سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

زمستانگردی


اسماعیل خویی


• نیست آرایه ی این گُلبوته
گوشواری حتّا از برگی زرد.
زیرِ پایم، بر خاک،
سبزه،
امّا،         
سبز است! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ٨ اسفند ۱٣۹۵ -  ۲۶ فوريه ۲۰۱۷


 
۱

هی،

برگِ ولگرد!

خسته می بینم ات ز پرسه زدن:

که طبیعی ست

در هوایی چنین و چندین سرد!



۲

نیست آرایه ی این گُلبوته

گوشواری حتّا از برگی زرد.

زیرِ پایم، بر خاک،

سبزه،

امّا،         

سبز است!               

                     

۳

عه!

نامِ این درخت چیست،

در فارسی؟!



۴

زاغ گویا قاری بوده ست،

مایه ننگ

همه قاری ها را:

چون صدای اش عاری بوده ست

از هنرمایه پُر ضجّه ی باورمندان کردن

سوگواری ها را!



۵

درخت ها ،

در لُختی ی زمستانی شان،

مثلِ هم اند و گُمنام:

دُرُست مثل آدم ها،

قدیم ها،

در حمّام!   



۶

سرد است.



۷

سرما خیابان را سُرسُره ای قطبی ساخته ست.

سُر می خورند بر آن ماشین ها:

مانندِ پنگوین ها!



۸

مثلِ این است که اوست

با زمستان دوست.

مثلِ این است که سرما او را

از خود ایمن کرده ست:

گر چه،

با این همه،

مست،                     

زیرِ پل، مردٍ خیابان زی،

باز آتش روشن کرده ست:

قوطی ی آبجو ش نیز

همچنان در دست.



۹

می دانی؟

تا کنون،

من گُلِ یخ ندیده بودم، هی!

نکند آن تویی؟!

بینِ گل ها، که می شناسم من،

به گلِ دیگری نمی مانی:

نه به بو،

نه به رنگ.

و چرا،

امّا،         

اینجا دمیده ای:         

گوشه ای دور از دید،

در سه کُنجی چنین و چندین تنگ؟



۱۰

آخ!

کمرِ این درخت را چه شکست؟

دیشب از آن شبانِ توفانی بود:

رخشه ی آذرخشِ ناگاه و

بانگِ تُندر هنوز یادم هست.



۱۱

قهوه ای رنگِ ملال است.



۱۲

نام ها هم گاهی ستم افزارند:

این درخت

در زمستان هم زیباست.

نامِ آن؟

ـ«عرعر»!      



۱۳

در زمهریرِ یخبندان نیز

این دیر زی در کار است.

و آوندهاش،

از ریشه ی مکنده ی او تا بلندترین سرشاخه های هوانوش اش،

پیوسته ،همچنان ،

از شیره ی روانه ی بار آوری

سرشار است.

درخت،

من می گویم،      

هُشیار است:                     

چندان که می توان انگاشت

که در خواب نیز بیدار است:               

ورنه، چه گونه می شد،

در برابرِ توفان و سیل و برف و تگرگ،            

خوابیده، در برهنگی ی ناگزیرِ خویش،

خود را نگاه دارد

در چارچارِ مرگ،

تا برگ و بر برآرَد،

باز،

وقتی بهار است؟



۱۴

تیغه ی آذرخش

ابر را بر درید.

تُندر است این که طبل می کوبد.

لیک، جنگی در کار نیست:

تُندباری ست ویژکار،

که،با ذرّه گیر            

و به جاروبِ خویش،

پرده های هوا

و پلاسِ زمینِ اینجا را

گردگیری

می کند پاک و خوب می روبد.



۱۵

دُرُست

بر عکسِ مردُمان،

کز نیزه های سرما

خود را            

در جوشن و به خُودِ ستبری از پوشاک در امان می دارند،

انگار

بیشینه ی درختان

چندان            

دل بسته ی هوای زمستانی اند،

کز پیش،

در مسیرِ گذارش،      

خود را سراپا عریان می دارند.



۱۶

خسته بودم.

و نشستم به روی نیمکتی.

دیده بودم از دور

که بر آن روزنامه ای مانده ست:

بعد از آن

که کس دیگری

لابُد آن را خوانده ست.

چشم ام افتاد

در کُجای کدام برگ اش

برعکسی                        

که نشان می داد

شبِ دوشین،

به شهرِ تهران،      

باز،                     

کارتُن خوابی مُرده ست:

بعد از آن ،لابُد،

کآن نگون بخت،

گرم زیرِ پتوی بی هوشی،

بی حفاظی ز هیچ رو انداز،

بر زمینِ برهنه،

در دلِ زمهریر، خواب اش بُرده ست.



۱۷

خبرِ دیگر این که اسد،

گر چه زورش به مردُم اش نرسد،

این اسیرانِ خودپرستی ی موروث اش را

خواهد از یوغِ خود رها نکند:

تا که سوریه را فنا نکند!



۱۸

خبرِ دیگر این که،

در ایران،               

طبقِ این روزنامه،هیچ خبر،یعنی،

خبری دیگر نیست.                           

مثلِ این است کآن یکی دوزخ،

همچنان،

از ذغالِ دروغ و هیزمِ آزار و گازِ آز و نفتِ فساد

شعله ور نیست!



۱۹

آه،

چون شود رنگِ انقلاب سیاه،

باز چون بنگری،

بینی،ای وای،

سرخ رنگِ جنایت است و جنون؛

نیز،البتّه ،رنگِ خون!



۱ـ۱۹

درد،

امّا

ـ گفته ام ـ زرد است. -

نه،خزان زرد نیست:

زرد،

بیش و پیش از هر چیز،

رنگِ درد است.



۲۰

بر سرِ سرو،

ماه یخ زده است.         

و سفید

رنگ سرماست.

۲۱

نگران ام:

آن کبوتر،در این به ناهنگام،

تک و تنها در آسمانِ بلند،

رو به سوی کُجاست در پرواز،

با شتاب اش نشانِ وحشتِ او؟

از چه آسیب،یا چه گونه گزند؟



۲۲

جُز کمی نورِ سرد

و یکی هاله ی نژند،

اثرِ چشمگیری از خورشید

در افق نیست.

روشنی هست آن چندان،

امّا،

که توانی به پیشِ پا نگریست

دیدنِ سنگ و چاله را در راه:

که دمی داردت نگاه،

همچو فرمانِ «ایست!»





۲۳

بروم .

سردم است.



۲۴

چه سمج!

یا چه پیگیر!

چه چموش!

یا چه بازیگوش!

بنگرش:

آن ستاره،

میانِ این همه ابر،      

تا می یابد مجال،

سوسویی می زند،

یا، بگو، چشمکی!

چه خیالی ست

در سرش؟!



۲۵

کجایند غوکان؟

که از برکه های شبانه،

در این روستا وارِ آرام و رام،

ز همنوحه خوان گشتنِ جانگزاشان

نُتی نیز آرامش آشوبِ من نیست؟!



۲۶

این همان باغی ست که با هم،

در آن،                                 

می رفتیم ،می گفتیم، می خندیدیم.

وین هم آن پرچین

و همان بوته ی خارآجین،

که از آن گاه تمشکی می چیدیم.



۲۷

مثل این است

که چو یادی بر می گردد،

آسمان پایین ترمی آید

و هوا

سردتر می گردد!



۲۸

آه، می دانم

که تو هم تنهایی.

کاش،

سَرکه بر می گرداندم،

می دیدم                  

که تو هم اینجایی،

گیتا جان!



۲۹

بی خود آن را با خود آوردم.

دیدی:

باز هم چترم را گُم کردم!



۳۰

اوووخ!

ناگهان دانه ای تگرگ

به سرم خورد

و به یادم آورد...

چی؟...

چه کس یا چه چیز را؟...      

نه،نخواهم گفت:

نیز از او نام هم نخواهم برد.

از چه رو

یاد از او باید آرَدَم

این تگرگ؛

و نه از هیچ چیزِ دگر:

مثلن از

از درخت اوفتادنِ یک برگ.

نع!

خسته گشتم از این که هر ناگاه

کندم از حضورِ او آگاه.

ابر،

ای ابرِ خود نثار!

به هر انگیزه ای،

گر دل ات خواست، سنگ نیز ببار!

بی که یاد آوری مرا از... م رگ!



۳۱

خوش است این که، در بهمنِ یخ سرشت،

توانی رسیدن به اردیبهشت:

بس این کز پس گردشی در برون،

ز سرما نهی پا به خانه درون:

بدانجا که خوش داردش رنگ و بو

ی گُل های زیبای در خانه رو:

هوای اش، چو دم های نوشینِ یار،

«نه گرم و نه سرد و همیشه بهار».*



۳۲

شگفتا!

در این باغچه،

در این فصلِ بارانی و بادخیز،

و ماهی پس از موسمِ برگ ریز،

یکی تارتن هست،

که، بر شاخسارانِ لُختِ درختی به خوابِ زمستانی ی خود فرو،

و بی داشتن بر سرش سایه بان

و یا چتری از هیچ برگ،

برای«خورد و خواب و آرامِ»*خویش،

تنیده ست چندین کمین گاهِ مرگ:

وز ابریشمین دام هایی که چیده ست،

نگا کن:

یکی نیزا «زباد و باران گزند»*ی ندیده ست!



۳۳

خاموشی ی مرغانِ خوش آواز

از یورشِ سرماست.

پیداست

که دیری ست   

که سنجابکِ من نیز            

در اینجا نچریده ست.                        

بر این چمن،

آنک:               

تک تک،

هر فندق و شیرینی و گردو که پریروز پراندم به سوی او،

همه،                                                               

برجاست.                                                                  



۳۴

گربه ی همسایه،

باز،               

خرامان،                  

تا بنوازم به مهر زیرِ گلوی اش را،

سوی من آید.

پالتوِ پوست، در هوای زمستانی،

بر تن او

وه که با شکوه نماید!         

تن همه ناز است

بانوی طنّاز.

دلبری اش را ببین!

به جانِ تو،               

این بار،                        

باید، باید ببوسم اش!



۳۵

سردم است،

امّا،

خیلی.



چهاردهم دیماه ۱۳۹۵،
بیدرکجای لندن



*از فردوسی ست.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست