبرباور کدام است؟ چرا که عبارت "سوسیالیسم یا بربریت" درست در مرزبندی و گسست از این روایت بود که تکوین یافته است.

مختصات سوسیالیسم جبرباور
در روایت سوسیالیسم جبرباورانه حرکت جامعه انسانی بر مبنای قوانینی آهنین رخ می دهد. این حرکت در یک فرآیند خطی، مستقیم و تکاملی به پیش می رود. این فرآیند مرحله به مرحله و با گذاراز ساده به پیچیده به سمت غایتی حرکت می کند. در این روایت اصل علیت نقش قادر مطلق را ایفا می کند و با آن می توان همه چیز را توضیح داد.
بر طبق این اصل انگیزه، رفتار و کنش انسان را می توان کاملاً قانونمند و طبیعی توضیح داد. در این روایت، همه رخدادها به نحو ضروری و از نقطه نظر زمانی از پی هم می آیند و حوادث و رخدادهای آتی بر یایه اصل "علت" پیش بینی کرد. در این روایت کنش انسانی نقشی ایفا نمی کند یا به بیان دقیق تر نقش مهمی ایفا نمی کند. به قول گرامشی نظم جبری هم چون یک قدرت خارجی چنان عمل می کند که انسان را در یک موضع انفعالی قرار می دهد. در این قرائت از سوسیالسیم هر رخدادی محصول شرایطی است که با مفروض گرفتن آن، حادثه ای یکتا و خاص رخ می دهد و نمی تواند رخداد دیگری اتفاق بیفتد. وجه مشخصه این روایت تنها "علیت گرایی" آن نیست غایت گرایی آن به مراتب از آن مهم تر است. در این روایت همه حوادث و رخدادها به سمت غایت و نهایتی در حرکت است. غایت حرکت در فراسوی آن و خارج از فعالیت واقعی انسان وجود دارد و جامعه را به سوی خود می کشد. در این روایت حرکت جامعه های انسانی از عقب به جلو نمی آید بلکه از نهایت و غایت تاریخ به آن سمت کشیده می شود. در این روایت حالت توقف یا برگشت به طور تصادفی طرح می شود اما به عنوان یک "شق" در نظر گرفته نمی شود. در این روایت علت از پیش تعیین شده ای حرکت را به سمت غایت و نهایت تاریخ به پیش می راند. گویا یک عامل بیرونی، خارج از انسان نظم جامعه را پیشاپیش و از روی نقشه در جهت تکامل سوق می دهد. بر مبنای این قرائت شرایط ذهنی تابع شرایط عینی است. اما این به معنی آن نیست که شرایط ذهنی نقشی ایفا نمی کند. اما محدوده و حوزه کارکرد آن کًند یا تسریع کردن روندهای است که به طور عینی تعیین شده است. ولی این شرایط عینی است که راه خود را باز می کند. در این روابط، دیالکتیک ساختار و عامل بی معنی است این ساختار است که تعیین کننده است و سوژه تابع آن به شمار می رود. در بهترین حالت سوژه در چارچوب ساختار نقش ایفا می کند. کائوتسکی را می توان به عنوان بهترین نمونه در نظر گرفت که این روایت را صورت بندی کرده است. البته او تنها کسی نیست که از این روایت جانبداری کرده، افراد دیگری نظیر بوخارین نیز به همان اندازه متاثر به سوسیالیسم جبرباورانه بودند.(٨) در صورت بندی مساله، کائوتسکی اما صراحت شگفت انگیزی دارد. مثلاً او در کتاب خود "مبارزه طبقاتی" این چنین می گوید: "نظام اجتماعی سرمایه داری مسیر خود را طی کرده است "؛ "نظام سرمایه داری جریان خود را طی می کند؛ و فروپاشی آن اکنون فقط در گرو مساله ی زمان است. نیروهای مقاومت ناپذیر اقتصادی با یقین محتوم به درهم شکستن سرمایه داری می انجامد. برنشاندن یک نظم اجتماعی نو به جای نظم موجود، دیگر فقط امری دلخواه و مطلوب نیست، بلکه امری اجتناب ناپذیر شده است".(۹) یا در جای دیگر می گوید: "نظریه اش در باره تاریخ به این قصد طراحی شده است که جز کاربرد داروینیسم اجتماعی در مود تکامل اجتماعی نباشد".
درک کائوتسکی تنها خصلت "تکاملی" ندارد علاوه بر آن خصلت "جبری" آن نیز برجسته است. از همین روست که او می گوید: "طرح هدف ها چیزی نیست که بیرون از قلمرو ضرورت، و قلمرو علت و معلول وجود داشته باشد ... جهان هدف های آگاهانه نمی تواند جهان آزادی در تقابل با ضرورت باشد".

نقد روزا بر درک سوسیالیسم جبرباورانه
اکنون با عطف توجه به درک جبرباورانه از سوسیالیسم ضروری است که به مختصات درک روزا از شعار "سوسیالیسم یا بربریت" بپردازیم. من در این جا به طرح نکات کلی بسنده می کنم اما جا دارد که هریک از این مولفه ها را به طور مستند تر تشریح و توضیح داد.
۱- از نظر روزا سوسیالیسم محصول اجتناب ناپذیر ضرورت تاریخی و تکامل جامعه نیست. "پیروزی نهایی" از جبر اقتصادی به دست نمی آید. در جامعه قوانین عینی ای وجود ندارد که به طور خودکار ما را به سمت سوسیالیسم هدایت می کند، سوسیالیسم نه نتیجه قوانین تاریخ، بلکه تنها یک امکان در میان امکانات عینی تاریخی به شمار می آید. در روایتی از سوسیالیسم که روزا آن را صورت بندی کرده است، سوسیالیسم را تنها و تنها به اقدام اگاهانه و اراده انقلابی پرولتاریا پیوند می زند.
۲-از نظر روزا نه تنها "قوانین آهنینی" وجود ندارد بلکه تاریخ از غایت و نهایتی برخوردار نیست. عبارت "سوسیالیسم یا بربریت" نزد روزا دقیقاً به این معنا است که سرنوشت مبارزه در تاریخ، از پیش تعیین نمی شود. روزا به این اصل که مارکس و انگلس در خانواده مقدس آن را مطرح کرده بودند یعنی "هدف از پیش تعیین شده ای نمی تواند وجود داشته باشد" عمیقاً باور داشته است. مارکس و انگلس بارها در "ایدئولوژی آلمانی"، "کاپیتال"، جبرگرایی را اندیشه بافی و آن را حرفه و شغل ایدئولوگ ها تلقی کرده اند.
٣- در روایت روزا "تنها" یک "جهت در تکامل"، یک "مسیر برای تحول" وجود ندارد، بلکه چندین مسیر و جهت وجود دارد. نقش پرولتاریایی که تحت رهبری حزب خویش است، صرفاً "حمایت کردن" یا "کوتاه کردن" و یا "شتاب بخشیدن" به فرآیندی تاریخی نیست بلکه برگزیدن آن است".
۴- به لحاظ روش شناسی روزا بر خلاف روش علت گرایانه به اصل کلیت اعتقاد داشته است و به پیروی از روش مارکس حوادث، رخدادها و روندهای جامعه را نه با اصل علت و معلول، عینی گرایی یا علت گرایی مکانیکی بلکه با اصل کلیت توضیح می دهد. از نظر روزا همه اجزای جامعه هم زمان و با هم وجود دارند، و در توضیح آن ها باید از اصل و روش کلیت تبعیت کرد. او در نقد برنشتاین بارها این روش را به پیش می کشد و از این موضع آرای او را مورد نقد قرار می دهد. به عنوان نمونه او برنشتاین را متهم می کند که:"بارها سوسیالسیم علمی، محور تبلور معنوی را از کف داده است که به گرد آن یکایک واقعیت ها، به صورت کل ارگانیگ یک جهان بینی پیگر، حلقه زده اند... تئوری {برنشتاین} پدیده های مورد بررسی حیات اقتصادی را در پیوند ارگانیک با تکامل کاپیتالیستی در کل و در رابطه با مجموعه مکانیسم اقتصادی در نمی یابد، بلکه آن را منفصل از این پیوند و دارای هستی مستقل، هم چون اعضایی قطع شده... از یک ماشین بی جان می انگارد." یا در جایی دیگر می گوید:"توجیه جنگ به عنوان یک جنگ صرفا دفاعی، مبتنی بر توهمی است فاقد هرگونه درک تاریخی از کلیت و روابط جهانی حاکم بر آن".(۱۰)
تاکید روزا بر اصل کلیت آن نکته ای است که از دید تیزبین لوکاچ دور نمانده است. کسی که اصل"کلیت" را از زیر آوار تحریف روش شناسانه به جایگاه سزاوار آن برکشیده است. لوکاچ می گوید: "انباشت سرمایه، اثر اصلی روزا لوکزامبورگ، پس از ده ها سال عامیانه سازی مارکسیسم، مسئله را بر همین مبنا در نظر می گیرد. نخستین جلوه ی آشکار و روشن این عامیانه سازی مارکسیسم و انحراف آن به سمت یک "علم" بورژوایی در کتاب برنشتاین مقدمات سوسیالیسم، جلوه گر شد. به هیچ وجه تصادفی نیست که همان فصلی از این کتاب که زیر پوشش دفاع از "علم" دقیق، با حمله به روش دیالکتیکی آغاز می شود، با زدن اتهام بلانکیسم به مارکس پایان می گیرد. این امر از آن رو تصادفی نیست که به محض رها کردن دیدگاه کلیت که نقطه آغاز و پایان، عامل ضروری و شرط دیالکتیکی است، به محض در نظر گرفتن انقلاب به صورت عملی مجزا و جدا از سیر کلی تکامل و نه به صورت بخشی از این فرآیند، جنبه های انقلابی اندیشه ی مارکس نیز به ناگزیر باید همانند بازگشت به دوره ی آغازین جنبش کارگری، یعنی بلانکیسم، جلوه کند و در نظام فکری مارکسیسم، اصل انقلاب پی آمد حاکمیت مقوله ی کلیت است و با نفی چنین اصلی، تمام این نظام فرو می ریزد."(۱۱)
چنان که مشاهده کرده ایم نقد روزا بر گرایش راست و میانه حزب سوسیال دموکرات آلمان تنها بر موضوعات تاکتیکی و سیاسی متمرکز نبود بلکه علاوه بر آن ها، روزا در سطح روش هم تلاش می کند تمایز و تفاوت خود را از برداشت های رایج نشان دهد و موضع مارکس را احیا نماید.

۵- توجه به اصل کلیت نزد روزا به معنای آن نیست که او معتقد است با اتکا به این اصل می توان به قوانین آهنین دست یافت. روزا معتقد است تئوری برخی از جنبه های عام زندگی بشری را توضیح می دهد اما ناتوان تر از آن است که بتواند همه جلوه ها و سویه های واقعیت را روشن کند که سخت امری زنده، پیچیده و در هزارتوی عامل های متعدد گره خورده است. روزا در این باره می گوید"بدون شک، نظامی از افکار و نظریات مختلف، که تنها به صورت طرحی کلی عرضه می شود، بسیار بیش تر از ساختار کامل و متقارنی که جایی برای افزایش نداشته و راه را برای کوشش های مستقل اذهان باز می دارد، قدرت تحریک دارد". روزا بر خلاف مارکسیست های "علمی" برای نظریه نقش تقریبی قایل است و اعتقاد داشت که تاریخ زنده حرکت انسانی عموماً ما را "غافل گیر" می کند. این درک زنده، پویا و باز از تاریخ و حرکت جامعه های انسانی باعث شده است برخی او را به اصل"خودانگیختگی " در تاریخ متهم کنند. این اتهام ناصواب و نادرست است به این دلیل ساده که روزا به دیالکتیک کنش انسانی و ضرورت های تاریخی باور دارد. آن چیزی که تا حدودی به این اتهام سوخت می رساند این است که روزا، به قانونی اعتقاد ندارد که از طریق آن می توان همه مسائل جامعه انسانی را توضیح داد.
اگر بتوان نظر روزا را به طور خلاصه صورت بندی کرد آن این است که روزا به طور کلی به دیالکتیک کنش انسانی با ضرورت های تاریخی اعتقاد داشت با این تبصره که بر فعالیت زنده توده ها بیش از هر مارکسیست دیگری تاکید ورزیده است. البته روزا درکی رومانتیک از حرکت و کنش انسانی نداشت او هم به محدودیت های عینی کنش انسانی اشاره می کند هم بر اهمیت کنش آگاهانه طبقه کارگر در دست یابی به سوسیالیسم تاکید می گذارد.

۶- از نظر روزا نفی "قوانین آهنین تاریخ"، نفی"غایت گرایی"، درک معتدل از جایگاه نظریه به معنای نفی هرگونه تعین و تاثیر عوامل مختلف بر روی یکدیگر نبوده است. در این جا روزا کاملا از روش برخورد مارکس و انگلس سود می جوید.
جنانکه می دانیم مارکس و انگلس در تبیین ارتباط بین پدیده ها بیش تر از اصطلاح ها ی "تعین"، "مشروط" و "وابسته " استفاده می کردند تا واژه های علت و معلول. مارکس و انگلس در آن جا که به فرمول نهایی با در نظر گرفتن همه عوامل نزدیک می شدند باز هم از کاربرد اصطلاح قانون اکراه داشتند و مفهوم "گرایش تاریخی" یا "قانون گرایشی" استفاده می کرده اند. آن ها هر جا از شرایط معینی برای تکوین حادثه ای حرف زده اند در همان زمان به شرایط مخالف و به عوامل خنثی کننده آن نیز اشاره کرده اند. این نکته ای است که خیلی از مارکسیست ها به آن اشاره کرده اند. به عنوان نمونه آلتوسر در پیوند با این مساله چنین می گوید و در پاسخ به پرسش آیا می توان به نوع دیگری از تاریخ اندیشید؟ آلتوسر پاسخ می دهد: "بله، اتفاقاً زبان آلمانی کلمه دیگری برای نامیدن تاریخ در اختیار دارد Geschichte که نشان گر نه تاریخ وقوع یافته، که تاریخ زمان حال است. بی شک، این تاریخ، در بخشی گسترده – اما، فقط در بخشی – از سوی گذشته به وقوع پیوسته، تعین می یابد، چرا که تاریخ زمان حال، تاریخ زنده، تاریخی است که در عین حال به سوی آینده نامعلوم، آینده پیش بینی نشده و هنوز به وقوع نپیوسته، و در نتیجه به سوی یک آینده تصادفی، گشوده است. تاریخ زنده تنها از یک ثابت (و نه یک قانون) پیروی می کند. ثابت مبارزه طبقاتی – مارکس اصطلاح "ثابت" (constante) را به کار نبرد. این عبارت را از لووی – اشتروس به وام گرفته ام. با این حال، مارکس از اصطلاح نبوغ آمیزی استفاده می کند: "قانون گرایشی که می تواند نخستین قانون گرایشی را منعکس می سازد (و نه با آن ضدیت ورزد)؛ یعنی اینکه یک گرایش دارای شکل یا تصویر یک قانون تک خطی نیست، بلکه می تواند تحت تاثیر برخورد با گرایش دیگر، از مسیرخود منحرف شود و به دو نیمه تقسیم گردد. این روند می تواند تا بی نهایت ادامه پیدا کند. در هر تصادم و تقاطعی، این گرایش می تواند، در مسیری غیر قابل پیش بینی و تصادفی قرار بگیرد". (۱۲) به نظر می رسد آلتوسر حق مطلب را به خوبی ادا کرده است.
در این باره للیو باسو در شرح درخشانی از آرای روزا می گوید: "هیچ چیز ناگزیر نیست، و هیچ چیز اختیاری نیست. هیچ چیز ناگزیر نیست زیرا که هیج قانون مکانیکی وجود ندارد بلکه فقط گرایش هایی هست که می توان بر سر راه شان مانع ایجاد کرد، زیرا که در تحلیل نهایی تاریخ را اراده ی آگاهانه ی انسان هایی می سازد که شرایط اقتصادی را می آفرینند که گرایش های عینی را شکل می دهند. هیچ چیز اختیاری و ارادی نیست زیراکه اراده ی آگاهانه انسان خود در میانه ی فرآیند تاریخی شکل می گیرد. اراده ی انسان مشروط به اوضاع و احوال عینی ای است که در آن حرکت می کند و نمی تواند خود را از گرایش های تکامل، از "منطق فرآیند تاریخی عینی" که: مقدم بر منطق پیشگامان" آن است جدا کند."
اکنون به طور مشخص باید نشان داد که در جامعه سرمایه داری، این درک روزا خود را چگونه نشان می دهد؟ درک عمومی و کلی روزا نسبت به امکان های مختلف در تاریخ را چگونه می توان در جامعه خاصی هم چون سرمایه داری نشان داد؟ للیو باسو در مقاله یاد شده تلاش می کند راه های مختلف پیشاروی ما را در بطن سرمایه داری شناسایی کند و سهم روزا را یاد آوری نماید. او می گوید: "در درون نظام سرمایه داری فقط نیروی ویران گر بر آمده از تضاد عمده، عمل نمی کند، بلکه در آن جا هم چنین نیروی تعادل بخش فعال است که از طبیعت خود سیستم منشاء گرفته است: بنابراین ما با دو نیروی آنتاگونیستی روبرو هستیم و یا به زبان دیگر با دو منطق آنتاگونیستی: با منطق نیروهای مولد که به محضی که با منطق مناسبات تولیدی درگیر می شود، وجه تولید جدید و مناسبات اجتماعی تازه ای را فرا می آورد و هم چنین با منطق مناسبات تولید سرمایه داری، یعنی با منطق سیستم، با منطقی که گرایش به برقراری تعادل و بازسازی همین نظام را دارد. منطق مزبور نیروهای اخلال گر را نیز، هر چند برای مدتی کوتاه، در خدمت تمنیات خود در آورده و آشتی می دهد". روزا در فرازی دیگر این دو منطق را چنین تعین می بخشد: "تکامل تاریخی در تضادها حرکت می کند و هم چنین برای هر ضرورتی ضد آن را هم در جهان قرار می دهد. دولت سرمایه داری در جامعه بی گمان ضرورتی تاریخی است اما به همین سان شورش طبقه ی کارگر بر ضد این دولت نیز ضرورتی تاریخی است. سرمایه ضرورتی تاریخی است اما به همان مقیاس گورکن سرمایه یعنی پرولتاریا سوسیالیست نیز ضرورتی تاریخی است ... هر دو ضرورت تاریخی تنگاتنگ هم در ستیزه ی دایم اند ... فعالیت آگاهانه کارگران اجتناب ناپذیر است زیرا که تکامل تاریخی تقاطع هایی را بر ما عرضه می کند که در آن شرایط عینی فقط در یکی از دو مسیر اساسی می تواند پیش رود. در چنین نقطه عطف هایی تفاوت میان طبقات در این نیست که یک طبقه "تاریخ را در طرف خود دارد"، یا دست کم نه به این معنا است که تحولات عینی فقط یک جریان عمل را خواهد پذیرفت. هر دو طبقه قدرت تعیین رویدادها را دارند. بدیل یا گزینه به دست طبقه ای قطعی و معین می شود که به بهترین وجه قادر است خود را سازمان دهد و می تواند هدف هایش را به روشن ترین وجه به روشنی ضابطه بندی کند که بتواند کل جامعه را در این مسیر و نه مسیری دیگر هدایت کند". (۱٣)

٣ تفسیر از سوسیالیسم یا بربریت
درباره شعار"سوسیالسم یا بربریت" تفسیرهای گوناگونی ارائه شده است. در میان تفسیرهای می توان به ٣ تفسیر اشاره کرد که تاحدودی از هم متفاوتند.
تفسیر اول به پل فرولیش و پتر نتل دو تن از زندگی نامه نویسان و شارحان آرای او بر می گردد. این دو مفسر معتقدند در آثار روزا می توان هم تفسیر جبرباورانه مشاهده کرد و هم رگه هایی که این تفسیر را نقض می کنند. آن ها این تناقض ها را به تناقض های اندیشگی روزا نسبت می دهند و معتقدند روزا نتوانسته است در عین حال که به باز بودن تاریخ، به سوسیالیسم به عنوان امکانی در میان امکان های دیگر می نگرد در همان حال به قوانین ضروری سرمایه داری اشاره می کند که خصلت گریزناپذیر به سمت فروپاشی دارد. آن ها معتقدند در برخی از عبارت های روزا نظیر این که "فروپاشی در نظام سرمایه داری به نحو اجتناب ناپذیری به نابودی آن می انجامد"، یا "فروپاشی نظام سرمایه داری نتیجه اجتناب ناپذیر تناقضات چاره ناپذیر آن است"، با اصل "سوسیالیسم یا بربریت" که روایتی دیگر را نشان می دهد هردو در آثار روزا به صورت گزاره های متناقض با هم وجود دارد.
تفسر دوم به میشل لووی تعلق دارد. او افکار روزا لوکزامبورک را به دو دوره تقسیم می کند. او می گوید تا قبل از ۱۹۱۵ روزا از "وسوسه سرنوشت باوری کاملا دور" نشده بود بلکه در بحث با برنشتاین سوسیالیسم را از "ضرورت اقتصادی" استنتاج می کرده است. میشل لووی معتقد است بعد از فاجعه اوت، تسلیم شرم آور سوسیال دموکراسی آلمان در مقابل سیاست جنگی قیصر و جنگ جهانی اول است که لحظه گسست در اندیشه روزا فطعی می شود و دور دوم حیات فکری او شروع می شود. بنا به نظر میشل لووی نه تناقض در اندیشه روزا بلکه گسست در اندیشه او رخ می دهد. او روزای نویسنده ی جزوه جونیوس را از روزای قبل از این اثر تفکیک می کند و به "لحظه" گسست در افکار او باور دارد.
تفسیر سوم از آن نورمن گراس است. گراس نه تنها با تفسیر فرولیش و نتل مخالف است بلکه تفسیر میشل لووی را هم بر نمی تابد. او معتقد است که اندیشه بربریت به مثابه خط سرخی در آثار روزا تداوم داشته است. این اندیشه برخلاف نوع نگاه کائوتسکی که به جبرباوری آهنین تاریخ آعشته است به حرکت ضروری درون سرمایه هم چون عامل بربریت می نگرد. گراس معتقد است که روزا به قانونی در سرمایه داری باور دارد که اگر به حال خود واگذاشته شود ضرورتا به بربریت منجر می شود. از نظر گراس این خط فکری هیچ وقت در اندیشه روزا تغییر نکرده و به مثابه خط ثابتی در آثار او خود را نشان می دهد. گراس می گوید که روزا اعتقاد دارد اگر می خواهیم بربریت تحقق نیابد سوسیالیست ها، طبقه کارگر و حزب مدافع او باید به وظایف خود عمل کنند. و اگر آن ها به وظایف تاریخی خود عمل نکنند فاجعه بر سرمان فرود می آید. البته گراس تکامل این ایده در اندیشه روزا را نفی نمی کند اما گسست در اندیشه او را نفی می کند و تفسیر لووی را از لحظه گسست در اندیشه روزا نادرست می داند. او با آوردن نقل و قول های از آثار روزا تلاش می کند که نشان دهد چگونه روزا به نقش طبقه کارگر در برابر جلوگیری از تحقق بربریت اشاره دارد.
میشل لووی در پاسخی که به انتقاد گراس ارائه می کند این انتقاد را نفی می کند و می گوید تکیه گراس بر نقل وقول هایی که آورده در چارچوب ضرورت تاریحی است و نقشی که طبقه کارگر در چارچوب درک این ضرورت می تواند ایفا کند. لووی می گوید روزای بعد از رساله جونیوس از یک ضرورت تاریخی حرف نمی زند بلکه بنا به گفته روزا "در زیر آسمان ضرورت هایی متعدی وجود دارد". و این گسست و باز بودن تاریخ را نشان می دهد.
اکنون باید پرسشی را در میان نهاد که پاسخ به آن از اهمیت ویژه ای برخوردار است. پرسش این است که وجه مشخصه بربریت کدام است؟ روزا چه درکی از آن داشت و بعد از روزا پیکربندی مشخص آن در سنت مارکسیستی چگونه بوده است.
اگر به شان نزول بحث روزا توجه کنیم او بربریت را با حادثه ها و شرایط مشخصی که با آن رویارو بوده صورت بندی کرده است. از نظر روزا تسلیم سوسیال دموکراسی آلمان و رای مثبت نمایندگان آن در رایشتاگ به بودجه نظامی کشور، و وقوع جنگ جهانی اول نشانه بارز بربریت به شمار می روند. روزا در توضیح مفهوم بربریت تلاش بیش تری از خود نشان نداد و در باره مصداق های دیگر بربریت حرفی به میان نیاورد.
بعد از روزا، مارکسیست های دیگری خطر بربریت را برجسته کرده اند در این جا لازم است از ارنست مندل یاد کنیم که در این باره می گوید: "تضاد میان ثروت های عظیم که می توان بالقوه در اختیار همگان قرار گیرد، و فقر و اسراف و بهره وری اندک از وسایل انسانی و فنی، هرگز به این اندازه نبوده است. اگر انسان ها نیاموزند که جامعه خود را درست طبق همان روش عملی تجدید سازمان دهند که به یاری آن بر قوای طبیعت پیروزی های درخشان به دست آورند، آن گاه نیروهای تولیدی تهدید بدان می کنند که یک بار دیگر – و این بار به طور قطعی – به نیروهای ویران گر گروهی تبدیل گردند، یعنی به جنگ اتمی که همه چیز را در هم خواهد کوبید.(۱۴) او در همین رابطه در جایی دیگر می گوید :"در واقع مارکسیست های کلاسیک به دنبال مارکس جوان مساله را به این صورت عنوان ساخته اند: "یا سوسیالیسم یا بربریت". مصیبت های اجتماعی که بشریت پس از آشویتس و هیروشیما تحمل کرده است نشان می دهند که در نکته بالا هیچ جنبه "رمانتیکی" وجود ندارد بلکه این نکته اثباتی بر نیروی تخریبی نهائی وحشتناک تولید ارزش مبادله، انباشت سرمایه و مبارزه جهت ثروتمندتر شدن شخصی به مثابه اهدافی در خود می باشد."(۱۵)
برجسته کردن خطر چنگ اتمی و هیروشیما تنها به مندل منحصر نمی شود تونی کلیف نیز خطر بربریت را در یک عبارت کوتاه اما روشن چنین می گوید:" ما در سایه بمب ئیدروژنی زندگی می کنیم".(۱۶) در این جا ما به خوبی تمایز مصداق بربریت نزد مندل و تونی کلیف را از روزا که بر فاجعه جنگ انگشت گذاشته است مشاهده می کنیم.
روایت دیگری که بربریت را تا حدی صورت بندی کرده للیو باسو است. او نه جنگ و نه بمب اتمی بلکه "پروسه ادغام کننده" سرمایه را مصداق بربریت می داند. او به منطقی در سرمایه اشاره می کند که "کل فرماسیون جامعه را عقلانی می کند، تا از این طریق آن را به خدمت هر چه بیش تر سرمایه در آورد و از این طریق طبقه آنتاگونیستی را نیز به تبعیت وا می دارد و هر کس را که از این تبعیت سر باز زند با خشونت تمام به حاشیه جامعه پرتاب می کند."
باسو دقیقاً همین نقش ادغام کننده، سرکوب کننده و بازدارنده و بیگانه ساز سرمایه را که مانع انقلاب سوسیالیستی می شود تجلی بارز بربریت می داند.
مفهوم بربریت از زمانی که روزا آن را مطرح نمود تا کنون به اشکال مختلفی بیان شده و مصداق های مختلفی توسط متفکران مارکسیست برای آن ارائه شده است. به گفته میشل لووی بعد از ۱۹٨۵، مندل با آن که عنوان "سوسیالیسم یا بربریت " را برای مانیفست انترناسیونال ۴ برگزید اما در نوشته های او، به تدریج جای عبارت "سوسیالیسم یا بربریت" عبارت "سوسیالیسم یا نابودی" می نشیند. لووی می گوید: "مندل در مقاله اش در باره آینده سوسیالیسم .... از چهار سوار کار روز محشر..... سخن می گوید. تهدید جنگ هسته ای، خطر فاجعه زیست محیطی، ورشکستگی جهان سوم و فروپاشی دموکراسی در کلان شهرها."(۱۷) تصویری که مندل در سند "سوسیالیسم یا بربریت" ارائه می کند نه تنها اغراق آمیز نیست بلکه روایتی زنده، مستند از مصایب دردناک نظام سرمایه داری است.
در طرح این نکته مندل تنها نیست بلکه اشتفان مزاروش هم این نگرانی را بیان می کند. او می گوید: "حقیقت مطلب، حقیقتی که برای بعضی ها ناخوشایند است، این است که اگر آینده ای برای یک جنبش توده ای رادیکال وجود نداشته باشد، برای بشریت نیز آینده ای نمی توان تصور کرد. اگر من بخواهم در ارتباط با خطراتی که اکنون با آن روبرو هستیم، در سخنان برجسته ی روزا لوکزامبورگ تغییری دهم، به عبارتِ "سوسیالیسم یا بربریت" این شرط را اضافه خواهم کرد: "بربریت، اگر خوش شانس باشیم".(۱٨)

انتقاد به موضع روزا لوکزامبورگ
تا این جا پیشنیه بحث روزا، گسست او از سوسیالیسم جبرباور، تکامل بحث او توسط مارکسیست های بعدی را به اختصار ملاحظه کردیم. در این جا به انتقادهایی می پردازیم که به آرای روزا ایراد شده است. من در این جا به دو نمونه اشاره می کنم.
یکی از انتقادها از طرف نورمن گراس طرح شده است. او در مقاله ای با عنوان"روزا لوکزامبورگ و دموکراسی" بحث جالبی در باره دست آوردهای نظری روزا، دوراندیشی و هشدار های او را در مقابل بلشویک ها یکی پس از دیگری بر می شمارد. او در این مقاله به شعار "سوسیالیسم یا بربریت" نیز می پردازد و مدعی است این تز از "گونه ای دترمینیسم" رنج می برد. او می گوید "لوکزامبورگ با طرح شعار "سوسیالیسم یا بربریت" از این میراث سوسیالیسم جبرباور بسیار دور شد اما نتوانست خود را یکسره از آن برهاند. باری مساله این است که با در نظر گرفتن هدف به عنوان غایتی یگانه (و نه اندیشه ای رهنما) فرآیند فعالیت و سازندگی دموکراتیک به ناچار باید به یک نتیجه معین بی انجامد. از دیدگاه لوکزامبورگ چند و چون این فرآیند محل بحث و گفت و گو و پژوهش و تردیدهای بسیار است. با این همه به گمان وی این گونه گونی نظری تنها در چارچوب فرآیندی است که لزوما به سوسیالیسم باید بی انجامد. این دیدگاه، باز و کمتر دترمینیستی است اما گونه ای دترمینیسم در خود دارد. چرا که بربریت یا به گفته لوکزامبورگ فروپاشی تمدن مدرن، بدیلی نیرومند نیست و تنها ممکن است در پی شکست های جبران ناپذیر و پی در پی سر بر آورد. از این رو، بربریت را بدیلی واقعی نمی توان شمرد". (۱۹)
از عبارت نورمن گراس چه می توان فهمید؟ او می گوید:"روزا نتوانست خود را یکسره"، از میراث "دترمینیستی" برهاند چرا؟ چون روزا به "هدف به عنوان غایتی یگانه و مشخص" می نگریست پس باور داشت فرآیند فعالیت و سازندگی دموکراتیک "به ناچار باید به یک نتیجه معین" بی انجامد. آیا مشکل گراس این است که روزا به هدف که (در این جا سوسیالیسم است) نه به عنوان اندیشه ای راهنما بلکه به عنوان "غایتی یگانه" می نگرد نتوانسته است خود را از دترمینسم برهاند؟ یا سوسیالیسم را از محدوده اندیشه راهنما خارج کرده است؟ اگر پاسخ گراس حالت اول باشد باید گفت پس شق بربریت که روزا طرح می کند چه معنایی افاده می کند؟ به علاوه روزا نمی گوید سوسیالیسم به مثابه هدف الزاما به دست می آید یا به عبارت گراس باید "به یک نتیجه معین" بی انجامد بلکه می گوید در راستای این هدف می توان و باید مبارزه کرد تا این هدف به دست آید. بین این دو البته خیلی تفاوت وجود دارد. اگر منظور گراس حالت دوم است که این هم از نقد او بر می آید آن جا که می گوید "اگر در واقع این فرآیند هنوز باز و ناشناخته است چگونه این فرآیند یا حتی سنت فکری می تواند همه آن چه را که برای شناخت این فرآیند لازم است دربرگیرد؟" این وصله به روزا نمی چسبد. به این دلیل ساده، روزا کسی است که دقیقا در نقد همین نگرش می گوید "بدون شک، نظامی از افکار و نظریات مختلف، که تنها به صورت طرحی کلی عرضه می شود، بسیار بیش تر از ساختار کامل و متفاوتی که جایی برای افزایش نداشته و راهی را برای کوشش مستقل اذهان فعال باز نمی گذارد، قدرت تحریک دارد". او حتی در این باره به مارکس انتقاد می کند که برخی برخوردهای او خصلت محدودکننده داشته است. روزا می گوید: "آیا این عدم تحرک ناشی از آن است که نظام نظری مارکسیستی چهارچوبی تغییرناپذیر را بر فعالیت های مستقل ذهن آدمی تحمیل می کند؟ این نکته انکارناپذیر است که مارکس در مورد گسترش آزاد نظریه های برخی از شاگردانش دارای موضعی محدود کننده بود. هم مارکس و هم انگلس ناچار شدند تا مسئولیت گفتارهای برخی از کسان را، که خود را مارکسیست می خواندند، بر عهده نگیرند! از سوی دیگر، در زمینه حفظ یکپارچگی فرگشت تفکر، کوشش خستگی ناپذیر برای باقی ماندن "درون مرزهای مارکسیسم" غالبا به نتایجی انجامیده است که وخامت آن ها کمتر از وخامت نتایج به دست آمده در آن سوی معادله- یعنی انکار کامل نگرش مارکسیستی و تصمیم بر داشتن "اندیشه آزاد"، به هر قیمت که شده -نیست." (۲۰) این جا برخورد پویا زنده و خلاقانه روزا را می توان به خوبی مشاهده کرد. درست همین خصلت خلاق برخورد او بود که سوسیال دموکرات های پیر و پاتال را وا می داشت که در باره او بگویند "رفیق روزا همه چیز را به هم می ریزد". (۲۱) به علاوه، وقتی روزا می گوید: "شور و شوق پرخروش برخاسته از اراده ی آگاهانه توده ها دیگر یک عامل "کمکی" نیست بلکه عامل نهایی و تعیین کننده است" یا در کنگره موسس حزب کمونیست مجدا تکرار می کند: "اگر پرولتاریا وظیفه طبقاتی خود را انجام ندهد و سوسیالیسم را متحقق نسازد، همگی مان در معرض نابودی قرار خواهیم گرفت". از کجای این عبارت جبرباوری فهمیده می شود؟ در این عبارت روزا حرفی از قوانینی خارج از اراده ی انسان نمی زند و یا به عاملی خارج ار اراده انسان اشاره نمی کند که این معنا را بیان کند بلکه بر عکس عامل مبارزه کارگران را "عامل تعیین کننده" می داند. در این عبارت روزا می گوید: "اگر پرولتاریا وظیفه خود را انجام ندهد" شق نابودی"، "همگی مان" اتفاق می افتد. کجای این نکته می تواند به تفسیر جبریاورانه میدان دهد؟
گراس می گوید روزا معتقد است می توان درباره چند و چون سوسیالیسم بحث کرد اما این مدارا و تولرانس از نظر روزا "تنها در چارچوب فرآیندی است که لزوما به سوسیالیسم باید بی انجامد". نقد گراس این جا در محدوده بحث در چارچوب جبرباوری خارج می شود و به دیدگاه روزا در قبال آزادی های سیاسی می پردازد. او در این باره اما ناگزیر است اعتراف کند که روزا "برداشتی عمیقا دموکراتیک از فرآیند ساختن سوسیالیسم دارد". اما در همان حال اعلام می کند "این نقطه ضعف و محدودیتی در یک نگرش دموکراتیک است. بی گمان لوکزامبورگ حق دارد از الگویی پشتیبانی کند که خود آن را ضروری ترین و فوری ترین و امروزی ترین بدیل ها می شمارد. اما اگر بنا را بر دموکراسی بگذاریم باید همه شهروندان نه تنها در گزینش سوسیالیسم بلکه در رد آن نیز آزاد باشند". آیا روزا در نقدی که بر بلشویک ها ایراد کرده است چیزی خلاف این مطلب گفته است. بین حق برخورداری همه شهروندان در انتخاب نظام که بحثی است ناظر بر پلورالیسم و چند گانگی و تبلیغ نظام بدیل در محدوده ی پذیرش این حق برای همگان، با بحث جبرباوری که ناظر بر پیروزی حتمی و ناگزیر و اجتناب ناپذیر مشخصی استوار است چه پیوندی وجود دارد؟ گراس از درون بحث جبرباوری بر محدودیت های اندیشه روزا انگشت نمی گذارد بلکه خارج از این بحث یعنی از قلم روی بحث پلورالیسم یعنی از زاویه دیگری از بحث به روزا انتقاد می کند که صد البته نقدی بی ربط بر او به شمار می رود.
انتقاد دیگر گراس ناظر بر ارزیابی از میزان خطر بربریت است. او می گوید "بربریت یا به گفته لوکزامبورگ فروپاشی تمدن، بدیلی نیرومند نیست و تنها ممکن است در پی شکست های جبران ناپذیر و پی در پی سر بر آورد." این انتقاد به راستی ناصواب و پرت است. روزا نه تنها بربریت را بدیل ضعیفی نمی انگاشت بلکه به طور مشخص تجلی بربریت را در جنگ جهانی اول شخصا تجربه کرده بود. باید به یاد داشته باشیم که جزوه جونیوس درست یک سال بعد از بربریت عریان سرمایه در جنگ جهانی اول در ۱۹۱۴ به نگارش در آمده است. به راستی چگونه می توان نقد گراس را به روزا جدی پنداشت؟
گراس انتقادهای دیگری بر آرای روزا ایراد می کند که عبارت است: از "ارتدکسی لوکزامبورگ در پافشاری پرولتاریا به عنوان یگانه عامل سازندهی سوسیالیسم دومین نقطه ضعف در نگرش دموکراتیک است" و سومی این است که از نظر روزا "هیچ سوسیالیسمی... جز سوسیالیسم مارکسیستی اعتبار ندارد" که او این تز را انحصارطلبانه می داند. از آنجا که این انتقادها به بحث "سوسیالیسم یا بربریت" ربط مستقیمی ندارد از پرداختن به آن ها در این جا صرف نظر می کنیم.
انتقاد دیگر از طرف کولاکفسکی ایراد شده است. او در انتقاد خود به روزا قبل از این که تناقضات و خصلت جزمی اندیشه او را بر ملا کند زاویه ارتجاعی نقد خود را آن هم در زمانی که هنوز مارکسیست بود افشا می کند. او می گوید "رزا لوکزامبورگ نمونه ی برجسته ی ذهنیتی است که بارها در تاریخ مارکسیسم با آن روبرو می شویم- ذهنیتی که ظاهرا کشش ویژه ای به نظرگاه مارکسیستی دارد. وجه مشخصه ی این ذهنیت، تسلیم برده وار در برابر قدرت و در کنار آن ایمان به این اصل است که با این تسلیم می توان ارزش های اندیشه ی علمی را حفظ کرد. هیچ آموزه ای به اندازه مارکسیسم مناسب ارضای این گرایش نیست و به عبارت دیگر هیچ آموزه ای به اندازه ی مارکسیسم ترکیب رازگونه ای از جزم اندیشی افراطی و کیش "اندیشه"ی علمی ارائه نمی کند- ترکیبی که برای مریدان امنیت ذهنی و معنوی به ارمغان می آورد. بدین سان مارکسیسم برای روشنفکران نقش یک مذهب را بازی می کند، و این نقش مانع از آن نیست که برخی از این روشنفکران، مانند رزا لوکزامبورگ، تلاش می کنند تا با رجعت به اصول نخستین، گنجینه ی ایمان را غنا بخشد و در عین حال، این باور خود را تقویت کنند که گویا از هر گونه جزمی بری هستند". (۲۲)
من در پاسخ به انتقاد گراس به برخی از این انتقادها پرداختم در این جا اما به طرح چند نکته اکتفا می کنم. اولا برخورد روزا نه تنها "تسلیم برده وار" به قدرت به شمار نمی رود بلکه بر عکس پیکان تیز انتقاد او حتی بر سر قدرت بلشویک ها نیز فرود می آید. به علاوه به این انتقاد، که به نظر می رسد از کتاب نتل برگرفته شده است، پاسخ جالبی از طرف هانا آرنت ارائه می شود که جا دارد به طور کامل نقل شود. او می گوید: "یکی از اشتباه های مسلم آقای نتل این است که می گوید روزا لوکزامبورک جاه طلب و در پی شغل و مقام بود" آیا او تصور می کند بیزاری شدید روزا از مقام و شهرت جوبان حزبی در آلمان که از ورود به مجلس ملی آن کشور [رایشتاگ] سر از پا نمی شناختند، صرفا تزویر و ریا بود؟ آیا او معتقد است که کسی که براستی"جاه طلب" باشد، می تواند آن قدر کریم النفس باشد که روزا بود؟ (یکبار در یکی از کنگره های بین المللی، ژورس به پایان خطابه ای بلیغ رسید که در آن "شور و هیجان نادرست روزا لوکزامبورگ را به باد تمسخر گرفته بود، اما ناگهان معلوم شد که کسی نیست نطق او را ترجمه کند. روزا بی درنگ از جا پرید و سخنرانی تکان دهنده ژورس را به همان بیان موثر و نافذ از فرانسه به آلمانی برگرداند"). ثانیا نقد او به مارکس در پیوند با مسایل انباشت سرمایه و رابطه سرمایه داری با نظام های پیشاسرمایه داری- جدا از این که تا چه حد درست یا نادرست است- نه تنها نشانه "جزم اندیشی افراطی و کیش"اندیشه"ی علمی نیست بلکه تنها روح خلاق و برخورد مستقل روزا را منعکس می کند. این روزاست که "به دوستانش سفارش می کرد مارکس را بخوانند به دلیل"جرات و جسارت او در اندیشیدن و امتناع از پذیرفتن هیچ چیزی بدون برهان"، نه به دلیل ارزش استنتاج های او" یا این روزاست که می گوید "من اکنون دیگر از جلد اول سرمایه که آن همه مورد ستایش است، به دلیل تزئینات پر آب و تاب آن به سبک هگل، وحشتزده و بیزارم". به راستی این برخوردها جزمیت و تسلیم برده وار روزا را نشان می دهند؟ ثالثا پذیرش این که تاریخ باز است و سوسیالیسم تنها یک امکان در میان امکان ها به شمار می رود نه "گنجینه ایمان" بلکه خلاقیت و رزمندگی انقلابی انسان را در برابر بربریت تقویت می کند.

چپ ایران و درک جبرباورانه از سوسیالیسم
درک جبرباورانه از تحقق سوسیالیسم در بین نیروهای چپ جامعه ما نیز مشاهده می شود. این درک در غالب شاخه های آن کما و بیش دیده می شود. من در این جا تنها به دو نمونه آن اکتفا می کنم که این درک را منعکس می کنند. نمونه اول را در ادبیات حزب توده می توان سراغ گرفت. در ادبیات این حزب هم درک "تکاملی" و هم درک "جبری" از حرکت جامعه توامان مشاهده می شود. به عنوان مثال در یک جزوه آموزشی این حزب می خوانیم: "تاریخ بشریت یک روند مداوم پیشرفت است که مظهر روشن آن جانشینی پیاپی فرماسیون های اجتماعی- اقتصادی است و هریک از آن ها مرحله ای برتر، با ویژگی های مشخص خویش را تشکیل می دهد. اما تاریخ تنها مرکب از این جانشینی ها و تعویض صورت بندی ها نیست، بلکه یک روند پیش رونده است که مرحله آن توسط مراحل پیشین تدارک می شود و در پلکان تصاعدی تحول جامعه پله بالاتری نسبت به پله قبلی به شمار می رود".(۲٣) در این جا ما با یک درک "تکاملی" خالص بدون اما و اگر، روبرو هستیم. این جا نه از منظر مارکس بلکه با عینک داروین دارد به مساله تحول جامعه نگریسته می شود. در نزد حزب توده اما تنها درک "تکاملی" دیده نمی شود بلکه علاوه بر آن و در کنار آن درک دیگری نیز وجود دارد که "جبرباورانه" است. بگذارید از زبان اسناد خود حزب توده با این درک آشنا شویم. در همان جزوه آموزشی حزب توده می خوانیم: "انجام انقلاب سوسیالیستی و گذار جامعه از فرماسیون سرمایه داری به فرماسیون سوسیالیستی یک روند ضروری و ناگزیر است که بنا بر قانونمندی های تکامل جامعه حاصل می شود". یا در جایی دیگر می گوید "ناگزیری انقلاب سوسیالیستی از قوانین عینی تکامل جامعه و از تضادهای جامعه سرمایه داری ناشی می شود. به طور کلی و در مقطع محمل های مادی اساسی، ضرورت انقلاب سوسیالیستی از عمل قانون عینی تطابق مناسبات تولیدی با سطح تکامل و خصلت نیروهای مولده ناشی می شود".
این درک جبرباورانه از سوسیالیسم را در بین نیروهای رادیکال از جمله در نزد راه کارگر می توان مشاهده کرد.
در برنامه مصوب کنگره راه کارگر می خوانیم: "تجارب عظیم این پیروزی ها و ناکامی ها، سرمایه طبقه کارگر در پیکارهای ناگزیرش برای پیروزی حتمی سوسیالیسم بر سرمایه داری را غنی تر خواهد کرد. نبردهای بزرگ تر در پیش روست و پیروزی نهایی با سوسیالیسم است".(۲۴) در این جا مساله با قاطعیت طرح نمی شود اما جان کلام درک جبرباورانه را می توان مشاهده کرد. "پیروزی حتمی سوسیالیسم"، "پیروزی نهایی با سوسیالیسم" همین روایت دترمینیستی از تحقق سوسیالیسم را نشان می دهد.

نظریه مارکسیستی عنصر ذهنی
پرسشی که اکنون می توان آن را طرح کرد عبارت است از این که با وجود همه خدماتی که روزا در این باره انجام داده است آیا بحث فروپاشی سرمایه داری پاسخ خود را دریافت کرده است؟ آیا نظریه مارکسیستی عنصر سوبژکتیو با این پاسخ صورت بندی شده است؟ آیا لحظه ها، فازهای مختلف آگاهی، ذهنیت و کنش انقلابی نظیر سازوکار سرمایه در کاپیتال صورت بندی شده است؟ پاسخ این پرسش ها متاسفانه منفی است، حتی به قول مندل جدل پیرامون موضوع فروپاشی تا حد معینی صدمه دیده است. او می گوید: "جدل در مورد "نظریه سرنگونی سرمایه داری" از اشتباه گرفتن دو ساله متمایز به جای هم صدمه دیده است. یکی این مساله است که آیا جانشین شدن سوسیالیسم در پی سرمایه داری اجتناب ناپذیر است؟ (آیا این جانشین محصول اجتناب ناپذیر تناقض های درونی وجه تولید سرمایه داری است؟) و مسئله دیگر این است که آیا در صورت غیبت انقلاب سوسیالیستی، سرمایه داری می تواند برای همیشه به حیات خود ادامه دهد؟ پاسخ منفی به سئوال اول به هیچ وجه به معنی پاسخ مثبت به سئوال دوم نیست. در واقع مارکسیست های کلاسیک به دنبال مارکس جوان مساله را به این صورت عنوان ساخته اند: "یا سوسیالیسم یا بربریت".
مندل معتقد است آن نظریه ای را می توان مارکسیستی به شمار آورد که تنها از هم پاشیدن سریع و خودکار نظام سرمایه داری در یک بحران "نهایی به عنوان یگانه "علت" اقتصادی در نظر نگیرد بلکه آن را از علل آگاهانه سرنگونی سرمایه داری یعنی نظریه انقلاب سوسیالیستی استنتاج کرده باشد. او معتقد است میان تناقض های رشدیابنده اقتصادی وجه تولید سرمایه داری از یک سو و سقوط سرمایه داری از سوی دیگر، یک حلقه میانی ضروری نشسته است: انکشاف آگاهی طبقاتی، قدرت سازمان یافته و ظرفیت عمل انقلابی طبق کارگر (به اضافه رهبری انقلابی)". مندل می گوید: "این فصل از نظریه مارکسیستی در کتاب سرمایه ثبت نشده است". او حدس می زند "شاید مارکس می خواست از آن در کتاب مربوط به دولت بحث نماید. کتابی که می خواست آن را بنویسد و حتی موفق به طرح فهرست آن هم نشد... این به عهده ی پیروانش از جمله لنین، تروتسکی و روزا لوکزامبورگ افتاد که به طور نظام دار به آنچه می تواند "نظریه مارکسیستی عنصر سوبژکتیو" خوانده شود بپردازند". (۲۵)
باید اعتراف کرد علی رغم کارهای با ارزش این انقلابیون بزرگ، نظریه "فاعل تاریخی" کماکان هم چون یک حلقه مفقوده وجود دارد. و تاکنون سنت مارکسیستی نتوانسته است این حفره را پر کند. ما حتی از نظریه ای که به تواند فاعل بودن طبقه کارگر را توضیح دهد و در بین مارکسیست ها فرادستی پیدا کند کماکان محروم مانده ایم.

نتیجه گیری
اگر سوسیالیسم امری حتمی، ناگزیر نیست آن گاه این پرسش آزاردهنده مطرح می شود که مبارزه برای تحقق آن چه فایده ای در بر دارد؟ آیا ایمان به پیروزی حتمی سوسیالیسم خود در خدمت تحقق آن قرار ندارد؟
بر خلاف تصور اولیه و عامیانه از این مساله، این درک جبری نیست که در خدمت سوسیالیسم قرار دارد بلکه بنا به تجربه می تواند در خدمت خواب کردن توده کار و زحمت قرار گیرد. اگر خطر بربریت و توحش فعلیت دارد و اگر هر روزه با گوشت و پوست خود فشار آن را با تمام وجود احساس می کنیم بنابراین مبارزه علیه آن جدی تر و واقعی تر می تواند پیگیری شود تا اصل پیروزی اجتناب ناپذیر سوسیالیسم. دانیل سینگر در مقاله با ارزش خود "هزاره کدام کس? چپ یا راست" فرازی دارد که به خوبی نشان می دهد آیا نظریه جبرباورانه از سوسیالیسم است که در خدمت شرکت عظیم تر، فعال تر و پیکارجوتر مردم قرار دارد یا اصل سوسیالیسم یا بربریت. او می گوید: "یکی از جذابیت های بزرگ مارکسیسم پیوند ظریفی بود که میان ضرورت اقتصادی و اراده ی سیاسی برقرار می کرد: نظام سرمایه داری از لحاظ تاریخی محکوم به نابودی به نظر می آمد؛ و تکامل عینی نیروهای تولیدی تضادهای اش را تشدید می کرد، اما فقط زیر فشار و عامل ذهنی و ضربه های جنبش انقلابی کارگری از پا در می آمد. این نظریه می تواند صورت روایتی بسیار جبری و فاتالیستی به خود بگیرد که شاید بتوان آن را در قالبی خلاصه کرد که به کالون نزدیک ترست تا مارکس: مقرر است که به بهشت بروید با این حال تنها از راه عمل یا با اطاعت خود سزاوار بهشت خواهید بود. پیش از جنگ جهانی دوم در دوره ی بین الملل دوم این نظریه به تفسیری مکانیکی فرو کاسته شد که بر مبنای آن نیروهای تولیدی کم و بیش همین کار را به کمک جنبشی مقدر اما منعفل، خود انجام می دادند. سپس در دوره ی اتحاد شوروی و به ویژه در دستان استالین، کل این ترکیب در هم شکست هیچ نیازی به فشار از پائین نبود. زیرا تکامل اقتصادی رفته رفته مرحله ی کمونیسم را به روسیه می آورد، در عین حال همه ی انواع میان بُرها امکان پذیر بود؛ در ۱۹٣۶ در اوج تصفیه های خونین اعلام شد که اتحاد شوروی به مرحله ماقبل آخر رسیده است، هم اکنون جامعه یی سوسیالیستی است و کمونیسم را در افق پیش روی خود دارد. بدین سان، برای رسیدن به قله از شهروندان شوروی انضباط آهنین و از خارجیان مطیح وفاداری طلب می شد به نحوی که اتحاد شوروی بتواند به سرنوشت تاریخی خود دست یابد. همه می دانیم که بر سر این آمیزه ی نامقدس باور مذهبی و انظباط سرباز خانه یی چه آمد". او در ادامه این مقاله بین "واقعیت"، "ضرورت"، و "اجتناب ناپذیری" تفکیک قایل می شود که برای این بحث ما بسیار مفهوم های مفیدی به شمار می آید". (۲۶) او تاکید می کند که تصادفاً این درک سرنوشت باورانه است که در خدمت خواب کردن مردم قرار دارد. دانیل سینگر می گوید: "اگر می خواهیم پیوند دیالکتیکی میان جنبش و هدف اش را بهبود بخشیم باید به تمایزهای تاریخی روشنی میان واقعیت، ضرورت و اجتناب ناپذیری قایل شویم. سوسیالیسم ممکن است امکانی تاریخی یا حتا ضرورتی برای امحا و انهدام شرها و بدی های سرمایه داری باشد اما این به آن معنا نیست که سوسیالیسم به نحو اجتناب ناپذیر جای سرمایه داری را خواهد گرفت. گسست از این برداشت فاتالیستی به یک اعتبار به معنای بازگشت به گذشته یی دورتر است و آن هنگامی است که در سوسیالیسم به چشم امری نگریسته نمی شد که ناگزیر اتفاق خواهد افتاد، زیرا همیشه این امکان وجود خواهد داشت که، اگر بخواهیم اصطلاح روزا لوکزامبورگ را نقل کنیم، توحش بازی را ببرد به ویژه آن که شک و عدم قطعیت در مورد نتیجه بر انفعال اطاعت یا تسلیم و رضا دلالت ندارد، بلکه بر عکس بر شرکت عظیم تر، فعال تر و پیکارجوتر حکم می کند. زیرا در محدوده های شرایط عینی، آینده چیزی خواهد بود که ما آن را می سازیم. و این اعتقاد و فعالیت تازه و نو آمده به ویژه امروز مورد اقبال خواهد بود چرا که قدرت طبقه ی حاکم و نخوت و تکبر ایدئولوگ های آن عمدتاً به دلیل ضعف، تسلیم و پذیرش قواعد بازی نظم مستقر از طرف ماست ".
جمع بندی کنم. درک "جبرگرایانه"، "تکاملی" از تحقق سوسیالیسم درکی انحرافی است که باید با قاطعیت به دور ریخته شود، روایت روزا از سوسیالیسم یا بربریت سلاح کارآتری برای مبارزه در راه سوسیالیسم محسوب می شود. بازنگری، بازسازی مقوله های مارکسیستی که به هویت چپ تعین می بخشد نیازی است که از اکسیژن هوا برای موجودیت آن ضروری تر است، کاری که متاسفانه غالب چپ های ایران نه به آن همت می گمارند و نه ضرورت آن را در می یابند. این بازسازی نمی تواند بی توجه به پیکارهای سیاسی و طبقاتی صورت گیرد اما پیکار طبقاتی بودن بازسازی و تجدید آرایش سیاسی نظری تنها می تواند به تکرار راه طی شده بی انجامد. برخورد پراگماتیستی با این شعار نه تنها خدمتی به امر مبارزه نمی کند بلکه شفافیت، روشنایی و بًرای آن را کند می سازد. تکوین یک چپ جدید، به روز، با افق های روشن در نسل جدید چپ ایران طلیعه های نویدبخشی را در چشم انداز نشان می دهد. برافراشتن پرچم "سوسیالیسم یا بربریت" توسط دانشجویان دانشگاه تهران در روز ۱۶ آذر نشان داده است که روزا اوکزامبورگ سهم مهمی در "صیقل دادن سلاح ابابی برای روزا انتقام" فراهم آورده است.

منابع:
۱- در باره تغییر جهان، میشل لووی، حسن مرتضوی ص۱۴۶.
۲- برداشت رزا لوکزامبورگ از "سوسیالیسم یا بربریت" منبع بالا همان صفحه.
٣- مانیفست پس از ۱۵۰ سال، ل. پانیچ و گ. لیز، حسن مرتضوی، ص۲۷۶.
۴- رفرم و انقلاب، روزا لوکزامبورگ، آرتین آراکل، ص ص ۱۱۴-۱۱٣.
۵- روزا لوکزامبورگ به قلم هانا آرنت، در مجموعه خرد و سیاست، برگردان عزت الله فولادوند، ص۵۹۹.
۶- بخشی از تصویر زنده ای که رساله روزا از شرایط آن روز به دست می دهد چنین است:"یک کشتار وسیع، به یک امر روزمره به یکنواختی فرساینده درآمده است... سرمستی به پایان رسید. از هیاهوی میهن پرستانه در کوچه ها خبری نیست... نمایشنامه به پایان رسید. از هیاهوی مهین پرستانه در کوچه ها خبری نیست...نمایشنامه به پایان آمد... دیگر نشاط پرسروصدای دختران جوانی که در مسیر نیروهای اعزامی می دویدند، قطارهای نیروهای ذخیره را همراهی نمی کند و این ها دیگر به جمعیت سلام نظامی نمی دهند. در فضای این روزهای رنگ پریده، فضایی که از سرمستی تهی است، آوای دسته جمعی دیگری به گوش می آید، صدای خشن لاشخورها و کفتارهایی که گرداگرد میدان های نبرد پرسه می زنند... و در دل این انجمن شبانه جادوگران فاجعه ای با دامنه جهانی برپا شده است"تسلیم سوسیال دموکراسی بین المللی... جنگ کنونی نه تنها یک کشتار عظیم، بلکه یک خودکشی جمعی طبقه کارگر اروپایی به نظر می آید... یک دیوانگی، یک دزوخ خونین ... سهام بالا می روند و پرولترها فرو می افتند".
زن شورشی، زندگی و مرگ روزا لوکزامبورگ، ماکس گالو، برگردان مجید شریف،ص ص٣۹٨-٣۹۷.
۷- تزهایی در باره جنگ(درباره جزوه جونیوس)، لنین، برگردان، ا. بهرام، ص٣-۲.
٨- بوخارین نیز یکی از نمایندگان دیگر همین درک از سوسیالیسم جبرباورانه است. او می گوید:"پیروزی قطعی بر دشمن و استقرار دیکتاتوری پرولتاریا، این است نتیجه جبری جنگ داخلی" یا یا در جایی دیگر می گوید:"هنگامی که یکبار انحلال سرمایه داری و انقلاب کمونیستی آغاز شوند، دیگر با هیچ وسیله ای نمی توان از رشد حرکت آن ها جلوگیری کرد".
الفبای کمونیسم، بوخارین و پرابرژنسکی ص۷۲ و۶٨.
۹- مبارزه طبقاتی، کارل کائوتسکی، برگردان ، ح.ریاحی، ص۱۶۹، نشر بیدار.
لازم به یادآوری است که در آثار کائوتسکی می توان روایت دیگری را هم مشاهده کرد، اما خصلت عمومی افکار او را همین درک "تکاملی" و"جبری" تشکیل می دهد. برای آشنایی با روایت دیگر مراجعه کنید به"نظریه تکامل سرمایه داری"، اثر پل سوئیزی برگردان حیدر ماسالی، ص ص ۲۱۵ تا ۲۱٨.
۱۰- سهم روزا لوکزامبورگ در تکامل تئوری کارل مارکس، للیو باسو، برگردان: زندیاد فرهاد سمنار، ص۲۹-۲٨.
۱۱- مارکسیسم روزا لوکزامبورگ در کتاب آگاهی طبقاتی اثر لوکاچ، برگردان ، زندیاد م. ج.پوینده ص۱٣۱-۱٣۰.
۱۲- فلسفه و مارکسیسم، لویی آلتوسر، برگردان ن.اعتمادی، ص ٣۱، انتشارات اندیشه پیکار.
۱٣- جبر انقلاب، جان ریز، برگردان اکبر معصوم بیگی، ص۲۵٨.
۱۴- علم اقتصاد، ارنست مندل، هوشنگ وزیری، ص ۵۹۷-۵۹۶.
۱۵- درآمدی به نخستین مجلد سرمایه، ارنست مندل، برگردان ، بابک احمدی، ص۷۷.
۱۶- روزا لوکزامبورگ، تونی کلبف، نسترن موسوی، ص۵۲.
۱۷--مارکسیسم و مساله انسان، بیدار شماره ۹، مقاله "انسان گرایی انقلابی ارنست مندل، میشل لووی، ص ۱۰٣. نشر بیدار. هم چنین مراجعه شود به سند "سوسیالیسم یا بربریت" که بنا به ادعای میشل لووی توسط مندل به نگارش در آمده است، برگردان ر. جوان ، نشر بیدار.
۱٨-سوسیالسم یا بربریت، استوان مزاروش، برگردان مرتضی محیط، ص۱۱۵.
۱۹- روزا لوکزامبورگ و دموکراسی، نورمن گراس، در کتاب روزا لوکزامبورگ، تونی کلیف، نسترن موسوی،ص ۱۶۱.
۲۰- ایستایی و پیشرفت مارکسیسم، روزا لوکزامبورگ، برگران رسول نوری، دیدگاه سوسیالیسم انقلابی، شماره ۲ ص۵۹.
۲۱- مارکس جلوتر از زمانه ما، اودو وینکل، برگردان حمید وارسته، نقد شماره ۲۲، ص۵۴.
۲۲- لشک کولاکفسکی، جریان های مارکسیستی، جلد دوم، برگردان عباس میلانی ص۱۱۱.
۲٣- ماتریالیسم تاریخی، امیر نیک آیین، ص٣۶۲،۲۲۴،۲۲۹، از انتشارات حزب توده ایران.
۲۴- برنامه سازمان کارگران انقلابی ایران(راه کارگر) ص٨.
۲۵- منبع شماره ۱۵ ص ۷۷.
۲۶- هزاره کدام کس؟ چپ یا راست، دانیل سینگر، برگردان ارژنگ آزاد، نقد نو شماره ۱۵، ص۱۶.
مندل این نکته را به طور مشخص تر مطرح می کند. او می گوید"مارکسیسم درک درستی از دو وجهی بودن عمل و بی عملی اجتماعی- سیاسی دارد. پی آمدهای اخلاقی بی عملی نیز که همواره به معنای پذیرش سیر جاری رویدادهای به ظاهر غیرقابل برگشت" است، از نگاه مارکسیسم دور نمانده است. مارکسیسم همه را به مقاومت می خواند و با درک پارامترهای مادی- اجتماعی این مقاومت مقدور، می کوشد رویدادهای به ظاهر اجتناب ناپذیر کند. نه هیتلر و نه استالین محصول ناگزیر توسعه تاریخی نبودند. پیروزی شان نیز محتوم نبود. این پیروزی ها حلقه آخر زنجیره ای از کنش ها و واکنش ها بودند که بی عملی نیروهای اجتماعی نقش مهمی در آن داشتند".
مقاله "مارکس چگونه بی معنا می شود" ارنست مندل، برگردان شیرین پارسایی، ص۱۲۲.
در بیدار شماره ٨ ویژه مارکسیسم تحلیلی.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست