سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

انگشتر گمشده ی من


ناصر زراعتی


• انگشترم گُم شده. همه‌جا را گشته‌ام. پیدا نشده. همچنان می‌گردم. پیدایش نمی‌کنم.
همیشه دستم بود: در انگشتِ کوچکِ دستِ راست... اندازه بود. حلقه‌اش نُقره بود. نگینش نوعی فیروزه بود. در آبیِ فیروزه‌ایِ آن، نقطه‌هایِ ریزی بود کنارِ هم: سفید و زرد و سُرخ و سبز و بنفش ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۹ فروردين ۱٣۹۶ -  ۲۹ مارس ۲۰۱۷


انگشترم گُم شده. همه‌جا را گشته‌ام. پیدا نشده. همچنان می‌گردم. پیدایش نمی‌کنم.
همیشه دستم بود: در انگشتِ کوچکِ دستِ راست... اندازه بود. حلقه‌اش نُقره بود. نگینش نوعی فیروزه بود. در آبیِ فیروزه‌ایِ آن، نقطه‌هایِ ریزی بود کنارِ هم: سفید و زرد و سُرخ و سبز و بنفش... نقطه‌هایِ رنگی دیگری هم بود بر سطحِ صافِ خوش‌تراشِ برّاقِ آن... نگین چنان در حلقه نشسته بود که انگار جزئی از آن بود.
هیچ‌گاه آن را از انگشتم درنمی‌آوردم. نه این‌که نمی‌شد دَرَش بیاوَرَم؛ اتفاقاً خیلی هم راحت درمی‌آمد. گاهی که کاری نداشتم، نگاهش می‌کردم. با نوکِ انگشت، آن را لمس می‌کردم. نوعی نوازش بود. نوکِ انگشت بر سطحِ صیقلیِ نگین می‌لغزید. لطیف بود. بعضی وقت‌ها، تنها که بودم، آرام آن را درمی‌آوردم، نگاهش می‌کردم. پاکیزه بود. نقره‌اش برق می‌زد و نگینش می‌درخشید. می‌بوییدم و می‌بوسیدمش. بویِ خوشی داشت. سنگِ فیروزه نباید بو داشته باشد، امّا انگشترِ من مُعطر بود. نه آن‌که عطری زده باشم به آن. خودِ سنگش مُعطر بود. بویِ غریبی داشت؛ بویی که هیچ‌گاه مانندش را اِستشمام نکرده بودم. این را به هیچ‌کس نگفتم. کسی هم دقّت و سوال نمی‌کرد. حتا نقطه‌چین بودنِ رنگارنگِ آنهم کنجکاویِ کسی را برنمی‌انگیخت. گاهی فکر می‌کردم اصلاً کسی آن را در انگشتم نمی‌بیند. حتماً می‌دیدند، امّا انگار برایشان مهم نبود.
همیشه تعجّب می‌کردم از کسانی که زَلَم‌زیمبو به خودشان می‌آویزند. همیشه بَدَم می‌آمد از حلقه و انگشتر و گردن‌بند و زنجیرِ گردن و گوشواره و از این‌جور چیزها که نه فقط زن‌ها، که مردها هم داشتند و با خودشان می‌بُردند این‌طرف و آن‌طرف و به چشم و رُخِ این و آن می‌کشاندندشان. حتا از بستنِ ساعت به مُچِ دستِ چپ هم خوشم نمی‌آمد. اکثراً صبح‌ها یادم می‌رفت ساعتِ مُچی‌ام را که شب، پیش از خواب، بازش کرده بودم، بردارم ببندم به مُچِ دستم. این بود که اوّلین موبایل را که خریدم، ساعتم را انداختم تویِ یکی از کِشوها. بعد هم دیگر هیچ‌گاه نرفتم سراغش. الان هم یادم نیست کجاست. حتماً مدّت‌هاست باطری‌اش تمام شده. (ساعتِ مُچیِ کوچکم باطری داشت.) این عینک را هم از سرِ ناگُزیری می‌زنم. اگر چشمم درست می‌دید، این را هم می‌انداختم دور...
گاهی به‌شوخی به این و آن می‌گفتم: «اگر می‌توانستم، اگر می‌شد، جوراب و کفش هم پایم نمی‌کردم. لباس هم نمی‌پوشیدم.»
به من می‌خندیدند. این بود که دیگر حتا به‌شوخی هم این‌ها را نمی‌گفتم و همیشه حِرص می‌خوردم وقتی زَلَم‌زیمبوهایِ آویخته به سر و گوش و گردن و دست و اعضایِ دیگرِ این و آن را می‌دیدم.
بعد که مُد شد بینی و لب و گونه و اَبرو و پلک و حتا زبان و دیگرجاهایِ بدن را سوراخ کردن و حلقه و مُهره آویختن یا نَصبکردن و بعدش، این خالکوبی‌هایِ رنگ‌به‌رنگِ هر دَم در حالِ افزایش، دیدم اگر این حساسیّتم را مَهار نکنم، ممکن است حالم را خراب کند. پس، شروع کردم به تمرین که نبینم یا وقتی می‌بینم، توجّه نکنم و بهرویِ خودم نیاورم؛ همچنان‌که چند سال پیش توانسته بودم غلبه کنم بر حساسیّتم نسبتبه بَزَکِ زن‌ها و بویِ عطرها و اُدکُلُن‌هایی که اکثرِ آدمها به خود می‌زدند (و میزنند همچنان)، این بار هم موفق شدم خلاص شوم از شرِّ این حساسیّتِ ـ به‌قولِ یکی از دوستانم: ـ بیمارگونه...
امّا انگشترِ کوچکم تنهاچیزی بود که خیلی دوستش داشتم و ـ گفتم که ـ انگار هیچ‌کس آن را نمی‌دید. به خودم می‌گفتم: «حتماً نمی‌بینندش، وگرنه می‌گفتند پس این چی‌ست که در انگشتت هست؟» به‌خصوص آن‌ها که به من نزدیک‌اند و آگاه‌اند از این حسّاسیّت‌هایِ بیمارگونه ام...
واقعیّتش این است که خودم هم پذیرفته‌ام طبیعی نبودنِ این حسّاسیّت‌ها را. حق داشت دوستم (و نیز دیگران حق داشته و دارند) که این‌ها را «بیمارگونه» می‌خواندند و می‌خوانند و مطمئنم خواهند خواند...
هرگاه دستم را می‌شُستم یا می‌رفتم حمّام، انگشترم را هم خوب می‌شُستم. بعد، دقّت می‌کردم مبادا صابون لایِ حلقه و انگشتم بمانَد. (از جدارِ دورِ نگین خیالم آسوده بود. گفتم که... چنان دقیق نشسته بود در قالبِ نقره‍ی حلقه که انگار یکی بودند.) بعد، آن را قشنگ خُشک می‌کردم. اوایل می‌ترسیدم با شُستن، بویِ خوشِ آن از بین برود، ولی نه... همچنان مُعطر بود؛ همان عطرِ خوشِ غریبِ ناشناخته را داشت.
وقتی گُم شد، وقتی هرچه گشتم و پیدایش نکردم، تازه با خودم فکر کردم که آن را از کجا آورده بودهام؟ آیا خودم خریده بودمش؟ از کجا؟ کِی؟ یا کسی آن را به من هدیه داده بود؟...
هرچه فکر میکنم، یادم نمیآید. انگار همیشه آن را داشته بودهام، از سالهایِ دور...
گاهی دوستانم چیزی برایم سوغات میآورند یا بهمناسبتی، هدیهای به من میدهند. این سوغاتها و هدیه ها هیچگاه از این زَلَم زیمبوها یا عطر و اُدکُلُن و ساعت و اینجور چیزها نیست، چون همه از حسّاسیّتِ بیمارگونهام آگاهاند. در این زمینه، شوخی هم نمیکنند؛ اینکه مثلاً بخواهند سربه سرم بگذارند تا کمی بخندیم. سوغاتها و هدیه ها همیشه چیزهایی است که میدانند دوست دارم: کتاب، سی.دیِ موسیقی یا دی.وی.دیِ فیلم، دفتر یا کتابچه ای زیبا، قلم خودنویس، روان نویس، مدادهایِ نَرم نوک، عکس و نقاشی و... حتا پیراهن و بلوز و جوراب و کفش و شالگردن... اصلاً یادم نمیآید کسی انگشتری به من هدیه داده، یا از جایی برایم سوغات آورده باشد.
فکر کردم شاید انگشترم را خودم از جایی خریدهام. مثلاً از یکی از این شنبه/ یکشنبه بازارها؛ همین دو سه بازارِ کُهنه فروشان که گاهی دوست دارم بروم در ازدحامِ آدمها بگردم و اشیاءِ ریز و درشتِ مختلف را تماشا کنم و گاهی هم مُجسمه ای، تابلویی، شیءِ زیبایی (اگر دیدم به دلم نشست و قیمتش هم مناسب بود) بخرم و با خود بیاورم، آن را بگذارم جایی که گاهی نگاهش کنم و بعد هم اگر کسی از آن خوشش آمد، بدهم بهش:
ـ بیا، مالِ تو!
در آن بازارها، انگشتر هم بود و هست، امّا اصلاً خاطرم نمیآید حتا یک بار، انگشتری نظرم را جلب کرده باشد که دست دراز کنم، آن را بردارم، نگاهش کنم. چه برسد به آنکه بخرم و انگشتم کنم.
پس آن انگشتر از کجا آمده بود؟
حالا که نیست، حالا که گُم شده و هرچه گشته ام و میگردم پیدایش نمیکنم، به خود میگویم: «نکند اصلاً انگشتری نداشته ام؟» امّا وقتی انگشتِ کوچکِ دستِ راستم را نگاه میکنم و این دایره را بالایِ بندِ دوّمِ آن میبینم که درست به اندازه‍ی انگشترِ گُمشدهام رنگِ پوستش روشنتر است، جایِ خالیاش را احساس میکنم. حتماً بوده که جایش هنوز اینطور باقی مانده...
در این چند روز، وقتی صبح از خواب بیدار میشوم یا حتا در وقت هایِ دیگر روز و شب، وقتی ناخودآگاه دستِ چپم را می بَرَم طرفِ دستِ راستم تا انگشترم را در انگشتِ کوچکِ آن لَمس و نوازش کنم، چون جایش را خالی می بینم، یکهو دلم میگیرد. باورم نمیشود که دیگر نیست...
امکان ندارد وقتی، جایی، از دستم افتاده باشد. مثلاً حواسم نبوده، آن را درآوردهام جایی گذاشته ام و بعد، یادم رفته دوباره انگشتم کنم؟ نه... خودبه خود هم که امکان نداشته از انگشتم درآمده باشد. همیشه حواسم بوده بهش که درنیاورمش و جایی نگذارمش مبادا فراموشش کنم.
یعنی آیا ممکن است کسی آن را از انگشتم درآورده باشد و من نفهمیده باشم؟ نه... حتا اگر خواب هم باشم، با کوچکترین حرکتی بیدار میشوم. خوابم همیشه سبُک بوده و هست. در هر وضعیّتی، حتا اگر از خستگی هَلاک باشم و به خوابِ عمیقی فُروبروم، باز با کوچکترین حرکت یا صدایی، بلافاصله، سریع، از خواب می پَرَم. اگر تلفن زنگ بزند، حتا اگر دور از من باشد یا صدایِ زنگش را هم کم کرده باشم، با همان زنگِ اوّل، بیدار میشوم، (به زنگِ دوّم نمیرسد.) گوشی را برمیدارم یا تلفنِ دستیام را باز میکنم:
ـ بله؟...
پس چه شده انگشترِ فیروزه‍ی حلقه نُقره‍ی دوست داشتنیِ من؟
باز باید بگردم. نباید ناامید شوم. حتماً پیدایش میکنم. انگشترِ من نمیتواند، یعنی اصلاً نمیشود گُم شود. حتماً یک جایی هست... همین دوروبَرَم... من که جایِ دوری نرفته بودم. مثلِ همیشه، همینجا بودم: در همین شهر، در همین محل، در همین خانه یا محلِ کارم ـ همین کتابفروشی ـ یا بینِ راه... نزدیکِ یک سال است که از این شهر بیرون نرفته ام. پس، در همین شهر است...
حالا، باز شروع میکنم به گشتن... تمامِ گوشه و کنارِ خانه و کتابفروشی را حسابی گشته ام. باز هم میگردم، با اینکه مطمئنم در این دو جا نیست. راههایِ رفت وآمدم را هم میگردم و جاهایِ مختلفِ شهر را بادقّت، باحوصله، باحواسِ جمع و با چشمانِ باز، میگردم. مطمئنم حتماً پیدایش میکنم: انگشترِ فیروزه‍ی بی نظیرم را که نقطه هایِ رنگینِ فراوانی در آبیِ فیروزهایِ شفاف و صیقلیِ مُعطرِ نگینِ آن نشسته و حلقه‍ی نقرهایِ پاکیزهای آن را در دلِ خود جای داده است.
باید حَواسَم را حسابی جمع کنم. نه فقط با چشمانِ بازِ روشن بین و دقیق دنبالش بگردم، بلکه باید حسِ شامّه ام را هم کاملاً به کار بگیرم. اگر جایی پنهان مانده باشد، عطرش را که از دست نداده...
حتماً ـ تا پیش از آنکه کمرنگیِ جایِ خالی اش رویِ انگشتِ کوچکِ دستِ راستم رنگ بگیرد ـ آن را پیدا خواهم کرد... قول میدهم...


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست