سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

تبانی


علی اصغر راشدان


• « اصلا راضی به زحمت نبودم. دستور می دادین تو دفترتون خدمت میرسیدم . »
« اینطور قرار مدارا تو محیط خصوصی مطرح بشه بهتره. رو این ملاحظات خودم خدمت رسیدم. »
« آقائی که یه وقتی سینه چاکم بود، حالا از دیدنم تو دفتر کارش خودداری می کنه، عجب روزگاری شده! حالا چرا نمی فرمائین تو، جناب قاضی؟ »
« متنظر اجازه و تعارف شمام. » ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۱ ارديبهشت ۱٣۹۶ -  ۱ می ۲۰۱۷



« اصلاراضی به زحمت نبودم. دستورمیدادین تودفترتون خدمت میرسیدم . »
« اینطورقرارمداراتومحیط خصوصی مطرح بشه بهتره. رواین ملاحظات خودم خدمت رسیدم. »
« آقائی که یه وقتی سینه چاکم بود، حالاازدیدنم تودفترکارش خودداری می کنه، عجب روزگاری شده!حالاچرانمی فرمائین تو، جناب قاضی؟ »
« متنظراجازه وتعارف شمام. »
« ازبس سلیطه خاطرموپراکنده کرده، حواسم نبودتعارف کنم، معذرت میخوام. »
«دخترم، شاگردچندساله کلاساتونه، انگارتنهایه معلم مثل شماازسوراخ آسمون واسه ش پائین افتاده. یه چیزائی ازگرفتاریتون واسه م تعریف وچرخموچنبرکردشخصا خدمت برسم. اومدم تموم زیروبم قضیه رومفصل برام تعریف کنین واززبون خودتون بشنوم واقدامات مقتضی رومعمول دارم. »
« بفرمائین رومبل بشینین، یه چای تازه دم براتون میارم، روبه روتون می شینم وجریانو مفصل تعریف می کنم. »
« لطفا واقعیت جریانوتعریف کنین، روئوس مطالبتونویادداشت میکنم. »
« وقت کافی داشته باشین، سیرتاپیازقضیه پسرموتعریف می کنم. سردبشه ازدهن میفته، چایتونوصرف کنین. »
«خیالتون راحت باشه، اگه لازم باشه، شبم خدمتتون هستم. لطفابفرمائین. »
« شکسته نفسی میفرمائی، دوره جوونی که باید شب خدمتم می بودی، تشریف بردی خدمت ازمابهترون. حالام که آردامونوبیختیم والکامونوآویختیم، دودازکنده بلند میشه وازمادوتانه، جناب قاضی!...»
« لطفا دیگه گذشته های دورروزنده وشرمنده م نکنین. گوشم به سرکاره که درباره گرفتاری فعلیتون صحبت بفرمائین. »
« بشکنه دستم، هرچی کردم، خودم کردم. ازروزی که سلیطه روواسه پسر م عقدکردم، دودستی انداختمش توجهنم. پسرنازنینم پاپس می کشیدورضایت نمیداد. ازمن اصراروازاون انکار، سرآخرباعزوجزوالتماس راضیش کردم. دختره ی هفت خط باعشوه اومدن وادای معصومارودرآوردن قاپ منودزدید. میدونست پسرم حرف منوزمین نمیزنه. ازروزی داخل زندگیمون شدومیخشوکوبید، نگذاشت ازگلوهیچ کدوممون آب خوش بره پائین، بی پدرمادرچشم دریده »
« اگه پسرتون نمی خواست، شماچرااصرارداشتین؟ »
« هرمادری دیدن عروسی پسرش بزرگترین آرزوی زندگیشه، این چه حرفیه میزنی، جناب قاضی »
« می بخشین، لطفادنباله مطلبو ادامه بدین. »
« تاتعریف میکنم، ازاین سیب، پرتقال وموزام پوست بکنین ومیل کنین. »
« چشم، دستورتونواجرامی کنم. لطفاعین واقعیت رو تعریف کنین. گوشم به گفته های شماست. »
« همون سال اول زناشوئی چهره ی دلاله ی خودشوتموم قدنشون داد. بادادوفریادوجنجالاش، پسرموبارهاتامرزجنون کشوند. اگه دلداریا وپندواندرزای من نبود، تاحالافاتحه ش خونده شده بود. »
« عروس سابق تون مثلاچی کارائی می کرد؟ اعمالشو به طورملموس تعریف کنین، لطفا. »
« فقط من وشمای همه چیزباهم آشنابدونیم، مباداجائی درزکنه وآبروی خونواده م بره. »
« سینه مااهالی دادگستری صندوقچه همه ی اینجوراسراره، خیالتون آسوده باشه. »
« یه روزاینومی خواست، روزدیگه اونو. هرسال هوس مسافرت ترکیه واروپابه سرش میزد. معذرت میخوام، به شوهرش روی خوش نشون نمیداد، درعوض واسه هرسگ وگربه ای نازوعشوه های اونجوری میومد. گاهی ماه به ماه غیبش میزد. خودم تجسس می کردم، ته وتوشودرمیاوردم، بافلان وبهمان رفته بودکیش وکویت وامارات. تروخدااین فاحشه لایق شوهرداری بود؟ »
« اگه گفته های شما درست باشه، طبق تبصره...ماده...قانون رعایت شئونات خانواده، رفتارش جرم فاحشه. می گفتین . »
« دردسرندم، جوری عرصه روبه پسرم تنگ کردکه گفت: اگه ازشرش خلاصم نکنی،خودکشی میکنم. بازبون بازی وترفندراضیش کردم ازپسرم طلاق بگیره. دم به ساعت تهدیدمی کردمهریه شو اجرامیگذاره وپسرمو راهی هلفدونی می کنه. »
«واسه چی مهریه شو نمیدادین وخودتونوازشرش خلاص نمی کردین؟»
« باترفندبه اندازه خدات تومن سکه طلامهریه ش کرده بود. پسرم یه سوپرمارکت داشت، کنارشم یه انباری داشت وتوش برنج کلی خرید- فروش میکرد. تموم سرمایه وهستی شم میفروخت، نصف مهریه ش نمی شد...»
« قضیه زندونی شدن پسرتون چیه؟ تعریف کنین لطفا. »
« پسرم یه کامیون برنج دمسیاازحاج برنجی، تاجرمعروف برنج شمال خریدوبهش چک یه ماهه داد. سالای آزگارباحاج برنجی دادوستدداشت، به هم اعتمادکامل داشتن. به حاج برنجی میگه: کامیون برنجوبارکه زدی وراه افتاد، به این شماره تلفن کن تامنتظرش باشم وبفرستمش توانبارم تخلیه کنند. ازدست سلیطه حواس پسرم پرت بوده، به جای تلفن سوپرمارکتش، شماره خونه قبلیشوداده. حاجی برنجی تلفن میکنه که ساعت حرکت کامیون برنجوخبربده. زن سلیطه قبلیش گوشی رو برمیداره، نازوعشوه میاد، قاپ حاج برنجی رومیدزده، انگارباهاش قرارمدارم میگذاره، بهش میگه کامیون برنجوبفرسته به آدرس خونه ش. کامیون برنج میرسه وتوزیرزمین خونه ش تخلیه میکنه. بلافاصله شکایت وادعای مهریه میکنه، مامورین میریزن توسوپرمارکت، پسرمومیندازن توماشین ومیبرنش زندون، الانم توزندونه.»
« قیمت کامیون برنج چقدره؟ »
« دویست میلیون تومنه، تموم سوپرمارکت وهستی پسرم صدمیلیونم نمیشه. سلیطه واسه یه بخش کوچیک ازمهریه ش تصاحب کرده، واسه بقیه شم پسرموانداخته توهلفدونی. »
« ده درصدقیمت کامیون برنج سهم مامیشه، معامله رواوکی کنین، فرداپسرتون آزادمیشه. »
« اشتباه نمی شنوم، جناب قاضی! شماهمون عاشق سینه چاک قدیم منید!... »
« فرض کنیم ازحق خودم چشم پوشی کنم، سهم بروبچه هاوعوامل دادگاه ودادگستری رونمیتونم ازجیبم بدم. دادگستری قوانین واولویتای خاصی داره که مولای درزش نمیره. »
« اوکی، باپشنهادشماوبروبچه هاوعوامل دادگاه ودادگستریتون موافقم، پسرم کی برمی گرد ه پیشم، جناب قاضی؟ »
« فردااول وقت پسرتون آزادمیشه ومیادپیشتون. حاج برنجی وعروستون به جرم تبانی کردن وبالاکشیدن یه کامیون برنج، راهی زندون میشن....»   
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست