سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

یک درخت، یک صخره سنگ، یک ابر
داستانی از: کارسون مککولرز، مترجم: علی اصغر راشدان


علی اصغر راشدان


• آن روز صبح باران می بارید و هنوز خیلی تاریک بود. پسرک داخل کافه ترام که شد،در را تازه باز کرده بود. پسرک داخل شد تا یک فنجان قهوه بنوشد. پیرمردی بداخم و تنگ چشم تو کافه لئو بود. هنوز کاملا شب بود. بعد از سرمای مرطوب خیابان خلوت، کافه روشن و دوستانه به نظر می رسید. دو سرباز و سه کارگر نخ ریسی کنار پیشخوان بار بودند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۰ فروردين ۱٣۹۶ -  ۹ آوريل ۲۰۱۷



Carson McCullers
Ein Baum, ein Felsen, eine Wolke
کارسون مککولرز
یک درخت، یک صخره سنگ، یک ابر


(۱۹فوریه ۱۹۱۷ – ۲۹سپتامبر۱۹۶۷، رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه نویس وشاعرآمریکائی بود. )


      آن روزصبح باران می باریدوهنوزخیلی تاریک بود. پسرک داخل کافه ترام که شد، درراتازه بازکرده بود. پسرک داخل شدتایک فنجان قهوه بنوشد. پیرمردی بداخم وتنگ چشم توکافه لئو بود. هنوزکاملاشب بود. بعدازسرمای مرطوب خیابان خلوت، کافه روشن ودوستانه به نظرمیرسید. دوسربازوسه کارگرنخ ریسی کنارپیشخوان باربودند. پیرمردجلوقوزکرده، بینی ونصف صورتش توپارچ آبجویش آویزان بود. پسرک یک کلاه کاسکت، مثل خلبانها، سرش گذاشته بود. داخل کافه که شد، بندکلاه ایمنیش رابست ولبه راستش راازروی گوش کوچک گل انداخته ش بالاکشید.
قهوه اش رااینجامی نوشید. اغلب لئویایکی دیگردوستانه باهاش حرف میزدند.   امروزصبح زودلئونگاهش نکرد، مردهای دیگرهم باهاش حرف نزدند. پول قهوه راپرداخت، ازکافه خارج می شدکه یکی صداش کرد:
« پسر! بیااینجا، پسر! »
    پسرک برگشت، به طرف صاحب صدااشاره کرد. مردگوشه کافه انگشت اشاره ش راخم وبه طرفش اشاره کرد. مردصورتش راازپارچ آبجوبالاآورده وناگهان خیلی خوشحال به نظرمیرسید. مردبزرگ وپریده رنگ بودوبینیئ درازوموهای پژمرده رنگ سیب طبیعی داشت.
« بیاانیجا، پسر! »
   پسرک جوان رفت طرفش. حول وحوش دوازده ساله بود، به اندازه کافی رشد نکرده وبه دلیل سنگینی کیسه روزنامه ش، یک شانه ش رابالاگرفته بود. صورتش گردوپوشیده ازکک مک های خورشیدزدگی بود.چشمهاش گردوکودکانه بودند.
« بله، آقا؟ »
      مردیک دستش راروشانه ی جوانک روزنامه فروش گذاشت، زیرچانه ش راگرفت، صورتش راآهسته ازطرفی به طرف دیگرچرخاند. جوانک ناراحت شانه عقب کشید:
« اهه! ازم چی میخوای ؟ »
   صدای جوانک جیغ مانندبود. ناگهان تمام کافه ساکت شد. مردآهسته گفت :
« من عاشقتم! »
    تمام مردهای کناربارزدندزیرخنده. جوانک باچهره تیره خودراپس کشید، نمیدانست بایدچه کند، ازروی پیشحوان لئورانگاه کرد. لئوباپوزخندی شکننده وناراحت، بهش توجه کرد. جوانک هم سعی کردبخندد. مردجدی واندوهگین نگاهش کرد،گفت:
« نخواستم دستت بندازم، پسر. بشین یه آبجوباهام بنوش. میباس یه چیزروبرات توضیح بدم! »
    جوانک مواظب وبانگاهی یکبری، سعی کردمردهای کناربارراوارسی کندتامتوجه شودبایدچه کند. مردهابرگشتندودوباره مشغول نوشیدن آبجویاصبحانه شان شدندوخودرابه خاطرپسرک ناراحت نکردند. لئویک فنجان قهوه ویک پارج شیرروپیشحوان گذاشت، گفت:
« اون یه بچه ست. »
پسرک روزنامه فروش یک چارپایه جلوکشید. گوشش زیرگوش پوش کلاه کاسکت کوچک گل انداخته بود. مردجدی بهش اشاره کرد، گفت:
« یه چیزخیلی مهمه. »
    دست توجیب پشت شلوارش کردوچیزی بیرون کشیدوروبه جوانک گرفت که بهش توجه کند، گفت:
« خودت دقیق نگاش کن! »
      جوانک نگاهش کرد، نتوانست درک کندمرددقیقاچه چیزی نشانش میدهد. مردعکسی راتوسطح دست بزرگ وکثیف خودنگاهداشت. عکس تارشده صورت یک زن بود. آنقدرکهنه که تنهاکلاه ولباسش شدیداورقلمبیده بود. پرسید:
« می بینی؟ »
جوانک سرش راتکان داد. مردیک عکس دیگرکف دستش گذاشت. این زن بالباس شناتوساحل ایستاده بود.شکم تولباس شنابیرون زده، تنهاچیزقابل توجه این عکس بود. مردجلوخم شدوسرآخرپرسید:
« حسابی تماشاکردی؟ »
جوانک ساکت نشست وتکان نخورد، تنهاازگوشه ی چشم مردرامورب نگاه کرد:
« باورم نمیشه. »
« آها! »
   مردعکس رافوت کردودوباره توجیبش گذاشت،گفت « اون زنم بود. »
جوانک پرسید « اون مرده ؟ »
    مردآهسته سرش راتکان داد. دهنش رالوله کرد، انگاربخواهد پیپ بکشد، باصدائی کشیده وطولانی جواب داد:
« ننننننننننننه! واسه ت توضیح میدم. »
   پارچ بزرگ قهوه ای آبجوجلوی مردروپیشخوان ایستاده بود. وقتی خواست بنوشد، پارچ رابلندنکرد.خودراطرف پائین خم کرد، انگاربخواهداستراحت کند، صورتش راروکناره پارچ گذاشت. باهردودست پارچ راآهسته جلوخم کردوهورت کشید.
لئوگفت « یه شب خوشگل، بابینی درازت توپارچ میخوابی وغرق میشی، مسافررهگذرغرق شده توآبجو. این میشه یه مرگ درخشان!»
    جوانک روزنامه فروش سعی کرددرفاصله ای که مردنگاه نمی کرد،صورتش رابرگرداندوباحرکت بی صدای لبهاش به لئواشاره کندوبپرسد:
« مسته ؟ »
لئوتنهاچشمهای قهوه ایش رابالاگرفت، چرخیدوچندورقه بیکن گلگون روکباب پزگذاشت. مردپارچ رابافشاردورکرد، خودراراست ریست، زانوودستهای چندش آورش راازروپیشخوان جمع کرد. باچهره ی اندوهگین پسرک روزنامه فروش رانگاه کرد. چشمهاش پلک نمیزد، اماهرازگاه چشمهای آبی کمرنگش راآرام وسنگین می بست.
    بیرون صبح گرگ ومیش می شد. جوانگ سینگینی کیسه روزنامه ش راازخوددورکرد. مردگفت:
« میخوام ازعشق حرف بزنم. من یه سیستم واسه خودم دارم. »         
    جوانک کمی ازروچارپایه پائین خزید. مردانگشت اشاره ش رابلندکرد. مردچیزی درخودداشت که جوانک رادرجاش نگاهداشت ونتوانست فاصله بگیرد.
«دوازده سال پیش بازن صاحب عکس ازدواج کردم. یه سال، نه ماه، سه روزودوشب زنم بود. عاشقش بودم. آره...»
صدای نامفهوم وپرنوسانش راصاف وحرفش رادنبال کرد:
« عاشقش بودم. فکرمیکردم اونم عاشق منه. اون خونه ی راحت قشنگی داشت. هیچوقت به فکرم خطورنمی کردناراضی باشه. اما میدونی چی پیش اومد؟ »
لئوصدای گربه درآورد « میییییییییییییائوووووووو!»
   مردازصورت جوانک نگاه برنداشت:
«اون منوترک کرد. یه شب اومدم خونه، خونه خالی واون رفته بود.منوترک کرده بود»
جوانک پرسید « بایه مرددیگه ؟ »
مردکف دستش راآهسته روپیشخوان گذاشت:
« خوب می فهمی، پسر! زناهیچوقت تنهاخونه رو ترک نمی کنن. »
کافه ساکت بود. بیرون، توخیابان، باران تیره، بی صداونرم می بارید. لئوزبانه چنگالش رارو بیکن جزجزکننده فشارداد، گفت:
« ویازده سال عکس زن رو تعقیب ونق نق کرد، بچه ی سن خورده! »
   اولین مرتبه لئورانگاه کرد« لطفااینقده مبتذل نباش! به اضافه، باتوحرف نزده م که! »   مرددوباره خودراطرف جوانک چرخاند، باصدائی اندوهگین، رازلودو مبهم گفت:
« واسه این قضیه خودمونوناراحت نمی کنیم، می فهمی؟ »
    جوانک روزنامه فروش نامطمئن سرش راتکان داد. مردحرفش راادامه داد:
« قضیه ازاین قراربود، من یه آدم پراحساسم. تموم عمر، همیشه یه جورائی ازخودم یه آدم پراحساس ساخته م: ازپرتوماه، یاپاهای قشنگ یه دخترلذت برده م، همیشه ازیکی بعدازاون یکی دیگه. اماجوک ایناست که حالاازیه چیزای دیگه لذت میبرم که بهم یه حس فوق العاده میده وانگارتو درونیاتم رهامیشه. انگارهیچ چی تمومی نداره. انگارهیچ چی باچیزای دیگه مطابقت نداره. زنا؟ من سهم خودموازاوناداشته م، شبیه هم بودن. بعدازاون گذاشتم توذهنیاتم ول باشن. من آدمی بودم که هیچ عشقی نداشتم. »
    خیلی آرام پلک روچشمهاش گذاشت، شبیه وقتی بودکه درپایان یک نما یش پرده پائین می آید. دوباره حرفش راکه شروع کرد، صداش برانگیخته بودوکلماتش شتابزده، نرمه گوشهای بزرگ وآویخته ش می لرزید:
« بعدبه اون زن که برخوردم، پنجاویک ساله بودم، اون سی ساله بود. تویک پمپ بنزین دیدمش، بعدازسه روزازدواج کرده بودیم. میدونی قضیه چی بود؟ نمیتونم واسه ت توضیح بدم. تموم چیزائی روکه تااون وقت احساس کرده بودم، تواون زن جمع کردم. دیگه هیچ چی توذهنیاتم نموند. همه چی بااون نظم گرفت وردیف شد. »
    مردناگهان متوقف شدوبینی درازش رامالید. طنین صداش آهسته تروهمزمان طنزآمیزشد:
« درست وحسابی توضیح نمیدم. قضیه بیشترازاین قراربود: احساسهای قشنگ وشادیای کوچیک توذهنم ول می گشت. زن توذهنم چیزی شبیه یک نوارمتحرک بود. گداشتم بخشی ازاحساسای منم درون زن متحرک باشه. من به شکل یه کل دراومدم. حالاحرفمومی فهمی؟ »
جوانک پرسید « اون کیه ؟ »
مردگفت « آه، اونو دودوصدامیکردم. اما این قضیه به اینجامربوط نیست. »
« سعی کردی اونو برش گردونی ؟ »
مردانگارنمی شنود « تواونجورشرایط منو ترک کرد،خودت میتونی خوب تصورکنی احساسم چیجوری بود. »
   لئوبیکن راازروکباب پزبرداشت، دوورفه رالای یک تکه نان گذاشت. لئوچهره ای تیره باچشمهای مورب وبینی ئی فسقلی، باکناره هائی به سایه نشسته داشت. یکی ازکارگرهادوباره قهوه خواست، لئوبهش داد. توقهوه چیزی نریخت. کارگرهای نخ ریسی هرروزصبح پیش لئوصبحانه می خوردند. امالئومشتریهاش رابهترمی شناخت، رواین حساب باهاشان خسیس برخوردمی کرد. اطراف نان خودراجوری گازمیزدکه انگارحتی خودش هم مجازبه این کارنیست.
« وشماهیچوقت دوباره اوناروگیرنیاوردی؟ »
« جوانک نمی دانست بایدازمردچه دستگیرش شود، توچهره ی بچگانه ش کنجکاوی وتردیدتوام بود. توروزنامه فروشهای گروهش هم تازه کاربود. صبحهای زودفوق العاده ی تیره توراه بودن راهمیشه تنهائی می دید.
مردگفت « نه، واسه به دست آوردن دوباره ش، همه ی انواع راههارو رفتم. به اطراف سفروجستجوش کردم. اون گوش به زنگ بود. رفتم تولسا، جائی که برگشته بود. رفتم موبیله. به هرشهری که یادآوری کرده بود، سفرومردی روکه قبلاباهاش دوست بود،تعقیب کردم. تولسا،آتلانتا، شیکاگو، چیهاو، ممفیس…حول وحوش دوسال تموم سرزمینای اطرافو دنبال وسعی کردم گیرش بیارم. »
لئوگفت « اما اون جفت ازروزمین گم وگورشده بودن. »
مرداندوهگین گفت « حرفاشوگوش نده، دیگه م به اون سال فکرنکن. اونادیگه مهم نیستن. مهم اینه که توسال سوم یه جوراتفاق خاصی واسه م پیش اومد. »
جوانک پرسید « بعدچی شد؟ »
مردجلوخم شدوپارچ راکمی کج کردکه یک قلپ آبجوهورت بکشد. لبه ی آبجوراکه بوئید، پره های بینش آهسته لرزیدوننوشید، گفت :
« به هرحال، عشق یه چیزخیلی فوق العاده ست. اول فقط به تصاحب دوباره ش فکرمی کردم.شبیه یه دل مشغولی بود. بعدبه مروریادگرفتم خودموبااون به خاطربیارم. میتونی تصورکنی چی اتفاقی واسه م افتاد؟ »
جوانک جواب داد « نه. »
روتخت درازکه شدم، سعی کردم بهش فکرکنم. بعدش ناگهان کله م پاک خالی بود. نمی تونستم اونوببینم. عکسشو جلوکشیدم وبهش دقیق شدم. فایده نداشت. پاک خالی!...می تونی چیزی شبیه اونوتصورکنی؟ »
لئومردپائین ترراطرف بارصداکرد« بیااینجاماک! تومیتونی همچین چیزی روتصورکنی؟ این خنگه هیچ چی توکله ش نداره! »
    انگاربخواهدحشره ای رادورکند، دست مردآهسته توهواپروازکرد. چشمهای آبیش باکنجکاوی روسطح صورت کوچک جوانک روزنامه فروش دوخته شد، گفت:
« ناگهان بایه خرده شیشه توپیاده رو،یابایه ضربه ی ماشین اتومات موزیک، یاباسایه های شبونه کناردیوار،اونوبه خاطرمیاوردم. احتمالاتوخیابون اتفاق می افتاد، بعدش می گریستم، یاسرموبه تیریه چراغ فانوس می کوبیدم. می فهمی ؟ »
جوانک پرسید « بایه تیکه شیشه….؟ »
« باتموم چیزای ممکن. دوراطراف پرسه میزدم، قضیه ازاختیارم بیرون بودکه کی وچیجوری اون توخاطرم خطورمی کرد. حتمامنظورت اینه که آدم میتونه بایه جورسپرازخودش محافظت کنه. اماخاطرات ازروبه روآدم نمیان که – اوناازگوشه وکنارمیان. تموم چیزائی که می دیدم ومی شنیدم، مطمئن بودم تحویلم داده میشه. به جای تعقیب اون توکشور، ناگهان شروع به دنبال کردنش تودرونیات خودم کردم. اون منوتعقیب می کرد. تنها توروح خودم بهش فکرمی کردم . »
سرآخرجوانک پرسید « اون روزاتوکدوم ایالت بودین؟ »
مردنالید « آخخخخ، من واقعامریض بودم. انگارآبله مرغون داشتم. بایداعتراف کنم، پسر که شروع کردم به الکلی شدن ووحشی بازی درآوردن. هرگناهی به ذهنم خطورمی کرد، می کردم. اعتراف کردنش،ازخود منزجرم می کند، باهمه ی اینا، بازم اون کارارومی کردم. خودمو تواون روزابه یادکه میارم، توفکرغرق میشم – خیلی وحشتناک بود! »
    مردسرش راجلوخم کرد، پیشانیش روپیشخوان خورد. لحظاتی طولانی به همان حال ماند. جوزک لخت گلوش رنگ سیب طبیعی وباته ریشی پوشیده بود. باانگشتهای درازکثیف، کف دستش راروکف دست دیگرگذاشت، انگارعبادت می کرد. دوباره خودراراست وریست کرد، خندید، ناگهان چهره ش روشن، هیجان زده وپیربود. گفت « سال پونزدهم اون دگرگونی واسه م پیش اومد، اینجوری سیستمم شروع شد. »
دهن لئوناگهان بازشدونیشخندش شکفت. ناگهان کهنه ظرف خشک کنی راباناراحتی مچاله وپرت کردروزمین، گفت:
« هیچکدم ازمادیگه جوون نمیشه، پیرژولیده زن پرست ! »
جوانک پرسید « بعدچی پیش اومد؟ »
صدای پیرمردصاف وروشن بود، جواب داد « رضایت خاطر. »
« هوم ؟ »
مردگفت « توضیح دادنش به صورت علمی خیلیم آسون نیست، پسر. حدس میزدم میشه قضیه روبه شکلی منطقی جوری توضیح دادکه من واون اونهمه مدت مدام برای همدیگه انجام داده بودیم، سرآخرکلادرگیروخودمون پشت سرگذاشته شدیم ورهاش کردیم. رضایت. خیلی قشنگ وفوق العاده. توپرتلندبهاربودوهربعدازظهربارون می بارید. تموم شب توتاریکی تختخوابم درازشده موندم. به اینصورت سیستممو به خودم آموختم. »
      چراغهاتوتاریکی بیرون منعکس می شد. هردوسربازپول آبجوشان راپرداختندودرهارابازکردند. یکی سرش راشانه زد. پیش ازبیرون رفتن، آلودگی راازکش سرپاچه شلوارش پاک کرد. سه کارگرنخ ریسی بی صداروصبحانه شان دولاشدند. ساعت لئورودیوارتیک تیک میکرد.
« اینجوریه. حالاخوب گوش کن! من به مکاشفه عشق وهمه چیزپی برده م. فهمیده م چه اشتباهاتی می کنیم. اونیکه واسه اولین بارعاشق میشه، عاشق چی میشه؟ »
« دهن ملایم جوانک یک جورهائی بازماند. جواب نداد. »
پیرمردگفت « تویه زن، بدون سیستم، بدون دستورالعمل، یه مردجرات میکنه دست به خطرناکترین ومقدس ترین تجربه روی زمین خدابزنه. اون عاشق یه زن میشه. درست میگم، پسر؟ »
جوانک آهسته گفت « آره »
« امااوناعشق رودرپایان اشتباهش شروع کردن. اوناازنقطه ی اوجش شروع کردن. آدم میتونه تصورکنه به پایانی غمگین میرسه؟ میدونی آدم بایدچیجورعاشق شه؟ »
   پیرمردیقه کت چرمی جوانک روزنامه فروش راگرفت وطرف خودکشیدوآهسته تکانش داد، بدون پلک زدن، چشمهای آبیش راروبه پائین وبهش خیره کرد، گفت:
« پسر، میدونی عشق بایدچیجوری شروع شه ؟ »
جوانک، کاملاکوچک وساکت درجانشسته مانده وگوش کرد. سرش راآهسته تکان داد.پیرمرددولاشدوخودرانزدیک وپچپچه کرد:
« یه درخت. یه صخره سنگ. یه ابر. »
    توخیابان بیرون هنوزیکریزباران می بارید، بارانی نرم، تیره وبی صدا. لوله تعویض شیفت کارخانه سوت کشید. سه کارگرنخ ریسی حساب شان راپرداختندورفتند. حالاغیرلئو، پیرمردوجوانک کوچک روزنامه فروش، هیچ کس توکافه نبود.
پیرمردتعریف کرد « توپرتلندهوامثل هوای امروزبود. بعدازاون سیستمموشروع کردم. تومکاشفه غرق شدم، بااحتیاط کامل پیش رفته م. یه چیزائی ازخیابون بردم خونه. یه ماهی قرمزخریدم، روماهی قرمزتمرکزکردم وعاشقش شدم. اینجوری یه طبقه بالارفتم طبقه ی بعد.ازروزبعداون روز، دایم تمرین کردم. توراه پرتلندبه طرف ساندییگو.»
لئوناگهان دادزد « آخخخخ، گوش کن! گوش بده! خوب گوش کن! »
پیرمردهنوزیقه کت جوانک راتودست داشت وطرف خودکشیده بودش. می لرزید، چهره ش جدی وگل انداخته ووحشی بود، گفت :
« الان شیش ساله تنهام، سیستممودارم وبه اطراف واکناف کشیده میشم. حالاتوسیستمم کارکشته شده م، پسر! میتونم عاشق همه چی باشم. دیگه اصلالازم نیست درباره ش فکرکنم. به یه خیابون پرآدم، یابه یه پرنده توهوادقت که می کنم، یابه یه راهپیماتوجاده های کشوربرکه میخورم، یه نورروشن توخودم حس میکنم- بی توجه به هرچی که هست، پسر. همه چی بیگانه ست وهمه چی عاشق منه. حالیته یه سیستم مثل مال من، میتونه معنیش چی باشه؟ »
   جوانک بادستهای منگنه شده به پیشخوان، شق ورق درجانشسته ماند. سرآخرپرسید:
« اون خانوم روپیداش کردی؟ »
« چی؟ توچی گفتی، پسر؟ »
جوانک خجالتی گفت « منظورم اینه که شومادوباره گرفتارعشق یه زن شدی؟ »
پیرمردیقه ی جوانک رارهاکرد. خودراچرخاندوبرای اولین بارحالتی نامرئی ازسراسیمگی توچشمهای آبیش پیداشد. پارچ راازروپیشخوان برداشت، کج کردوآبجوی زردرافرووسرش راآهسته تکان داد، سرآخرجواب داد:
« نه، پسر! درواقع اون آخرین قدم سیستمم بود، امابااحتیاط پیش میرم. هنوزخیلی دورنیستم. »
لئوگفت « که چی ! که چی ! که چی ! »
پیرمردتودربازایستاد، گفت « اینوفراموش نکن »
درهم فشرده،فرسوده ودرهم شکسته، پرتومرطوب گرگ ومیش اول صبح رانگاه کرد، اماخنده ش روشن بود، گفت:
« اینوفراموش نکن که من عاشقتم...»
   برای آخرین بار، دوباره سرش راتکان دادودرآهسته پشت سرش بسته شد. جوانک مدتی طولانی حرفی نزد. رشته موهای آویخته روپیشانش رانوازش کرد. انگشت اشاره کثیفش رولبه ی فنجان خالی قهوه بود. بدون نگاه کردن به لئو، سرآخرپرسید:
« اون مست بود؟ »
لئوفقط گفت « نه. »
جوانک صداش رابالابرد « پس یه مصرف کننده حسابی موادمخدربود ؟ »
« نه . »
جوانک لئوراخیره نگاه کرد، رنگ صورت گردش پرید، صداش خش داروجیغ مانندشد:
« پس دیوونه بود؟ توفکرمی کنی اون دیوونه ست ؟ »
جوانک ناگهان مایوس شدوصداش فروکش کرد:
« لئو؟ پس چش بود ؟ »
   لئو جوابش رانداد. چهارده سال تمام کافه کوچک شبانه رااداره کرده ومتقاعدشده بودکه همه چیزرادرباره جنون میداند. آنهاازشهرمی آمدند، رهگذرهائی هم بودندکه شب توکافه اطراق میکردند. جنون هرکدام ازآنهارامی شناخت، امانخواست جواب سئوال جوان متنظررابدهد. چهره ی پریده رنگ خودرابرگرداندوساکت ماند.
    گوش پوش طرف راست کلاه کاسکتش راپائین کشیدوبرگشت. جوانک تنهاکسی بودکه مضطرب به نظرمیرسید، تنهاکسی بودکه نمیتوانست به کسی بخنددوتحقیرش کند. آماده رفتن که شد، یک اظهارنظرهم کرد:
« حتماراه دوری روپشت سرگذاشته...»   


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست